یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نقد تقدم پالایش فرهنگی بر تغییر سیاسی


مریم محمدی فارقی


• آیا بهتر نیست که به جای ترویج نظراتی که تنها از خودکم بینی و عدم اعتماد به قدرت اراده ی جمعی انسانها ناشی می شود با درگیری عملی سیاسی و تفکر درباره کنش عینی سیاسی فضا را برای تغییر عینی سیاست و لاجرم فرهنگ گشود؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ تير ۱٣۹۰ -  ۵ ژوئيه ۲۰۱۱


بیش از یک قرن تلاش ایرانیان برای مبارزه با استبداد - از جنبش مشروطه تا همین جنبش سبز- هنوز به سرانجام مطلوب خود یعنی برقراری حاکمیت مردم –دموکراسی- دست نیافته است. چرایی این امر را به انحاء مختلف می توان تحلیل کرد: طیفی مابین نگرشی تقدیر گرایانه ای که استبداد را جبر جغرافیا؛ ملیت و زبان و فرهنگ ایرانیان می داند و نگرش کنش گرایی که علل این ناکامی را در بستر تاریخی آن و در حوزه ی گفتمانها و عملکردهای مشخص و عینی که رانه ی جنبش های آزادیخواه بوده اند جستجو می کند. در زمانهایی که جنبش مردمی در اوج خود قرار دارد مثلا در آستانه انقلاب 57 و نیز در ماههای اول پس از انتخابات 88 تحلیل غالب از نوع دوم است: مشخص است که پیروزی یا شکست جنبش منوط به راهبرادها و خط مشی های سیاسی است که رهبران یا بدنه ی مردمی جنبش برمی گزینند و گفتمانی که اینگونه تصمیم گیریها را توجیه می کند. اما زمانی که یا به دلیل تصمیم گیریهای اشتباه و یا به دلیل دشواری ذاتی و زمانبر بودن مبارزه شور و هیجان اولیه رو به افول می گذارد نگرش تقدیر گرای اول مجال ظهور مجدد می یابد تا حس ناکامی و شکست را با معجونی از بهانه های قضا و قدری تخفیف دهد. یکی از این انواع نسبتا پیشروی این نوع تحلیل، استبداد و تمامیت خواهی را عنصر درونی فرهنگ ایرانی معرفی می کند و راه رهایی و نجات از آن را "با فرهنگ" شدن مردم ایران می داند. در واقع این نگرش راه تغییر وضعیت موجود و برقراری دموکراسی را نه در حوزه ی سیاست بلکه در حوزه ی فرهنگ – با تعبیر مشخصی از مفهوم فرهنگ- جستجو می کند. از آن جهت که این نگاه حداقل به عاملیت انسان در تغییر سرنوشت خود- از طریق با فرهنگ شدن- معتقد است نسبت به گفتارهای تقدیرگرا پیشروتر است اما به دلیل پیش فرضهای نادرستی که در خود حمل می کند بویژه نگاه بدبینانه ای که به قدرت مردم در تغییر ساختارهای سیاسی جامعه دارد می تواند در صورت گسترش یافتن به نوعی گفتمان حامی انفعال و بی عملی سیاسی منجر شود. هدف اصلی ما در این نوشتار بررسی این پیش فرضها و واکاوی آنها در زمینه ی رویدادهای مشخص تاریخی و اجتماعی است.

خاستگاه نگرش "پالایش فرهنگی مقدم است بر تغییر سیاسی":
                                                         
این نگرش عمدتا مبتنی است بر نوعی مقایسه میان رفتار و اندیشه ی مردم ایران و مردم کشورهای غربی. مقایسه ای که یا در سطح عادات و رفتارهای روزمره ی اجتماعی مانند شیوه ی بحث و گفتگو، ایستادن در صف، رعایت مقررات ترافیک، سیستم آموزش، کتابخوانی و غیره صورت می گیرد و یا در سطحی به ظاهر عمیق تر ادبیات و فرهنگ و فلسفه ی ایران و غرب را با یکدیگر قیاس می کند {1و2}. نوع اول بویژه میان ایرانیان خارج از کشور که تجربه ی روزمره ی نظم و ساختارمندی زندگی اجتماعی و نیز دموکراسی غربی را دارند رواج دارد و نوع دوم میان آن دسته از روشنفکرانی که به دنبال راه چاره ای برای برون رفت از وضعیت موجود هستند اما متاسفانه چنان مغبون شکاف میان وضعیت درخودمانده ی ایران و بالندگی لیبرال دموکراسی غربی شده اند که به جای چاره جویی به مرثیه خوانی " از ماست هر آنچه که بر ماست" روی آورده اند و در برخی موارد پدیده های نامرتبط با هم را به هم ربط داده اند به گونه ای که هم فرهنگ ایرانی و هم تفکر انتقادی غربی به اموری مضحک و سردستی تقلیل یافته است. برای نمونه این گونه تفکر با خامدستی ریشه های توتالیتریسم در ایران که به شکل کنونی آن پدیده ای یکسر جدید و ناشی از مرکزی شدن بی حد و حصر دولت در دوران مدرن است را به اشعار حافظ نسبت میدهد که اتفاقا در زمان سروده شدن خود نقشی انتقادی و به غایت پیشرو داشته است {2} . البته نباید فراموش کرد که در این حوزه نمونه های خیلی خوبی از کار دقیق نظری نیز وجود دارد {3}.
در هر حال وجه مشترک هر دو نوع رویکرد فوق اعتقاد به اصول مسلم انگاشته شده ی زیر است:                                                                     
1. دموکراسی واقعا موجود غربی تنها الگوی قابل ارجاع برای یک ساختار دموکراتیک است
2. از آنجا که مردمان غربی هم با فرهنگ تر هستند و هم سیاستشان دموکراتیک است پس یکی از این دو – فرهنگ یا دموکراسی- الزاما بوجود آورنده ی دیگری است.
3. در رابطه ی علیتی فوق به احتمال زیاد فرهنگ سازنده ی دموکراسی بوده است.
4. طی مسیر میان فرهنگ و دموکراسی با آموزش مردم صورت می گیرد
5. وقتی مردم بافرهنگ شدند خود خواستار دموکراسی خواهند شد و آنگاه دموکراسی قابل برقراری خواهد بود.
ما فرض خواهیم گرفت که پیش فرض اول یعنی اینکه دموکراسی واقعا موجود غربی تنها الگوی قابل ارجاع برای یک ساختار دموکراتیک است درست است زیرا پرداختن به این پیش فرض بحث مفصل دیگری می طلبد. اما آیا پیش فرضهای دیگری که بدنبال این فرض می آیند مبتنی بر واقعیت هستند؟

فرهنگ و دموکراسی: علیت یکسویه یا رابطه ای دوطرفه
                                                                                                         
همانند هر حوزه ی دیگر، رویکرد تقلیل گرایانه به مساله ی ارتباط فرهنگ و سیاست می تواند موجب تحلیل های به غایت نادرست شود. رابطه ی فرهنگ و دموکراسی در خلاصه ترین صورتبندی ممکن نمی تواند رابطه ای یکسویه باشد. فرهنگ یک جامعه متاثر است از ساخت سیاسی آن جامعه و بالعکس. حکومت های خودکامه معمولا فرهنگ و ایدئولوژی همخوان با خود را تقویت و بازتولید می کنند و این دستگاه ایدئولوژیک به تقویت ساختار سیاسی می پردازد. مثلا یک حکومت تئوکراتیک توتالیتر برای حفظ مشروعیت خود به تقویت گفتمان مذهبی می پردازد و نسج گرفتن مراکز قدرت مذهبی به تقویت بیشتر حاکمیت توتالیتر می انجامد. اما با توجه به این مساله نمی توان گفت جوامع مذهبی الزاما بیشتر مستعد قدرت گرفتن حکومتهای دیکتاتوری هستند زیرا باورهای مذهبی، سنن و آیین های فرهنگی تا زمانی که نهاد سیاسی مناسب خود را ایجاد نکرده باشند نمی توانند وارد حوزه ی قدرت سیاسی شوند. به عنوان مثال در حال حاضر اشکالی از حکومتهای دموکرات و سکولار –هر چند قابل انتقاد- در کشورهایی نظیر ایتالیا و آمریکا برقرار هستند در حالیکه در حوزه ی فرهنگ باورهای مذهبی و حتی خرافه های آیینی به شدت و قوت حضور دارند. بنابراین حوزه ی فرهنگ در این کشورها نتوانسته است مانع ایجاد نهادهای سیاسی دموکراتیک شود و مشخصا نیز تلاش برای تصرف قدرت توسط جناح محافظه کار و تندروی مذهبی نه فقط با تلاشهای فرهنگی بلکه با درگیری مستقیم در عرصه ی سیاست صورت می گیرد. به همین صورت نمی توان گفت که دیکتاتوری های مذهبی همواره قادر خواهند بود باورهای همسو و موافق خود را در فرهنگ جامعه نهادینه کنند. به عنوان مثال آموزه های دینی مدارس ایران جمع کثیری از ما را منتقد مذهب حکومتی و نه حامی آن نموده است. بنابراین اعتقاد به رابطه یکسویه که سیاست را معلول و فرهنگ را علت آن می داند (و یا حتی بالعکس) نوعی ساده انگاری وخیم است.   
دیالکتیک فرهنگ و سیاست خاص حوزه ی مذهب نیست. مقوله ی احترام به قانون و احترام به حقوق یکدیگر و تعاون و همکاری در حوزه های اجتماعی همگی مقوله هایی هستند که رابطه ی دو سویه ی فرهنگ و سیاست برآنها حکمفرماست. نظم و ترتیب دلفریب غربی ها ناشی از ارادت قلبی آنها به قانونمندی یا حقوق یکدیگر نیست بلکه ناشی از وجود قوانینی است که توسط نهاد های سیاسی و اجتماعی وضع شده و تقویت میشوند و افراد را موظف به شیوه ی خاصی از رفتار و منش اجتماعی نموده اند. در واقع برخی از این قوانین محصول برقراری دموکراسی در این کشورها بوده است و چنان نبوده که افراد ابتدا یاد بگیرند که به حقوق همدیگر احترام بگذارند و بعد به دموکراسی دست یابند. از طرف دیگر این شیوه ی زندگی به هیچ رو تضمین کننده ی بقای یک حکومت دموکراتیک در غرب نیست. کما اینکه بزرگترین فجایع بشری نظیر جنگ جهانی دوم در "منظم ترین" و "بافرهنگ ترین" کشور اروپایی رخ داده است.

آیا پالایش فرهنگی از طریق آموزش می تواند راهگشای حرکت به سمت دموکراسی باشد؟   
                        
بگذارید با یک مثال شروع کنیم. زیاد می شنویم که ایرانیان مستعد حکومتی استبدادی هستند زیرا مردمانی تکرو هستند و عادت به همراهی و همفکری با یکدیگر را ندارند و در واقع یاد نگرفته اند که به شیوه ای جمعی به حل مسایل بپردازند. در حالی که می دانیم یکی از ارکان دموکراسی حاکمیت مردم و مشارکت جمعی آنها در تعیین سرنوشت خود است. با توجه با آنچه گذشت پنداشتن آنکه ایرانیان به دلیل تکرو بودن نتوانسته اند به دموکراسی دست یابند حداقل ساده انگارانه است. اما باید معترف بود که مشارکت در فعالیتهای جمعی لازمه ی ایجاد و بقای دموکراسی است. اما آیا برای ایجاد این روحیه ی مشارکت جویی باید به افراد فرهنگ دموکراتیک را آموزش داد؟ مثلا اینکه در مراکز آموزشی افراد با مزایای مشارکت و همکاری در امور جمعی آشنا شوند به معنای آن خواهد بود که آنها از آن پس می توانند با دخالت واقعی در امر سیاسی حکومتی دموکراتیک را برقرار و حفظ نمایند؟ در پاسخ به این سوال باید گفت که اولا فقدان روحیه ی مشارکت جمعی به هیچ رو مساله ای صرفا فرهنگی و مرتبط با تکروی ذاتی ایرانیان نیست بلکه به دلایل متفاوتی بر می گردد که عموما سیاسی هستند مثلا وجود حاکمیت سرکوبگری که امکان ایجاد جمع ها و گروههای مستقل که به تجربه و انجام فعالیتهای جمعی مشترک می پردازند را سلب می کند و به این ترتیب افراد را ناتوان از تجربه ی عملی مشارکت جمعی می نماید. ثانیا آموزش فرهنگی می تواند در بهترین شکل افراد را به لحاظ ذهنی مستعد انجام کاری کند اما به فعلیت درآوردن این استعداد به خصوص در حوزه های اجتماعی امری است که نیاز به ایجاد ساختارهای عینی دارد نظیر شبکه ها و تشکل هایی که افراد در آن به فعالیت جمعی مستمر بپردازند. ثالثا: در حوزه ی مسایل اجتماعی آموزش نظری به هیچ عنوان جدا از پراکسیس و کنشگری نیست. قائل شدن به این جدایی می تواند حتی فرهنگ را از ظرفیتهای به فعلیت در آمدن خود تهی کند. کنشگری و مشارکت اجتماعی - سیاسی یک امر اخلاقی نیست که تنها دارای ارزشی متافیزیکی باشد بلکه یک شیوه ی عملی و یک نوع منش روزمره ی زندگی است که تنها در صورت به فعلیت درآمدن بقا و دوام می یابد.

تقدم فرهنگ بر سیاست ضرورتی نظری یا توجیهی برای انفعال سیاسی
                           
با توجه به آنچه گذشت لزوم آنکه مردم ایران ابتدا فرهنگ دموکراسی را بیاموزند و سپس وارد عرصه ی مبارزات سیاسی برای برقراری دموکراسی شوند هیچ توجیه نظری و پشتوانه ی منطقی ندارد. بلکه به نظر می رسد که این نظریه بیشتر به دنبال فراهم کردن فرصتی است که نیازمند تصمیم گیریهای عاجل و عینی برای کنش مستقیم سیاسی نباشد و با فراهم کردن این فرجه، زمانی را به انتظار بنشیند که مردمان دموکراسی خواه خودبخود به دموکراسی دست پیدا کنند. اما آیا بهتر نیست که به جای ترویج نظراتی که تنها از خودکم بینی و عدم اعتماد به قدرت اراده ی جمعی انسانها ناشی می شود با درگیری عملی سیاسی و تفکر درباره کنش عینی سیاسی فضا را برای تغییر عینی سیاست و لاجرم فرهنگ گشود؟



1. پارادایم نمک
www.newsecularism.com

2. حافظ و توتالیتاریسم، خیام و پلورالیسم
www.roozonline.com

3. ناصر فکوهی
anthropology.ir


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست