آنیموس (۳)
“سایهها”
کتایون آذرلی
•
با “آنیموس” به شهر خورشید بازگشته بودیم، به “کودکی” هامان؛ و شده بودیم شکلِ نور و دوستی، و رفته بودیم هر شب تا به سحر زیر بوتههای “گل سرخ” ستارهها را از آسمان چیده بودیم و آنها را جایِ گلهایِ شش پرِ حسود نشانده بودیم و به خود گفته بودیم؛ حالا عشقمان کامل است!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۹ خرداد ۱٣٨۵ -
۱۹ ژوئن ۲۰۰۶
با “آنیموس” به مرز کودکیهایم رسیدم؛ به همان جایی که “مادربزرگ” دستهایش پر از دانههای “سیب سرخ” بود و برخلاف “پدر” مواخذمان نمیکرد و نمیگفت خوردنِ “سیب” ممنوع است! او هم چون نخستین خدایِ بیپیامبر، خالی از امر و نهی بود و نمیگفت اگر “برگ انجیر” را به تن نکنیم. سبک سری کردهایم و باور نداشت اگر با “شیوا” در شهر شیدایان ملاقاتی کنیم “هویت”مان را از دست میدهیم؛ یا اگر به “جنگل” برویم و کنار “رود” و “نرگس” بنشینیم و به چهرهمان در روشنایی آب نگاه کنیم شیفته “خود” میشویم!
در آن روزها مادربزرگ از “سپیده” و “بوسه” و “کبوتر” میگفت و با واژهها برای نزدیکی قلبها پْلی میساخت. اما “پدر” محبت را از خانه میبرد و در بازار میفروخت و حراجش میکرد و او غمگین میشد و در دل، خدا- خدا میگفت تا بازارش کساد شود! اما “برادر”، همیشه همبازی با اَجنه بود و نگاهش به دنبالِ ماده سگهای ولگرد میگشت و میخواست “عشق” را تقلید کند و ادایش را در آورد نا مبادا کسی بفهمد که او در سینهاش اصلاً دلی ندارد!
با “آنیموس” به شهر خورشید بازگشته بودیم، به “کودکی” هامان؛ و شده بودیم شکلِ نور و دوستی، و رفته بودیم هر شب تا به سحر زیر بوتههای “گل سرخ” ستارهها را از آسمان چیده بودیم و آنها را جایِ گلهایِ شش پرِ حسود نشانده بودیم و به خود گفته بودیم؛ حالا عشقمان کامل است!
در آن روزها و شبها، آن دقایق و لحظهها همه ستارهها و سرتا سر این خاک تبدارِ ورم کرده و آن دشتٍ پْر شقایق میدانستند که حضور من و او در کنار هم معصومانه و صمیمانه بود و همه چیز در اطرافمان به شفافیتٍ نور خورشید و زلالی آب ادامه داشت. تا این که به ناشناختهترین بخش کودکیهایم رسیدیم، همان جایی که کسی در ظلمت با جنینِ من سخن گفت. همان کسی که نه نور بود و نه تاریکی، نه سفیدی بود و نه سیاهی. نه زشتی بود و نه زیبایی، بلکه فقط خودش بود، بدون هیچ فلسفهای، انگارهای، تاریخی، بی هیچ رنگی و نامی … ؛ و من ترسیدم و قلبم پْر از هراس شد و ناگهان صدای ناقوسِ کلیساها و صدای اذان مسجدها همزمان با هم به گوش رسید و من روحم را دیدم که در آن جا جایی ندارد و آهنگ کشدار سرودهای مقدس را به جان نمیشنود و احساسی از عمق نهادم، با صدایی خسته و آهسته و تلخ، اما پیگیر و مستمر مرا به خود میخوانْد که، نه … این آواها، صدایِ آن گمشده من نیست، صدای آن نیمهام، هرگز!
بدین ترتیب، آن که در ظلمت با جنین من سخن میگفت، به جرم گوش نسپاردن به این آواها و سرودها، در فضایِ اساطیری، در آن عصر سیاه مرا از کاروان بشری فرو انداخت و من فرو افتادم به تاریخ و افسانهها و پر شدم از جادوها و اسطورهها.
آن شب تا به سحر نخوابیدم و در آغوش “آنیموس” گریستم، آن قدر گریه کردم که همه اطرافم خیس شد. ملحفهای را که بر روی تنم کشیده بودم از رطوبت اشکهایم به تنم چسبیده بود. باور نداشتم این قدر گریه کردهام. از پنجره به آسمان نگاه کردم و مهتاب را دیدم و با خود گفتم، شاید از نگاهِ مهتاب خیس شدهام اما ناگهان روزی را به خاطر آوردم که به “باغ انگور” تبعید شدم، همان باغی که میگفتند حقیقیترین میوهها را دارد! همان باغی که هر گاه دستهایم را تا عمق خاکش فرو میبردم، خاک پْر از ارواح پراکنده و پریشان میشد و همه چیز رو به “زوال” میرفت و تاریخ در “بیزمانی” جریان مییافت و من شب تا به صبح و صبح تا به شب از احساس این “بیزمانی” و “زوال” اشک میریختم و میخواستم به “زندگی” برسم.
آن شب، مثل مورچهای که به لحظه سقوط و صعود خود رسیده باشد تمام موجودیتم از هم گسسته شد. آنیموس کنارم پریشان حال، اما صبور مانده بود و نه وادارم میکرد تا در “بودن” او بمانم و نه راغبم میکرد تا از “چگونگی” که به آن دچار آمده بودم، رها شوم.
او در آن لحظهها آرام از جا برخاست و شمعدانِ دیگری را روشن کرد و اتاق آینهها در زیر دو نور شمع، به آرامش رسید و بار دیگر بازگشت و شانه به شانهام روی زمین، روبروی “آینهها” نشست و به تصویر ناپیدایی که کم و بیش در آینه پیدا میشد نگاه کرد و هیچ نگفت.
ناگهان در آینه صدایِ امواجِ دریا و باد به گوش رسید و صدای کوبیده شدن موجها به صخرههای ساحل، و بعد تصویر من پیدا شد که با پیراهنی از جنسِ حریرِ صورتی رنگ، روی تخته سنگی نشسته بودم و باد پیراهنم را بر تنم میلرزاند و گیسوانم را به بازی میگرفت. هوا شرجی و گرفته بود و بوی ساحلِ دریا به مشامم میرسید.
ساحلِ دریا، یک دست خالی و آرام بود و فقط رد پای عابران در آن به چشم میخورد، تا این که از دور دستها غباری به چشم آمد و کم و بیش که نزدیکتر شد، سواری بود بر روی اسبی سفید با یالهایی بلند. در پشت سوار، مردان و زنانی با لباسهای محلیِ رنگارنگ پیاده میآمدند و ساز و نوا به دست داشتند و آواز میخواندند و صدای موسیقیاشان همراه و همگام با صدای امواج دریا و باد بود. آنها نرم و ملایم موسیقی مینواختند و آواز میخواندند و مرد سوار بر روی اسبش با غرور و شکوهی شاهانه، خرامان میرفت. اهالی روستا میگفتند که او شاهزاده اسرار است. آنها اعتقاد داشتند اگر او بر لبهای دختری بوسه بزند، آن دختر اسیر طلسم سکوت خواهد شد. از این رو بود که دخترانشان را از تیررسِ نگاهِ آن مرد برحذر میداشتند تا مبادا اسیر طلسمِ سکوت شوند! اما من با سری مغرور و جانی پیروز و دلی بیدرد، تکیه زده به تخته سنگ نشسته بودم که گامهایِ اسب سوار کنارم آرام گرفت و من صدای نفسهای اسب و شیههاش را شنیدم و بعد به قامت و صورت مرد سوار چشم دوختم که در شکوه و زیبایی بیمانند بود. با چشمانی سرشار از حرمت و طاعت در برابرش سر فرود آوردم و نگاهم را که خاموش و شرمگین بود به نگاه او دوختم که از آن شادابیِ هوسهایِ گنگ و خاموش میتراوید.
نگاهش مرا به تسلیم دعوت میکرد. از روی تخته سنگ پایین آمدم و در برابر اسبش قرار گرفتم و لجام رها شده آن را به دست گرفته، بر سر اسب دستی کشیدم و نوارشش کردم و هم زمان به او نگاه کردم که چشم از من بر نمیداشت و حرفی نمیگفت.
احساس کردم در برابر نگاهش چارهای جز تسلیم ندارم. مرد سوار بیآن که کلامی بگوید دستش را به سویم دراز کرد و من دستم را به دستش دادم و فشارِ نرم انگشتانش را حس کردم و نمیدانم چه شد که او با حرکتی سریع مرا به سوی خود کشید و من خیزی برداشتم و پا بر رکاب اسب گذاشتم و سوار شدم. لجامِ اسب به دستهای هر دویمان بود که او “هی” گفت و پاهایش را بر رکاب فشا ر آورد و به پهلوی اسب کوفت. اسب چهار نعل سْم بر زمین کوبید. او مرا هم چون کسی که گنجی گرانبها به دست آورده باشد، با خود میبرد و از قبیلهام دور و جدا میکرد. اسب که تاخت زد مردان و زنان با دف و نی رقص کنان از پی ما راهی شدند و من پیکر مرد سوار را بر پشت خود حس می کردم که مرا به خود محکم چسبانده بود. هوای مرطوب ساحل روی گونههایم مینشست و من در ناز و نوازشی شیرین از این دیدار، مستٍ عطشها و لبریز از نیازها و غرقه در لذت بودم.
گامهای اسب که تندتر شد، از شادیِ گنگی خندیدم و به پشت سرم نگاهی انداختم و دیدم که از مردان و زنان نوازنده و آوازه خوان دور شدهایم.
ناگهان ابرهای سیاه و کبود در آسمان پدیدار شدند و باد وزیدن گرفت و لحظهای بعد باران بارید. قطرههای درشت و زلال باران بر سر و رویمان میبارید و من آنها را هم چون شبنم صبحگاهی بر روی لبهایم مزه مزه میکردم و اسب چهار نعل میتاخت و میرفت تا این که شاهزاده اسرار، اسب را کنار صخرهای نگاه داشت و ما از آن پایین آمدیم. باران هم چنان میبارید و هوا از توفانی در راه نشان داشت. توفان که سر گرفت و بادهای عاصی را سویمان وزاند، او مماس با قامتم در کنارم ایستاد و ردایش را از شانههایش برداشت و روی شانههایم پیچاند و مرا به کنار صخره هدایت کرد. به کنار صخره که رسیدیم او چشم به چشمانم دوخت و گفت:
- من ناشناختهترین ستارهام و نامم … اسرار است!
لبخندی روی لبهایم شکل گرفت و پاسخ دادم:
- من بیستارهترین و نامم “آنیما”.
باد بر سر و رویمان میکوبید و باران میبارید و گیسوانم به هر سو میرفت تا این که او آنها را در دستش پیچید و کمی سرم را به عقب برد و لبهایش را به لبهایم نزدیک کرد. وقتی به سیمای تابناک و نیرومندش چشم دوختم، ناگهان دیدم چشمهایش به رنگ “بنفش” شدهاند و حالتی مرموز و شگفت هاله آن را به خود گرفته است؛ گویی در زیر موجِ نگاههای مسلط و حاکمش، فقط حرف تسلیم بود و تسلیم، که من آرام و خاموش و فارغ و بیخبر از فردا در برابرش ماندم تا با آن نگاهِ جادویاش هر آن چه را که میخواهد بکند. وقتی او خواهش و تسلیم را در نگاهم دید لبهایش را با زبانش تر کرد و لبهای من کشدار و سنگین باز شدند. ناگهان صدای تُندری در آسمان ترکید و لرزه بر ساحل انداخت و او نخستین بوسه را بر لبهایم گذاشت و آن قدر در زیر باران مرا بوسید که طعمِ باران روی لبهایمان نشست.
آن شب در زیر باران و باد، کنار صخره ساحل، ما مثل دو پاره ابر، که یکی تیره و سیاه و گرفته بود و دیگری روشن و سپید بر روی هم لغزیدیم و دور از چشم ساکنین جهان، تن بر تن و لب بر لبهای هم گذاشتیم:
آن شب من عروسِ اسرار شدم.
طوفان که آرام گرفت و ابرهای سنگین را با خود برد و نخستین پرتو آفتاب دمید، ناگهان خود را جای آن که در قصر شاهزاده، بر روی تختٍ حریرِ اطلس ببینم، در “باغ انگور” و زیر شاخه و برگهای انبوه آن یافتم!
ردای شاهزاده بر تنم نبود و من عریان در انبوه شاخههای انگور بودم و دیدم چهار عنکبوتِ سیاه و بزرگ، هر کدام بر روی قسمتی از تنم تارهایشان را تنیدهاند. لحظه هولآوری بود. از ترس و وحشت فریاد کشیدم، اما صدای فریادم را خودم هم نشنیدم. شاید کر شده بودم، اما نه، من صدای به هم خوردن شاخکهای عنکبوتها را، صدای نرم و ریز خش- خش برگهای خشک را، صدای نسیم ملایم را و گاه به گاه صدای کلاغها را میشنیدم، اما تا فریاد میکشیدم، فقط دهانم باز و بسته میشد بدون آن که صدایی از حنجرهام بیرون بیاید. سعی کردم خودم را از تارهای عنکبوتها جدا کنم اما انگار هر تقلایم باعث میشد که محکمتر به تارهایشان بچسبم. با کوچکترین حرکتٍ اندامم، عنکبوتها به شور افتادند و بْزاقِ دهانشان را روی تنم ریختند. یکی از آنها آمد و روی سینهام نشست. همان جایی که در زیر آن قلبم میتپید و بعد با چشمانِ مْورّب و سیاهش زُل زد به من و شاخکهایش را به علامت تهدید به هم مالید. رهایی من از دام عنکبوتها نا ممکن بود. مرا نه از آن باغ و نه از آن عنکبوتها مجال جدایی نبود. من به سرنوشتٍ تلخ سکوت و رازها دچار شده بودم، رازهایی که در دلِ خاک برای آشکار شدنشان، له له میزدند!
خسته و ماتمزده به اندامِ سیاه و چندشآمیز آنها نگاه کردم. حالا جای بوی عطرِ یاسها، تارهای عنکبوتها روی پوستم جا گرفته بود. در آن روزها و شبها، ناکامی و غمگینیام چنان بود که حلقومم را میسوزاند و قلبم را تکه تکه میکرد و هیچ کس نبود تا برای نا امیدی و تنهایی و دلِ لبریز از دردم افسوسی بخورد.
در این باغ، حقیقت فقط یک چیز بود که به کرات روبرویم مینشست و به من پوزخند میزد، و آن این بود که شاهزاده اسرار مرا از دنیا جدا کرده بود، از شکوفههایی که هر بهار با آنها جوانه میزدم، از کوهها، و دشتها و جنگلهایی که یگانه جایِ امنم بودند، از قبیلهام، از بوی پونهها، از شیره هر نبات، از آهوان صحرا؛ و بعد مرا انداخته بود به غربت این خاک، که هر درختش سایه نفرینی بود و هر دم نسیمش رنجهای خفته را در من بیدار میکرد.
اشکها روی گونههایم ریختند و احساس تنهایی همه وجودم را به خود گرفت. ناگهان سنگینی دستی را روی شانههایم احساس کردم، این دستٍ “آنیموس” بود که مرا از “آینه”ها میگرفت و سوی خود میکشاند. او در مقابلم ایستاد. با دیدنش سرم را بیبهانه و کودکانه روی سینهاش گذاشتم. بْغضم ترکید و صدایِ هق هق گریههایم در اتاقِ آینهها پیچیده شد.
آنیموس با مهر و شفقت گیسوانم را نوازش کرد و گفت:
- چرا گریه میکنی؟! من تو را از “سکوت” گرفتهام و شفافترین واژهها را در حنجره تو گذاشتهام.
من هنوز سر بر سینهاش داشتم و اشکها نرم و ریز روی گونههایم میریختند و صدای او در گوشم میپیچید:
- میدانم، تو سالهایِ سال است که دریچه اندوهت را به سوی کسی نگشودهای و جراحتٍ زخمهای کهنهات را به مرهم دستی نسپردهای! اما من برایت ارمغانها آوردهام؛ یک “آینه” که در آن به خود بنگری و خویشتنِ خودت را جست و جو کنی و بیابی؛ یک “شمع”، که در روشنایی آن به سیاهی این عالم بنگری و یقین بدانی بدون “عشق” جهان سرد و خاموش است و یک؛ کاغذ و قلم تا با آن بیافرینی.
او لحظهای ساکت ماند و به گوشه نا معلومی خیره شد و بعد با لحنی کنایه آمیر ادامه داد:
- اما، انگار تو میخواهی در این دیر سکوتت باقی بمانی!
آنیموس مرا از آغوش خود رها کرد و سرش را به آرامی چند بار به سمتٍ چپ و راست تکان داد:
- میدانی، “عریانی روح” ترا شلاقِ خیسِ خشونت برازنده نبود. عریانی روح ترا میبایست به رنگٍ آب میان دستها گرفت و شفایِ عاجلِ زخمها را تمنا کرد!
او چند قدم در اتاق برداشت و سوی پنجره رفت. در پشت پنجره خورشید هم چون گویِ آتشی میتابید. پنجره گشوده بود و بویِ خاک و خوشههای انگور به مشام میرسید. لحظاتی در سکوت سپری شد و من مْردّد در وسط اتاق ایستاده بودم و اشکها هم چنان از چشمانم میباریدند.
نگاه آنیموس، از پنجره به سویم چرخید و روی من ثابت ماند، و بعد بلافاصله نگاهش را از من گرفت و به آینهها دوخت و با انگشتٍ اشارهاش آینهها را نشانم داد:
- روزی شیشهگران، هم چنان که آینهها را صیقل میدهند، به تصویر تو در “آینهها” چشم خواهند دوخت، آن گاه از ظرافتٍ روحت به حیرت خواهند افتاد.
صدای آنیموس غمگین به گوشم رسید، گویی در آوایِ کلامش بْغض نگشودهای پنهان بود. به او نگاه کردم که در رفتار و سکناتش نوعی قاطعیت به چشم میخورد و وجودش برایم یگانه رشتهایی شده بود که مرا آرام آرام به “زیستن” پیوند میداد، و شگفت این که در برابر او هر چه ساکتتر میماندم زمزمهای نهان در درونم آغاز میشد، زمزمهایی که مرا به “فردا” دعوت میکرد و رنگهای سیاه و خاکستری و مرده “دیروز” را از نگاهم میزدود. “آنیموس” گذشتهام را میخوانْد و با من زندگی میکرد، و در حرفها و آهنگٍ کلامش انتظاری مجهول و گنگ وجود داشت، انتظاری که وسیعتر از “سایه گذشته”ها بود و من میبایست به انتظار او پاسخ مناسبی میدادم. اما از وقتی که عروس اسرار شدم و به این باغ تبعید گشتم مهتاب دیگر برایم نوری نداشت و خورشید از من روی بر تافته بود. گویی پس از آن شبی که شاهزاده اسرار مرا بوسید، زندانی شدم پر از فرو بستگیها و دیوارها و درهای آهنینِ قفل زده!
انگار گل سرخی شدم در سرزمین خورشید گرفتگیها، مسافری گم شده در کویری سوزان و خشک و برهوت، عابدی، بیرسم و آیین. پیامبری بیخدا، درختی بیریشه.
از آن شب به بعد دیگر کسی نبود تا اوراق پاره- پاره احساسم را بخواند و بنویسد، جز آن چهار عنکبوتِ زشت و سیاه و نفرت انگیز و آن خوشههای انگور که شیره جانم را میمکیدند و شهدٍ میوههایشان میساختند.
اما حالا او آمده بود، بی هیچ دعوت و درخواستی و میخواست مهر سکوت را از لبهایم پاک کند. اما چگونه؟
با این حسِ تردید بود که به طرفش رفتم و مثل یک خرگوشِ سفیدٍ کوچک خودم را به سینهاش چسباندم. او مرا در آغوش گرفت و به ضربان تندٍ قلبم گوش کرد و هیچ نگفت.
|