یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

خالو هه یاس


دکتر اسعد رشیدی


• درست یک هفته‌ای می شود که میل به هیچ جیزی ندارم، آب خالی هم از گلویم پائین نمی رود؛ نان سیاه و سفید را که با زیتون می خورم نه سردی می کنم و نه گرمیم می شود. عرق خوری را تعطیل کرده‌ام و آبجوهای وارداتی و صادراتی را که تو حلقم می ریزم شکم باد نمی گیرم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ خرداد ۱٣۹۰ -  ۱۴ ژوئن ۲۰۱۱


 درست یک هفته‌ای می شود که میل به هیچ جیزی ندارم، آب خالی هم از گلویم پائین نمی رود؛ نان سیاه و سفید را که با زیتون می خورم نه سردی می کنم و نه گرمیم می شود. عرق خوری را تعطیل کرده‌ام و آبجوهای وارداتی و صادراتی را که تو حلقم می ریزم شکم باد نمی گیرم. بااین حال نمی دانم چه مرگم شده که همین جوری دلخورم، برای چی؟ عقلم قد نمی دهد! دستگاه گوارشم مثل ساعت کار می کند، این را دکتر در حالیکه نتایج آزمایشهای کلی را با صدای بلند می خواند اعلام کرد. فقط کار یکجایی گیر داشت، آنهم وقتی پرسید:وصعیت زندگی سکسی تان چطوره؟ عوض اینکه بگم به تنبان من چکار دارید احساس کردم که صورتم سرخ شد و دستم می لرزد، خدا رحم کرد که دکتر زیاد گیر نداد و چاله‌ی دهانش را بست و با لبخند گفت:همه چیز اوکی ست؛ اما نمی دانم چرا زن قبلی ام اصرار دارد که من الا و بلا مریضم و حرف دکتر را نه تنها قبول نمی کند، بلکه دیروز با صدای نخراشیده اش که از گوشی تلفن چون مارش جنگی پخش می شد دوباره زر زد، که نه بابا جنس مرض تو با ناخوشیهای دیگه توفیر داره. هرچی داد زدم که جنسش چیه، جواب نداد که نداد و آخر سر هم گفت:هر چه هست جنسش بنجله. خدا می داند در این مغز فندقیش چی می گذرد و این جنس بنجل را که به ریش من بسته مال کجاها باید باشد. می گفت: لابد جنس روسی و یا به احتمال زیاد چینیه و و قتی شنید که من با صدای نکره ام چند لیچار آبکشیده به گیسش بستم با وقاحت تمام داد کشید: که اصلا خودت بنجلی و گوشی را گذاشت. از آنروز به بعد هر از گاهی تلفن را بر می دارد و ظاهرا به خاطر اینکه پدر بچه ها هستم از مرض جدیدی که تازگیها گرفته ام می پرسد وآخر سر هم می گوید «رفتن پیش دکترهای جورواجور افاقه نمی کند؛ مرض تو یه چیز دیگه ست». تا حالا هم نگفته این «چیز دیگه» اصلا چی هست. من که خودم هیچ دردی در هیچ کجای بدنم احساس نمی کنم، خوردو خوابم مثل همیشه اوکی است؛ البته از بس که این زنکه‌ی مطلقه وزوزکرده که مریضی، بعضی وقتها خودم هم به شک افتاده ام مبادا که این مغز فندقی درست گفته باشد و آخر سر پشیمان می شوم، که خب اگر ناخوش احوالم باید حداقل علائمی از این مرض لاعلاج را دیده و یا احساس کرده باشم. هفته پیش که نتیجه آزمایشهای کلی را گرفتم هیچ جیز مشکوکی را دکتر به من گزارش نداد، من اما خجالت کشیدم که از دکتر به پرسم، پس چرا این زن لعنتی پایش را توی یک کفش کرده، که به پیر، به پیغمبر تو مریضی. از همه‌ی اینها گذشته، برداشته به ولایت تلفن زده و خالو هه‌یاس که تنها بازمانده‌ی ایل و تبار رو به اضمحلال ما است را در جریان به اصطلاح ناخوشی من قرار داده و خالو هه یاس هم نه گذاسته و نه بر داشته فتوا صادر کرده که «باید هر چه زودتر عزیز را مثل دوران بچگیهاش اماله کرد». از این تجویز راه دور خالو هه‌یاس چهار ستون بدنم لرزید و یادم آمد وقتی که بچه بودم و ده یازده سال بیشتر نداشتم مادرم من و چهار برادر دیگرم را به خط می کرد. من در صف جلو و برادرهای کوچکتر با ترس و لرز پشت سر من قایم می شدند. خواهرم که از من شش هفت سالی بزرگتر بود پشت سر مادرم سنگر می گرفت و با چشمان درشت و سیاهش به من اشاره می کرد که جلو تر بروم و گاهی بدون هیچ گونه اخطاری یقه پیراهن نیمه پاره و چرکینم را می گرفت و کشان کشان من را جلو پای مادرم که با اقتدار روی زانوهایش تا شده بود می انداخت. مراسم معالجه با شیاف را مادرم سالی دوبار در تابستان و زمستان اجرا می کرد و در حالیکه ما پسرها هر کدام به نوبت پشت به مادر زانو زده بودیم شلوارمای ما پائین کشیده می شد و آبجی فرشته خواهر بزرگم شیافهای نتراشیده و نخراشیده محصول کارخانه دستی مادر را که نسبت به سن و سال ماها و در اندازه های مختلف آماده شده بود را به مادرم می داد و مادرم بی انکه هدف را دقیق محاسبه کرده باشد شلیک می کرد و اگر تیر به هدف اصابت نمی کرد مشت سنگین مادر یکبار و یا دوبار بر پشت و گردنمان کوبیده می شد و بعد اولین مریض شلوارش را بالا می کشید و با سرعت از اطاق عمل به بیرون فرار می کرد. دیدن مراسم معالجه پسرها برای دو خواهر کوچکترم غدغن بود. یکبار در حالیکه شلوارم را بالا کشیده بودم و داشتم از دست مادرم فرار می کردم چشمم به خواهر کوچک سه ساله‌ام افتاد که در لای درز در ایستاده و در حالیکه لچک پشمی اش روی شانه اش افتاده بود قطرات اشک روی گونه هایش می چکید.
بعد از معالجه سرپائی همه بدون استثنا از اطاق خارج می شدیم و اصلا به اینکه چند ماه دیگر مراسم و در زمستان دوباره تکرار می شود فکر نمی کردیم از اینها مهمتر مادرم بی آنکه از نتایج درمان مادرانه اش با خبر شود ما را به امان خدا رها می کرد، حالا این خالو هه‌یاس که این روش درمان را به مادرم یاد داده بود از آن سر دنیا یادش افتاده که عزیز خواهر زاده اش را می توان با اماله که شکل دیگری و به قول خودش «جواب ده» از شیاف گذاری است درمان کرد. در آن هنگام من به سرنوشت خودم راضی شده بودم و فکر می کردم که اگر قدری بزرگتر شوم اجازه اینکه اینطور با من معامله شود را به هیچکس نخواهم داد؛ اما این شانس را نه تنها از دست دادم، بلکه داستان طور دیگری شد. در یک عصر سرد زمستانی که از مدرسه به خانه بر می گشتم سردرد عجیبی گرفته بودم و صورتم از تب می سوخت بعد از اینکه خودم را زیر کرسی چپاندم تا صبح خواب به چشمانم نرفت، دهانم خشک شده بود و هر از گاهی از خواب می پریدم وناله می کردم. هوا که کمی روشن شد سرو کله خالو هه‌یاس پیدا شد. برادرهایم مدرسه رفته بودند و خواهر کوچکم بغل مادرم نشسته بود و باچشمان سبز روشنش به من زل زده بود که از تب می سوختم. تا حالا خالو هه یاس را اینطوری عصبانی ندیده بودم، بمحض اینکه من را دید بسرعت از اطاق خارج شد و چند دقیقه ی دیگر با دستگاه عجیب و غریبی که بغل کرده بود وارد شد و آن را با احتیاط روی کرسی گذاشت. مادرم گفت:
ـ این همان چیزیه که قولش را داده بودی؟
خالو هه یاس در حالیکه خاکستر سیگارش را روی زمین می تکاند گفت:
ـ بله و اسمش هم دستگاه اماله است و برای معالجه این نره خر آورده‌ام و با انگشت به من اشاره کرد.
امروز دوباره و بعد از قریب پنجاه سال، یادآوری این عملیات شکنجه آور برایم دردناک است و اگر چه بعد از یکروز استراحت حالم بهتر شد اما من نمی فهمم، من که به یبوست گرفتار نیستم، نه سردرد، نه تب و هیج جای بدنم درد نمی کند، پس چرا باید خالو هه یاس از هزاران کیلومتر دورتر این واقعه تلخ را به من گوشزد کند؛ اما نه، همش تقصیر این احمق مطلقه است که تو بوق و کرنا کرده که عزیز بیمار است و جالب اینکه می گفت: حق با خالو هه‌یاسه. آخر کسی نیست به این عجوزه بگوید، تو دیار فرنگ مگر می شود از وسایل عهد بوق برای معالجه بیمار استفاده کرد، تازه من که مریض نیستم و اگر هم به من باور نداری حرفهای دکتر را چه می گویی؟ از این مهمتر آدم سالم را که همینطوری به دستگاه وحشتناک اماله نمی بندند! من که نمی فهمم این خالو هه‌یاس دیگر چرا؟ این مردک خرفت که یک پایش لب گور است چرا باید حرف این مطلقه را باور کند، تازه او که خودش هزار درد بی درمان دارد مگر تا حالا با چه وسیله ای معالجه شده، پناه بر خدا! اما خوب کردم که هفته‌ی پیش برای زنیکه بی چشم و رو اس. ام. اس فرستادم. از واق واق کردنش بیزارم، خاصه اگر از دور و از گوشی تلفن پخش شود. برایس نوشته بودم که باید یکی از آثارم را که به تازگی توی سایتی گذاشته ام را بخواند و بفهمد، آدمی که اگر از لحاظ جسمی بیمار باشد نمی تواند بیشتر از چهار هزارو هشصدو پنجاه کلمه مطلب بنویسد. چهار روز آزگار از جواب خبری نبود، دوباره آدرس سه مطلب دیگر که هر کدام را در زمینه های مختلفی از قبیل، سیاست، تاریخ و این اواخر شعر نوشته و چاپ کرده بودم برایش فرستادم و بلاخره بعد مدتی جوابی دریافت کردم. نمی دانم نمی دانم چطور می شود اعصابم را کنترل کنم و چند لیچار آبکشیده برایش ننویسم، ننویسم که آدم پاچه ورمالیده‌ای است، بی چشم و رو است و...از طرف دیگر هر چه باشد مادر بچه هاست. اما عجیب است آخر چطور می تواند در جواب این همه مطلب فرستاده شده فقط بنویسذ «خواهش می کنم پیشنهاد خالو هه‌یاس را قبول کن». آخ، آخ می بینی، می بینی این پتیاره را می بینی. فکر کردم که رابطه را بکلی قطع کنم و برای همیشه از شرش خلاص شوم. بلند شدم شماره تلفن و آدرس منزل و ایمایلش را روی تلفنم پاک کردم و برای خودم لیوانی عرق ریختم و چشمانم را بستم و یکجا همه را سر کشیدم. سیگاری آتش زدم و از اینکه از شر این آدم خرافی و نادان آسوده شده ام احساس خوبی به من دست داد که ناگهان فکر کردم توهین بزرگی به من شده، به یک فعال سیاسی اجتماعی قابل احترام، به آدمی سالم و با نشاط که بیشتر عمر ش را بخاطر مردم سر کرده، پدر چند بجه‌ی بزرگ و متاسفانه شوهر قبلی یک مطلقه دهن دریده قدرنشناس. پیشانیم داغ شده بود، دستم می لرزید و گونه‌ی چپم بدون کنترل بالا و پائین می پرید. ناگهان فکری به ذهنم رسید رفتم سراغ دفترچه ی تلفن و بسرعت صفحه‌هارا ورق زدم و شماره تلفن را پیدا کردم. بله باید یک جوری تلافی می کردم و این پیشنهاد کننده ی نادان طب سنتی را سر جایش می نشاندم. بدرک که پیر مرد است و هزار درد بی درمان از جمله، مرض قند، فتق و بواسیری مذمن و خدا می داند چند مرض ناعلاج دیگر دارد. باید حالش را جا می آوردم تا دیگر از این افاضات عالمانه را به کسی، از جمله، خواهرزاده‌اش پیشنهاد نکند. از بخت بد هر بار شماره خالوی لعنتی را می گرفتم جوابی از آن سر سیم شنیده نمی شد. چند و چند بار امتحان کردم اما نه، این کودن هاف هافو جواب نمی داد. خسته شدم و دوباره سراغ بطری عرق رفتم که بجز چند قطره بیشتر ته‌ش نمانده بود. به خودم گفتم: خیلی خوب، حالا یک کار دیگری می کنی، شماره این پتیاره را بگیر و هر چه از دهنت بیرون آمد بارش کن تا قدری سبک شوی. لحظه ای سر جایم خشکم زد، همین چند ساعت پیش هر چه آدرس داشت را پاک کرده بودم. دندانهایم را روی هم گذآشتم و از سر ناتوانی روی مبل ولو شدم. آخ خدای من چقدر من کودنم، چقدر من ابله باید باشم، برای لحظه ای فکر کردم خب شاید... و بسرعت این فکر وحشتناک را از خودم دور کردم، شاید چی؟ مریض باشی، خب گیرم که اینطور باشم! ولی این راه معالچه‌...مضحک است و باصدای بلندی قاه قاه خندیدم. اما این اولین باری است که بعد از شنیدن اینکه من بیمارم و بیماریم از جنس دیگری است و نیز پیشنهاد وحشتناک خالو هه یاس شک و تردید در من پیدا شده، نه باید خودم را کنترل کنم با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم و با عجله گوشی تلفن را بر داشتم. وای خدای من دوباره این صدای گوش خراش:
ـ عزیز تا بدتر نشده‌ای باید خودت را معالجه کنی، می فهمی، تو مریض مریض.
ـ من، من.
نمی توانستم جملات را واضح بیان کنم می خواستم پنجره را باز کنم و تلفن را با آن صدایی که به زوزه‌ی گرگ گرسنه‌ای شبیه بود توی خیابان پرت کنم؛ اما پشیمان شدم و صدا همینطور یکریز و لاینقطع در مغزم می پیچید.
ـ آره داشتم می گفتم تو بیماری و هر آدم معمولی که یک جو عقل تو کله‌اش داشته باشد از طریق چرت و پرتهایی که نوشته ای می تواند بفهمد که تو آدم پریشان حال، عقده‌ای، کج فهم و کودنی هستی که بیخودی پشت کلمات پنهان شده ای آنها نمی توانند به تو کمک کنند.
وای داشتم دیوانه می شدم، تحملم تمام شده بود و همه صفتهایی را که به من نسبت داده بود به گیس خودش بستم؛ اما ظاهرا از رو نمی رفت و ادامه داد:
ـ پیشنهاد خالو هه‌یاس را قبول کن.
دیگر نتوانستم تحمل کنم و داد زدم، زنیکه‌ی بی همه چیز اماله را تو ماتحت خودت بکن. نمی دانی، وای خدای من نمی دانی، نه تنها بی شرم هیچ ندار عصبانی نشد، بلکه با صدای بلند خندید و گفت:
ـ آها تازه فهمیدم که چرا این همه مدت برابر پیشنهاد خالو هه یاس مقاومت می کردی، الاغ پالان کج منظور خالو هه‌یاس معالجه زمان کودکیت نبود. تو باید مغزت را لایروبی کنی، اونجاست که کار خراب است، دستگاه گوارشت عیبی ندارد و گوشی را گذاشت.
۲۰۱۱/۶/۱۳


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست