سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مشاهدات یک عابر
نمایش نامه در یک پرده


سهراب صارمی


• لشکر چادرمشکی ها مثل گروه پنگوئن ها از پله برقی داشتن پایین میامدند. همگی مسلح به باطوم و دستبند بودند با قیافه های بی روح. یه مردی را دیدم که عکسش در تمام سایتها هست. لباس مشکی شبیه معرکه گیرها همونها که سینی پاره میکنند داشت با چند نفر لباس شخصی حرف میزد. چند تا مامور دیدم. با لباس شیک سه تیغه عینک افتابی در حال عکس و فیلم گرفتن. فوری یاد ۱۸ تیر افتادم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ تير ۱٣٨۵ -  ۲۹ ژوئن ۲۰۰۶


بعدازظهر دوشنبه ۲۲ خرداد طبق معمول در راه برگشت به منزل بودم از چند روز قبل میدانستم که زنان مبارز قصد گردهمایی دارند به همین منظور کمی زودتر از روزهای قبل راهی میدان ۲۵ شهریور یا همان میدان ۷ تیر کذایی شدم. به محض ورود به میدان اوضاع غیر عادی و ارایش نیروهای انتظامی جلب نظر میکرد.
میدان را دور زدم یک درجه دار با لحن بسیار بی ادبانه گفت: اهای عمو، حاجی؛ اهوووی حاچ اقا، کجا میری؟ گفتم میخوام با پله برقی برم ضلع شرقی میدان. گفت نمیشه بری. برگشتم ضلع جنوب غربی میدون همونجا که اسدالله یکتا بساط سیگار فروشی داره چند دقیقه وایستادم. تعداد نیروها خیلی زیاد شده بود. زنها سعی داشتند در محیط پارک روی زمین بشینند من هم رفتم همونجا.
یک دختر لاغر چادری کنار من شانه به شانه راه میرفت. خیلی لاغر و نحیف بود یهو صدای بیسیم را از زیر چادرش شنیدم. خنده ام گرفت. خیلی ریغو بود. بعد که باطوم را از زیر چادرش دیدم کمی خودش را جمع وجور کرد. نگاهم به نگاهش افتاد. بی اختیار ازش پرسیدم خانم چی شده؟ جواب نداد. در همین حال لشکر چادرمشکی ها مثل گروه پنگوئن ها از پله برقی داشتن پایین میامدند. همگی مسلح به باطوم و دستبند بودند با قیافه های بی روح. یه مردی را دیدم که عکسش در تمام سایتها هست. لباس مشکی شبیه معرکه گیرها همونها که سینی پاره میکنند داشت با چند نفر لباس شخصی حرف میزد. چند تا مامور دیدم. با لباس شیک سه تیغه عینک افتابی در حال   عکس و فیلم گرفتن. فوری یاد ۱٨ تیر افتادم. شستم خبردار شد که اینها مامور هستند. دیگه زدن و فحش دادن شروع شده بود. زنها رفتن اونور میدون. من هم دنبالشون راه افتادم. یک دختر را زدند، یه پسره امد دفاع کنه حسابی زدنش. من که از نوجوانی در درگیری های زمان شاه و اول انقلاب شرکت داشتم پریدم وسط. یادم امد که نمیتونم کاری کنم چون یک ماه پیش زانوی پایم را عمل کرده بودم. یک سرهنگ ۲ با باطوم محکم به شانه ام کوبید. برگشتم دیدم یه ادم مسن ریش سفید است همه را میزد. گریه ام گرفت عاجز بودم. بسختی پایم را روی زمین میکشیدم و راه میرفتم. دخترها را میزدند. ولی من نمیتوانستم کاری کنم از خودم بدم امد. رفتم توی پیاده رو نشستم روی زمین. رهگذرها بی اعتنا از کنارم میگذشتند ولی من همچنان مثل ادمهای مسخ شده کنار پیاده رو نشسته بودم...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست