نگاهی بر "سایهها" اثر منظر حسینی
"سایهها" روایت روانگسیختگی ما انسانها
نوشین شاهرخی
•
"سایهها" روان انسانها را میکاود. روان انسانهای روانگسیخته. انسانهای تکهتکه شده که میان بهشت و دوزخ معلق ماندهاند. روانگسیختگیای که تنها مختص به بیماران آسایشگاه نیست، بلکه سایهی روانپزشک نیز سایهای از یاس روانپریش است. همانگونه که یاس در واپسین یادداشتهای زندگیاش مینویسد: "هیچ درمانگری قادر نیست عمق تاریک درون تو را بخواند چون، اعماق تاریک درون خود را هرگز نخوانده است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲٨ خرداد ۱٣٨۵ -
۱٨ ژوئن ۲۰۰۶
www.noufe.com
info@noufe.com
"سایهها" یک داستان روانشناختی است. اثری که از قلم نویسندهای روانشناس نگاشته شده و نوشتن در بارهی این داستان کار سادهای نیست، خصوصاً برای کسی چون من که سررشتهای در روانشناسی ندارم. اما از آنجا که این اثر در درجهی نخست یک اثر ادبی است، حداقل میتوان به نکات ادبی آن پرداخت.
سایه روانشناسی است که در یک آسایشگاه بیماران روحی ـ روانی کار میکند. یاس یکی از این بیماران است که رابطهی تنگاتنگی با سایه دارد. سایه برای سههفته باید شهر را برای شرکت در کنفرانس بیماران روانگسیخته ترک کند. پس از بازگشت دفترچهی روزنگار یاس را به او میدهند که در غیاب او خودکشی کرده است و کل داستان نگارهای از شخصیتهای روانپریشی است که از سرزمین خورشید به سرزمین تیره و تار، به سرزمین شب و سایه افتادهاند، در حسرت "گرما"، "تکهای نور" و عشق، این پدیدهها را در خیال خود میآفرینند. و خواننده دیگر نمیداند که اتفاقی که افتاده در خواب افتاده یا بیداری! مرز رویا و بیداری مخدوش میشود، همچنانکه مرز واقعیت و خیال.
تحولی که در سایه به عنوان یک روانپزشک رخ میدهد، در خط زدن یادداشتهایش برای کنفرانس بیماران روانگسیخته به تصویر کشیده میشود. وی ابتدا از زاویهای بیرونی به این پدیده مینگرد، اما پس از آبتنی در آب دریا یادداشتهایش را خط میزند و از درون به این پدیده برخورد میکند. سایه بر ماسههای نرم و سرد ساحل دلش میخواهد که " تمام دارایی و تهماندههای گندیده دانش و تمدناش را در تلی از آتش بسوزاند." (ص۴۱) و گویی امواج روان او را میشویند و نگاه دیگری به او میبخشند.
"سایهها" روان انسانها را میکاود. روان انسانهای روانگسیخته. انسانهای تکهتکه شده که میان بهشت و دوزخ معلق ماندهاند. روانگسیختگیای که تنها مختص به بیماران آسایشگاه نیست، بلکه سایهی روانپزشک نیز سایهای از یاس روانپریش است. همانگونه که یاس در واپسین یادداشتهای زندگیاش مینویسد: "هیچ درمانگری قادر نیست عمق تاریک درون تو را بخواند چون، اعماق تاریک درون خود را هرگز نخوانده است. او دیواری از منطق و کلمه میسازد تا در پس آن نهان شود." ۱ (ص٨۲) حتی رفتارهای سایهی روانپزشک و یاس روانپریش آینهی یکدیگرند. برای نمونه سایه و یاس هر دو با مردی خیالی (با برداشت من تنها در رویا) عشق میورزند و یا دوش گرفتن سایه با لباس و نیز آبتنی وی در آب سرد دریا در فصل پاییز، همه و همه نشان از دگرگونه بودن سایهای است که مانند بیمارانش در حاشیهی جامعه زندگی میکند. تنها دوست وی در بیرون آسایشگاه پرهیب است که در گذشته از بیماران وی بوده و چون ظاهری زنانه و باطنی مردانه دارد، با جامعه همخوانی ندارد. و تنها تفریح او قبرستانی است که سایه یکشنبهها با سبدی از گلبرگهای بنفشه به پیشباز گورها میرود. اگر یاس به روشنی میگوید که از جهان بیرون وحشت دارد و میداند که وی دگرگونه است و با نورم جامعه همخوانی ندارد، کُنش سایه واقعیت بخشیدن به حسهای یاس است. و این رج "کاجهای چندصدساله" تا دوردستها نشانگر جدایی نهتنها آسایشگاه، بلکه انسانهای "اسرارآمیز" با جامعه است.
شخصیتهای داستان شامل سایه، یاس، پرهیب و سگ کوچک سایه و یک مرد میباشند و نیز سخن از دخترانی است که به آسایشگاه میآیند و در آنجا به زندگی خود پایان میدهند و یا از ویرجینیای نویسنده و زنان هنرمندی که هنرشان ریشه در "وحشت، ترس و اندوه" دارد. به جز مرد که در داستان مردی خیالی بهنظر میرسد، شخصیتهای اصلی داستان ـ سایه و یاس ـ هر دو زناند. پرهیب نیز ظاهری زنانه و درونی مردانه دارد.
شخصیتهای داستان همچون مجسمههای زن هنرمند آینهی یکدیگرند، در حینی که شخصیتهای گونهگون خود را به معرض نمایش میگذارند. "زن اتاق شماره پنج مجسمههایی میسازد که همگی نیمی انسان و نیمی موجوداتی عجیب و غریب هستند. او «من» نیست. بلکه « ما» است. منهای بسیاری در درونش دارد. منهای او با هم حرف میزنند. گفتگو میکنند. همکاری میکنند. او یک آدم چند شخصیتی است با اسامی و هویتهای گوناگون." (ص۱۷) و یا آنگونه که پرهیب آن را بیان میکند: "یعنی من، هم من هستم و هم تو هستم. روانی با کیفیتی مردانه و ظاهری زنانه." (ص۱۰۷)
و بدینگونه عنوان "سایهها"، میتواند نمایانگر شخصیتهای گوناگون یک فرد باشد، انسانی که تکهتکه شده است و روانی که از هم گسیخته است.
فضای داستان از آغاز تا پایان در مِه و تاریکی میگذرد. شب از ساعت سهونیم بعد از ظهر آغاز میگردد و مِه غلیظی روزهای کوتاه را دربرمیگیرد. تاریکی بر رنگ لباسهای سیاه حک شده است. زمان ناگذرا، کند و ایستاست، زیرا زندگی جریانی ندارد، چراکه روزها تکرار یکدیگرند، بیهیچ اتفاقی. تا جایی که مرگ نیز بیتفاوت شده است. تنها جای خالی افراد است که ایجاد وحشت میکند.
زبان داستان، زبانی شاعرانه، روان و زیباست. برای نمونه جان دادن به مجسمه و یا تابلویی نقاشی که با رویای انسان روانپریش نیز همخوانی دارد و یا سکوت و ملالی که حجم دارند و در اتاق برجای میمانند. واژگان رنگ و وزن و تصویر دارند. جابجایی آگاهانه صفت و موصوف، مانند در "تاریکِ باغ" وارد شدن، تصویری دیگرگون، شاعرانه و آشنازدا از مفهوم قدم نهادن در باغِ تاریک است. این زبان تاریکی را از صفت به اسم تبدیل میکند و بر فضای اسرارآمیز، سایهگون، سنگین و تیرهی داستان میافزاید.
داستان چندلایه است. لایههایی که در اجزاء داستان به تناسب تنیدهاند و بر فضای تیره و دلهرهآور آن میافزایند. در کنار مفاهیمی چون "تنهایی" و "بیریشگی"، نیز "تصویری از مرگ است. مرگ، که با دهانی دریده ،آرامآرام ما را در خود میکشاند." (ص۱۹) این مرگِ "آرامآرام"، تصویر انسانی است که زندهزنده تجزیه میشود. و یا تصویر درختی که نمیتواند در خاک تازهی خیس تغذیه کند. ریشههایش عادت به خاک گرم و خشک دارند و تن درخت در گرماست که هستی مییابد. اما در همین لحظهی جدایی و بیریشگیست که درخت خود و زندگی را کشف میکند. "آدمها میکوشند خود و زندگی را کشف کنند و ناگهان متوجه میشوند که برای کشف خود و زندگی، باید ابتدا آنرا گم کنند و این لحظه، شبیه مرگ است. مرگ و زندگی، درهم تنیده شدهاند." (ص۹٣)
اما این خودشناسی با روایتی که سهروردی از عشق میآورد و در داستان به آن اشاره شده است، شباهتی ندارد. در این داستان بیشتر "قصهی غربت غربی" ۲ سهروردی با روایتی دیگر، بر زمینی غیرعرفانی، به تصویر کشیده میشود و نه روایت عشقهی سهروردی.
سهروردی در "فی حقیقه العشق" در رابطه با عشق مینویسد که عشقه (پیچک) دور درخت میپیچد و چنان درخت را در شکنجه میکشد که نم در میان رگ درخت نمیماند و آب و هوایش را به تاراج میبرد تا جایی که درخت خشک شده و به روان تبدیل میشود ٣ .
اما در این داستان عشق نیست که هستی را از درخت گرفته، بلکه بیریشگیست. چراکه "عشق هم مرده است و دیگر نیست." عشقه دور درخت بیریشه و نیمهجان نمیپیچد، به همین دلیل نیز در این داستان نه از عشق خبریست و نه از گیاه عشقه. بلکه خزه سر و صورت شخصیتها را میپوشاند.
در روایت سایهها، درخت روح ناآرام و سرگردانی است که از ریشه و منبع هستی مادی خود جدا گشته است. ". . . و یک روح ناآرام و سرگردان میمیرد. میدانم." (ص۱۰۰) از درخت جز روحی خسته و سرگردان باقی نمانده، چراکه نهتنها ریشهاش را از دست داده، بلکه از گرمای عشق نیز در سرزمین شب و سایه خبری نیست، مگر در گسترهی خیال که گسترهی روح است و نه جسم.
از عشق، حسرتی بیش برجای نمانده است. عشق تنها در خیال شخصیتها اتفاق میافتد. مجسمهای که در لحظهی "انفجار شب و ماه" در خیال سایه جان میگیرد و به اتاق سایه وارد میشود. در ظاهر سایه با مرد میآمیزد، اما از بیان جملهها چنین برمیآید که این همآغوشی رویایی بیش نیست. "سایه با هر دو دست، خود را در آغوش گرفت." (ص۵۴) بسیاری از تصاویر همچون این جمله نشانگر نوازش دستان سایه بر بدن خود است. مردی که با لطافت یک زن با او میآمیزد، به ظرافت و دقت دستان خود او، و "جهان به تصویری خیالی و مطلق بدل شده بود که سایه میخواست با لذت، به پشت آن فرو رفته و خود را در آن گم کند." (ص۵۵) عشقورزی خیالی ویرجینیا نیز آینهای از عشقورزیهای سایه و یاس با مرد مجسمهوار است. (نک. ص۹۱)
نهتنها دوری از سرچشمهی هستی و گرما و زندگی در سرزمین سایه بر شخصیتهای سایهوار داستان سیطره افکنده، بلکه تنهایی تا ژرفنای وجود شخصیتها رسوخ کرده است. تنهایی و فقدان دستهایی نوازشگر در آرزوی عشق نهفته است. "ای کاش میتوانستم تمامی اندوهم را، در کنار مردی در آن دنیای بیرون، به بند بکشم." (ص۲٨) عشق حسرتی بیش نیست. بنابراین سایه میرود تا "تنهاییِ برهنهاش" را به امواج دریا بسپارد و امواج نوازشگر با لطافت زنانهاش اندام سایه را در خود فرومیبرد. آبتنیاش در آب همچون همآغوشی زنی با امواج است که در فقدان عشق به دریا پناه میبرد. (ص۴۲) فقدانی که ما در لباس تهی از خاطره نیز میبینیم. "برای او گرما عالیترین دلیل زنده بودن و هستی بود." (ص۲۹) و او در سرزمین تاریکی و سرما فرود آمده بود. در سرزمینی که گرمای عشق برای او رویایی دور و غیرواقعی بیش نیست.
خاطرهی دور زندگی در سرزمین مادری و نیستی و روزمرگی در سرزمین سایه در فضای تیرهی داستان تنیده است. یاد شهری که در یک نقشهی جغرافیا نمودی از واقعیت این خاطره را داشت، تا روزی که سایه شهر را روی نقشه نیز گم کرد. (نک: ص۱۱٣)
و داستان اینگونه شاعرانه به پایان میرسد، در حالی که چکیدهی داستان در این جملهها منعکس شده است.
"احساس خستگی و بیریشگی میکنم.
میدانم که:
یک درختِ بیریشه، میپوسد.
انسان بدون پا، سقوط میکند.
"تاریکی، بر پیراهن سیاهش ریخت.
با تاریکی یکی شد.
پوستش به رنگ تنِ کولیها درآمده بود . . . "(ص۱۱٣)
و داستان بیریشگی، معلق بودن میان زمین و آسمان، فقدان زمین زیر پا، تنهایی و حسرت عشق، بیقراری، سرگردانی، حس سقوط و حس مرگ در یکی شدن با تاریکی، بدینگونه بهپایان میرسد.
پانوشتها:
۱ـ شمارگان صفحات بدون ذکر نام کتاب ، همه از "سایهها"، منظر حسینی، کپنهاک ۲۰۰۶ میباشند.
۲ـ "قصهی غربت غربی"، اثر سهروردی، پایهگذار حکمت اشراق، روایتی عرفانی است که شخصیت داستان از سرزمین آفتاب میآید و در سرزمین سایه زندانی میگردد.
٣ـ نگاه کنید به "سه روایت از حکایت عشق"، به اهتمام فرزانه نیکوکاری، چاپ اول زمستان ۱٣۷۲، لیتوگرافی و چاپخانه گلشن، ص۴۹ـ۵۱
|