•
ای مرگ بر ولایت شهشیخ جان ستیز!
ایران ستیز، بل،که همانا جهان ستیز!
با منجنیق و یوزی و با دار، تن شکن؛
با تهمت و شکنجه و زندان، روان ستیز.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۶ خرداد ۱٣۹۰ -
۶ ژوئن ۲۰۱۱
به یاران ارجمندم ،
لیدا خانم و سعید جان قائم مقامی
ای مرگ بر ولایت شهشیخ جان ستیز!
ایران ستیز،بل،که همانا جهان ستیز!
با منجنیق و یوزی و با دار،تن شکن؛
با تهمت و شکنجه و زندان،روان ستیز.
با جهل و با خرافه و با سفله پروری،
فرهنگ کش،دروغ گرا،آرمان ستیز.
با وعده ی بهشت،چو مستی،خرد فسای؛
و با وعید دوزخ،چون مرگ،جان ستیز.
زاری و سوکواری و غم را همیشه خواه؛
با شادی و شکفته دلی جاودان ستیز.
با نام استعانت مستضعفان خلق،
مستضعف آفرین و ،سپس،مستعان ستیز.
خواهان بازگشت به دیروز پس پریر؛
چون روح ارتجاع،همانا زمان ستیز.
یاران او،چو گربه به پیش پلنگ و موش،
کرنشگران زور،ولی ناتوان ستیز.
کوشند،سر خوشانه،به آزار مردمان:
این گربگان نگر شده شیر ژیان ستیز!
مردم نمود ذات خدای اند بر زمین:
مردم ستیز نیست مگر آسمان ستیز.
گنجشگکان ببین شده در جنگ با عقاب!
افیونیان به خیره نگر پهلوان ستیز!
میمون وشان ببین زده بر آدمی لگام!
اکنونیان نگر شده آیندگان ستیز!
مشتی گیاه هرزه به بستان میهن اند:
با ذات انگلانه ی خود بوستان ستیز.
چون سم بدند و ،چون ملخ،آفت به کشتزار؛
صدها سدند و،همچو یخ،آب روان ستیز.
ایمان شان ز مردم ایران امان برید:
بنگر که تا چگونه شد ایمان امان ستیز.
دین خدا و مذهب حق بین ،که چون شدند
پیران او،به راه بقایش،جوان ستیز!
ایران من!تناقض احوال شان نگر:
غرق گذشته اند،ولی باستان ستیز!
آب کدام چشمه بپرورد ریشه شان،
این قوم گشته مردم ما را کیان ستیز؟!
مردم ستیزرا به حکومت چه؟!رهزن است
سالار کاروان چو شود کاروان ستیز.
با شب ستیزد،ار بستیزد،به روشنی:
خورشید را ندیده کسی آسمان ستیز.
در حیرتم که نفی وطن شیخ چون کند:
کس دیده است –گل که هیچ-خسی گلستان ستیز؟!
کس دیده است قویی با برکه در جدال؟!
یا دیده است بلبلکی آشیان ستیز؟!
کس دیده است شیری با جنگلی به جنگ؟!
یا دیده هیچ ماهیکی آبدان ستیز؟!
گیرم کم آید آخوند از جانور و گیاه:
اما جماد نیز نباشد مکان ستیز.
کس دیده می که جام بلورین خود شکست؟!
یا آهن و طلا و مس و سیم کان ستیز؟!
نیز ار زمانه نشکند ت بیضه در کلاه،
تاریخ هست،آی امام زمان ستیز!
بی خان و مانی ی همه ی مردمان ز توست:
اف بر تو،ای پدر،پدر خان و مان ستیز!
نام "پدر"به خود نهی و دودمان خلق
یابنداصل و نسل تو را دودمان ستیز.
مهمان قهوه خانه ی تاریخ ماستی:
وین قهوه خانه از تو شده میهمان ستیز.
ای سفره مان ز آز تو گردیده نطع خون!
مهمان ندید چون تو کسی میزبان ستیز.
در توست دشمنی که بجویی در این و آن:
دشمن تویی،تو دشمنی،ای این و آن ستیز!
تو تیر و مردم تو کمان و ...محالت آنک
روی هدف ببینی،تیرِ کمان ستیز!
با پارسی ستیزی و این دانم از کجاست:
اندیشه کشتن است مراد زبان ستیز.
شادی ستیز و خم شکنی،باش تا که باز
بینی درون میکده هامان غمان ستیز.
امروز اگر تو باشی و الحان ستیزی ات،
فردا شوند مردم ایران اذان ستیز.
از بهر تو به دهر همین مرگ مانده است،
کز دهرنیز پیرتری،ای جوان ستیز!
عمرت به سر رساد،که سد ره آمدی
تاریخ را،به بودن خویش،ای زمان ستیز!
ای مرگ بر تو باد و بر آوردگان تو:
این خیل با ثبات و امان بی امان ستیز.
این قوم بربریت و شر را نهان گرای؛
این طایفه ی حقوق بشر را عیان ستیز.
تسلیم امر و نهی خدا در به آشکار؛
با هر چه از خدا بود،اما،نهان ستیز.
زودا،ولیک،تا که خدا نیز وا رهد
از این گروه دد صفت مردمان ستیز.
این ملت،ار چه پیر ،نکرده ست خو به بند:
چون توسنی جوان و به گوهر عنان ستیز.
نزدیک می شود سحر رزم واپسین،
تا،همچومرگ،بر تو بتازیم جان ستیز:
تا بشکنیم سلطه ی جهل و خرافه را،
پیروزمند همچو یقینی گمان ستیز.
وز مرز آنچه هست فراتر نهیم پای،
پیگیر و نا ستوه چو موجی کران ستیز.
و آن گه من و پیاله گرفتن زدست دوست،
و آن هر چه ها دگر که بود اندهان ستیز.
یکم ژانویه ۲۰۰۶-بیدر کجای لندن
|