سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یـادداشـت‏های شـــــبانه ۲۷


ابراهیم هرندی


• هراس انسان از ناپایداری زندگی و رویدادهای ناخوشایندی که می تواند سلامت، شادمانی و سامان انسان را از او بگیرد، در سراسر تاریخ با او بوده است. این هراس در روزگار کنونی در کشورهایی که حکومتهای استبدادی دارد، بسی بیشتراز کشورهای دیگر است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۶ ارديبهشت ۱٣۹۰ -  ۶ می ۲۰۱۱


 
۱۴٨. امتناع تفکر در فرهنگ دینی

در یکی از روزنامه های ایران یادی شده بود از کتاب "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" نوشته آقای آرامش دوستدار که چندیست در اروپا چاپ شده است. پیش تر کتاب دیگری بنام " درخشش های تیره" از این نویسنده خوانده بودم. نزدیک به سی سال پیش نیز چند بخش از کتاب کنونی را در دوره جدید مجله الفبا که به همت زنده یاد غلامحسین ساعدی در اروپا در می آمد، خوانده بودم و با آنکه موضوع نوشته را زمانمند و بهنگام یافته بودم، اما آرامش دوستدار را – که آنزمان با نام مستعار بابک بامدادان می نوشت - نویسنده ای تندخو و تلخ جان، با دلی آزرده از حکومت اسلامی یافته بودم. اکنون پس از گذشت سی و چند سال همچنان بر این باورم که دوستدار اگر اندیشه تازه و ارزنده ای نیز می داشت، این اندیشه در گرد و خاک ِ خوی پرخاشگر و زبان زمخت و پر گره او گم می شد. به گمان من هسته مرکزی اندیشه دوستدار، هسته ای بی مغز است و شاید تنها چیزی که نام او را در ردیف روشنفکران روزگار ما نشانده است، کینه اش از حکومت اسلامی ایران است.

نام این کتاب، نکته بنیادی آن نیز هست. نکته ای که وجود آرامش دوستدار، بعنوان متفکر و فیلسوف ایرانی، گواهی برنادرستی آن است. آخر اگر دوستدار خودش را "متفکر" و "فیلسوف" می‏داند – که می‏داند- ، پس چگونه این فرهنگ اندیشه ستیز اسلامی که توان فکر کردن را از ما می‏گیرد، توانسته است اندیشمندی چنو را بپرورد، پس لابد می توان به آینده امیدوار بود که اندیشمندان دیگری نیز در راه باشند!

پدیده‏های فرهنگی در پاسخ به نیازهای اجتماعی شکل می‏گیرند و هریک درمانی برای دردی در زمان ویژه‏ای‏ست. این پدیده‏ها زمانمند و مکانمدارند و با از دست دادن نقش زیستیاریشان نابود می‏شوند. نمونه این چگونگی، سوراخ کردن کاسه سر بیماران روانی در گذشته برای بیرون آوردن جن درون آن است. این کار در زمان خود تنها درمان آنچه "دیوانگی" پنداشته می‏شد، بود. سودمندی آن نیز در این بود که شنکنجه ناشی از سوراخ کردن استخوان سر با مته، چنان انگ آتشینی بر او می‏زد که مغزش تا سال‏ها افسرده و خموده و نیم مرده می‏ماند و از رفتارهای روزمره‏ای که ناشایسته پنداشته می‏شد، باز می‏ماند. پیدایش داروهای مدرن در سده بیستم سبب از میان رفتن این پدیده شد.

نمونه ایرانی آن برچیده شدن وابستگی بیابان زیان به قنات و زنجیره رفتاری و کرداری فرهنگی بود که وابستگی به قنات شکل داده بود. در روزگارانی که سربالا نمی‏رفت، بیابان زیان ناگزیز از ساختن روستاها و آبادی‏های خود در فرودست ترین گودال‏های کوهپایه‏ای بودند و فرهنگ نگهداری آب و پیش‏گیری از هرزاندن آن، ادبیات بسیار غنی شفاهی آنان را شکل داده‏بود. امروزه پیدایش سد و موتور آب و لوله کشی مدرن، همه آن فرهنگ چندلایه را به دست فراموشی سپرده است.

پس هنگامی که زمان پدیده‏ای فرهنگی سپری می‏شود، یا آن پدیده خودبخود نابود می‏شود و یا اگر نشد، پیروان آن فرهنگ را نابود می‏کند. با این حساب پرسش این است. چرا اسلام در کشور ما، علیرغم نابهنگام بودنش، همچنان پایدار است؟ پاسخ: زیرا برخی از ما که از چشم انداز دیگری بدان می‏نگریم و آن را "نابهنگام" می‏یابیم، در پی یافتن ریشه‏های پاسخی که این آئین زندگی ستیز به برخی از پرسش‏های بهنگام بخشی از مردم ایران می‏دهد، نیستیم. ‏

از گرد و خاک خوی پرخاشگر دوستدار گفتم و باید نمونه ای از این چگونگی بدهم. کار دشواری نیست. در بخش اسلام چیست؟ نویسنده به تفسیر رویارویی سعد ابن ابی وقاص و رستم فرخزاد به روایت فردوسی پرداخته است و آورده است که:

".....فردوسی اسلام را در نهادش به ما می‏شناساند و تشکل فرهنگ ما را در چنین نهادی نمودار می‏سازد. نهاد اسلامی یعنی گودال توجید، نبوت، قران و وعد و وعید که ما را در خود سرنگون ساخته است. در چنین سقوطی که از منظر فردوسی در همان نخستین برخورد ایران و اسلام آغاز می گردد، شیرازه فرهنگی، اجتماعی، فردی و شخصی "ما ایرانیان" از هم می پاشد و ما در این پرتگاه همچنان فرو می افتیم. همچنان فروتر افتادن یعنی در سقوطی مستمر که تا کنون چهارده قرن برآن می گذرد زیستن و بالیدن. هر چه در این دوره رویداده در این سقوط روی داده است. هر رفتاری که در ما پدید آمده و نضج گرفته از سقوط در چنین نهادی حاصل گشته است. کلیت این رویدادها در نهاد و چیستی اش اسلامی ست و در بسترش دینیت مطلقه ایرانی. همین است که ما نه فقط هرگز نتوانسته ایم فروتر نلغزیم....."

اگر این سناریوی فردوسی را به گونه ای که آقای دوستدار بازپردازی و کارگردانی کرده است بپذیریم، بازاین پرسش پیش می آید که چه روابط اجتماعی و فرهنگی‏ای در بالای این گودال وجود داشته است که ما را این چنین یکباره به درون آن لغزانده است. آنان که یورش تازیان را وحشیانه‏ترین تازندگی بر درخشان ترین تمدن جهان می‏دانند، هر گز به ما نگفته‏اند که چگونه و چرا این تمدن درخشان و نیرومند، در برابر یورش مشتی برهنه بادیه نشین درهم فروریخت؟ تاریخ همان است که هست، نه آن که ما می خواهیم باشد. تاریخ بلندا و پست ندارد، این ماییم که دامنش را چین می دهیم و با این کار چنان می کنیم که دیگران بجای داوری درباره تاریخ به داوری درباره ما بنشینند.

***

۱۴۹. جهان و کار جهان

هراس انسان از ناپایداری زندگی و رویدادهای ناخوشایندی که می تواند سلامت، شادمانی و سامان انسان را از او بگیرد، در سراسر تاریخ با او بوده است. این هراس در روزگار کنونی در کشورهایی که حکومتهای استبدادی دارد، بسی بیشتراز کشورهای دیگر است. در این کشورها اگرچه همه قوانین بنام مردم شکل می گیرد و رویه ای مردم پسند نیز دارد، اما همه در راستای سود و رفاه زورمندان حاکم است. شاید ویژگی اساسی قانون دیکتاتور، خمش پذیر بودن آن باشد. قوانین حکومت‏های دیکتاتوری، همه تفسیر پذیراست تا هرجا که قانونی بسود حکومت و یا سران آن نباشد، داوران با تفسیری تازه به پیچش آن بپردازند و آن را سربراه کنند. این چگونگی یکی از اساسی‏ترین نقش‏های قانون در جامعه را که همانا آفریدن امنیت ذهنی برای شهروندان است خنثی می کند. اگر شهروندان کشوری نتوانند در پناه قوانینی دادگستر و همگانی و آشکار، با هم به مراوده و بازرگانی و گرفت و داد و حتی ستیز بپردازند، هرگز برنامه ریزی در آن کشور ممکن نخواهد شد. جامعه بی برنامه، جامعه بی آینده است و بی آیندگی، بذرناامیدی و افسردگی و پوچ انگاری‏ست.

همه این ها را گفتم تا بگویم که شاید پوچ انگاری جهان که - درواکنش به رویدادهای تاریخی - در فرهنگ ما ریشه بسیار ستبری دوانیده است، زمینه ساز بسیاری از گرفتاریهای ایستاری، رفتاری و کرداری همگانی ما باشد. البته پوچی جهان و بیهودگی هستی پذیره‏ای کهن در تاریخ فرهنگ‏های انسانی‏ست، اما شاید این گفتمان در کمتر فرهنگی آنچنان که شاعران و ادیبان ما آن را خوش داشته اند، در خاطره همگانی جا بازکرده باشد. حافظ می گوید : "جهان وکار جهان جمله هیچ در هیچ است" و خیام که البته شهرتش را از پردداختن به پوچی دنیا گرفته است، می گوید:

ای بی خبران شکل مجسم، هیچ ست
وین طارم نه سپهر ِ ارقم هیچ ست
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته یکدمیم و آنهم هیچ ست

***

دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ ست
وان نیز که گفتی و شنیدی هیچ ست
سرتاسر آفاق دویدی هیچ ست
وان نیز که درخانه خریدی هیچ ست

***

برلوح، نشان بودنیها بوده ست
پیوسته قلم زنیک و بد فرسوده ست
در روز ازل هر آنچه بایست بداد
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده ست

این چشم انداز، ذهنیتی را شکل می دهد که با نیازهای فرهنگی دنیای امروز همخوان نیست. بنیاد جهان مدرن بر پژوهش و پالایش ذات پدیدارهای جهان استواراست تا آنها را آرام و رام، دست آویز انسان گرداند. این ایستار با دیدگاه صوفیانه وعارفانه‏ای که جهان و کار آن را "جمله هیچ در هیچ" می داند، رویارو و در ستیز قرار می گیرد. به گمان من، پوچ انگاری جهان و کارِ آن یکی از پذیره‏های ناخودآگاه فرهنگی ماست. بیش از هزار سال است که به ما گفته اند که دنیای فانی هیچ ارزشی ندارد و پا بر هر خار و خاک و خاشاکی که می نهی، روزگاری گونه یاری و یا سر زلف نگاری بوده‏ست. پس بیهوده دل به این جهان نبندید و درگیر آن نشوید. بیش از هزار سال است که ما پذیرفته ایم که این جهان مزرعه آخرت است و زندگی آمادگاه مرگ. پس جای شگفتی نیست اگر ذهن ما درگیر ذات پدیدارهای جهان نمی شود و دلمان را پهنا و ژرفای هستی نمی برد و فرهنگ اندیشیدن و پژو هش و پالایش در میان ما شکل نمی گیرد.

***

۱۵۰. اردیبهشت

نبض‌ِ طبیعت‌ با پرِ پروانه‌ می‌ زد
آسمان‌ آسوده‌ و آبی‌
هوا خوش‌
آفتاب‌ و آب‌، در هم‌ بر هم‌ و روشن‌
چراغ‌ِ زندگی‌ می‌ سوخت‌

ـ "باید لحظه‌هایی‌ را
    برای‌ روزهای‌ ابری‌ِ نمناک‌ بردارم‌
    برای‌ خواب‌ های‌ سردِ بی‌ رویا"

صدا می‌ گفت‌.

- "باید خوشه‌ای‌ اردیبهشت‌ از خاک‌ بردارم‌."

حباب‌ِ نازک‌ِ شادی‌ کدر می‌ شد

صدای‌ یادِ فردا بود

- تُف‌ بر تو
   گرازِ آز و انبازی‌
   و در من‌ چیزی‌ از خواب‌ِ لجن‌
   از طرح‌ِ رویاهای‌ شیرین‌ِ تو می‌ گوید

- ببین‌!
   روزی‌ چنین‌ شیرین‌
   چگونه‌ پیش‌ِ تو از سکه‌ می‌ افتد!!
   

سکوت‌ِ سبزِ بی‌ پیرایه‌
                                          می‌ پژمرد
تکان‌ می‌ خورد
                           آب‌
                                        از
                                                    آب‌
شورِ شعر می‌ افسرد
و خشمی‌ خشک‌
در من‌ شعله‌ می‌ افروخت‌
چراغ‌ِ زندگی‌ می‌ سوخت‌

***

۱۵۱. به بهانه کشته شدن بن لادن

این بهانه که میگم درسته. کشته شدن بن‏لادن دوباره برخی از مردم اروپا ترسانده است و از خارجی‏ها می‏رماند. دو روز پیش مادرم یک کیسه سبزی قورمه و کشک و خرت و پرت های دیگه بوسیله یک همشهری که از ایران می‏اومد برام فرستاده بود. من این کیسه را از همشهری گرفته بودم و داشتم با مترو می‏بردم خونه. توی قطار همه به من زیر چشمی با ترس و لرز نگاه می کردند. شاید فکر می کردند بمب توشه. هیچ کس جرأت نمی کرد پیش من بشینه. آخه، خبر مرگ بن‏لادن شب پیش از تلویزیون پخش شده بود و به مردم گفته بودند که هشیار باشید. با اون که در اطراف من هفت هشت تا صندلی خالی بود، اما مسافران همه در گوشه واگن کنار در منتظر مانده بودند تا به محض توقف قطار، بپرند پایین و د. بدو. هنوز چند تا ایستگاه نگذشته بود که پلیس با دستگاه بمب یاب از راه دور به سراغ من آمد. شاید یکی از همان مسافران خبر داده بود. اول فکر کردم می خواهند به من تیر اندازی کنند. داد زدم: دست نگه دارید. اشتباه شده. براتون توضیح میدم. اما بعد دیدم دوربین بمب یاب را به طرف من گرفته بودند و اشعه لیزر را روی کیسه می تاباندند. بعدش هم چند تا آجان هیکل گنده مرا دوره کردند و از محتویات داخل کیسه پرسیدند. فضا از عطر شنبلیله و ترس و هراس لبریز بود. کیسه را که باز کردم یکی از آجان‏ها با اشاره به کیسه کشک پرسید:
- اینا چیه؟
- کشک
- چی؟
- ببخشید نمی دونم به انگلیس چی بش میگن.
- کشیدنیه؟
- نه خیر، خوردنیه.
- از کجا اومده؟
- از ایران
- از ایران. . . !؟ بعد با دیدن سبزی خشک گفت: «اینجا کم سبزی تازه پیدا می شه، تو رفتی از ایران علف خشک آوردی بخوری؟»
- مادرم فرستاده.
- برا چی؟
برای قورمه سبزی.
-چی؟
- مادرت؟ چه کاره است؟
- هیچ کاره.

خلاصه ساعتها ما را سین جیم کردند و آخرش هم کیسه کرباس را از دست من گرفتند وآن را در نهایت احتیاط در کیسه پلاستیکی گذاشتند و بردند آزمایشگاه. چند روز بعد نامه ای از اداره پلیس آمد که ضمن عذر خواهی نوشته بود که نتیجه آزمایش‏ها منفی بوده است، یعنی که مواد مخدر و منفجره نبوده است، اما نوشته بود که نظر به این که ۱۷۴ نوع ویروس و میکروب عجیب و غریب در محتویات این بسته شناسایی شد، پلیس تصمیم گرفت که آنها را در کوره مخصوص بسوزاند. از من هم خواسته بودند که مواظب خودم باشم زیرا که از نظر آنها کسی که این مواد را فرستاده است، قصد سر به نیست کردن مرا دارد.

با مادرم که تلفنی صحبت می کردم گفت: «مادرجان، این کشک از سرحد شیراز اومده، فقط خودت بخور و حیف و میلش نکن که این روزا کم پیدا می شه. سبزی هم که مال کوهستان خودمونه. با توجه به اون نامه پلیس و نتیجه آزمایشگاه، مانده بودم که چی بگم. خدایا، این روزا کی راس می گه؟

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست