داستان کودکان و داستایوسکی
اسد رخساریان
•
کودک بر خلاف تصور فردریش نیچه فیلسوف آلمانی فراموشی محض نیست بل، آیینه ایی ست که طبیعت را در هستی و هستی را در طبیعت منعکس می سازد. همین انعکاس یک شعله ی حقیقت جاودانی هستی انسانی در کودک است که او را در نظر ما شیرین و دوست داشتنی می نماید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲٨ تير ۱٣۹۰ -
۱۹ ژوئيه ۲۰۱۱
قصه ی بچه ها را باید برای بزرگترها خواند و قصه ی بزرگترها را برای بچه ها. وقتی بچه ها قصه ی بزرگترها را می شنوند بیشتر می اندیشند. بزرگترها در رودررویی با قصه های مربوط به زندگی بچه ها به طبیعت انسانی خویش باز می گردند. رابطه ی تنگاتنگ قصه ی کودکان با طبیعت و عواطف سرشار انسانی می تواند بزرگترها را متقاعد سازد که بی با اعتنایی به بچه ها ستم روا می دارند و ستم به بچه ها به مثابه آلودن طبیعت و خدشه دار کردن روح انسانیت در آنان است.
کودکی پاک است و غریزه و عاطفه کودک را در رابطه با اشیا و آدم ها می توان آن گونه که هست مورد مطالعه قرار داد.
کودک بر خلاف تصور فردریش نیچه فیلسوف آلمانی فراموشی محض نیست بل، آیینه ایی ست که طبیعت را در هستی و هستی را در طبیعت منعکس می سازد. همین انعکاس یک شعله ی حقیقت جاودانی هستی انسانی در کودک است که او را در نظر ما شیرین و دوست داشتنی می نماید. چه بسا که ما کودکی خود را گم کرده ایم اما باز در وجود کودکان آن را به خاطر می آوریم و افسوس می خوریم که چرا آن همه زیبایی و روشنایی را از دست داده ایم. با این همه فجایعی که دنیای کودکی را در ما فرو پاشیده است فراموش نکرده ایم. این فجایع در ضمیر ما و در خواب و بیداری در اشکال گوناگون بر ما ظاهر می شوند و در ما انگیزه ایی بزرگ یا کوچک، پست یا حقیر را تقویت می نمایند. گاهی وجود ما آکنده از شرارت است و زمانی از احساساتی پاک و زلال سرشار هستیم. به نظر می رسد که این همه به دورانی برگردد که کودکی ما با احساسات و عواطف متضادی که در خویش می یافته، شخصیت آینده ی ما را شکل می داده است.
گفتیم که کودکی آیینه ایی است که هستی را در طبیعت و طبیعت را در هستی منعکس می سازد. این آینه کم کم بر اثر نگاه تلخ آدمیانی که کودکی خود را گم کرده اند زنگار بر میدارد و انسا نی که در آن می زی اد مجروح می گردد و انسانیت کودک در حساس ترین سا ل های رشد زخم برمی دارد. اغلب کوکانی که با این زخم ها آشنا می شوند قهرآگین گردیده و کودکی خود را – هم زمان که به تحقیر و آزار کودکان دیگر اقدام می کنند- به دست فراموشی می سپرند. این به منزله ی مرگ خاطره ی شیرینی است در حافظه ی کودک، که به صورت بی اعتنایی به انسانیت در او ادامه می یابد.
قصه ی زندگی کودک به بزرگترها کمک می کند که به سوی این یادواره قلابی پرتاب کنند. تحت تاَثیر قصه ی کودکان قوه ی درک و آگاهی در نزد بزرگترها می تواند به صورتی سالم تر و به همین دلیل با خلاقیّت بیشتر عمل کند. در گستره ی روشن و زیبای طبیعت قصه ی کودک ذهن بر اثر کلنجار رفتن با سادگی های احساس و پیچیدگی های عاطفی کودک حساس و انعطاف پذیر می گردد. ممکن است این جریان با هق هق خجالت آمیز گریه ادامه پیدا کند و به کشف یک گناه بزرگ انسانی منجر گردد و انسان احساس شرم خود را شناسایی نماید و با این احساس در برابر ریشه های طغیان سر تعظیم فرود آورد. بدون این احساس شریف انسانی دگرگونی بنیادی جامعه ایی که در انقیاد دشمنان مردم اداره می شود، امکان نمی تواند یافت.
داستایوسکی "برادران کارامازوف" را به این قصد و با توجه به این حقایق مسلم نوشته است. این داستانی است که در وجود شخصیت های آن کودکی، جزیی از رفتار و افکار آن ها است. در عین حال این رمانی است که در آن نویسنده به شرح استادانه ی زندگانی کودکان و بزرگ – کودکانی می پردازد که از پشت پدرانی برخاسته اند که، آوازه ی فقر و اندوه بیماری آن ها آهنگ شبانروزی ناقوس های زنگ زده ی سرزمین شان می باشد. بچه ها می توانند با اشتیاق تمام به قسمت هایی از این داستان شگفت انگیز گوش فرا دهند و با داستان سرا در کالبد و روح بخش عظیمی از بشریت حلول نمایند. اما بزرگترها هنگام مطالعه ی این داستان در داستان دستخوش خیال ها و افکار گوناگون در باره ی خود و فساد و اصلاح جامعه خواهند گردید. در این اثر شرارت ها و اندیشه های نابکارانه ی بزرگترها سبب خدشه دار شدن روح انسانی در بازیگران و این همه مانع شادی و راحتی کودکان می گردد.
در این جا داستایوسکی طبیعت پاک کودکی را در مقابل دنیای درهم و برهم و افکار خراب شده ی بزرگ ترها قرار می دهد. او هنگام تشریح جریان پردامنه و متضاد زندگی معاصران خود و روش اندیشیدن آن ها بسان پرنده ایی است که از جلد بزرگترها به جلد کودکان و بر عکس پرواز می کند. حاصل این پرواز شگفتی پشت شگفتی و افسوس پشت افسوس است. انگار هیچ موجود دیگری جز این روح غمگین سرگردان که با دلشوره و نگرانی دائم در حال پرواز میان دوزخ گناهان تاریخی و جنگل دهشتناک بیداری به سر می برد، کودکی و کودکان را در نمی یابد. او نشان می دهد که کودکی و کودکان قربانی گناه بزرگترها می باشند. چه بزرگترها نیز به وقت خود یک بار برای همیشه قربانی شده اند.
کودک در مسیری واقعی به صحنه می آید. در او رودباری جاری است که از زلالی و روشنی به آبشار رویاها بی شباهت نیست. واقعیت زشت و زننده است و در کودک که با آن همه زیبایی در حال نشو و نما است، ترس و نگرانی تولید می کند. اما او – کودک – خیلی زود در صدد داوری بر می آید و هستی خود را در این جا به عنوان معیار در نظر می گیرد. او در مقابل واقعیت ناتوان و از پذیرش آن ناگزیر می باشد. به این سبب رنج کودکان قابل قیاس با رنج بزرگترها نیست و قسمت اعظم این رنج موجود به وسیله ی بزرگترها حراست می شود و در سایه ی آن هستی کودک با بی اعتنایی روبرو است. در این حالت تضادهای احساسی و رفتاری میان کودکان و بزرگترها بروز می کند. آدم های رمان داستایوسکی در چنین موقعیتی قرار دارند. بزرگترها در بیشتر موارد و مواقع نقش دوگانه ی خود را بازی می کنند و کودکی را در خود و کودکان را در اطراف خود به ستوه می آورند.
داستایوسکی نشان می دهد که چه گونه کودکان از برخورد اهانت آمیز بزرگترها با جهان درونی شان به تنگ می آیند و زیر سیطره ی اقتصادی و اخلاقی آن ها به شیوه ایی که می شناسند خود را برای دفاع آماده می سازند. روشی که آن ها برمی گزینند به موقعیتهای سنی و توان جسمی و احساسی شان بستگی دارد. آن ها از همان آغاز دچار غم ها و تفکرات بزرگ می گردند. به خود و به درستی هدف خویش باور دارند. می توانند بدون ترس از جاسوس و ماَمور دولت با یکدیگر به مبادله ی فکری و خبری بپردازند. یکدیگر را دوست می دارند و آن را در شورانگیزترین لحظاتی که خود می توانند آفرید به نمایش می گذارند. در رمان "برادران کارامازوف" یکی از کودکان از احساس حقارتی که بابت کتک خوردن پدرش از یکی از کارامازوف ها گریبانگیرش گردیده، در بستر بیماری می افتد. بیماری او دوستان کوچه و مدرسه ی او را به یکدیگر نزدیک می سازد. لحطه ی آغاز بیماری کودکی چون او لحظه ی پیدایش اندیشه ی عشق و انقلاب در نزد دوستان او می باشد. آن ها از عدم ویژه گیهای عالی انسانی در اجتماع آگاهی می یابند و دست در دست هم می دهند تا یار و یاور و دوستدار یکدیگر باشند و بر مزار دوستی عزیز اشک بر می افشانند و آواز می دهند که باید یکدیگر را دوست بدارند. "باید یکدیگر را دوست بداریم" این جمله ی پایانی" برادران کارامازوف" است که، از زبان یکی از کودکان بر مزار آن دوست از دست رفته می شنویم. اما این پسین پیام کودکان نه، که نخستین پیام آن ها است اگر چه در پایان کتاب آمده است.
حضور کودکان در سراسر این داستان ویژه گی دادخواهانه بدان بخشیده است که تمام بشریت مسئول پاسخ گویی به فجایع مطروحه در صفحات آن است. در این داستان می بینیم که کودکان نخستین قربانیان بی عدالتی و فقر و جهل و نادانی می باشند و آن چه در روان فرسوده ی بزرگترها جریان دارد در نقطه ی مقابل دنیای آینده و رویاهای بی شائبه ی کودکان و خواست های طبیعی آن ها قرار دارد. داستایوسکی ما را متقاعد می کند که بذرهای دانش و طغیان در این زمینه ها پاشیده شده است. چه او به نظر فقط یک داستانسراست و یک داستانسرا در گستره ها و ابعاد گوناگون یک داستان بارها به معبد الهام نزدیک می شود. اما برای این که بتواند این نزدیکی را حفظ کند باید عناصر داستانی خود را بشکافد و در درون آنها شناور گردد. به این ترتیب او به زیبایی آرزوها و سرچشمه های پاکی دنیای کودکی دست می ساید و کودکان را پیش می راند که در برابر دنیای تاریک و ناپاکی که دیگر تاریخی چندین هزارساله را معلّق کرده است سر به طغیان بردارند. تاَثیر این داستان در ما تاَثیری وحی آسا می باشد. نمی توانیم از پیامدهای آن فرار کنیم. تمام افراد داستان و بیش از همه کودکان در ما حلول می کنند. موقعیت، اندوه، زیبایی، وضعبت جسمانی، حرف و فکر کودکان ما را به فکر وا میدارد. ما همراه این خیل عظیم انسانی در یک رستاخیز بزرگ تاریخی شرکت می کنیم و همواره این کودکان هستند که با ما سخن از دنیایی بهتر و زیباتر در میان می گذارند.
بهار هزار و سی صد و هفتاد و دو
asadrokhsarian@yahoo.com
|