سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کردستان شاعری خوب، وریا مظهر را از دست داد


ایاز خون سیاوشان


• هر چند از راه شعرهایش، تا حدودی به جهان تاریک و پیچیده ی ذهنی اش و نگاه سنگین و ریزبینش به اشیا و محیط پیرامونی پی برده بودم و تراژدی انسان و انسانی زیستن را از جهانبینی اش دریافته بودم. اینکه به تنهایی غم عالم را به دوش می کشید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱٣ ارديبهشت ۱٣۹۰ -  ٣ می ۲۰۱۱


 دو سال پیش و از کتابخانه ی دوست شاعر و نویسنده ام بهروژ آکره یی در استکهلم، با کتابی کوچک و متفاوتی به نام _ داد نزن در این آینه کسی نیست_ روبرو شدم. دیوان شعری متفاوت با تمام شعرهایی که خوانده بودم. شاعر و. م. آیرو _ وریا مظهر _ بود. جذابیت، فرم و دیدگاه تازه ی شعرها، مرا با شاعر آشنا کرد. آشنایی ای که از راه ئیمایل و تلفن، به وادی دوستی و صمیمیت امتداد یافت. تا جایی که نوشته های جدید و منتشر نشده اش _ تلویزیون خراب _ و چند تا از داستان هایش را برایم فرستاد. هر چند از راه شعرهایش، تا حدودی به جهان تاریک و پیچیده ی ذهنی اش و نگاه سنگین و ریزبینش به اشیا و محیط پیرامونی پی برده بودم و تراژدی انسان و انسانی زیستن را از جهانبینی اش دریافته بودم. اینکه به تنهایی غم عالم را به دوش می کشید. اینکه اشباع شده بود از زندگی. اینکه از سرمای شمال هراس انگیز و سرمای روح آدم ها خسته بود. آری خسته بود. خسته ی خسته. ولی باز از دخترش کلارا می گفت. و عشق بی شائبه اش به تنها یادگار زندگی اش. گاهی در ارتعاش صدایش در آن سوی سیم تلفن، می شد حضور مهربانش را لمس کرد. و تنهایی اش را ورق زد. اینکه آهسته کلمه ای را آنچنان دقیق و نرم ادا می کرد که میشد فضای خالی میان کلمات را با تخیل هاشور زد. و میشد برق چشمهای تیزبینش را در آنسوی تلفن به اینسوی درون حس نمود. گاهی از شهامت سرشار لورکا در مواجه با مرگ می گفتیم. و آن لحظه ی نهایی را، لحظه ای که لورکا مرگ را به زانو نشست. آری آن فضا را با سکوت بازسازی می کردیم. گاهی نیز از اوکتاویوپاز می گفتیم. از هدایت. از کافکا. از بورخس. و گاهی ناخواسته و ناخودآگاه حضور سایه وار مرگ را نفس می کشیدیم. اینکه گاهی "آواز می خواند". گاهی سرک می کشد تا انحنای درون. و گاهی با آدمی سیگاری می گیراند. و قدم می زند در قدمهایت. نفس می کشد در رازها و خستگی هایت. و برایش از زیبایی مرگ نوشتم. آنجا که وعده گاهی است می بایدمان گذشت. از پروژه های مشترک گفتیم و نوشتیم همدیگر را. و حساسیت، سخت گیری و وسواس بیش از اندازه اش گاهی در مورد نت برداری هایی که در مورد کارهایش کرده بودم، در نگاه نخست کلافه کننده بود. سری پر شور در صدایی آرام، در بی تفاوتی محض و خاموش کردن هر از گاهی تلفنش، نگرانی ام را می گستراند. و بیزار بود از محفل شاعران و نویسنده گان کوتوله و پر طمطراق که به قول فروغ تنها در موقع نوشتن یادشان می افتد که شاعر و هنرمند هستند. و گوشه گیر بود و حساس. کارش را می کرد. شعرش را می سرود. آری شعرش را با چنان ظرافتی با خشت جان و هستی اش معماری می کرد که به قول قدما مو لای درز نمی رفت. و هیج ادعایی نداشت. چرا که همیشه شاعر بود و همیشه نگران. چرا که از " تخته بند تن" رها گشته بود. و گاهی غبطه می خوردم که غافل بوده است از ادبیات مادری. من نیز از کارهای کوتاه خودم براش می خواندم . از شعر بهزاد کردستانی، یونس رضایی، رضا علی پور، آزاد رستمی، فریدون ارشدی، بهروژ آکره یی، سالح سوزنی و دیگر دوستان می گفتم. و البته گاهی نهیبش می زدم چرا به زبان مادری نمی نویسد. می نوشت البته! اما آهسته، غیر جدی و بی تفاوت!!. و هزاران چرا و چراهای بی پاسخ دیگر. و همیشه سکوت می کرد. و پیدا بود که "باز می جوید روزگار وصل خویش " چرا که گاهی ترانه ای کردی را آنچنان نرم و حزین زمزمه می کرد که از سرزنش هایم شرمنده می شدم...
و اکنون آن صدای نرم، آن بی نهایت وسوسه، آن بی پایان تنهایی، آن دوست نادیده ی صمیمی، وریا مظهر، به وعده گاهی که ندایش داده بودیم، رسیده است. آری اکنون آن والا انسان خسته، آن مهربان یار غربت، آن دوست هم درد، زودتر از من به وعده گاه رسیده است. آری آری اکنون آرمیده است زیر آلاچیق شعرهایش. و مثل همیشه سعی می کرد، آری دقیقأ سعی می کرد که بی تفاوت باشد. اکنون من مانده ام با دیوان " تلویزیون خراب " اش. اکنون من مانده ام با شهوت دوباره ی آن نازنین که فرا می خواندم. آن مهربان، آن همیشه سرد. آری فرا می خواندم مرگ!!

١ مای ٢٠١١ برگن

دو شعر وریا مظهر از دیوان داد نزن در این آینه کسی نیست!
۱

همانطور که هر روز
از سر کار می آیی
لم می دهی روی مبل
چشمهایت را آهسته می بندی و
آهسته
بطور خیلی آهسته می میری
همزمان داری فکر می کنی شعری می خوانی
که فکر می کند
آسان ترین راه مقابله با مرگ
مردن است
به شیوه ای کاملا طبیعی

۲
همین که پای شکسته ام را از در حیاط توی کوچه گذاشتم   
یادت نرود
چمدانهایم را از دستم بگیر
زیاد نه، اما
تا یک حدود مشخص وانمود کن مضطربی
بعد
بلافاصله
یک تاکسی برایم بگیر
و تا ایستگاه قطار
برای بدرقه ام بیا
من از پنجره قطار
عزیزم
به جای دوبار
سه بار
دستم را برایت تکان تکان می دهم


 

                                    


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست