یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

درستایشِ م .سرشک
دکترمحمد رضا شفیعی کدکنی


اسماعیل خویی


• ژرف کاوی کُنجِ بس ویرانه ی فرهنگ را:
رنجِ بایا می بری و گنجِ شایان آوری.

نقشِ بیدل دلربا کرد آینه ی ادارکِ تو:
وزدمِ تو یافت جانی نو حزین در شاعری. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۰ تير ۱٣۹۰ -  ۱۱ ژوئيه ۲۰۱۱



ای شفیعی جان! تو بر خیلِ ادیبان سروری:
بر سراستادانِ خود هم در پژوهیدن سری.

از سراستادان ت یاد آرم کسانی ارجمند:
همچو قزوینی ، فروزان فر، بهار و خانلری.

گر که دنیای ادب، در چشمِ ایشان ، شرق بود،
تو شناسای ادب از باختر تا خاوری.

خود نه تنها در سرودن پیشتاز و نوگرای،
که به کارت در متونِ کهنه هم نوآوری.

ژرف کاوی کُنجِ بس ویرانه ی فرهنگ را:
رنجِ بایا می بری و گنجِ شایان آوری.

نقشِ بیدل دلربا کرد آینه ی ادارکِ تو؛
وزدمِ تو یافت جانی نو حزین در شاعری.


نکته گیرت هم زتو آمُخت و آمد نکته بین:
فاعل است او، خود تو، لیک،افعالِ او را مصدری.

شاخساران ات، فروتن ، سر فرود آرد به خاک:
ای درختِ باغِ دانش! بس که پُر برگ وبری.

گوهرِ خود را نمایان می کند در دیدِ تو
شعر، چون آمیزه ی موسیقی و صورتگری.

این زمان هم شاعرانی خوش سخن داریم ؛ لیک،
دیگران دیگر بُوَند و تو همانا دیگری.

شعرهای ناب داری، دیر یاب، ای پُر هنر!
که به هر تاشان به همتایانِ خود سرهاسری.

بس ترانه ی نابِ تو کز بافتارِ نوبَرَش،
چون زگل در زیرِ باران، می چکد آب از تری.

دیگران را بینی ار هریک به شهری شهریار،
ملکِ شعر آمد تو را زیرِ نگین سرتاسری.


مدحِ کژّی گر کند شاعر، گریزد شعر از او:
این دو را نسبت همانا آنِ دیواست وپری.


پورِ ناصر خسروی، در پای خوکانِ زمان
می نریزی این گرامی دُرّ گفتارِ دری.

می شناسم ارج ات، ای کانِ زر، ای بحرِ گهر:
"قدرِزر زرگر شناسد، قدرِ گوهر گوهری."

از خراشِ رنج، الماسی شدی بس خوشتراش؛
وزدلِ گازِ شکنج آیی که نابی در زری.

گفته بودی:"ما دوتن ، در کوی جان، همسایه ایم".
با تو من نزدیک تر زین ام ، نکو گر بنگری.

ما دو، بی شک ،همگنانِ شعری ی یکدیگریم:
در سرودن، گرچه از من تو به سامان گو تری.

ور چه من، گهگاه، بازیگوش گردم در سخن،
بی که بازیگوشی ام کاری بر آرد سرسری:

"حرف و گفت وصوت رابر هم زنم"، گهگاه،من:
تا- نه من از او- زبان از من کند فرمانبری.

مولوی می خواست گردد چشم گوش و گوش چشم؛
تا شنیدیدن تواند حالِ او را دیگری*.

من، ولی، بس بیشتر می خواهم امکانات را؛
یک نمونه ی آن: پروبالی ز بی بال وپری:

تا که"دورا"یی نباشد پیشِ رای رفتن ام
از زمین تا زهره، تا مریخ وماه ومشتری.

-"اینت ناممکن !" بلی! اما به شعر آیا تو نیز ،
خود ، نمی خواهی که از تنگای امکان بگذری؟

بگذرم زین..."گرچه" ها را بشمرم:خود، گرچه تو
ای بسا کاین سان سرودن را سرودن نشمری.

ورچه در سنّت شکستن، درروندِ نوشدن،
نیستی چو من سبک خیز وسبک سار وجری.

ورچه من، باری، نخواهم دست از ساغر بداشت:
نیز اگر از پوست ام سازند چرمِ ساغری!

ور چه من از آسمان سوی زمین برگشته ام؛
و تو، بر بالِ خیال، امّا ، هنوز آنجا پری.

در زمین تنهاست، لیک ،آن کآسمان یابد تهی:
پس، بماناد و فزون تر بادت این خوش باوری!

من چه می گویم- رضا جان!- این خطا بر من ببخش:
نا حق آید از من این در کارِ باور داوری.

ای خوشا ایمانِ بی آلایش ات ،که چترِ آن
ایمن ات می دارد از خونخوارگانِ منبری.

وی خوشا آزادگی ت و دانش ات، کاینها تورا
بی نیازی آوَرَد از کشوری و لشکری.

تا بدارم دوست ات- ای نازنین!- خود، بس مرا
این که از والاترین آزادگانِ کشوری.

نه همین دُردانه ی دریای شعری وادب،
که ستم را هم ، به شیوه ی نغزِ خود، چالشگری.


من تو را دانم برادر، خواهرم سیمین؛ اگرچ
بر فتاده ست اینک آیینِ برادر خواهری.

شادی ی جان وجهان می بخشی ام، گر، گاه گاه،
زین برادر، در گُمای غربت اش ، یاد آوری.

یاد کن از من به شعری کآندر آن،چون آنِ من،
بی مهابا خنجرِ شعرت نماید خنجری.

خنجرِ شعر آخته ت باد از نیامِ هر نماد:
تا که با آن سینه ی دینِ دغا را بردری.

"دین" که می گویم ، نظر با مذهبی دارم که مرگ
زندگی را می کند ، در سایه ی آن ، رهبری:

مذهبِ منطق گریزی که خرد را از کژی ش
سر پناهی نیست جز در پهنه ی بی باوری.

"مذهب" و" دین" را نماند فرق، چون هر مذهبی
مذهبِ دیگر شناسد گونه ای از کافری.


مرمرا با دینِ تو – ای مردِ مردم !- کار نیست:
دینِ این نامردمان را خواهم از خود نشمری.

دینِ این تازی وشان را، که فرامُش کرده اند
که برایشان نیز ایران راست حقّ مادری.

دینِ شومی که نیارد بُرد کارِ خویش پیش
جُز به گول و جاهل وجاسوس و قاتل پروری.

پاکی از این بولِ خر، می دانم؛ امّا ، کاشکی
هر پشنگه ش را هم از دامانِ دین ات بِستُری.

نیک می دانم که آسان نیست، در زندانِ دیو،
دیو را عریان نکوهیدن به افسون گستری.

نیز دانم که نه ای زآن عافیت جو خامُشان،
که خموشی شان بُوَدروپوشی از سازشگری:

بهرِ آسایش ، که از آن مرد وزن بی بهره اند،
ناکسان اندو کنند از ناکسان فرمانبری.


لیکن ، ای جان! می شناسم من تو را از دیرباز
به حقیقت گویی و حق جویی وگُند آوری.

پورِ ناصرخسرو ی، گفتم، نفوری از مدیح
که به ننگ آلود نامِ عنصری و انوری.

پورِ ناصر خسروی، آری، وزاین رو مانده ای
پاک از اخلاقِ زمان، کالگو گرفت از عنصری.

خواهرم، سیمین به دریا زد دل و وارست وتو
باورم ناید که از او، در سخن، کم دل تری.

تن درست ات با د وشعرت همچنان سرشار ونغز؛
وز بد وزشتِ زمان جان و دل ات دور و بری.

نهم اسفندماه ۱٣٨۹،
بیدرکجای لندن

*"آینه ام، آینه ام، مردِ مقالات نی ام:
دیده شود حالِ من ار چشم شود گوشِ شما!"


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست