•
قسم خورده بود در اولین فرصت او را خواهد کشت. به تنها چیزی که فکرنکرده بود هوای بارانی و مه آلودی بود که سراسر هفته آسمان و زمین رادرخود تنیده بود. اجازه نداشت بهترین بارانی که درسال نو هدیه گرفته بود به تن کند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۴ تير ۱٣۹۰ -
۵ ژوئيه ۲۰۱۱
قسم خورده بود در اولین فرصت او را خواهد کشت. به تنها چیزی که فکرنکرده بود هوای بارانی و مه آلودی بود که سراسر هفته آسمان و زمین رادرخود تنیده بود. اجازه نداشت بهترین بارانی که درسال نو هدیه گرفته بود به تن کند. بارانی بلندی که تاساقهای پایش رامی پوشاند با آن جیبهای گشاد وکلاه مسخرهای که به یقه آن چسپیده بود؛ ابتکارعمل را از او میگرفت و ظاهری شبیه کشیشهای هم جنس گرا از او میساخت.
بایدلباس مناسبی تهیه میکرد، مثلاکت گل وگشادی که ازبازار کهنه فروشها در پائیز سال قبل و باچانه زدن کسالت آوری خریده بود. رنگ کت سیاه و لکههای زرد رنگی روی آستین کت به چشم میخورد.
فکر کرد میتواند آلت قتاله را به راحتی درجیب گل و گشادکت جا دهد. میتوانست شال قهوهای رنگش رادور گردنش بهپیچاند و حتی میتواند دهان و صورتش را بعد از اینکه آخرین ضربههای کُشنده را وارد میکند با این شال لکنتی به پوشاند و بی آنکه ردی ازخود بجا بگذارد آرام و باحوصله صحنه ی قتل را ترک کند. اندیشید کلاه شاپو هم مناسب است، چراکه موهای آشفته و براق و بلندش رامی توانست زیر آن کپه کند و قبل ازاقدام کلاه را تا محاذات پیشانیش پائین بیاورد و از کنار دکه روزنامه فروش کودنی که دهان گشادش همیشه برای صبح بخیرگفتن بازاست بی اعتنا بگذرد. میتوانست شلوار سربازی مندرسی که گوشه انبار به میخ زنگ زدهای آویزان بود را تنش کند و کتانی نخ نماو بی خاصیتی که در گوشه دیگر انبار رها شده بود را به پا کند. امااین فکر را به سرعت کنارگذاشت. شکم بی تناسب جلو آمده بود و زیپ شلوارهای کهنه بالا نمیآمدند. ازخیر این لعنتیها باید میگذشت، شلوار به اندازه کافی در دسترس بود. نگاهی به سرتاپایش انداخت و درهمان حال کمد لق ولوقی که گوشه اتاق به دیوار تکیه داده بودرا از نظر گذراند، زیرلب زمزمه کرد:چه شباهت ناگزیری...
همه چیزمی توانست آماده باشد. بایدبه قول و قراری که به خودش داده بود عمل میکرد. قسم خورده بود که او را نابود خواهد کرد، ازصفحه روزگارمحوش خواهد کرد، نفس بلندش راخواهد برید و هیچ اثری از او بجای نخواهد گذارد. اماابزار قتل را چگونه میخواست تهیه کند؟ ترجیح داد باگلوله ای که درقلبش مینشاند به شکل شاعرانهای به زندگیش پایان دهد؛ اما این خیال بزودی ازذهنش دور شد، چرا که این یک ماجراجوئی حماقت آوربود. مرگ باید بدون جاروجنجال و بی سروصدا انجام میگرفت. به ابزارهای بی شماری فکرکرده بود، که میتوانستند واقعه را آسان و بدون هیچ گونه زحمتی به پایان برسانند. دراین باره چندین مقاله و حتی کتابی را با تامل تا به آخرخوانده بود، چیز زیادی دستگیرش نشده بود. نومید و هراسان برگشه بود به طرحهای خام و ابتدائی خودش. این طرحها هرچه بود، با واقعیت زندگی او سازگار بودند. ازکتابهای پلیسی و فیلمهای مسخره که درتلویزیون دیده بود تنفر داشت. شایدکسی میتوانست او را کمک کندتا هرچه زودتر به قول وقراری که داده بود عمل کند؛ امااین فکررانیزابلهانه یافت. آخرچگونه می شدشریک جرم برای خودش تراشید، وازاین مهمترآیاهیچ آدم عاقلی حاضرمی شدکه درنقشه واجرای قتلی به اوکمک کندوازاین راه خودرابه دردسر بیندازد؟ این فکرکودکانه و ابلهانه رابزودی ازکله اش بیرون کرد. بلند شد و پنجره راقدری گشود. باران تند ویکنواخت میبارید و باد درختهای لخت وخشک را میلرزاند. مردمی کهباشتاب ازگوشه ای به گوشهای میخزیدند را نمیدید. چندین باردرازای اتاق راباشتاب پیمود. نقشه قتل رادوباره درذهن مرورکرد، همه چیزبه خوبی و با وسواس کامل درذهنش چیده شده بود. ابتکار عمل رانمی بایست ازدست میداد. تنورتاگرم بودباید نان راچسپاند! هر روزی که میگذشت میتوانست اراده او را سست کند و هدف را دور از دسترس قراردهد. باید افکارحاشیه ای رابه دور میافکند و تنهابه یک مسئله میاندیشید، به پیمانی که باخودبسته بود. به چهکسی قول داده بود؟ زهرخند بی جانی برلبهایش ظاهرشد. اما این بخت برگشتهای که می بایدخونش ریخته شودچقدر به او نزدیک بود؟ تنهایک اراده قرص ومحکم میتوانست به تردیدها برای همیشه پایان دهد و کار را یکسره کندو او را به زندگی عادیش بازگرداند. ازاینکه هدف هر روز دور و دورتر میشد و تردید و دودلی برپیمانی که بسته بودسایه میانداخت، چهارستون بدنش را لرزاند. نمیتوانست به گذشته برگردد و داستانهای نیمه تمام را دوباره درخیال مرور کند؛ قهرمانان دیگری بسازد وکسان دیگری را برنیمکت اتهام بنشاندکه باید جانشان گرفته شود. اما چرا اینهمه را من بایدبه گردن بگیرم؟ این جمله راچندین بار زیرلب تکرارکرد. صورتش درهم رفت و دستهایش لرزید. باد سردی به درون میخزید. بهآسمان نگاه کرد، آفتاب میان ابرهاپنهان شده بود وتابش کم فروغش ازخیابانها دور میشد. روی مبل راحتی لم داد. جائی خوانده بود، که گذشته مانندسایه است که آدمهاراهمیشه دنبال میکند؛ اما این سایهی پلید تاکی میخواهد من راهمراهی کند. آیا می شدکه این همزاد هولناک را به قتل برساند؟ سرش را میان دستهایش گرفت: نه باید او را با تانی بکشم، هر روز بخش کوچکی و یا بزرگی از او را سربه نیست میکنم ؛ اما این اقدام در در ازمدت میتوانست ارادهام به صفربرساند.
آه بلندی کشید وبا صدای خفهای فریاد زد:
ساعت صفر، بله ساعت صفر
از همین جا شروع میکنم. به تندی از جا برخاست و به آئینه نیم قدی که کج به دیوار آویزان شده بود نزدیک شد. آئینه را قدری چرخاند و راست سر جایش قرار داد. نگاه کم فروغ و کیسههای کبود زیر چشمهایش را دید. کمی به عقب متمایل شد. دوباره سرو صورتش را نزدیک آئینه برد. شیر آب را باز کرد و گذاشت آب گرم در کاسهی کوچکی جمع شود. پنجه در موهای پریشانش فرو برد و آنها را به پشت شانه کرد و به آرامی خمیرریش را به صورتش مالید. دستهایش میلرزیدند چند جای صورتش را برید و لبخند تمسخرآمیزی بر لبهایش ماسید.حولهی کوچکی را در آب گرم فرو کرد و روی بریدگیهای صورتش قرار داد. پنجره روبه خیابان را باز کرد و تا کمر خم شد. آفتاب بالا آمده بود و شعاع پررنگی را به دیوارهای خیس میپاشید. باران شب قبل بند آمده بود و بخار از کف خیابان به آسمان بر میخاست. از کنار پنجره کنار رفت و گذاشت هوای تازه در اتاق جریان یابد.
|