یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

مردم سوژگی


آرش کیا


• من پرسش دیگری را جایگزین "چه باید کرد؟" می کنم: چگونه می توان فضاهای اجتماعی آزاد و دموکراتیکی در دل حوزه عمومی ایران ساخت؟ در حالی که حوزه عمومی تماما در اشغال هزمونی گفتمان مسلط گرفتار آمده و دایما تلاش می کند با مشروع جلوه دادن انتخابات، مذاکره و مصالحه با حکومت، حق تعیین سرنوشت آینده مردم ایران را مصادره نماید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۶ تير ۱٣۹۰ -  ۱۷ ژوئيه ۲۰۱۱


هدف این نوشتار همان است که امین حصوری آغازش کرده است یعنی: دامن زدن به بحث هایی برای هم اندیشی جمعی در مورد پرسش «چه باید کرد؟». به باور من اولین گام مان برای رسیدن به پاسخ "چه باید کرد" بایستی مبتنی باشد بر طرح سلسله پرسش هایی که برای ما “درک جمعی" از شرایط موجود بیافریند. چرا که تنها با واکاوی ذهن من و تو نمی توان به جوابی رسید که قدرت اجتماعی شدن داشته باشد. باید در ذهن "ما" به دنبال جواب بود. پس بایستی ذهن "ما" را ساخت یا به ساختنش کمک نمود. از این رو متن حاضر تلاش اش متمرکزاست بریافتن سلسله پرسش هایی که به درک بهتر شرایط موجود کمک کند. علاوه بر این در حد توان نیم نگاهی هم به اعتبارسنجی پرسش های مطروحه دارد. نکته مهم دیگر پیش از خوانش این متن، وابستگی تام آن به مجموعه متونی است که پیشتر در پاسخ به "چه باید کرد؟" به رشته تحریر درآمده است.
به نظر من برای رسیدن به «چه باید کرد؟» باید توان بازسازی مفهمومی "رخداد اجتماعی" که از سر گذرانده ایم را داشته باشیم. گرچه این بازسازی از سطح شناخت شخصی آغاز می شود اما ظرفیت های هستی شناختی آن باید به گونه ای باشد که باز تعریف اجتماعی اش را در سطوح مختلف امکان پذیر نماید.اما نقطه شروع این بازسازی مفهومی کجاست؟ به زعم من این بازسازی باید از یافتن مخاطبان "رخداد اجتماعی" موردنظرمان آغاز شود. تصور من این است که همه ما، مخاطبان ناهمگون این متن، جنبش اعتراضی سال 1388 (یا همان جنبش سبز) را یک «رخداد اجتماعی» می دانیم. قبول این پیش فرض به معنای آن است که می پذیریم جنبش سبز بر سرنوشت جمعی « ما» تاثیری مستقیم و یا غیرمستقیم خواهد داشت وهمان گونه که در متون پیشین این مجموعه (نوشته شده توسط رفقا امین حصوری، وحید ولی زاده و هژیر پلاسچی) بدان اشاره شده است، این تاثیر هم برآیند تاریخ سیاسی- اجتماعی ایران بوده و هم برسازنده آینده سیاسی-اجتماعی ایران است. پس چاره ای نیست جز این که پیش از هرچیزی این «ما» را تعریف کنیم.
حصوری عزیز برای تعریف «ما» از مفاهیمی همچون "هم سرنوشت بودن" و "هم درد بودن " کمک گرفته است. با اجازه امین عزیز این "هم درد بودن" را کنار می گذارم چون درد با چگونگی درک درد و به شکلی کمی تر با "آستانه درد" بازتعریف می شود و"آستانه درد اجتماعی" مفهومی کاملا نامعین است که ما را گرفتار گردابی فلسفی می کند که ره به جایی نخواهیم برد. اما "سرنوشت" را با همه گستردگی اش می توان در قالب های محدود و مشخصی جا داد سپس به مدد هر یک از این قالب ها می توان شرایط خاصی را به وجود آورد که در پروسه عینی نمودن به کارمان آید. مثلا می توان سرنوشت اقتصادی را مد نظر قرار داد و طبقات اقتصادی هم سرنوشت را به هم پیوند زد و یک جمع یک پارچه از آن بیرون آورد. یا می توان با در نظر گرفتن سرنوشت سیاسی این "ما" را تعریف نمود. حتی از این هم می توان فراتر رفت و مفهومی ویژه ساخت که خاص متن سیاسی اجتماعی حال حاضر ایران باشد به نحوی که تعریف یکپارچه "ما" را امکان پذیر نماید. اما متاسفانه آن چه در این زمینه می توان با قطعیت گفت این است که قالب های رایج همچون سرنوشت سیاسی، اقتصادی، قومیتی، دینی و... گروه های اجتماعی خاصی را برای مان باز می آفرینند که کلیتی پاره پاره و جدا از هم دارند. متاسفانه استفاده ابزاری از این قالب ها برای بازسازی سلطه در ایران آن قدر به وفور اتفاق افتاده که نه تنها اعتماد اجتماعی از این مفاهیم را فروکاسته بلکه تعاریف این مفاهیم را هم مخدوش نموده است. از سوی دیگر تجربه جنبش سبز به ما نشان می دهد که استفاده از هریک از این قالب ها به تنهایی کمکی به ارائه تعریف منسجم "ما" نمی کند.
جنبش سبز در عمل با تکیه بر محوری نمودن نقش طبقه متوسط تلاش نمود گرایش خود را در تعریف "ما" مشخص نماید اما "ما" شکل نگرفت و بسیاری نتوانستند خود را در آن بیابند. پس به نظر می رسد تعریف "ما" به شکلی که از جامعیت و یکپارچگی خاصی برخوردار شده و در حد و اندازه های یک جنبش اجتماعی باشد مشکل اساسی این "جنبش اجتماعی" است که تا حلش نکند نمی تواند گامی به جلو بردارد. در این میان به نظر می رسد تجربه اخیر جریان های بازیگر این رخداد اجتماعی به ویژه اصلاح طلبان در استفاده از مفهوم توافق به جای سرنوشت و تشکیل "شورای هماهنگی" هم به شکست انجامیده است. تا آن جا که بر اساس شواهد رسانه های سبز می توان ادعا نمود الگوی توافق، سرانجامی جز رها شدن پی ریزان "شورای هماهنگی راه سبز امید" در بن بستی بی بازگشت نداشته است. بنابراین به نظر من درسی که از این تلاش های شکست خورده برای تعریف "ما" می توان گرفت آن است که برخلاف "رویکرد توافق" که حقوق بشری ها را نیز در خود حل کرده و تلاشی است برای یکی کردن مجاری بیان گرایش ها متفاوت اجتماعی، باید تلاش کرد تا مفهومی جدید به حوزه عمومی ایران عرضه شود که با پذیرش مجراهای بیان گرایش های اجتماعی گونه گون سازگار باشد. اما آن مفهوم کدام است؟ چگونه می توان به چهارچوب های نظری آن دست یافت؟ آیا باید منتظر ماند تا حلقه های روشنفکری شکل بگیرند که برای ما چهارچوب نظری مورد نظر را تعریف کنند؟ یا بایستی حوزه عمومی در یک پروسه مشارکتی به تعریف آن چهارچوب مبادرت ورزد؟
از بحث زنده بودن یا نبودن جنبش سبز می گذرم چون اساسا این پرسش را فاقد وجاهت منطقی می دانم. به نظر من این پرسش در چهارجوب گفتمان حاکم یعنی گفتمان مسلط دینی شکل گرفته است. برای یافتن پاسخش چاره ای نیست جز استفاده از همان سیستم شناختی گفتمان حاکم. به عبارت دیگر پاسخش همان گونه که در متون منتشر شده پیشین هم مطرح شد در ارتباط است با پی گیری نظام مند تاثیرات بیرونی جنبش که تماما به دست مالی های گفتمان حاکم و یا خرده گفتمان های مسلط آلوده است. واقعیت آن است که سانسورهای اعمال شده از سوی حاکمیت و آلترناتیوهای حاکمیت ساز، عینیت یابی این پرسش را دزدیده اند. بر اساس کدام آمار می توان میزان گرایش و آمادگی مردم برای مشارکت در جنبش را سنجید؟ در این متن مبارزاتی پراکنده و تکه پاره شده چه کسی توانایی ارزشیابی عینی راهکارهای تحقق مشارکت جمعی را دارد در حالی که کسی اطلاعی از راهکارهایش ندارد و اساسا هنوز نتوانسته ایم به جمع یک پارچه ای برسیم که جامعه هدف جنبش سبز بوده است؟ به جایش بهتر است دنبال محتوی های عینی ترشده از این "رخداد اجتماعی" باشیم که در بازسازی مفهومی بیشتر به کارمان آید یعنی تحلیل بازیگران این رخداد اجتماعی.
برداشت من در زمینه جریان های دخیل در جنبش سبز کما بیش در امتداد دو رویکرد ارائه شده در متون نوشته شده پیشین توسط امین حصوری و وحید ولی زاده است. تنها تفاوت در تقسیم بندی حاضر استفاده از رویکرد "سوژه محور" است که ترجیح من در تحلیل بازیگران و نه سازندگان این رخداد اجتماعی است. علاوه بر این به نظر من سازنده گان این جنبش این جریانات نیستند. سلسله عوامل متفاوتی روی هم انباشته شده اند که سازنده های اصلی این رخداد بوده اند. همه اش اجتماعی نیست. تنها مردم آن را نساخته اند. تمام المان های سازنده حوزه عمومی و دستگاه سیاسی و مناسبات بین المللی و حتی عوامل تکنولوژیکی در خلقش دخیل بوده اند. با رویکرد سوژه محور می توان تقسیم بندی زیر را رائه نمود:
اول، جریانی که سوژه تنها برایش "حقانیت سیاسی" است. با استفاده از حقانیت سیاسی به دنبال مشروعیت یابی اجتماعی است. بدیهی است که همان طور که در متون پیشین بدان اشاره شده است این "حقانیت سیاسی" مستقل از هر رویدادی است. بدیل این گروه همان لیست بلند بالای سازمان ها و احزاب مخالف حاکمیت است که به نوعی میراث دوران مبارزه ضدسلطنت هستند.
دوم، جریانی که سوژه برایش پیروزی گفتمان هژمونیک خودش است. این پیروزی هم، مستقل از هر رخداد اجتماعی است. بدیل این ها احزاب اصلاح طلب دین محوری هستند که بی شک می توان آن ها را میراث دوران خمینی دانست. طعم ساخت گفتمان هژمونیک هنوز زیر زبانشان مزه مزه می کند. یک بار با استفاده از المان های سازنده گفتمان های چپ و لیبرال توانستند از لبه تیز نقد سکولاریست های چپ و راست بگریزند و هژمونی خود را در جامعه جایگزین نمایند و حالا هم از همان حربه بهره می برند. هدف شان تنها کسب قدرت است و به واسطه سازمان یافتگی سیاسی، توان مالی و پشتوانه رسانه ای توانسته اند سوار موج رخداد اجتماعی شوند . شاهد موج سواری شان همین بس که هرگز حاضر نیستند بند ناف شان از بدنه نظام جدا شود و موجودیتی جدای از حاکمیت پیدا کنند. مشروعیت شان را از این ادعا می گیرند که تنها اینان هستند که توان استیفای حق مردم را از حاکمیت وقت دارند و این ادعا را پیوند زده اند به لزوم اتصالشان به بدنه حاکمیت. چرخه ای معیوب ساخته اند که جنبش اجتماعی را گرفتار خود ساخته است. با این چرخه همه چیز این رخداد باید توجیه شود از لزوم اشغال خیابان توسط مردم گرفته تا عدم خشونت و حتی چهارمیخ کردن مردم به پایه های میز مذاکره و توافق بر سرمصالحه ای که قربانی اش باز هم مردم هستند.
سوم، "جریان بی سوژه" که همان هایی نمایندگی اش می کنند که به عنوان «خیل وسیع افراد عموما گمنام» و یا «موتور محرکه جنبش» از آن ها یاد می شود. این جریان سوژه را از دست داده و تنها به دنبال مرجعی مشروع برای تغییر اجتماعی می گردد. این جریان اما میراث سی سال استبداد دینی است. بلایی است که دین زدگی و تمامیت خواهی توامان بر سر حوزه عمومی آورده است. ایفای نقشش با "امید" پیوند خورده و به نوسان در می آید. دنبال "شایسته پیروزی و حمایت" می گردد. وقتی "شایسته" مبهم باشد امید هایش کم رنگ می شوند و از خیابان بر می گردد به همان جایی که پیش از این بوده است.
جریان های اول و دوم سوژه شان با ساخت قدرت در هم تنیده شده است. بازسازی دموکراتیک شان نمی تواند موضوع مخاطبان این متن باشد. اما "ساخت سوژه" برای جریان سوم (برای "ما" که هنوز نتوانسته ایم خود را به شکل یک بدنه منسجم تعریف کنیم اما کما بیش خود را جزیی از آن در نظر می آوریم) می تواند موضوع اصلی مرتبط با رخداد اجتماعی دانسته شود. من اگر مختار به نامیدن جریان سوم باشم نام "مردم" را برایش انتخاب می کنم. چرا "مردم" سوژه شان را گم کرده اند؟ چگونه می توانند سوژه دار شوند؟ آیا بدون داشتن سوژه توان ایفای نقش به عنوان "نهاد مردم" در یک رخداد اجتماعی را خواهند داشت؟      
تصویری که متن فعلی سیاسی- اجتماعی ایران برای من می سازد همان است که در متون پیشین به کرات بدان اشاره شده است. این که نارضایتی های عمومی در ایران روز به روز عمیق تر می شوند. این که گسترده تر شدن مشکلات معیشتی و اجتماعی مردم از تورم و بی کاری گرفته تا تجاوزهای لجام گسیخته سیستماتیک به حقوق مدنی افراد و گروه های اجتماعی این روند عمیق شدن را سرعت بخشیده است. از طرفی به درستی به این نکته اشاره شده است که حاکمیت، عامدانه با تحقیر روزافزون مردم و به همراه سرکوب بی رحمانه هر نمود بیرونی جنبش سبز در تلاش است تا سویه های پوپولیستی آن را تقویت نماید. افزون بر این شکاف های درونی حاکمیت در بستر عدم انسجام جنبش های اجتماعی فضای کافی در اختیار اصلاح طلبان حکومتی قرار می دهند تا مانعی شوند بر سر راه "عبور از گفتمان سیاسی غالب". اما نتیجه گیری من مختصری با دوستان متفاوت است. به نظر من این همه جنبش را به حال تعلیق در نیاورده است. برعکس در تلاش است تا نقش جنبش اجتماعی را به نزاع با حاکمیت برای به قدرت رساندن اصلاح طلبان تقلیل دهد که تا حدودی به علت همان "بی سوژه گی" جریان سوم موفق بوده است. اما تاثیر مهم تر آن جلوگیری از شکل گیری درک جمعی است که کمتر بدان پرداخته می شود.
تصور کلی این است که انگاری همه با هم تجربه می کنیم. اما مانعی نمی گذارد به درک مشترک محرکه ها برسیم. آن مانع کدام است؟ اگر این تصور کلی درست باشد باید به دنبال عامل درونی شده در "مردم" بود که مانع شکل گیری درک مشترک شان می شود. برای تحلیل این عامل درونی شده می توان از "الگوی ضدهژمونی" گرامشی کمک گرفت. گرامشی بر این باور است که حکومت و به تبع آن دولت در دوران مدرن تکیه کمی بر استفاده از تهدید و اجبار داشته و به جایش تلاش می کند تا زمینه پذیرش قوانین حکومت از سوی جامعه را فراهم آورد 1. مطابق این نگاه، تلاش اصلی حکومت بر درونی نمودن "جهان بینی حکومت" در اکثریت مردم تشکیل دهنده جامعه مدنی متمرکز شده است به طوری که "منطق تحلیلی حکومت" به تعریف اصلی و تنها قضاوت بدیهی در زندگی روزمره بدل می شود. این رفتار دولت مدرن، مفهومی را در مناسبات سیاسی- اجتماعی به نام "قدرت مبتنی بر رضایت طرفین" (consensual power) برجسته می کند که اتفاقا بن مایه اصلی استراتژی های توسعه برای تغییرات سیاسی اجتماعی در نظر گرفته می شود 2. بنابر این به نظر می رسد راه حل کلی که می توان به یاری اش زمینه های دستیابی به درک جمعی را فراهم نمود به واسطه تضعیف بنیان های توافقی (consensual) "حکومت" یا "گفتمان مسلط" در درون جامعه مدنی تحقق می یابد و این مهم تنها از طریق مبارزه با هژمونی گفتمان مسلط و توسعه گفتمان جایگزین عملی می شود 3.
بنابراین باید به دنبال عرضه چهارچوبی به حوزه عمومی ایران بود که با استقلال در بیان درونی گرایش های اجتماعی گوناگون سازگاری تام نشان دهد. تا به واسطه اش تعریف "ما" تکثرگرای یکپارچه امکان پذیر شود. باید در جستجوی تکه هایی از بنیان های توافقی گقتمان مسلط بود که در جامعه مدنی درونی شده است. این تکه ها در تمامی ارکان جامعه مدنی پراکنده شده اند. رسانه های مسلط کارخانه های بازتولید این بنیان های توافقی هستند. باید این تکه ها را پیدایشان کرد، نقد شان کرد وفعالانه نفی شان کرد تا امکان تجربه درک جمعی برای ما مهیا شده و به خودآگاهی اجتماعی برسیم. تا بتوانیم مردم شویم. به باور من همه این ها راهش از ساخت فضاهای اجتماعی و اشغال فضاهای اجتماعی موجود می گذرد. باید برای ایجاد و تقویت گفتگوی اجتماعی بیرون از چهار دیواری هامان فضاهایی فراهم کنیم. مادامی که درگیر خاطرات صندوق خانه ای مان باشیم توان درک حضور دیگری و ساخت گفتگوی اجتماعی را نخواهیم داشت. باید از رهگذر محوری کردن نقش گقتگوی اجتماعی آزاد به شکل دهی گفتمان جایگزین برسیم تا مردم سوژه دار شوند و مهم تر آن که سوژه خودشان باشند. تا گفتمان جایگزین پر از نقش درونی شده مردم باشد. بنابراین من پرسش دیگری را جایگزین "چه باید کرد؟" می کنم: چگونه می توان فضاهای اجتماعی آزاد و دموکراتیکی در دل حوزه عمومی ایران ساخت؟ در حالی که حوزه عمومی تماما در اشغال هزمونی گفتمان مسلط گرفتار آمده و دایما تلاش می کند با مشروع جلوه دادن انتخابات، مذاکره و مصالحه با حکومت، حق تعیین سرنوشت آینده مردم ایران را مصادره نماید.


منابع
1. Fiori, Giuseppe. 1970. Antonio Gramsci: Life of a Revolutionary. New York: Schoken Books

2. Boggs, Carl. 1984. The Two Revolutions: Gramsci and the Dilemmas of Western Marxism. Cambridge, MA: South End Press.

3. Adamson, Walter. 1980. Hegemony and Revolution: A Study of Antonio Gramsci’s Political and Cultural Theory. Berkeley: University of California Press.

4. Gramsci, Antonio, trans. 1971. Selections from the Prison Notebooks. New York: International Publishers.
Amin Hosuri; آیا جنبش زنده است :   ham-andishi.blogspot.com
Vahid Valizadeh; نه، جنبش خیابان زنده نیست! : ham-andishi.blogspot.com
Amin Hosuri; در ضرورت احیای جنبش و در ضرورت گسست : sarbalaee.blogspot.com
Hazhir Pelaschi; دوباره از سر خط، دوباره اول کار:   www.facebook.com   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست