نادرست گفتن، درست نگفتن نیست
فردوسی و شاملو
محمد قراگوزلو
•
کار تعصب به فردوسی چنان بالا گرفت که حتا زنده یاد اخوان، رسم مروت و رفاقت را کنار نهاد و در جریان یک پرسش و پاسخ درآمد که: ”احمد [شاملو] با این حرفها میخواهد جلب توجه کند“. شما را به خدا نقد و پاسخ را بنگرید. خودنمایی آن هم از سوی مشهورترین شاعر معاصر. طرح چنین مقولاتی از سوی دوستان شاملو - که به شدت او را رنجانده بودند- سبب گردید عدهای فرصتطلب به میدان آیند و گرد و خاک راه بیاندازند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۹ مرداد ۱٣۹۰ -
٣۱ ژوئيه ۲۰۱۱
درباره ی این مقاله ی پر ماجرا
فروردین ۱٣۶۹ هنوز جوهر سخن رانی شاملو در برکلی خشک نشده بود که بر اساس گزارش نیم بند نشریه ی دولتی کیهان هوایی موجی از ناسزا علیه شاملو به راه افتاد. از دشمنان عقده یی شاملو انتظار می رفت که سیاه بر سفید او را به دشنه ی دشنام های ببندد. اما دوستان فریب خورده و جوگیر نیز مرعوب فضای ساخته گی دولتی علیه شاملو شدند. ناگهان همه یک شبه تاریخ دان و اسطوره شناس و فردوسی دوست و ناسیونالیست دو آتشه شدند و در رثای مام وطن که توسط شاملوی "غرب زده ی چپ گرا" هجو شده بود، مرثیه ها سرودند. فضای سیاهی بود. باری در آن فضای سرد من که در گیر پیشبرد پروژه یی آموزشی بودم یادداشتی کوتاه نوشتم و با توجه به بعد مکان با مکافات به شاملو و آدینه رساندم. آدینه که در اختیار جریانی خاص بود فقط به درج دو مقاله علیه شاملو بسنده کرد و پرونده را مختومه اعلام فرمود. شاملو بعدها در گفت وگو با همان مجله به صراحت از همان یادداشت و به تعبیر خود مقاله ی چاپ نشده چنین یاد کرد:
«ما سانسورچی نیستیم که حکم کنیم این چاپ بشود آن یکی نشود. بحث ما فقط بر سر معیارهای انتخاب مطالبی است که قرار است در باب ”یک موضوع مشخص“ در صفحات مسلماً محدود نشریه منعکس شود. از میان مطالب و نامه های رسیده و چاپ نشده یی که در این پرونده هست و نظریات مخالفت و موافقت نویسنده-گان شان را مطرح می کند. شما دست کم این مقاله خواندنی را پیش رو داشته-اید................ به جز این سی و شش نامه یا مقاله با یا بی عنوان دیگر هم در پرونده هست. اما من از آن جهت روی این مقاله انگشت گذاشته ام که نویسنده اش نه از خودنمایی دست به قلم برده نه از فرط بی کاری و موافقت و مخالفت اش را بی حب و بغض به میان آورده است.» آدینه شماره ۷۲ مرداد ۷۱ احمد شاملو: ”آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نیست.“
(جواد مجابی، شناخت نامه شاملو، صص: ۷۱۰-۷۰۷)
البته شاملو به جز یادداشت من هشت نوشته ی دیگر را نیز پسندیده بود. به گمان ام دو سال بعد که صحبت از همان ماجرا به میان آمد او فروتنانه از من سپاس گزارد که در آن شرایط سنگین به کومک اش شتافته بودم. به او گفتم که اگر ممکن است یادداشت را بدهد تا تکمیل و منتشر کنم. پذیرفت. گشت و نیافت. یکی دو بار دیگر که سراغ همان یادداشت را گرفتم به گمان ام حال و حوصله نداشت که گفت ” قربونت! نمی دونم کدوم گوری انداختم. مقالتو می گم. دست بردار!!“ که کوتاه آمدم. اردی بهشت ۱٣٨۴ قرار شد به دعوت دانشجویان دانشگاه تهران در مورد فردوسی و البته موضع شاملو در این خصوص صحبت کنم. دست به کار شدم و با استناد به حافظه ی ضربه خورده ام مقاله یی نوشتم که مبسوط بود و با آن چه که به شاملو داده بودم اندکی متفاوت. مقاله برای تایپ در اختیار ”عزیز“ی قرار گرفت. معتمد. و من به زمین گرم خوردم و تا شش ماه رخت خواب گیر شدم. بعد مجله یی را دیدم که متن خلاصه شده همان مقاله را به نام همان عزیز منتشر کرده است. با این توضیح که خط شکسته ی نستعلیق من که خواندن نوشته های خطی ام را شاق می نماید کلی غلط وحشت ناک و مضحک به متن راه داده بود و مضاف به این که شیوه ی خاص نگارشی و نثر متفاوت و خاص من سبب شده بود که خیلی ها به طعنه در آیند که ”فلانی نام مستعار زنانه چرا؟“ علاوه بر این ها فقدان سابقه ی آن ”عزیز“ در حوزه نقد تاریخ و فرهنگ و شعر و حتا نداشتن یک مقاله به این فضای ناشاد و نا”سعیده“ دامن زده بود. من اما زمین گیر و در عمق بیماری و بی خبر از همه جا.
باری اینک متن نهایی آن مقاله که سخت مورد توجه شاملو بود، برای نخستین بار منتشر می شود. به این امید که هم دوست داران فردوسی و هم سینه چاکان شاملو به این راه وسط و میانه رضایت دهند.
...
تعصب به جای کینه و نقد
به طور خلاصه ماجرا از آنجا کلید خورد که احمد شاملو در فروردین ماه ۱٣۶۹ دعوت دانشگاه برکلی را پذیرفت و به جمع گروهی از فارسی زبانان پیوست تا گُسستها و شکستهای تاریخ سیاسی ـ اجتماعی ما را در چند محور باز نماید و پرده از روی فتنههایی بردارد که از سوی مشتی مورخ مرعوبِ نوالهی ناگزیر و مقهورِ دستورِ اجتناب ناپذیرِ حاکمان خودکامه، به گونهیی مخدوش و مغشوش ضبط شده و به تدریج تبدیل به باورهای تابووار گردیده و به همین شکل نیز به ادوار پراَدبار ما رسیده و ماسیده. آنسان که نگاه کج به این سنتهای فرهنگی همان و در معرض ”هو“ء جماعت هوچی ادیب و بیادب قرار گرفتن همان....
سخنرانی برکلی اگر چه حاوی نکتهی تازهای نبود، اما در مجموع بازتاب دلمشغولیهای شاعری بود که چون سخناناش به اندازهی کافی مستند به متون معتبر نبود و از بنیاد و بنیهی پژوهشی کلاسیک بیبهره بود و با ادبیاتی ویژه - متاثر از کلمات نزدیک به فرهنگ کوچه مانند ”مشنگ، داشمشدی، الدنگ“ و... که یکی از ویژهگیهای گفتمان شاملو را میسازد - مطرح میشد، لاجرم به جای نقد منصفانه و مدون با پیشنهادهایی همچون پرتاب گوجهفرنگی به شاعر - هنگام ورود به ایران و فحاشی و هتک حرمت که صدها برابر از کلام شاملو به لومپنیسم ادبی نزدیکتر بود مواجه شد. کار تعصب به فردوسی چنان بالا گرفت که حتا زنده یاد اخوان، رسم مروت و رفاقت را کنار نهاد و به جای استفاده از اِشراف نسبی به شاهنامه و به تبع آن نقد سخنرانی برکلی، در جریان یک پرسش و پاسخ درآمد که: ”احمد ]شاملو[ با این حرفها میخواهد جلب توجه کند“. شما را به خدا نقد و پاسخ را بنگرید. خودنمایی آن هم از سوی مشهورترین شاعر معاصر. طرح چنین مقولاتی از سوی دوستان شاملو - که به شدت او را رنجانده بودند- سبب گردید عدهای فرصتطلب به میدان آیند و گرد و خاک راه بیاندازند. در نتیجه معدود کسانی هم که از روی تعقل و تحقیق مطالبی را تدوین کرده بودند - که منطبق بر منطق نقد علمی و درونزا بود و شاملو آنها را میپسندید - از خیر چاپ و انتشار مقالات خود گذشتند و چند نقد نسبتاً قابل توجه - مانند نقدهای طولانی ”گزند باد“ به دلایلی از جمله غلظت ایدئولوژیک - راه به ده کورهای نبرد و در نتیجه مقوله یی که سالها پیش از شاملو و حتا قبل از مقالهی سانسور شدهی علی حصوری در کیهان سال ۱٣۵۶، مطرح شده بود و ظرفیت فراوانی برای تولید مقالات مفید و گسترش گسترهی شاهنامه پژوهی داشت، ابتر ماند.... و مانند هر مسالهای دیگر که - صرف نظر از میزان اهمیت آن - مدتی کوتاه جامعهی ایران را دچار تب و لرز میکند و سپس به سرعت در اتاق نسیان بایگانی میشود، فراموش شد.
حَسَب ظاهر اینک که آن ماجرا از تب و تاب افتاده است، میتوان با خیالی آسوده و به دور از جنجال و شانتاژ هر دو سوی قضیه به نقد و ارزیابی اسطورهی ضحاک پرداخت و در همین مجال کوتاه نشان داد که ”غوغا بر سر چیست؟“
اولین نکتهی جالب پس از سخنرانی برکلی این است که هنوز متن کامل صحبتهای شاملو به ایران نرسیده بود و همهی قیل و قال از چند سطری که به صورت شکسته، بسته روی تلکس کیهان هوایی رفته بود، برخاسته بود که هر کسی - اعم از این که حرفی برای گفتن داشت یا نداشت یا شاهنامه را، حتا بخشی از این اثر را یک بار خوانده یا نخوانده بود - برای خالی نبودن عریضه وارد میدان شد و به دفاع از شاعر حماسی - که حریم حرمتاش توسط شاعر ملی - شکسته شده بود تا میتوانست سخنان درشت و غالباً خالی از منطق علمی و پژوهشی، با لحنی غیربهداشتی نثار شاملو کرد. از جمله یکی از استادان دانشگاه تهران مشتی چنین وزین و البته سنگین حوالهی شاملو کرد و پیشنهاد داد:
«جوانان .... مقداری تخممرغ ]بخرند[، ... آبپز کنند و چند روز در مجاورت آفتاب]بگذارند[، سپس یک روز غروب به بازار سبزی فروشها رفته و با مبلغی بسیار کم و شاید هم رایگان مقدار زیادی گوجهی لهیده و فاسد شده خریده و در اول وقت صبح روز بعد قبل از این که سخنران از منزلاش بیرون بیاید به سراغش بروند و....»
( به نقل از: احمد شاملو شاعر شبانهها و عاشقانهها، ۱٣٨۱، ص ٣۷٣)
باقی سناریو را خودتان حدس بزنید! یکی دیگر از استادان بسیار قدیمی و تمام وقت دانشگاه تهران هم نوشت:
«من نوشته و گفتهی اخیر آن آقا] اسم ندارد[ را نخواندهام، فقط شنیدم که در خارج گفتهاند که حق با ضحاک است. فردوسی فئودال است.... این طور که معلوم است این شخص اصلاً با ایران و ایرانی سر و کاری ندارد و فقط به فکر شهرت و جنجال است....» ( پیشین، ص ٣۷۴)
بر من دانسته نیست که نام این نوشتهها چیست؟ هر چه هست، به نظرم نه فقط از منطق نقد و نقادی فرسنگها فاصله دارد، بلکه اصولاً از یک استاد تمام وقت!! دانشگاه تهران بعید است در مورد چیزی که نخوانده است اظهارنظر کند. فرمایشات و افاضات استاد صاحب نظر در امور پرتاب تخممرغ گندیده و گوجهی لهیده به شاعر ملی، بماند تا....
طرح چنین حرفهای عصبی و هیجانزده موید تعصب حضرات به شخص فردوسی بود. از منظر ایشان فردوسی تابووار در مقام انبیا و اولیای الاهی نشسته بود و هیچ کس حق نداشت بر او - به حق یا ناحق - خُرده بگیرد و اثر او را - گیرم با کج سلیقهگی و دانایی اندک - نقد کند و شگفت این که همهی پایهی و مایه سخنرانی برکلی نیز بر محور توصیه به تعصب ستیزی و دعوت به عقلانیت در نقد پدیدهها شکل بسته بود و مباحثی از قبیل انوشیروان و کمبوجیه و داریوش و بردیا و گئومات و جمشید و ضحاک و فریدون و کاوه و فردوسی و سعدی و غیره تنها دستآویزی برای فراخوانی عام به منظور پرهیز از تابوپرستی، بتسازی اندیشمندان و هنرمندان و نفی پرستش و تعصبورزی نسبت به اهل فرهنگ و فکر بود.
معلوم است که وقتی فردوسی به صراحت می گوید:
هنر نزد ایرانیان است و بس....
حالا در هر برهه یی که گفته باشد قرن چهارم یا هر گاه دیگری، به نحو روشنی اندیشه یی فاشیستی را نماینده گی کرده است. همان طور که ممکن است یک عضو شیرین عقل حزب نازی بفرماید:
هنر نزد آلمانیان است و بس....
هنر هیچ گاه نزد ملت مشخصی به کفایت ”بس“ نرسیده و به خصوص مردم ایران که در بسیاری از هنرها تا کنون نیز از ملت های دیگر به شدت عقب مانده تر بوده و هستند.
و یا وقتی که فردوسی - حالا مستقیم یا به نقل قول - زنان را در حد سگان تنزل می دهد انسان دچار تهوع می شود.
زنان را ستایی سگان را ستای که یک سگ به از صد زن پارسای
و یا:
زن و اژدها هر دو در خاک به وزین هر دو ناپاک جهان پاک به
بردارید و این اندیشه را به میان زنان مهجورترین کشور دنیای معاصر ببرید. می زنند توی سرتان! این ها با هیچ معیاری قابل دفاع نیست و گوینده-ی آن هر که باشد - خواه فردوسی یا هر کس دیگر - محکوم به نژادپرستی و زن ستیزی است. و یا زمانی که فردوسی می گوید:
بسی رنج بردم درین سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
واقعیت این است که از نوعی نارسیسم سخن می گوید. چرا که ما در حال حاضر با ده ها زبان و فرهنگ آشنا هستیم که نه شاه نامه داشته اند و نه حضرت فردوسی به آنان افتخار داده است؛ اما با این همه زنده و پویا هستند. مضاف بر این که شاه نامه به علت فقدان صنعت چاپ در نسخه های محدود و معدودی آن هم میان اهل دربار رایج بوده و زنده ماندن زبان فارسی ربطی به فردوسی ندارد. من از این مباحث در مقاله ی پر قشقرق ”تابوی فردوسی در محاق نقد“ به تفصیل سخن گفته ام و فی الحال از آن می گذرم. تابوپرستی و یا به تعبیر شاملو ”بت پرستی شرم آور“ ظرف چهار سال پس از انتشار آن مقاله چنان فحش و بد و بیراه آبدار نثار نگارنده کرده است که راستش به مصونیت رسیده ام!!
باری شاملو در پایان صحبتهایاش - که به نقد آن خواهیم پرداخت - نتیجه گرفت:
«همین بتپرستی شرمآور عصر جدید را میگویم که مبتلا به همهی ماست و شده نقطهی افتراق و عامل پراکندهگی مجموعهای از حُسن نیتها تا هر کدام به دست خودمان گِردخودمان، حصارهای تعصب بالا ببریم و خودمان را درون آن زندانی کنیم. انسان به برگزیدهگان بشریت احترام میگذارد و از مشعل اندیشههای آنان روشنایی میگیرد اما درست از آن لحظه که از برگزیدهگان زمینی و اجتماعی خود شروع به ساختن بت آسمانی قابل پرستش میکند نه فقط به آن فرد برگزیده توهینروا میدارد بلکه علارغم نیابت آن فرد برگزیده، برخلاف تعالیم آن آموزگار خردمند که خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانی بیرون کشد بار دیگر به اعماق سیاهی و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگون میشود. زیرا شخصیت پرستی لامحاله، تعصب خشک مغزانه و قضاوت دگماتیک را به دنبال میکشد و این متاسفانه بیماری خوفانگیزی است که فرد مبتلای به آن با دست خود تیشه به ریشهی خود میزند. انسان خردگرای صاحب فرهنگ چهرا باید نسبت به افکار و باورهای خود تعصب بهورزد؟ تعصب ورزیدن کار آدم جاهل بیتعقل فاقد فرهنگ است. چیزی را که نمیتواند دربارهاش به طور منطقی فکر کند به صورت یک اعتقاد دربست پیش ساخته میپذیرد و در موردش هم تعصب نشان میدهد۱....» (دنیای سخن، ۱٣۶۹، ش ٣۲ و ٣٣، شهریور)
دل مشغولیهای شاملو
پیش از آنکه وارد مقولهی بازخوانی اسطورهی ضحاک و بررسی تحلیلهای احمد شاملو شوم و فاصلهی نقد مدرنِ بهرهمند از متدولوژی و اپیستمولوژی را با تابو ستایی و هتاکی نشان دهم، از منظر حفظ جامعیت جُستار و از مزغل احترام به احمد شاملو، شایسته میدانم بنمایه های سخنرانی برکلی را، بدون داوری و به نقل از حافظه روایت کنم تا آن بخش از خوانندهگانی که از تبارشناخت موضوع و سابقهی بحث بیخبراَند؛ در جریان ماجرا قرار گیرند و با آگاهی فزونتری همپای ما حرکت کنند.
”ابلها مردا
عدوی تو نیستم
انکار توام“.
واقعیت این است که شاملو نه انکار (منکر) و نه عدوی فردوسی بود. این نکته که شاملو شاهنامهی فردوسی - و خمسهی نظامی و مثنوی جلالالدین محمد و گلستان و بوستان - را شعر و بهتر بگویم شعر ناب نمیدانست و معتقد بود که این آثار ادبیات منظوم با بهرههایی از شعراَند به درک، فهم و برداشت و خوانش ویژهی او از شعر باز میگردد. شاملو شعر را حاصل شهود، کشف و رستاخیز پیچیده از کلمات جوشیده در اعماق جان شاعر میدانست و بر آن بود که برای خلق یک شعر، نیازی به کوشش شاعر نیست. ”شعر خودش میآید - شاملو“ و به نقل از آلن مرتب و به تاکید میگفت: ”تو چهگونه میتوانی آن چه را که مدتها در ذهناَت به نثر اندیشیدهای به صورت شعر درآوری“. (نقل به مضمون از حافظه)
شاعر ما عقیده داشت آثاری از قبیل لیلی و مجنون و خسرو و شیرین و البته شاهنامهی فردوسی که تکه تکه در روزها و ساعات مختلف سروده شده و به هم متصل گردیده است، شعر نیست. گرچه دارای تصاویری شاعرانه باشد. با این همه شاملو - به شهادت ما - بارها به ستایش گلستان سعدی و شاهنامهی فردوسی سخن گفته بود. شاملو هنر استادانهی فردوسی را میستود که موفق شده است در قالب مثنوی و در وزن ”فعولن فعولن فعولن“ تصاویر زیبایی از صحنههای عاشقانه و جنگ (بزم و رزم) بیافریند.
شاملو در متن و از نتیجهی سخنرانی برکلی نه به دنبال نقد و نفی فردوسی، بلکه در جست و جوی طرح مباحثی دیگر بود که تلاش میکنم در نهایت ایجاز، سرفصلهای آن را باز کنم. در قالب تیتر یا شرح فشرده و موجز!
تقدسزدایی از قدرت خودکامهگان. شاملو نماد این افراد را در سیمای انوشیروان، چنگیز، نادر، تیمور و محمد خواجه (قاجار) میدید و در شعری حماسه را با عشق و انسان دوستی پیوند میزد و به ما میگفت، نمیخواهد نام این افراد را بداند یا بشنود. تنها نام شنیدهنی برای او - که عاشق انسان بود - نام معشوق]معشوقه[ بود.
تابوزدایی از چهرههای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی که در بطن تاریخ ما مطلقِِ مقدس و مقدس مطلق شدهاند. شاملو برای تصریح و نشان دادن این فراگرد - و سپس نقد آن - ناگزیر از مراجعه به تاریخ بود. اگرچه آشنایی او با رخنمودهای گذشته و معاصر تاریخ اجتماعی ما به تحقیق بیشتر و فربهتر از همهی شاعران معاصر بود، اما از آنجا که شاملو به فلسفهی تاریخ اِشراف نداشت و نسبت به نقد متدولوژیک و متکی به مبانی معرفت شناخت از تاریخ مسلط نبود، لاجرم تحلیلهای تاریخی که از او شنیدهایم، از اصول علمی و دیالکتیکی نقد تاریخ بیبهره است و به شدت پوپولیستی و سخت عامیانه است. تحلیلهای تاریخی شاملو تحت تاثیر اندیشههای آکادمیسینهای روسی و به طور مشخص کسانی چون پطروشفسکی، بارتولد، پیگولوسکایا، بلینتسکی و یاکوبووسکی بازتولید شده است و شاعر مایهی چندانی در چنتهی خود ندارد. کما اینکه او در تحلیل تاریخ عصر حافظ، طی مقدمهای که بر روایت خود از غزلهای حافظ نوشته است؛ خواننده را به کتاب ”کشاورزی و مناسبات ارضی ایران در عصر مغول“ نوشتهی پطروشفسکی ارجاع داده و به تمجید و ستایش از محتوای آن کتاب سخن گفته است.۲
با این همه شاملو به درست معتقد بود که حقایق تاریخی در متون مکتوب موجود - چون توسط مورخان درباری ضبط شده است - مخدوش است. او برای رسیدن به حقایق تاریخی ابتدا شک را به جهان نگریاش میافزود و به مخاطب توصیه میکرد هیچ موضوعی را - به شکلی که به ما رسیده است - دربست نپذیرد.
به نظر او همهی آنچه که از گذشته به ما رسیده است، فرهنگ و میراث فرهنگی نیست و بخش عمدهای از آنها میراث تاریخی است و فقط به درد موزهها میخورد. شاملو بعضی از آموزههایی را که در مثنوی، گلستان و سایر آثار ادبی ـ اخلاقی آمده است یکسره ضد فرهنگ تلقی میکرد. برای مثال بیحقوقی اقلیتهای دینی در این دو بیت از آغاز گلستان:
ای کریمی که از خزانهی غیب گبر و ترسا وظیفه خورداری
دوستان را کـجا کنی محـروم تو که با دشمن این نظرداری (سعدی، ۱٣۶۲، ص ۴)
(توضیح این که گبر = مجوس، مگوسیا، مغان، ایرانیان زرتشتی، و ترسا: مسیحی، موبد مسیحی، هر دو موحد و خدا پرست بودند و هستند و خدا را دشمن به شمار نمیآورند. اما سعدی .... بگذریم)
شاملو برای اثبات مخدوش بودن تاریخ اجتماعی ما و بعضی متون ادبی - که به حکایات تاریخی استناد کردهاند - دست به توبرهی تاریخ میبرد و نسخهی اصل قتلعام مزدکیان توسط خسرو انوشیروان را بیرون میکشید و از سعدی - که خونخواری همچون انوشیروان را دادگر خوانده بود - گِله و انتقاد میکرد.
شاعر ما مزدک بامدادان را میستود و مبارزی ترقیخواه میشِمرد که در راه برابری طبقات (کمونیسم اولیه و خام ایرانی) و آزادی بردهگان قیام کرده و سرانجام در راه مبارزات سیاسی فریب انوشیروان را خورده و به پای میز مذاکره رفته است و همان جا، خود و یاراناش به قتل رسیدهاند. شاملو از شیوهی شنیع کشتار عام مزدکیان توسط انوشیروان شکایت میکرد و به ابوریحان - که در ” آثارالباقیه“ - مزدک را فردی خبیث و طرفدار اشتراکی شدن همهی جامعه و از جمله زنان خوانده بود، میتاخت. در ادامهی بررسیهای تاریخی شاملو - تحت تاثیر منابع و افراد پیش گفته - به اعماق تاریخ میرفت و به کُنه حوادثی نقب میزد که هنوز ابعاد واقعی آنها؛ در قالب اجماع نظریهپردازان تاریخ کهن؛ به درستی دانسته نیامده است. یکی از این ماجراها قیام بردیا پسر کوروش و برادر کمبوجیه بود. ماجرایی مناقشه برانگیز میان مورخان و تحلیلگران تاریخِ باستان، که از ابعاد مختلف مورد نقد و ارزیابی قرار گرفته است و در نهایت نیز به نظریهیی واحد و نزدیک به اجماع که محتاج احتجاج نباشد، نرسیده است. ورود به تجزیه و تحلیل این موضوع پیچیده و شگفتناک، شاملو را دچار مخمصههایی میکرد که گریز از آنها به سادهگی امکان پذیر نبود. آسیبپذیری مباحث شاملو، و به واقع چشمان اسفندیار سخنرانی او از همین جا شکل میبست و شاعر هر چهقدر که بیشتر با این موضوع رازناک کلنجار میرفت، دست و پای خود را با تارهای فزونتری میپیچید. نظریهی شاملو پیرامون قیام بردیا - که بخش عمدهای از سخنرانی برکلی را شکل میدهد - حاوی نکتهی تازهای نبود، شاملو خود بر این موضوع واقف بود. اما به دلیل شرایط ویژهی سیاسی ـ اجتماعی کشور به خصوص وضع هویت لرزان ایرانیان خارج از کشور و به طور مشخص مهاجران مقیم ایالات متحده، او به عمد موضوعی تکراری را بازخوانی میکرد تا به نتایج دلخواه و از پیش آماده برسد. بدینسان او از نقش و رسالت یک پژوهشگر مسایل تاریخی فاصله میگرفت و از همین منظر نیز کسانی که بر او خرده گرفتهاند و ضعف تحلیل تاریخی او را از دریچهی فقدان ویژهگیهای پژوهشی، پیراهن عثمان کردهاند، باید بدانند که شاملو در سخنرانی برکلی نه ادعای طرح دستآوردهای یک فرایند پژوهشی را در سرداشت و نه هرگز چنین نکتهای را بر زبان راند. مضاف به اینکه از شاعری مانند او - که وجه غالب و برجسته شخصیت فرهنگیاش در شعراَش تجلی یافته است - انتظار نمیرفت که در برکلی یا هر جای دیگری از موضع پژوهشگری حرفهای وارد بحث شود. کما اینکه میبینیم او علارغم اکراه از استناد به افکار افراد مختلف، در برکلی مرتب به پژوهشهای دیگران تکیه میزد.
به طور خلاصه شاملو از کمبوجیه یاد کرد که در نیمه راه سرکوب شورش مصر، از خبر قیام بردیا (یاگئومات مغ) مطلع شد و هراسان و آسیمهسر دریافت که برادرش علیه او و کل ساختار سیاسی نظامی سلطنت شوریده و طرحی نو در انداخته است. شاملو که در توضیح این ثقل بحران به چند راهی تاریخ رسیده بود، از مورخان و روایات مختلفی سخن گفت که شیوهی مرگ ناگهانی کمبوجیه را ثبت کردهاند و سپس شروع به تشکیک و ارایهی استدلال در رد این روایتها کرد. شاملو بر آن بود تاریخ دقیقاً در این مرحله از ماجرا مخدوش و مغشوش است. گزارش قتل کمبوجیه به شیوهای که در اکثر متون تاریخی ثبت شده بود شاعر ما را مجاب و قانع نمیکرد. به موجب یک گزارش تاریخی کمبوجیه به محض اطلاع از شورش بردیا به سوی اسب خود هجوم برده است و هنگام سوار شدن بر مرکب، خنجر کمریاش پهلوی او را شکافته و بدینسان شاه ایران مرده است. به همین سادهگی! اما شاملو میگفت کتیبههای تخت جمشید و بیستون و غیره به ما نشان میدهد که حتا خنجر سربازان عادی دارای نیام (غلاف) بوده است. در این صورت چهگونه دشنهی شاه ...؟ شاملو از روایتی دفاع میکرد که به موجب آن گفته میشد کمبوجیه - که در اثر کشتار فراوان دچار مالیخولیا، عدم تعادل روحی و از دست دادن مدیریت و تسلط بر کشور شده - توسط سرداران ارشد سپاه ایران به قتل رسیده است. ترور سیاسی. در این میان بدیهی بود که تمام انگشتهای اتهام به سوی داریوش نشانه رود. پس از تاکید بر وقوع این ترور سیاسی، شاملو از نحوهی تمسخرآمیز به قدرت رسیدن داریوش - که در یکی از شعرهایاش به آن اشاره کرده است: ”اسبی ماغ میکشد، و شاهی به قدرت میرسد“ (نقل به مضمون از حافظه ) - سخن میگفت.
پس از این توضیحات، شاملو وارد نقد و بررسی ماجرای بردیا شد. شرح آن چه که شاملو در این باره گفته است، از حوصلهی مقالهی ما بیرون است و ما همین قدر به اقتضای ضرورت مباحث متن اضافه میکنیم شاملو معتقد بود که گئوماتی در کار نبوده و قیام توسط بردیا صورت گرفته و از مضمونی انقلابی برخوردار بوده است. شاملو در بازنمود این ماجرا به نقل بخشهایی از فرمان داریوش، که در کتیبهی مشهور بیستون ضبط شده است، استناد میجست و ضمن تایید اقدام انقلابی بردیا، نوع سرکوب وحشیانهی قیام توسط داریوش را، عملیاتی جنایت کارانه، ضد انسانی و ضد انقلابی توصیف میکرد.٣
در این جا مایلم به این نکته اشاره کنم که منظور شاملو از طرح ماجراهای قیام بردیا، در واقع ارایهی بدیل و شاهدی عینی برای اسطورهی ضحاک بود. چهرا که این دو واقعه - به نظر شاعر - از جهات بسیاری مانستهگیهای فراوانی داشتند. مضاف به اینکه طرح ماجراهای اسطورهی ضحاک نیز - در یک هدف کلی و اصولی - نه به منظور تعرض به فردوسی و دشمنی با حکیم توس بلکه از این منظر صورت میگرفت که شاملو با استناد به زمین و زمان و هر چه که در دستاش بود - اعم از تاریخ، اسطوره، شعر، کتیبهی، مقالات تحقیقی این و آن و از جمله مقالهی تحریف شدهی علی حصوری - میخواست ثابت کند که بسیاری از حوادثی که در تاریخ اجتماعی ما روایت و ضبط شده، از اساس و به کلی دروغ و مخدوش است و مورخان دوغ و دوشاب را به هم آویخته و حقیقتی مخدوش را به نام تاریخ به خورد ما دادهاند و ما وظیفه داریم که ابتدا در اصل و نسب این روایات شک کنیم و سپس در جست وجوی کشف حقیقت به منابع دیگری - جز تاریخ فعلی و موجود - مراجعه نماییم. تمام حرف شاملو در همین یکی دو سطر خلاص و خلاصه میشود. پیداست که مایهی مواضع شاملو چندان بیراه نیست و در مجموع حق با اوست. چهرا که هر یک از ما با وجود عدم تسلط و تخصص در مباحث تاریخی - که هر دوره و برههاش نیازمند مطالعه و تحقیق مستقل و مفصل است - میدانیم که دستکم سلامت و صداقت تاریخ اجتماعی ما؛ از عیار بالایی برخودار نیست.
بخش اول مقاله در همین جا جمع میشود و در ادامه خواهم کوشید با تامل و دقت مورد نیاز یک تحلیل پژوهشی اسطورهی ضحاک را از منظر منصفانه و بیحب و بغض نقد و بررسی کنم و اگرچه به اجمال، اما مستند به دلایل منطقی و به دور از شعار و هیاهو، نشان دهم که شاملو چهرا و چه گونه - در بازخوانی اسطورهی ضحاک - به بیراهه رفته است.
حَسَب ظاهر، شکل سنتی هر مطلبی که در جریان یک مقاله یا گردآیش و پاسداشت مطرح میشود، میباید به تایید، تمجید و ستایش از فرد مورد نظر بپردازد. اما من از موضع حقیقی دوستدار شعر شاملو و از منظر یکی از اعضای خانوادهی متشتت شعر و ادب و هنر و فرهنگ و سیاست این کشور احساس تعهدی سنگین در قبال شعر سیاسی میکنم و از دوستداران شاملو انتظار دارم که تعصب را کنار بگذارند تا دست کم برای نخستین بار پس از سخنرانی برکلی شاهد انتقاد به تحلیل شاملو از ماجرای اسطورهی ضحاک از سوی یکی از علاقهمندان او باشیم. این پدیدهای است که شاملو نیز از مخاطبان خود خواسته و تمنا کرده بود که پاسخ مباحث او را به شیوهای مستدل ارائه کنند و از شانتاژ و هیاهو بپرهیزند. عین صحبتهای شاملو - که پس از سالها سکوت - پیرامون واکنشهای نامعقول به سخنرانی برکلی، برای نخستین بار در کتاب ”چنین گفت؛ بامداد خسته“منتشر شده به نقل از همین اثر چنین است. مضاف به اینکه در این اظهارنظر شاعر هدف خود از سخنرانی برکلی را نیز بیان می کند:
«برخوردی که بعد از سخنرانی برکلی با من شد واقعاً مایوس کننده بود. من در آن سخنرانی میخواستم در واقع زوم بکنم برگذشتههای تاریخ و فرهنگ خودمان و برای این کار فقط دو سه نمونه آوردم. این نمونهها را هم در کمال فروتنی گفتم شاید اشتباه کرده یا منحرف شده باشم. ولی مهم نیست. مهم این است که بتوانیم نشان دهیم که حقیقت چهقدر میتواند خدشهپذیر باشد و همین کافی است. من از یک طرف خوشحال شدم که هر چه سعدی و تاریخ و شاهنامه در کتابخانهها در دسترس بوده تمام شده است. فردی هم مقالهای نوشته بود در یکی از همین روزنامهها و مطرح کرده بود که یک محیط خواب رفتهای تلنگر خورده و بیدار شده است چهرا این جنبهاش را نگاه نمیکنید؟ من را تهدید کردند به شیوهای مثل چاقوزدن و این حرفها. با خود گفتم اگر نروم ]به ایران باز نگردم[ لابد خواهند گفت: ترسید! در رفت. پشت به میدان کرد و ... از این حرفها. این واقعاً گرفتاری ماست که هویت مخاطبمان معلوم نیست. آدمی که بدون این که یک بار زحمت باز کردن شاهنامه را به خودش داده باشد حق دفاع از شاهنامه به خودش میدهد ولی من که خیلی راحت دوران فریدون را نشان دادهام که به مجرد نشستن به تخت جارچی به شهرها راه میاندازد که همان کاستهای قدیمی درست است و آقای داریوش مینویسد که من بردهگان را به صاحبان اصلیاش باز گرداندم.... خوب اینها نشان میدهد که حرکتهایی در آنجا صورت گرفته است. این مهم نیست. آنان میتوانند بروند بنشینند و برای بنده دلیل بیاورند که تو صد در صد اشتباه کردهای و این گونه نیست و طور دیگری است. و این حرفها تصور و خام اندیشی توست. بنده هم قبول کنم و مواضع فکریام را تصحیح کنم. اما این برخوردهای داش مشدیانه....» (محمد قراگوزلو، ۱٣٨۲، ص ۹۲)
آنچه ما در بخش دوم این جستار به استناد منابع معتبر خواهیم گفت در راستای تقاضای پیش گفتهی احمد شاملو به منظور اصلاح مواضع غلطی است، که ذاتاً غلط نیست! به عبارت دیگر شاملو در سخنرانی برکلی از موضوعی درست، به شیوهای نادرست سخن گفته است. به همین سبب نیز ما عنوان بخش دوم مقاله را:
”نادرست گفتن، درست نگفتن نیست“
برگزیدهایم.
تصور میکنم در این برههی خاص شعر معاصر ایران بیش از هر زمان دیگری نیازمند وحدت نظری حول رهیافتها و کارویژههایی است که میتواند به جهانی شدن آن یاری رساند. تعهد به اعتلای شعر فارسی این امید را احیا می کند که باز شدن روزنهی نقدهایی از این قبیل - به مثابهی نقد کاروند خود - در استمرار دیگرگون روزگاری که ”نقدها را عیار نمیگیرند“، نه فقط ”صومعهداران را پی کار خود فرستد“۴ بلکه همگرایی میان علاقهمندان صادق اما یک سویهی شعر کلاسیک و دوستداران عاشق ولی یک رویهی شعر معاصر را تبدیل به دریچههای فراخی کند که در حاشیهی فرصتهای ناشی از آن ”شاهنامه“ی فردوسی و ”هوای تازه“ی شاملو در کنار لورکا و هیوز و پرهور پشتوانهی بالندهگی شعر فارسی قرار گیرد.
۱. ”بازخوانی اسطورهی ضحاک“
در بخش اول این جُستار به اجمال از واکنشهای کجمدارِ بیبهره از متدولوژی و اپیستمولوژی نقد مدرن نسبت به سخنرانی برکلی یاد کردیم و دل مشغولیهای تاریخی و اجتماعی احمد شاملو را - که حول محور ”هویت “ میچرخید - باز نمودیم. اینک برآنیم ضمن بازخوانی اسطورهی ضحاک در مجالی مجمل نشان دهیم که چهرا و چهگونه شاملو در طراحی یک مولفهی اساطیری و در جست و جوی نتیجهگیری تاریخی اجتماعی؛ به بیراهه رفته است.
این زبان دل افسردهگان است
نه زبان پینام جویان
گوی در دل نگیرد کساش هیچ
ما که در این جهانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال (نیمای یوشی)
گفتیم که هدف شاملو از وارد شدن به مقولهای تاریخی، تصریح مرزهای مخدوشی است که تصویری باژگونه از رخنمودهای تاریخی به دست میدهد. شاملو در پاسخ این سوال که چهرا از میان این همه سوژهی مرتبط با شعر و شاعری به سراغ چنین مبحثی رفته است، ”در حالی که انسان معاصر با مسایل جدیتر و عمیقتری دست به گریبان است“ گوید:
«قربونتون برم! این درست است که بنده بروم در اینترلیت۵ دربارهی ترم جهان سوم حرف برنم، ولی این مشکل بزرگ خودمان را که در چارچوب موضوعات جلسات برکلی انتخاب شده بود، رها کنم؟ به عقیدهی من این مشکل بزرگ یعنی بنا شدن یک ناسیونالیسمی بر اساس مشتی اسطورههای مشکوک و تاریخ جعلی قابل گذشت نیست. چهرا آنجا حق داشتم، اینجا حق ندارم؟ برای این که آب به لانهی عدهای ریخته میشود که متاسفانه هویت خودشان را بر مبنای چیزهای مشکوک بنا کردهاند. خوب چهرا نباید اصلاحاتی به عمل بیاید؟ من در برکلی فقط این را گفتم....» (قراگوزلو، پیشین، ص ۹۴)
ساختار متن سخنرانی برکلی را جعل حقایق تاریخی شکل داده بود. شاملو میگفت:
«البته یکی از شگردهای مشترک همهی جباران، تحریف تاریخ است و در نتیجه چیزی که ما امروز به نام تاریخ در اختیار داریم. متاسفانه جز مشتی دروغ و یاوه نیست که چاپلوسان و متملقان درباری دورههای مختلف به هم بستهاند و این تحریف حقایق و سپید را سیاه و سیاه را سپید جلوه دادن به حدی است که میتواند با حُسنِِ نیتترین اشخاص را هم به اشتباه بیاندازد ...»
(جواد مجابی، ۱٣۷۷، ص ۵۰۰)
تا اینجا ما هم - به سان هر منتقد تاریخ اجتماعی ایران - با شاملو هم سازیم. مشکل از آنجا آغاز میشود که شاملو - به تاسی از علی حصوری - و به استناد سه بیت ذیل از شاهنامه بنیاد بنایی سنگین همچون تحلیل اسطورهی ضحاک را بر بنیاد آب پی میریزد.
سپاهی نباید کـه با پیشهرو به یک روی جویند هر دو هنـر
یکی کارورز و دگر گرزدار سزاوار هـر کـس پدیدست کار
چو این کار آن جوید آن کار این پر آشوب گردد سـراسـر زمین
(فردوسی، ۱٣۶٣،ص ۵۵، ابیات، ۴۹۲ تا ۴۹۴- شاهنامه ژول مول -)
شاعر معتقد است:
«این ]منظور ٣ بیت پیش گفته[ به ما نشان میدهد که ضحاک در دورهی سلطنت خودش که درست وسط دورههای سلطنت جمشید و فریدون قرار داشته، طبقات را در جامعه به هم ریخته بوده است....» (مجابی، پیشین)
از آدمی مثل شاملو بعید است، که اساس قضاوتی این سان سرنوشت ساز را که میتواند جهتگیریهای تاریخی یک کشور را تغییر دهد، بر مبنای ٣ بیت تاویلپذیر بگذارد. اجازه بدهید برای آن که مقاله در چارچوب یک فراگرد فکری مشخص پیش برود به فصلبندی موضوعی مباحثِ مورد نظر بپردازیم. با تاکید بر این نکته که هر یک از این فصلها، نیازمند شرح و تفسیری در حد و اندازهی چند کتاب و رسالهی مستقل است و در این مجال ما فقط به طرح صورت مساله به شیوهیی ایجابی و اقناعی بسنده میکنیم و باب این مبحث را برای تجزیه و تحلیل جامعِ سایر پژوهشگران باز میگذاریم.
- روایت یا امانت؟
برای شناخت دقیق مبانی اساطیری، پهلوانی و تاریخی شاهنامه و آشنایی دقیق با قهرمانان و ارتباط عمیق با شخص فردوسی، نخست میباید منابع مطالعاتی و مراجع اصلی او را در به نظم کشیدن و روایت داستانها معین کرد. آیا فردوسی اساس حکایات شاهنامه را از ”خداینامه“ها، یا ”شاهنامهی ابومنصوری“ وام گرفته است؟ رابطهی ”نامهی باستان“ که دقیقی بخشی از آن را به نظم کشیده با گفتمان حاکم بر متن شاهنامه از چه پایهای برخودار است؟ همچنین قیاس تطبیقی میان داستانهای ”تاریخ طبری“ و ” غُرر ثعالبی“, و برخی روایات مشابه که در متون پراکندهای از قبیل تاریخ یعقوبی. مروج الذهب مسعودی و ”کاملِ“ ابناثیر آمده است - به ویژه از لحاظ ساختار و ریختشناخت و زیبایی شناسی - دستآورد فراوانی در عرصهی فردوسی پژوهی و تشخیص شخصیت اصلی داستان و قهرمانان خواهد داشت. با خود میاندیشم که فردوسی پژوهی از این منظر و از ابعاد مهم دیگر چهقدر فقیر است. به اعتبار یافتههای مندرج در آثار پژوهشگرانی همچون بهار (فردوسینامه)، صفا (حماسهسرایی در ایران) مسکوب (مقدمهای بر رستم و اسفندیار )؛ رستگار فسایی (اژدها در اساطیر ایران)، زریاب خویی (بزمآورد)؛ اکبر آزاد (اسفندیاری دیگر)؛ مهرداد بهار (پژوهشی در اساطیر ایران)، بهرام فرهوشی (فرهنگ پهلوی)، سرامی (از رنگ گل تا رنج خار)، نولدکه (حماسهی ملی ایران) و آثار دیگری که نگارنده حضور ذهن ندارد میتوان گفت - و پذیرفت - که تفاوتهای آشکاری در متن روایت فردوسی (شاهنامه) و حکایات مانسته در آثار کلاسیک و کهن پیش گفته موجود است. این اختلاف - دست کم تفاوت - موید این جمعبندی تواند بود که فردوسی در جریان تنظیم داستانهای باستان فراتر از یک راوی امین و یک ناظم حرفهیی بینظر ایفای نقش کرده است. این امر موید خلاقیت فردوسی در تنظیم شاهنامه و باز تولید حکایات دسترس او تواند بود.
- اسطوره یا تاریخ
آن دسته از کسانی که به هواداری از فردوسی به شاملو تاختهاند، از جمله بر این نکته ِان قُلْت گرفتهاند که شاملو فرق اسطوره و تاریخ را نمیدانسته و ماجرایی اساطیری را به محک تاریخ، آن هم در پارادایم دیالکتیک تاریخی و ارزیابی طبقاتی؛ سنجیده است. البته چنین نیست. شاملو با چیستی مرزهای متفاوت اسطوره و تاریخ در شاهنامه، بیگانه نبود. البته او - مانند جلال ستاری - به رمز و راز اسطوره آگاه نبوده و خود نیز هرگز ادعایی در حیطهی اسطوره شناسی به میان بحث نکشیده است سهل است شاعر ملی ما در ابتدای بررسی ماجرای ضحاک به تباین اسطوره و تاریخ اشاره میکند و میگوید:
«پیش از آن که به این مساله]ماجرای فریدون و کاوه و ضحاک[ بپردازیم باید یک نکته را تذکاراً بگویم در باب اسطوره و تاریخ ؛ این نکتهیی قابل مطالعه است، سرشار از شواهد و امثلهی بسیار. اما من ناگزیر به سرعت از آن میگذرم و همین قدر اشاره میکنم که اسطوره یا ”میت“ (MyThe) یک جور افسانه است که میتواند صرفاً زادهی تخیلات انسانهای گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواستهایشان و میتواند در عالم واقعیت پشتوانهای هم از وقایع تاریخی داشته باشد، یعنی افسانهیی باشد بیمنطق و کودکانه که تار و پودش از حادثهای تاریخی سرچشمه گرفته و آنگاه در فضای ذهنی ملتی شاخ و برگ گسترده و صورتی دیگر یافته، مثل تاریخچهی زندهگی ابراهیم بن احمد سامانی که با شرح حال افسانهای بودا سیدهارتا به هم آمیخته و به اسطورهی ابراهیم بناَدهم تبدیل شده است. در این صورت میتوان با جست و جو در منابع مختلف آن حقایق تاریخی را یافت و نور معرفت بر آن پاشید و غث و سمینش را تفکیک کرد و به کُنه آن پیبرد؛ که باری یکی از نمونههای بارز آن همین اسطورهی ضحاک است.»
(شاملو، پیشین، ص ۵۰۱)
صرف نظر از چند و چون تعریفی که شاملو به دست داده، واقعیت این است که هر خوانندهی نوجوانی به محض مطالعهی ماجرای ضحاک وقتی با این سطر آشنا میشود: که ”پادشاهی ضحاک هزار سال بود“ بر او دانسته میآید که با مقولهای غیرواقعی در حوزهی افسانه و اسطوره مواجه است.
داستان ضحاک چنین آغاز میشود:
چو ضحاک بر تخت شد شهریار برو سالیان انجمن شد هــزار
سـراسـر زمانه بدو گشت یـار بـر آمد بـرین روزگاری دراز
نـــهان گشت آیین فـرزانهگان پـراگنـده شـد کام دیوانهگان
هـنر خوار شد؛ جادویی ارجمند نــهان راستــی آشکارا گزتد
(شاهنامه ژول مول ۱٣۶٣، ص ٣۵)
در نخستین برداشت کوتاه چنین مینماید که حکیم توس، دل خوشی از ضحاک نداشته و در حال تنظیم اسطورهای مبتنی بر ” شر“ بوده است. باری آنچه که در این بخش میتوان افزود، این است که در طبقهبندی شاهنامه پژوهشگران به دورههای چندگانه روی کردهاند که مشهورترین آنها، همان است که ذبیحالله صفا - در رسالهی دکترای خود (حماسه سرایی در ایران)، - مورد توجه قرار داده است.
دوران اول: از پادشاهی کیومرث تا جمشید.
دوران دوم: از ضحاک تا دارا
دوران سوم: از اردشیر تا یزدگرد
سه دورهی مورد نظر صفا در قالب ادوار اساطیری، پهلوانی و تاریخی باز تولید و تعریف شده است.
(ذبیحالله صفا، ۱٣۶۹، صص،۲۱٣-۲۰٨)
در هر صورت و با هر تقسیمبندی متعارف و غیر رایجی قدرمسلم این است که هرگونه نقد و بررسی پیرامون ماجراهای ضحاک میباید با معیارهای اساطیری تحقق پذیرد. اما از آنجا که شاملو علاقهمند است پای ضحاک را به مناقشات طبقاتی از نوع آنتاگونیستی آن باز کند و برای دستیابی به نتیجهی از پیش مشخص - که بیرون از شرایط هر رویکرد پژوهشی است مگر آنکه فرضیه باشد - حوادثی که با نقشآفرینی ضحاک (نقش اول مرد) سپری شده است را در عرصهی تاریخی بر رسد ما نیز به تبعیت از او فرض میکنیم واقعه در دورهای تاریخی، که جامعه طبقاتی شده، شکل واقعی بسته است.
- حماسهی ملی یا بوق سلطنت پهلوی؟
شاملو در سخنرانی برکلی - گوید:
«از شاهنامه به عنوان حماسهی ملی ایران نام میبرند، حال آن که در آن از ملت ایران خبری نیست و اگر هست همه جا مفاهیم وطن و ملت را در کلمهی شاه تجلی می کند. خوب اگر جز این بود که از ابتدای تاسیس رادیو در ایران هر روز صبح به ضرب دمبک زورخانه توی اعصاب مردم فروش نمیکردند.» ( شاملو. پیشین)
این که شاهنامه حماسهی ملی ایرانیان هست یا نیست، بستهگی به برداشت اندیشه و سلیقهی فکری – اجتماعی و حتا سیاسی - هر فرد دارد. اما این که فردوسی و شاهنامه دستآویز بوقچیهای سلطنت پهلوی واقع شده است، تردیدی نیست. ما طی مقالهیی به صراحت نشان دادیم، شاهنامهی فردوسی چهگونه رذیلانه از سوی عناصر رسانههای حکومت پهلوی جعل و تحریف شده است. (ر.ک به قراگوزلو،۱٣٨۴، مقالهی: تابوی فردوسی در محاق نقد، گوهران ش٨) میتوان از شاملو - شاملو به عنوان یک جریان فکری نه یک فرد شاعر که اینک هیچ کارهی ملک وجود خویش شده است و در میان ما نیست - پرسید، گناه این سوء استفاده و جعل و تحریف شاهنامه به گردن کیست؟ فردوسی؟ یا دستگاه تبلیغاتی پهلوی دوم؟ به قول حافظ:
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق داوری دارم خدا را پس که را داوری کنم؟
این موضوع که در شاهنامه نامی و یادی از مردم ایران (خلق قهرمان ایران؟؟؟!!) نیست، دستکم بر شاملو - که به شعر و ادبیات کلاسیک فارسی مسلط بود - دانسته است. مگر در غزلهای حافظ - که شاملو به سبب آزادهگی سیاسی شعر او را میپسندید و تاج سر شاعراناَش میخواند - نامی از مردم ایران - مانند شعر معاصر فارسی از مشروطه تا امروز - موجود هست؟ اصولاً شعر فارسی با جنبش بیداری ایرانیان وارد کوچه و خیابان میشود و از مردم و دردها و شادیهایشان سخن میگوید. شعر کلاسیک - و شاعران سبکهای خراسانی، عراقی و هندی - به طور کلی شعری غیراجتماعی، غیرسیاسی و به تبع آن غیرمردمی است. منظورم این نیست که شعر کلاسیک ضد مردمی و به طور کلی علیه منافع مردم تولید شده است هرگز. من میخواهم از این مقوله سخن بگویم که شعر کلاسیک فارسی کاری به کار مردم ندارد. و برخی شاعران - از جمله ناصر خسرو و سیف فرغانی و ابنیمین فریومدی و عبید - که به میان مردم رفتهاند، آدمهای ایدئولوژیکی بودهاند که شعرشان به لحاظ زیباییشناسی اعتبار و ارزش چندانی ندارد. ارزش شعر کلاسیک فارسی در پردازش عالیترین مضامین عاشقانه است. عشقی که گاه زمینی است، گاه آسمانی (غزل عرفانه) و زمانی هم حماسی. بررسی شعر گذشتهی فارسی با ملاک شعر شاملو و فروغ که - در زمانهیی متفاوت با سعدی و خاقانی - زیستهاند، از منطق روشمندهای عقلانی پژوهشی دور و بیبهره است . شاملو خود این موضوع را میدانست اما از آن جا که قصد داشت به هر شکل ممکن از زمینهی اسطوره به زمین تاریخ و از حیطهی ذهنیت به محیط عینیت برود لاجرم به چنین خردهگیری بیموردی وارد شده بود.
- برتری نژادی
وجود بیتهایی (مصرعهایی ) از قبیل:
هنر نزد ایرانیان است و بس .... / چو ایران نباشد تن من مباد ...../
که خاستگاه نظری آنها در مقالهی پیش گفتهی صاحب این قلم نقد و ارزیابی شده و شکلبندی آن جعلی دانسته آمده است، فردوسی را به اتهام هواداری از نژاد ایرانی، بر سکوی متهم هوادار برتریطلبی نژادی نشانده است. اگرچه در کُنه اندیشهی فردوسی رگههایی آشکار از شعوبیگری پیداست، اما این رگهها هرگز تا حد یک باور رشد نمیکنند. اندک توجهی به سخنان سعد و قاص در برخورد با ادعای رستم فرخزاد و سپاه پوسیده و دستِ ستم بوسیدهی ایران ساسانی و مقایسهی مضمون این سخنان با اندیشههای فردوسی موید جانبداری حکیم توس از افکار مبتنی به برابریطلبی و برادریخواهی مسلمانان مهاجم به حکومت فاسد ساسانیان است. اگر چه فردوسی به صراحت رفتار سرشار از تبختر و نخوت رستم فرخزاد را نقد و انکار نمیکند، اما برجستهسازی زرق و برق تجهیزات جنگی سپاه عافیتطلب ایران و طرح تکبر فرماندهی این سپاه در برابر شرح باریک فروتنی و ایمان و سلامت فکری سپاه اسلام از یک سو و نکوهش تلویحی یزدگرد – که به اندیشهی گردآوری سپاه به خاقان پناه برده است. - از سوی دیگر، چهگونه میتواند تراوش فکری گویندهای با افکار نژاد پرستانه باشد؟
علاوه بر اینها سکوت فردوسی پس از حادثهی عظیم سقوط ساسانیان و دم نزدن از سهپنجی بودن جهان – که رویهی او در موارد مشابه است و حیرت نولدکه را نیز برانگیخته است. (نولدکه، ۱٣۶۹، ص ۱٨۴) – در مجموع ناظر و روشنگر این حقیقت انکارناپذیر است که فردوسی – بهرغم برخی گرایشهای شعوبی که حد اعلای آن به شیخ اشراق نمیرسد – طرفدار برتری نژادی ایرانیان بر سایر نژادها نیست. ذکر این نکتهی مهم که همهی شاهان دادگر و عدالتگستر شاهنامه از نژادی دو گانهاند (حاصل تعامل بینالملل؟!)؛ همچنین تاکید بر این مولفهی ظریف که غالب عشقهای حماسی و بشکوه شاهنامه از جمله: زال/ رودابه، رستم/ تهمینه؛ بیژن/ منیژه، سهراب/ گردآفرید؛ سیاوش/ جریره و .... میان ایرانیان و زیبارویان سایر ملل شعله کشیده تاکید دیگری است بر این چیستی حقیقت.
در مورد اختلاف مذاهب در شاهنامه توجه به این مقوله ضروری است که در عصر سیطرهی غزنویان و به ویژه محمود. سیاستِ قرمطی کشی و قتل هواداران فاطمیان مصر - که گرایش شیعی داشتند و فردوسی به ایشان پیوسته و وابسته بود - به شدت اِعمال میشد و از یک منظر میتوان از این دوران به عنوان یکی از ادوار رواجِ غزوات مذهبی نام برد. با این حال فردوسی در زمینهی خیزش به مذهبی خاص (شیعه) تعصب نمیورزد:
یکی بت پرست و یکی پاک دین یکـی گفت نفرین به از آفرین
زگفتــار ویــران نگــردد جهان بـگو آن چه رایت بود در نهان
این میزان از آزادیخواهی و سمتگیری به سوی گفت و گوی آزاد و آزادی گفت-وگو، آن هم در روزگار محمود غزنوی به شدت طرفه است و در میان احزاب دموکرات معاصر کمتر قابل مشاهده. از منظر همین دموکراسیخواهی فردوسی است که میتوان باب مبحث بعدی را گشود.
- اعتقاد به سلطنت مطلقه یا موروثی؟
احمدشاملو با تاکید بر فراوانی بسآمد اندیشهای که از مطاع بودن فرمان شاه حکایت میکند، فردوسیِ شاهنامه را در صف هواخواهان سلطنت مطلقهی استبدادی مینشاند. شاملو گوید:
«تازه به ما چه فردوسی جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد...» (شاملو، پیشین)
مخالفت فردوسی با خودکامهگی شاهان در متن بسیاری از داستانهای شاهنامه هویدا است. در جنگ اسکندر و دارا، فردوسی به صراحت طرف اسکندر را میگیرد.۶ اسکندر اگر چه ایرانی نیست، اما بهیجوی است و در مشکلات گوش به فرمان حکیمی خردمند همچون ارسطاطالیس (ارسطو) میسپارد و به این آموزهها عمل میکند:
چنـان دان که نادانترین کس بُوی اگر پند دانندهگان نشنوی
اما دارا شاهی کم خرد است. مستبد و خودکامه. فردوسی استبداد رای این شاه ایرانی را چنین باز مینماید؛ (به نقل از دارا):
کسی کــو ز فرمان من بگذرد سرش را همی تن به سر نشمرد
وگــر هیچ تاب اندر آرد به دل بــه شمشیر باشم ورا دل گسل
نــخواهم که باشد مـرا رهنمای منــم رهـنمای و منم دلگشای
هر پژوهشگر تعصبستیزی میتواند مشورت شاهان دادگر شاهنامه را با پهلوانان و دستوران - که گاه به رد نظر شاه میانجامیده است - در بخشهای مختلف شاهنامه بیابد. ضمن این که صاحب این قلم مایل است به تاکید از شرایط تیره و تار اجتماعی، سیاسی و فرهنگی حاکم بر زندهگی مردم - و روشنفکران و شاعران - در قرون وسطا یاد کند. شرایطی سرشار از استبداد سیاه سیاسی و اسکولاستیک فلسفی که هرگونه فکر دموکراسی و اندیشهی آزادیخواهی به شیوهی پس از رنسانس را به امری محال و خیالی مبدل میکند.
هنوز قامت بلند حسنک وزیر از بام دار با ما از ماجرایی سخن میگوید که کمترین مخالفت با رای سلطان به بهای خون فرد تمام میشده است. سعدی صریحتر از هر شاعری چنین سازوکاری را بازنموده است:
خــلاف رای سلـطان رای جستـن به خـون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شب است این ببـاید گفت آنک مـاه و پروین
( سعدی، باب اول گلستان)
در چنین اوضاعی نظر شاملو پیرامون نگاه فردوسی به حکومت، صبغهای از انصاف با خود ندارد. اگر شاملو خود به جای فردوسی بود، تیغ کلام از نیام بر میکشید و به حاکمیت میتاخت. او که شعرهای سیاسیاش چند سده پس از رنسانس مملو از استعاره و سمبلیسم است، نباید در نقد فردوسی به چنین موضعی تکیه زند.
ناگفته نگذرم که در شاهنامه - برخلاف تعبیر شاملو - فرمان هرشاهی مطاع نیست. شاهنامهشناسان بیش از ۱۵ سرپیچی بزرگِ پهلوانان و دستوران از فرمانهای شاه را برشمردهاند که غالب آنها منجر به قیام مردمی و سرنگونی شاه شده است. کما اینکه در اشاره به داستان جمشید نشان خواهیم داد چهگونه خودکامهگی جمشید، از سوی فردوسی مردود اعلام شده و دلیل سقوط او قلمداد گردیده است.
- فرّ شاهنشهی
موضوع ” فرّ “ از هر منظری مورد نقد و بررسی قرار گیرد قدر مسلم به مراتب فربهتر از آن است که حتا شرح موجزی از آن در این مجال بگنجد. به هر شکل این موضوع ”فر شاهنشهی“ یا ”فرایزدی“ بیش از سایر مقولات شاملو را از کوره بهدر برده و حساسیت او را برانگیخته است. شاملو گوید:
«پس از پیروزی قیام، چهرا سلطنت به فریدون تفویض میشود؟ فقط به یک دلیل. فریدون از خانوادهی سلطنتی است و به قول فردوسی فرّ شاهنشهی دارد. یعنی خون سلطنتی توی رگهایاش جاری است. این به اصطلاح فر شاهنشهی موضوعی است که فردوسی مدام رویاَش تکیه میکند. تعصب او که مردم عادی شایستهی رسیدن به مقام رهبری جامعه نیستند، شاید از داستان انوشیروان بهتر آشکار باشد....» (شاملو، پیشین)
با تمام علاقه به شعر شاملو به تاسی از نظر ارسطو که گفته بود ”افلاطون معلم من است اما من حقیقت را بیشتر از او دوست دارم.“ ناگزیر از این اعتراف هستم که سوگمندانه داوری شاملو در این باب غیرمنصفانه و به دور از وقایع اتفاقیهی مستمر در متن شاهنامه است. به نظر فردوسی، فریدون که شاهزاده هم نیست و به تبع آن فر شاهنشهی ندارد- دست کم مستقیم از این وجه امتیاز بیبهره است - به دلیل دارا بودن - یا نبودن - فر شاهنشهی نامزد سلطنت نمیشود. فردوسی گوید:
فـریدون فـرخ فرشتـه نبود ز مُشـک و ز عنــبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی تو داد و دهش کن فریدون تویی
به این اعتبار دو مولفهیی که به فریدون ارج و شان داده نه فر شاهنشهی - به زعم شاملو - بلکه ”داد“ ( عدالت) و ”دهش“ (بخشندهگی) بوده است. به جز این دو ویژهگی - که از نظر فردوسی جزو لوازم احراز قدرت سیاسی است - شاه ایران همچنین باید کاردان (مدیر) و هنرور (اهل فرهنگ و هنر و اندیشه) باشد. اینکه شاهان ایران دارای چنین خصوصیاتی نبودهاند نه به فردوسی ارتباط دارد و نه سلطنتِشان - که غالبا استبدادی بوده است - از سوی حکیم توس مورد تایید قرار گرفته است. فردوسی از زبان بوذر جمهر خطاب به انوشیروان، پند، هشدار، توصیه و راهکاری فرارویاش قرار میدهد که قابل تامل است.
اگــر تخت جویی هنــر بایـدت چـوسبزی دهد شاخ بَــرْ بایدت
که گر گل نبوید ز رنگاش مجوی کز آتش نجوید کسی آب جـوی
فـروتن بود هر کـه دارد خــرد سپهرش همی درخــرد پرورد
تایید سلطنت کیخسرو - که از نژاد پور پشنگ است - تایید قیام بهرام چوبین با زبان شکوهمند حماسی در برابر هرمز و خسرو پرویز - که فردوسی هر دو شاه را در مقابل بهرام چوبین خوار و بیمقدار جلوه میدهد - به راستی دیگر جایی برای اندک توجیه نظر شاملو باقی نمیگذارد. نگارنده از منظر پژوهشگری حرفهیی به طور مستند به این نظریهی قطعی رسیده است که مهمترین پیشنیاز بر حق بودن شاه در ”شاهنامه“ی فردوسی، رویکرد عینی به عدالت اجتماعی (داد) است. اعتقاد به ”داد“ در شعر و اندیشهی حکیم توس با اصل ”داد“ (عدالت) که یکی از اصول پنج گانهی مذهب شیعهی جعفری است، ارتباط تنگاتنگ بسته است.
- طبقه و منافع طبقاتی
سخنران دانشگاه برکلی، سرایندهی شاهنامه را مدافع سینه چاک جامعهی طبقاتی و حامی منافع طبقاتی فئودالهای حاکم معرفی کرده است. احمد شاملو بدون تبیین چهسانی فراگرد طبقاتی شدن جامعه، گوید:
«به عبارت دیگر شاید تنها شخصیت باستانی خود را (ضحاک)، که کارنامهاش به شهادت کتیبهی بیستون و حتا مدارکی که از خود شاهنامه استخراج میتوان کرد، سرشار از اقدامات انقلابی تودهای است، بر اثر تبلیغات سویی که فردوسی بر اساس منافع طبقاتی و معتقدات شخصی خود برای او کرد، به بدترین وجهی لجن مال میکنیم و آنگاه کاوه را مظهر انقلاب تودهای به حساب میآوریم، در حالی که کاوه در تحلیل نهایی عنصری ضد مردمی است ....» (پیشین)
شاملو پیش از طرح این نکته به نزدیکی و مانستهگی افکار مزدک و ضحاک اشاره و تاکید کرده و ابوریحان بیرونی۷ را - که منتقد هتاک مزدک است - به شدت نکوهیده است؛ شاملو گوید:
«یک نکتهی بسیار بسیار مهم متن ابوریحان بیرونی ] منظور آثارالباقیه است[ اصطلاح ”اشتراک در کدخدایی“ است، در دورهی ضحاک و این دقیقاً همان تهمت شرمآوری است که به مزدک بامدادان نیز وارد آوردهاند. توجه کنید به نزدیک شدن معتقدات مزدکی و ضحاکی....» (شاملو، پیشین)
چنان که دانسته است سرکوب خونین جنبش قرمطیان در دورهی فردوسی - که مبلغ نوعی برابری طبقاتی بودهاند - هرگونه تبلیغ افکار مزدکی را از سوی هر فرد و در هر جایگاهی، با مخاطرات جدی جانی مواجه میکرد. تا آن جا که ابومنصور ثعالبی، صاحب کتابِ ”غُرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم“ - معاصر مولف ”یتیمه الدهر“ - (عبدالحسین زرینکوب ، ۱٣۷۲، ص ۵۵۹) در نفی و رد اندیشههای مزدک به فحاشی عوامانه روی میکند. اهانت به مزدک از سوی مورخان ریز و درشت در عصر فردوسی تبدیل به گفتمان حاکم بر حوزههایی بوده است که اخبار آن به گوش پادشاهان میرسیده و هتاکان از رهآورد این خوش رقصی چند درهمی به جیب میزدهاند. چنین است که ثعالبی نیز، وقتی به این جریان ناپاک میپیوندد در توصیف مزدک مینویسد:
«مزدک پور بامداد، ابلیسی بود در هیبت انسان، صورتی زیبا و سیرتی زشت داشت. ظاهراَش پاک و روان اَش ناپاک گفتاراَش شیرین و کرداراَش تلخ بود ... » (ابومنصور ثعالبی، ۱٣۵٣، ص ۵۹۶)
در چنین شرایطی گوشها جان بسپارند به آرای مساواتجویانه و اندیشههای عدالتخواهانه مزدک از زبان فردوسی که بی هیچ تردیدی با چاشنی تایید و تبلیغ بیان میشود و به دل مینشیند. پنداری شاعر (فردوسی) خود یکی از مزدکیان بوده است:
بـیامد یکی مرد مزدک به نام سخنگوی با دانش و رای و کام
گرانمایه مردی و دانش فروش قبــاد دلاور به او داده گـــوش
نبـاید کـه باشد کسی بر فزود تـوان گر بود تار و درویش پـود
جـهان راست باید که باشد به چیز فـزونی توانگر چــه را جست نیز
زن و خانه و چیــز بخشیـدنیست تهـیدست کس با تـوانگر یکیست
با توجه به بیتهای پیشگفته، چهگونه میتوان همراه با شاملو؛ فردوسی را شاعری ضد مزدک - و به تبع آن ضد ضحاک - و در نتیجه مدافع سینه چاک طبقهی حاکم دانست؟ البته این تذکر شاملو درست و به جاست که:
«مزدک هرگونه مالکیت خصوصی بیش از حدنیاز را طرد و مالکیت اشتراکی را تبلیغ میکرد و برای اشراف؛ زنان در شمار اموال خصوصی بودند نه به معنای نیمی از جامعهی انسانی. این بود که در کمال حرامزادهگی، حکم مزدک را تعمیم دادند و او را متهم کردند که زنان را نیز در تعلق تمامی مردان خواسته است.» (شاملو، پیشین)
- جایگاه جمشید
شاهنامه از سلطنت کیومرث آغاز میشود. شاهان دیگری که به دنبال او میآیند جملهگی دادگراَند. از آن جا که زمین به مرزها و جامعه به طبقات تقسیم نشده است، پس تضادی میان مردم مشاهده نمیشود. به این اعتبار در شاهنامه نیز از قیام و شورش مردم و بیدادگری شاهان خبری نیست. نخستین قیام در شاهنامه علیه جمشید شکل میبندد. حکومت جمشید هفتصد سال بود. او در ابتدا شاهی عادل است:
”به قول اوستا او نخستین کسی است که اهورامزدا دین خود را به وی سپرد. در روایات ایرانی نیز آمده که مدت سیصد سال در زمان جم بیماری و مرگ نبود. تا او گمراه شد و جهان بر آشفت و بیماری و مرگ بازگشت.“ ( معین ۱٣۶۴ ج ۵ فهرست اعلام)
تاریخ از فراگردی مشخص و منظم برخوردار است. حتا اگر به نظریههایی از قبیل دیالکتیک تاریخی قایل نباشیم، باز هم نمیتوان مسالهیی بنساختی همچون طبقاتی کردن جامعه را به ارادهی فردی یک آدم نسبت داد.
نکتهی قابل تامل دیگر نگاهی به اسباب و چیستی و چهرایی گمراهی جمشید است. جمشید در آغاز به آیین داد بوده است اما در اواخر عمر حکومت خود منحرف شده و به ستم و بیداد گرویده است. شرح وقایعاتفاقیه از زبان طبری چنین است:
«کفران نعمت کرد . احسان خدا عزوجل را انکار کرد و در گمراهی فرو رفت. فرشتهگانی که خدا به تدبیر امورش گماشته بود، از وی دوری گرفتند. گفت: ”ای مردم ! من خدایام ! مرا بپرستید.“» (طبری، ج ۱ صص: ۱۲۰-۱۱٨)
ابومنصور ثعالبی نیز کم و بیش روایت طبری را تایید کرده و گفته است:
”]جمشید[ عبادت خدا فرو گذاشت، فرّ از او دور شد“ (ثعالبی، پیشین، ص ۱۶)
حکیم توس با زبانی دلنشین سبب شناخت گمراهی جمشید را بازنمود است:٨
منـی کرد آن شاه یـزدان شنــاس ز یــزدان بپیچید و شـد ناسپـــاس
چنیـن گفت با سالـخورده مهــان که جز خویشتن را ندانـم جهـــان
خور و خواب و آرامتان از من ست همان کوشش و کامتان از من ســت
بـزرگی و دیهیـم و شاهی مـراست که گوید که جز من کسی پادشاست
از میان همین چند بیت نیز میتوان به عمق نقد و نظر فردوسی پیرامون حاکمیت استبداد و خودکامهگی پیبرد.
- سقوط جمشید
با توجه به این که بیماری غرور، مردم آزاری و خودرایی گریبان جمشید را گرفته جامعه طبقاتی شده و میان طبقات دارا و ندار گسست به وجود آمده است، پس مقدمات سرنگونی جمشید رقم میخورد. و بدینسان زمینههای شکلبندی اولین قیام در شاهنامه بسترسازی میشود. مردم و سپاهیان به تدریج جمشید را به حال خود رها میکنند و به صفوف مخالفان حکومت بیداد میپیوندند:
سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیونـد از جمّ شید
بـر او تیره شد فرّهی ایــزدی بـه کژی گرایید و نابخردی
پیداست که فردوسی از دو عاملِ ” گرایش به کژی“ و ” نابخردی“۹ به عنوان بسترسازهای سقوط جمشید یاد میکند و محور انتقادات خود از پادشاهی او را برمدار خودکامهگی و استبداد رای پیمیریزد.
از سوی دیگر یگانه گزینهی موجود برای کسب قدرت سیاسی ضحاک است. فردوسی در موضوع پادشاهی ضحاک به تنها عنصری که بها نمیدهد دارا بودن - یا نبودن - فرّ ایزدی است. ارتش ایران؛ گریزان از ستم جمشید، پشت سر ضحاک صف میبندند:
سواران ایران همه شاه جوی نهادند یک سر به ضحاک روی
جمشید توسط ضحاک بازداشت و به وضعی فجیع و شنیع به قتل میرسد:
چو ضحاکاش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمانی درنــگ
به اره مرو را به دو نیم کرد جهان را ازو پاک و بیبیم کرد
در راه به قدرت رسیدن ضحاک، ارتش ایران (سواران) بیش از هر گروه دیگری نقش آفریدهاند:
به شاهی بر او آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
(شاهنامه ژول مول، بیت ۱۹۵ تا ۲۰۶)
- فردوسی و جمشید
حکیم توس از سقوط پادشاهی خودکامه، کژرو و بیخرد، شاد است. اگر فردوسی بهراستی طرفدار منافع طبقاتی فئودالها، بردهداران و زمینخوران بود، دلیلی نداشت از سقوط قدرتی که حافظ چنین منافعی بوده است، اظهار خرسندی و شادمانی کند. با این حال شاملو که به دفاع از ضحاک حکم محکومیت فردوسی را از پیش صادر کرده است، بیتوجه به رضایتمندی فردوسی از سقوط جمشید – که به نوعی اعلام رضایت از سقوط جامعهی طبقاتیِ برساختهی جمشید است – نگاه خود را معطوف حوادثی میکند که میتواند با تامل؛ به درستی نظر و نتیجهگیری او شهادت دهد. سقوط ضحاک، ظهور فریدون و بازگشت جامعه به دوران طبقاتی جمشید. و شگفت آن که این همه حادثه، فقط با سه بیت، به شیوهی مطلوب شاملو، تایید میشود. سه بیتی که طی آن فریدون در جریان بیانیهای اعلام کرده است، حال که ضحاک سقوط کرده و کار انقلاب به پایان رسیده بهتر است هر کسی به سراغ کار و پیشهی خود برود. این چه ربطی به بازگشت جامعه به عقب و طبقاتی شدن مجدد دارد. و مگر طبقاتی شدن یک جامعه، حکم تعطیلی نمایشگاه بینالمللی تهران است که یکی صادر کند و دیگری لغو. هیچ فردی حتا با حداکثر بهرهمندی از کاریزمای شخصیتی، نفوذ مردمی و قدرت نظامی، نمیتواند با صدور اعلامیه و بخشنامه جامعه را تجزیه و طبقاتی کند و یا برعکس طبقات را فرو بریزد و برابری طبقاتی را به ارمغان بیاورد. تجربهی تاریخ اجتماعی ایران نشان میدهد که هرگاه حکومتی ساقط شده است، تا مدتهای مدید گسترهای از گسلهای مولد هرج و مرج و پریشانی و ناامنی تمام کشور را فرا گرفته و مردم عاصی از ناامنی بار دیگر به منظور در آغوش گرفتن زندهگی امن و آرام زیر پرچم حاکم خودکامهی دیگر صف کشیدهاند. این تسلسل تاریخی یکی از دلایل نهادینه شدن استبداد حکومتی و تسری رفتارهای خرده دیکتاتوری در فرهنگ سیاسی مردم ایران به شمار تواند رفت. فراشدی که البته بررسی آن بیرون از مجال این مجمل است.۱۰ به هر شکل شاملو به استناد همان سه بیتی که در ابتدای بخش دوم جستار نقل شد، معتقد است:
«آخر مردم طبقهای که قاعدهی هرم جامعه را تشکیل میدهند چهرا باید آرزو کنند فریدونی بیاید و بار دیگر آنان را به اعماق ببرد؟ یا چهرا باید از بازگشت نظام طبقاتی قند تو دلِشان آب شود؟»
ای کاش تحولات عمیق اجتماعی - در حد تجزیهی جامعه به طبقات یا به عکس برابری طبقاتی و محو طبقهی دارا - به همین سادهگی بود که شاملو تصور میکند. ای کاش میشد با یک اعلامیهی سه خطی یا به واسطهی یک دستورالعمل بینظمی ناشی از سقوط حکومت را به نظم و نسق کشید. حتا در دوران باستان که حکومتها متمرکز و تمام ابزار قدرت در اختیار یک فرد خودرای بود و یک نفر برای همه تصمیم میگرفت تحقق چنین تحول عمیقی در چارچوب ارادهی فردی محال به نظر میرسد. شاملو پشت سر ضحاک دست نابهکار توطئهی اشراف خلع ید شده را مشاهده کرده است:
«در میان همهی تاجداران شاهنامهی فردوسی، ضحاک تنها کسی است که نمیتواند بگوید:
مناَم شاه با فرهی ایزدی هماَم شهریاری، هم ام موبدی
این خود ثابت میکند که ضحاک از دودمان شاهی و حتا از اشراف درباری نیست. بلکه فردی است عادی که از میان تودهی مردم برخاسته ....» (شاملو پیشین)
شاملو - منظورمان جریان مدعی این اندیشه است - باید بداند که منطق انسانی حاکم بر تاریخ با منطق خشک و انعطافناپذیر ریاضی و علوم بَحت (خالص) همسان نیست. نقد و بررسی اپیستمولوژیک (معرفت شناخت) تاریخ اجتماعی با ما از مصادیق و آموزههایی سخن میگوید که به موجب آنها قرار نیست هر فردی با خاستگاه طبقاتی مردمی - حتا یک پرولتر – وقتی به اریکهی قدرت تکیه میزند الزاماً مدافع منافع مردم و طبقهی محروم باشد. از استالین روسها و هیتلر آلمانها تا رضاخان ما ایرانیان، روسای حکومتهای بسیاری میتوان نشان داد - از جمله همین لخ والسا در لهستان - که از اقشار محروم جامعه برخاسته بودند، اما وقتی به قدرت رسیدند، در عمل به صورت یک ماشین خدمتگزار بردهداران، فئودالها و بورژوازی عمل کردند. چه کسی است که نداند اندک مدتی پس از حاکمیت بلشویکها و به محض مرگ لنین ”دیکتاتوری پرولتاریا“ از ”دیکتاتوری بر پرولتاریا“ سر درآورد.
مضاف به اینکه از پیش معلوم نیست، نتیجهی هر دگرگونی اجتماعی - حتا علیه نظام طبقاتی، بالضروره - حاکمیتی انقلابی و طرفدار منافع اکثریت مردم، از کار در آید. لطفاً به عملکرد ضدانسانی پادشاه آدمکشی مانند نادر قلی (مشهور به نادرشاه) توجه فرمایید، تا به عمق مقولهای که ما در صدد طرح و شرح آن هستیم، پی ببرید.
پادشاهی که،
الف؛ فاقد فر شاهنشهی بود (مانند ضحاک) و از اعماق جامعه و از میان مردم تهیدست بر خاسته بود.
ب؛ در شرایط ناامنی و تنگدستی مردم - که ناشی از تلاشی صفویه بود - به قدرت رسیده بود.
پ؛ از کاریزمای بالا برخوردار بود و پس از اخراج اقوام مهاجم؛ هویت چند پارچه شدهی ملی را متمرکز کرده بود.
اما در نهایت، فرجام کار او به کجا کشید؟ در اوج قدرت، بیمناک از توهم توطئه، دست به جنایاتی هولناک زد و حتا از کور کردن فرزند - و جانشین احتمالی خود - اِبا نکرد. قتل عام مردم هند، بماند.
نقد و بررسی پدیدهی پیچیدهای مانند قدرت - که موضوع دانش سیاسی و ابزار اصلی دولت است - نیازمند دانایی ویژهیی است که مرزهای مشترک چندانی با شعر (از ”هوای تازه“ تا ”حدیث بیقراریماهان“)، ترجمه (از ”پا برهنهها“ تا ”دن آرام“)؛ فرهنگ کوچه (با تمام عظمتاش)، ژورنالیسم حرفهای (از کیهان هفته تا کتاب جمعه) و دهها رویکرد دیگر حرفهیی در حیطهی فرهنگ و هنر ندارد. طرح این مقوله به این معنا نیست که شاعران و سایر هنرمندان وارد عرصههای سیاسی نشوند و به اظهارنظر پیرامون سازوکارهای تاریخی نپردازند. هرگز اما موضوعات پیچیدهیی مانند اسطورهی ضحاک وقتی که برای تجزیه و تحلیل به حوزهی دیالکتیک تاریخی دعوت میشوند، آنگاه آدم هوشمندی مانند شاملو - با تمام داناییاش - به حاشیه رود.
ادامه دهیم.
باری مخالفت فردوسی با حکومت ضحاک ربطی به مسایل مورد نظر شاملو ندارد. ضحاک شاهنامه فردی است که برای رسیدن به قدرت، پدر خود را کشته و با ابلیس در آمیخته و بر اثر همین آمیزش است که در شعاع شر و کژی نیرنگ اهریمن قرار گرفته و دو مار - نماد شرارت - از شانههایاش روییده است. در دورهی حکومت ضحاک:
نـهان گشـت آیین فرزانهگان پـراکنده شـد کام دیــوانِگان
شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سخن جز به راز
نــدانست جز کژی آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن
فردوسی هرگز گلایه نمیکند که ضحاک فر شاهنشهی ندارد و یا - نمونه را - نان فئودالها را آجر کرده است . ناخشنودی حکیم از حکومت ستم و حاکمیت بیداد است. درست به همین سبب نیز، ضحاک محکوم به نابودی است. در هیچ جای شاهنامه از عملکرد موهوم ضد اشرافی و ضدفئودالی ضحاک خبری نیست. آن گونه که شاملو معترض شده:
« قیام مردم علیه ضحاک، قیام تودههای آزاد شده از قید و بندهای جامعهی اشرافی برضد منافع خویش، در حقیقت کودتایی است که اشراف خلع ید شده از طریق تحریک اجامر و اوباش و داش مشدیها بر علیه ضحاک که آنها را خاکسترنشین کرده، به راه انداخته....»
نه شاملو - و نه علی حصوری - برای اثبات این ادعا هیچ مدرک محکمه پسند، و حتا استدلال منطقی و عقلانی به دست ندارند.
- پیروزی یا شکست؟
تصویری که فردوسی از قیام علیه ضحاک ترسیم کرده فوق العاده بشکوه است:
به هر بام و در مردم شهر بود کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همـه در هـوای فریدون بدند که از جور ضحاک پر خون بدند
زدیوارها خشت و از بام سنگ به کوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
قیام پیروزمند مردم به ضد ضحاک، تحت رهبری آهنگری زحمتکش۱۱ - که میتواند موید ماهیت مردمی قیام باشد - بر بستری از نارضایتی عمومی به سلطنت فریدون میانجامد. نخستین فرمان حکومتی شاه جدید این است.
بفرمود کـردن بدر بر خروش کـه ای نام داران با فّر و هوش
نباید که باشید با ساز و جـنگ وزین باره جویید یکی نام و ننگ
سپــاهی نباید که با پیشـهور بـه یـک روی جویند هر دو هنر
یکـی کارورز و دگـر گرزدار سـزاوار هر کس پدید است کار
چو این کار آن جوید آن کاراین پـرآشوب گـردد سـراسـر زمیـن
به بند اندرست آن که ناپاک بود جـهان را زکــردار او بـاک بود
شــما دیـر مانیـد و خرم بویـد به رامش سوی ورزش خود شوید
دستور خلع سلاح عمومی، پدیدهیی است که در شرایط معاصر نیز حکومتهای بر آمده از قیام و انقلاب در پیش میگیرند. این امر بیانگرتفاوت کودتا با قیام مردمی است. در جریان کودتا اسلحه در اختیار نظامیان است و پس از پیروزی کودتا نیز کماکان در اختیار آنان باقی ماند و نیازی به خلع سلاح (نباید که باشید با ساز و جنگ یا ]ساز جنگ[ ) نیست.
پایان سخن
روایتی که فردوسی از ماجرای ضحاک (اسطورهی آژیدهاک) در شاهنامه به نظم کشیده است به لحاظ مانستهگی در ساختار؛ پایه و مایه و جهتگیریهای فکری، در متونی که چندان در دسترس شاعران و نویسندهگان ما به ویژه طیف جوان نیست؛ و پیش از شاهنامه تولید شده؛ آمده است از جمله:
تاریخ یعقوبی (ابن واضح یعقوبی، م ۲٨۴) ؛ اخبار الطوال (ابوحنیفه احمدبنداود دینوری ۲۹۰)؛ تاریخ طبری (محمدبن جریرطبری م٣۱۰)، مروج الذهب (مسعودی م ٣۴۵)، تاریخ بلعمی (برگردان تاریخ طبری؛ محمد بلعمی م ٣۶٣)، تاریخ ملوک الارض و الانبیاء (حمزهی اصفهانی، م ٣۶۰)، البداء و التاریخ (مطهربنطاهر مقدسی، م ؟ پس از ٣۷۰ هـ) و ....
مانستهگی روایت فردوسی از اسطورهی ضحاک با آن چه در متون پیش گفته نقل شده است دستکم موید این مدعا تواند بود که فردوسی - برخلاف نظر شاملو - به این اسطوره از منظری ایدئولوژیک ننگریسته و افکار و آرا خود را در متن اسطوره دخالت نداده و ماجرا را، به همان شکل که در متون و مراجع پیش از او موجود بوده - و به طور قطع یک یا چند مجلد از این کتابها در اختیار فردوسی نیز قرار گرفته - به نظم کشیده و امانت در روایت را بر سلیقهی شاعرانهی خود نیز ترجیح داده است.
نکتهی قابل ذکر دیگر این است که در چند متن معتبر - که کم و بیش همزمان با شاهنامه تالیف شده - ساختار اساطیری و بن مایهی داستانی ماجرای ضحاک از شباهت شگفتانگیزی با روایت فردوسی برخوردار است و این امر نیز شاهد دیگری بر رعایت امانت از سوی حکیم توس است. این متون عبارتند از:
تجارب الامم (ابوعلی مسکویه م ۴۲۱)، تاریخ غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم (ابومنصور ثعالبی م۴۲۹) و آثار الباقیهی ابوریحان بیرونی. مضاف به این که در این متون به ویژه کتاب ثعالبی و ابوریحان سیل ناسزا نثار ضحاک و مزدک سرازیر شده است، اما فردوسی برخلاف ایشان در همه حال موازین ادب را رعایت کرده و به اساس و ساختار اسطوره وفادار مانده است.
در پایان این جستار، - که بیش از حد متعارف موازین اقتصادی سخن را شکست و از آن سوی ایجاز سر درآورد مایلام بر این نکتهی مهم تاکید کنم که من - در مُقام خواننده و منتقد حرفهیی شعر و ادبیات کلاسیک و معاصر و آشنا و علاقهمند به شعر سایر ملل؛ شخصاً ترجیح میدهم که عرصهی نقد شعری و ادبی با مقولات و مقالاتی از جنس آن چه که شاملو در سخنرانی برکلی مطرح کرده - و در این جستار به محک نقد خورده - شکل ببندد و رقم بخورد....انبوه مقالات تکراری، که سالهاست انبان شبه نقد فرهنگی این کشور را مالامال از سیاه مشقهایی کرده است که قادر به ایجاد کمترین پوپایی، گفت و گو تضارب آرا و مناظره نیستند و با وجود خروار خروار از مجلاتی که با این نوشتهها، هر ماه بسته می شوند و ”بازار فرهنگ!!“ را اشباع میکنند، بی-آنکه آب از آب تکان بخورد، دستان شعر و ادبیات ایران به کلون درهای جهانی شدن هم نخواهد رسید.
ما اهل مقالات جنجالی و شلوغ کردن عرصهی شعر و فرهنگ و هنر کشور نیستیم و معتقدیم در صورت حاکمیت نقد مدرن بهرهمند از خرد فردی و جمعی طرح اندیشهای - که به حریم حرمت انسان لطمه نزند و حقوق شهروندی را نشکند - مجاز است. سخنرانی برکلی نیز فقط طرح یک اندیشه است که ای بسا بسیاری از ما با آن همراه و هنباز نیستم. هر اندیشهیی قابل نقد است. حتا اگر نقد فردوسی و سعدی و رومی و حافظ باشد.
تقدیس و تکفیر و تابوسازی؛ و حریمپردازیهای کاذب امثال محمد غزالی، دشمن اعتلای فرهنگ و اندیشه است. جامعهی ما در آستانهی گذار به دنیایی ایستاده است که سازوکارها و ساختارهای فکریاش با فرهنگ تحمل، مدارا، رواداری، دگرپذیری، رفتار مدنی، رعایت حقوق شهروندی، گفت وگو؛ و نقد مدرن شکل میبندد. به یاد داشته باشیم تا زمانی که آلودهگی ناشی از جنجال و غوغا و هتک و ناسزا به اندیشههایی که ما نمیپسندیم، از فرهنگ روزمرهگی و روزمرگی ما حذف و پاک نشده باشد، هیچ یک از شهروندان چنین دنیایی به ما خیر مقدم نخواهد گفت و درهای خانهاش را به روی شعر و داستان و ادبیات ما نخواهد گشود.
محمد قراگوزلو
QhQ.mm۲۲@yahoo.com
پی نوشت ها:
۱. بخشی از سخن رانی احمد شاملو در هشتمین کنفرانس سالانهی پژوهش و تحلیل تاریخ ایران با عنوان : ”روند روشنفکری در قرن بیستم ایران“ دانشگاه برکلی، فروردین ۱٣۶۹.
۲. از حق و انصاف نیز نباید گذشت که تحقیقات آکادمیسینهای روسی از جمله پطروشفسکی و بارتولد در زمینهی تاریخ و فرهنگ ایران از اعتبار ویژهیی بهرهمند است. هنوز شاهنامهی چاپ مسکو بهترین تصحیح و شاخصترین نسخهی موجود از این اثر است.
٣. صاحب این قلم خوانندهی علاقهمند به جزییات کتیبهی بیستون و ماجراهای دقیق قیام بردیا از آغاز تا سرکوب نهایی را به مقالهی مبسوط ذیل که طی دو شماره در ماهنامهی معیار زنده یاد ابراهیم زال زاده منتشر شده است ، ارجاع میدهد.
قراگوزلو . محمد ( ٨/۱٣۷۷) کتیبه محک تاریخ ]مقاله[ ماهنامهی معیار، ش: ٣۰ و ٣۱ اسفند و فروردین.
۴. بیتی از غزل حافظ: نقدها را بود آیا که عیاری گیرند تا همه صومعهداران پیکاری گیرند
مصرع اول بیت حافظ عنوان مقالهیی است مشابه که در پاسخ مطلبی مشابه از عطاءالله مهاجرانی نوشتهام:
قراگوزلو. محمد (۱٣٨۱) کو آن کسی که نرنجد... ] نقدها را بود آیا...[؛ اطلاعات؛ ۲٨ مهر.
۵. شاملو در شهریور ۱٣۶۷ به دعوت اجلاس بینالمللی نویسندهگان به شهر ارلانگن آلمان (غربی) سفر کرد و پس از برگزاری چند شب شعر و سخنرانی در جلسات اینترلیتِ ۲؛ که با موضوع ”جهان سوم، جهان ما“ تشکیل شده بود شرکت نمود و مقالهای تحت عنوان” من درد مشترکم مرا فریاد کن“ ارایه کرد. موضوع مقاله، فقر تبعیض، استبداد و بیعدالتی جهانی بود.
۶. خوانندهی محترم باید به این نکتهی ظریف توجه کند که اسکندر نیز مانند محمود غزنوی در شعر و ادبیات فارسی شخصیتی دو چهره (دوگانه) یافته است. دربارهی رازناکی این ماجرا بنگرید به مقالهیی از رضا انزابینژاد مندرج در ” کیهان فرهنگی“ ویژهنامهی عطار ش ۱۲٨، سال ۱٣۷۴.
۷. نگارنده توصیه میکند برای درک عدالتخواهی و برابرطلبی فردوسی ، کافی است نظر حکیم پیرامون مزدک و رویکردهای انقلابی او را با نظر ابوریحان بیرونی در همین مورد مقایسه کنید. فردوسی مزدک را به لطف میستاید و ابوریحان تا میتواند به مزدک لیچار بار می کند. ر.ک
بیرونی. ابوریحان (۱٣۶۲) آثار الباقیه .... برگردان اکبر دانا سرشت، تهران امیرکبیر
٨. غرور عامل سقوط حکومت؟! بدیهی است که فردوسی نیز مانند همهی روشنفکران قرن چهارم و پنجم به دلیل فقدان آگاهی و دانایی از روشمندیهای انقلاب سیاسی و جهل نسبت به فلسفهی تاریخ، نمیتوانسته است مولد تحلیل علمی از سقوط حکومت باشد. نخستین کسی که از منظر جامعهشناسی استدلالی ظهور و سقوط تمدنها – و دولتها – را نقد و ارزیابی کرد عبدالرحمان بن خلدون اندلسی است.
۹. خرد ثقل اندیشهی فردوسی را شکل میبندد. طرح و بازنمود این مقوله نیازمند کتاب یا دست کم رسالهای است مستقل و مبسوط.
۱۰. در این زمینه نگارنده در کتاب ”فکر دموکراسی سیاسی“ به طور مبسوط سخن گفته است.
۱۱. شاملو؛ کاوهی آهنگر را مصداق لومپنی چاقوکش همچون شعبان جعفری (مشهور به شعبان بیمخ) میداند. اگر چه در ماجرای کودتای ۲٨ مرداد ٣۲ و سقوط دولت ملی زنده یاد محمد مصدق، شعبان بیمخ به دفاع از سلطنت و کودتاچیان سینه سپر کرده و هدایت جماعتی لومپن – از جنس خود را – به عهده گرفته بود اما نقش راهبردی آمریکا (سازمان C.I.A) و فرماندههان ارشد ارتش (فضلاله زاهدی ، نصیری و ...) در پیروزی کودتا مشهود بود. قیام علیه ضحاک و نقش کاوه – بیبهره از دخالت و حمایت – قدرت های خارجی – قابل قیاس با کودتای ۲٨ مرداد نیست....
منابع:
۱. آزاد. اکبر (۱٣۵۱) اسفندیاری دیگر؛ تهران: طهوری.
۲. اوستا؛ نامهی مینوی زرتشت (۱٣۵۵) اوستا .... ، نگارش جلیل دوستخواه، از گزارشِ، ابراهیم پور داود، تهران: مروارید.
٣. برومند سعید. جواد (۱٣۷۲) انگشتری جمشید، تهران: پاژنگ.
۴. -------- (۱٣۷۱) جام جم؛ تهران: پاژنگ.
۵. بیرونی. ابوریحان (۱٣۶۲) آثار الباقیه،برگردان: اکبرداناسرشت، تهران: امیرکبیر.
۶. ثعالبی. ابومنصور (۱٣۵٣) غُرراخبار ملوک الفرس و سیرهم، زوتنبرگ.
۷. حافظ. شمسالدینمحمد. – در این مقاله، بیتهای حافظ شیراز از حافظه نقل شده.
٨. حصوری. علی (۱٣۵۶) ضحاک اصلاحگری که از میان مردم برخاست ]مقاله[ کیهان ،۲۱ تیر ، ش ۱۰۲۱٣
۹. دنیای سخن (۱٣۶۹) حقیقت چهقدر آسیبپذیراست؛ ش: ٣۲ و ٣٣، شهریور.
۱۰. راوندی. مرتضا (۱٣۵۷) تاریخ اجتماعی ایران (جلد ۱) تهران: امیرکبیر.
۱۱. زرین کوب. عبدالحسین (۱٣۶۲) تاریخ ایران بعد از اسلام، تهران: امیرکبیر.
۱۲. سعدی. مصلحالدین (۱٣۶۰) کلیات سعدی، به اهتمام محمدعلی فروغی ، تهران: امیرکبیر.
۱٣. صاحب اختیاری. بهروز (۱٣٨۱) احمد شاملو، شاعر شبانهها و عاشقانهها ]گردآوری[.تهران: هیرمند.
۱۴. طبری. محمدبنجریر (۱٣۵۴) تاریخ الامم و الملوک، ۲ جلد، بینا.
۱۵. فردوسی. ابوالقاسم (۱٣۶۴) شاهنامه، تصحیح ژول مول، تهران: جیبی.
۱۶. قراگوزلو. محمد (۱٣٨۴) تابوی فردوسی در محاق نقد .... ]مقاله[ فصلنامهی گوهران ، ش ۷ و ٨.
۱۷. ------- (٨-۱٣۷۷) کتیبه محک تاریخ ]مقاله۲[ ماهنامهی معیار، ش ٣۰ و ٣۱.
۱٨. ------- (۱٣٨۲) چنین گفت بامداد خسته، تهران: آزاد مهر.
۱۹. مجابی. جواد (۱٣۷۷) شناختنامهی شاملو؛ تهران: قطره.
۲۰. مسعودی. علیبنحسین (۱٣۶۵) مروج الذهب، برگردان ابوالقاسم پاینده تهران: علمی. فرهنگی.
۲۱. معین. محمد (۱٣۵٨) مزدیسنا و ادب فارسی (۲جلد) تهران: دانشگاه تهران.
* بخش نظرات این نوشته به درخواست نویسنده غیرفعال است.
|