سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اضطرار اقتصادی دائم


اسلاوی ژیژک


• باید در این شرایط کاملا نامناسب خطر کنیم. دوباره چهره ای جدید خلق کنیم، تا این ماشین به راهش ادامه دهد و هرآنچه را که در گذشته خوب بود- آموزش، بهداشت، خدمات اجتماعی ابتدایی-را حفظ کند. خلاصه، شرایط ما مانند چیزی است که استالین در مورد بمب اتم گفت: نه برای کسانی که اعصابشان ضعیف است. یا چنانکه گرامشی، دوره ای را که با جنگ جهانی اول شروع شد وصف می کند: جهان قدیمی کم کم نابود می شود ونبردهای جهانی جدیدی زاده می شوند: اکنون زمان غول هاست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۹ مرداد ۱٣۹۰ -  ۱۰ اوت ۲۰۱۱



در جریان اعتراض های سال جاری علیه برنامه های ریاضت اقتصادی در حوزه ی یورو- در یونان و در مقیاسی کوچک تر، در ایرلند، ایتالیا و اسپانیا- دو روایت خود را به رخ کشیدند.
یک روایت اقتدار طلبانه طبقه حاکم، که بحران را طبیعی و سیاست زدایی شده جلوه می داد: اقدامات کنترلی نه بر اساس تصمیماتی مبتنی بر گزینه های سیاسی بلکه مبتنی بر ضرورت های یک منطق مالی خنثی به وجود می آیند؛ اگر بخواهیم اقتصادمان پایدار باشد، چاره ای جز خوردن قرص تلخ نداریم. و روایت دیگر، روایت کارگران، دانشجویان و بازنشستگان معترض است که این اقدامات را تحمیل ریاضت اقتصادی و تلاش دیگری از سوی سرمایه
مالی بین المللی برای نابودی ته مانده رفاه می پندارند. بنابراین صندوق بین المللی پول از یک جنبه عامل خنثی
برای نظم و انضباط، و از جنبه ی دیگر عامل ظلم و ستم سرمایه ی جهانی است.
در هر دو جنبه یک نقطه سرنوشت ساز یک نقطه عطف وجود دارد. “ و آن وجه ”ابر من (superego) صندوق بین المللی پول در نحوه ی برخورد آن با مشتری ها است – و آن هنگامی است که صندوق بین المللی پول کشورها را به خاطر عدم پرداخت بدهی های شان تنبیه و مجازات می کند، ولی همزمان وام های جدیدی به آن ها می دهد. وام هایی که همه می دانند توان پس دادن آن ها را ندارند، بنابراین در چرخه ی خطرناک بدهی هایی که بدهی های
بیشتری را می زایند می افتند. از طرف دیگر علت موثر بودن این استراتژی "ابر من" این است که کشورهای وام
گیرنده کاملا آگاهند که خودشان هیج وقت مجبور به بازپرداخت کل وام نیستند وامیدوارند برای آخرین بار هم که شده از آن سود ببرند.
با وجود این که در هر دو روایت یک جو صداقت اندکی از حقیقت نهفته است، اما اساسا هر دو خطا هستند. طبقه ی حاکم اروپا سعی در مبهم جلوه دادن این حقیقت دارد که کسری بودجه های کلان، مانند اُفت درآمدهای دولت طی رکود اقتصادی نتیجه ی کمک های مالی عظیم بوده است. وام های کلانی که به آتن داده می شود برای بازپرداخت
بدهی های یونان به بانک های عظیم فرانسه و آلمان است. هدف واقعی اتحادیه اروپا، کمک کردن به بانک های خصوصی است، و اگر هر کدام از کشورهای حوزه ی یورو بدهکار شوند این بانک ها شدیدا ضربه می خورند. از طرف دیگر، روایت مخالفان باز هم ضعف چپ امروز را شهادت می دهد: هیچ میل مثبت قاعده مندی نسبت به تقاضای شان وجود ندارد، جز این که به طور کلی از کنار آمدن با رفاه عمومی موجود سرباز می زنند. در این جا اوتوپیا،
تغییر اساسی در سیستم نیست فقط آن که که فرد بتواند از مقدار معینی از رفاه عمومی برخودار باشد. آمال چپ محدود به دستیابی به سطح معینی از رفاه عمومی است نه تغییر اساسی در سیستم. ولی واقعیتی که در این مجادله نمی توان آن را نادیده گرفت این است که برای بار دیگر، نباید یک جو صداقت را در این بحثِ مقابله کننده نادیده گرفت:
اگر در قید بندهای سیسستم سرمایه داری جهانی باقی بمانیم، اقداماتی برای بیشتر چاپیدن از کارگران، دانشجویان و بازنشسته ها عملا حتمی است.
معمولا شنیده می شود که پیام واقعی بحران حوزه ی یورو این است که نه تنها یورو بلکه خود پروژه ی اتحادیه ی اروپا مرده است. اما پیش از تایید این گزاره، باید تحریفی لنینیستی به آن اضافه کرد: اروپا مرده است- قبول، اما کدام اروپا؟ پاسخ این است: اروپای پسا سیاسی مطابق با بازار جهانی، اروپایی که بارها وبارها در رفراندوم ها پس زده شده بود، اروپای تکنوکراتیک- متخصص بروکسل. اروپایی که می خواهد نشان اقتصاد دهد مروج منطق خشک اروپایی
علیه شور و شهوت یونانی، و حساب گری علیه احساسات است.
اما می تواند آرمانی به نظر برسد، فضا هنوز برای اروپایی دیگر باز است:
اروپای باز-سیاسی شده، بر پایه ی پروژه ی رهایی بخش شراکتی؛ اروپایی که به دموکراسی باستانی یونانی، به فرانسه و انقلاب اکتبر زندگی بخشید. برای همین است که باید از وسوسه ی واکنش به بحران مالی حال حاضر با عقب نشینی به کاملا دولت ملیِ (Nation-State) مستقل خودداری کرد، طعمه ای آسان برای سرمایه ی بین المللی شناور، که می تواند دولتی را در مقابل دولتی دیگر قرار دهد. بیش از هر زمان دیگری، پاسخ به هر یک از بحران ها باید جهانی نگرتر و عمومی تر از عمومیت سرمایه ی جهانی باشد.

دوره ای جدید
یک چیز روشن است: پس از گذشت سال ها از دولت رفاه، که تقلیل ها [ی اقتصادی] نسبتا محدود بود و با این نوید همراه بودند که همه چیز به زودی به حالت عادی بازخواهد گشت، وارد دوره ای می شویم که اوضاع اقتصادی اضطراری دارد همیشگی می شود؛ دائمی می شود، و سبکی از زندگی می شود. دوره ای که با خود اقدامات ریاضت کشانه ی بسیار شدیدتری به دنبال خواهد داشت، مقرری ها قطع می شوند،خدمات درمانی و تحصیلی کم می شوند و امنیت شغلی کاهش می یابد. چپ با وظیفه ی سختی روبرو است، تاکید و اصرار ورزیدن بر این که ما با اقتصادی سیاسی سروکار داریم-که هیچ چیز در این بحران "طبیعی" نیست، که نظام اقتصادی جهانی مبتنی بر یک سری تصمیمات سیاسی است-! همچنین باید کاملا آگاه باشد که، تا زمانی که درون این نظام هستیم، خشونت های قوانینش عملا مشکلات اقتصادی به بار می آورد، چون از منطق طبیعی-نمای خود پیروی می کند. پس، گرچه به روشنی وارد مرحله ی جدیدی از استثمار پیشرفته می شویم که شرایط بازار جهانی (بیرون سپاری و غیره) بیشتر به نفع اش است، باید به خاطر داشته باشیم که این را همیشه خود سیستم در آستانه ی سقوط مالی با عملکردش، تحمیل می کند. بنابراین عبث خواهد بود که فقط امید داشته باشیم بحران جاری مهار شود و سرمایه داری اروپا استاندارد نسبتا بالای زندگی را در آینده هم، برای جمعیت رو به رشد تضمین کند.
این در واقع سیاست رادیکال عجیبی است که امید اصلی آن این است که شرایط آن را ناچیز و بی تاثیر کند. این خلاف چنین استدلالی است که بدیو می گوید: یک فاجعه بهتر از هیچ است. باید خطر پایبندی به یک رویداد را پذیرفت، حتی اگر آن رویداد به "فاجعه ای تیره و تار" ختم شود. بهترین شناساگر شناسه فقدان اعتماد به نفس چپ های امروز ترس آن ها از بحران است. یک چپ راستین بحران را جدی می گیرد، بدون توهم. بینش بنیادی آن ها این است که، اگرچه بحران ها دردناک و خطرناک اند، گریز ناپذیرند، رزمگاهی هستند که باید در آن دست به پیکار زد و
پیروز شد. به همین خاطر این گفته ی قدیمی مائو تسه دونگ، امروز بیش از هر زمان دیگری به جاست «همه چیز در هستی در هرج و مرجی تمام عیار است؛ شرایط عالی است». در حال حاضر به هیچ وجه کمبود مخالفان سرمایه داری وجود ندارد. حتی شاهد میزان بیش از حد منتقدان سرمایه داری هستیم: تحلیل های مطبوعاتی، گزارش های تلوزیونی و کتاب های پرفروش پر هستند از اینکه کمپانی ها محیط زیست را آلوده می کنند، کمک مالی به بانکداران فاسد هنوز ادامه دارد در حالی که شرکت هاشان با پول مردم حفظ می شوند، کارگاه هایی هستند که کودکان آن جا اضافه کاری می کنند. اگرچه بی رحمانه به نظر می رسد، ولی ایرادی به همه ی این انتقادات وارد است:
چارچوب لیبرال-دموکراتیک-که باید در آن با افراط کاری ها مبارزه شود- به قانونی می ماند که به آن اعتراض نمی شود. چه آشکارا و چه تلویحا هدف، اصلاح سرمایه داری است-در تمام فشارهای رسانه ای، بازرسی های پارلمانی، قوانین سختگیرانه تر، تحقیقات صادقانه ی پلیس- تنها مکانیزم سازمانی لیبرال- دموکراتیک بورژوازی است که به آن اعتراض نمی شود. مثل اصل مقدسی باقی می ماند که رادیکال ترین شکل های ضد-سرمایه داری اخلاقی- گردهمایی جهانی پورتو الگر، جنبش سیاتل-- هم شهامت پرداختن به آن را نداشتند.

دولت و طبقه
اینجاست که بینش کلیدی مارکس معتبر می ماند، چه بسا امروز بیش از هر زمان دیگری. برای مارکس، مساله ی آزادی نباید در حوزه ی سیاسی قرار گیرد، چنانکه موسسات مالی بین المللی ضوابط را فقط زمانی اجرا می کنند که بخواهند حکمی را برای کشوری صادر کنند-آیا انتخابات آزادی در کار است؟ آیا قاضی ها مستقل اند؟ آیا مطبوعات از فشار های پنهان رها هستند؟ آیا به حقوق بشر احترام گذاشته شده است؟ کلید دستیابی به آزادی واقعی در شبکه ی مناسبات اجتماعی غیر سیاسی است،از بازار تا خانواده، جایی که به تحول نیاز دارد اصلاحات سیاسی نیست، بلکه یک دگرگونی در مناسبات اجتماعی تولید است. منظور ما این که چه کسی صاحب چیست یا رابطه ی مدیر و کارگر در یک کارخانه نیست; همه چیز بستگی به فرایند های خارج حوزه ی سیاست دارد. این توهم است که انتظار داشته باشیم با گسترش دموکراسی در این حوزه، مثلا با تشکیل بانک های دموکراتیک که تحت کنترل مردم
هستند، می توان تغییری موثر ایجاد کرد. تغییرات اساسی در این زمینه را باید جایی بیرون از حوزه ی حقوق قانونی یافت. بی تردید چنین شیوه های دموکراتیکی نقش مثبتی ایفا می کند. اما در هرصورت جزئی از ابزارها دولتی بورژوازی است که هدف آن تضمین عملکرد بی دردسر بازتولید سرمایه است. بدیو با درکی دقیق به درستی ادعا می کند که بزرگترین دشمن امروز ما نه سرمایه داری، امپراطوری یا استثمار بلکه دموکراسی است. پذیرش "مکانیزم دموکراتیک" به عنوان چارچوبی مطلق، مانع تغییرات اساسی مناسبات سرمایه داری می شود.
ضرورت تقدس زدایی از عرف های دموکراتیک ارتباط تنگاتنگی با تقدس زدایی از مشابه متقابلش، یعنی خشونت دارد. برای مثال بدیو به تازگی پیشنهاد کرده است که خشونت تدافعی اعمال کنیم، با ساختن قلمروهایی با فاصله ای از قدرت حکومت (مثل اوایل جنبش همبستگی لهستان)، و فقط با فشار به حکومت مقاومت کنیم و به این حوزه های آزاد هجوم ببریم و آن ها را مال خود کنیم. مشکل این راه حل این است که بستگی به تفاوت عمیقا پیچیده ی بین کارکرد متعارف ابزارهای دولت و اعِمال زیاده از حد خشونت حکومتی دارد. اما الفبای مفاهیم نبرد طبقاتی مارکسیستی، این نظریه است که حیات اجتماعی مسالمت آمیز خودش به معنای پیروزی (موقتی) یک طبقه (حاکم)
است. از دید زیردستان و ستمدیدگان، وجود حکومت به عنوان ابزار سلطه بر طبقه، خود خشونت است. رابسپیر
هم می گوید دلیل شاه کشی این نیست که شاه مرتکب جرم خاصی شده است: وجود شاه، خود یک جرم است، توهینی است به آزادی مردم. به معنای دقیق تر، کاربرد زور توسط ستمدیدگان علیه طبقه ی حاکم و حکومتش همیشه تدافعی است.
اگر نخواهیم به این مساله اعتراف کنیم، جبرا دولت را پذیرفته ایم و خشونتش را صرفا به عنوان افراط گری های مشروط قبول کرده ایم. شعار استاندارد لیبرال-- که توسل به خشونت گاهی اوقات لازم است، ولی هیچ گاه مشروع نیست--کافی نیست. از دیدگاه آزادی بخش رادیکال، باید این را برعکس کرد:
برای ستم دیدگان، خشونت همیشه مشروع است-چون شان اجتماعیشان ناشی از خشونت است-اما هیچ گاه ضروری نیست: همیشه مسئله ی ملاحظات تاکتیکی است که آیا از زور علیه دشمن استفاده کنیم یا نه.
خلاصه، موضوع خشونت باید روشن شود. مشکل کمونیسم قرن بیستم فقط این نبود که دست به خشونت زد- قبضه ی قدرت حکومتی، جنگ داخلی برای حفظ آن-- بلکه به شیوه ی عمکرد وسیع تر بود که این نوع از توسل به خشونت را اجتناب ناپذیر و مشروع کرد: حزب به عنوان وسیله ای برای ضرورت تاریخی و غیره.
هنری کسینجر در یادداشتی مختصر به سیا، که به آنها توصیه شده بود چگونه دولت آلنده را تضعیف کنند، می نویسد: "اقتصاد را نابود کنید". مقامات سابق آمریکا آشکارا اذعان می کنند که همان تاکتیک امروز در ونزولا استفاده می شود: وزیر امور خارجه ی سابق آمریکا، لارنس ایگلبرگر در فاکس نیوز از اقتصاد ونزولا گفت: "این سلاحی است
که ما باید علیه [چاوز] با آن شروع کنیم، و باید از آن استفاده کنیم، یعنی استفاده از ابزارهای اقتصادی برای
بدتر کردن اقتصاد تا جذابیت او در کشور و منطقه کاهش یابد“.
در اضطرار اقتصادی جاری هم واضح است که ما با فرآیندهای کور بازار سر و کار نداریم بلکه با مداخلات بسیار تاکتیکی و سازمان یافته ی دولت و موسسات مالی که هدف آن رفع این بحران به نفع خودشان است سر و کار داریم-- و آیا در چنین شرایطی اقدامات پیشگیرانه ی تدافعی در دستور قرار ندارند؟
این ملاحظات جایگاه ذهن گرای راحتی که روشنفکران رادیکال دارند را از بین می برد، حتی اگر فعالیت های ذهنیشان را که در طول قرن بیستم جذابیت زیادی پیدا کرد دنبال کنند: اشتیاق به مصیبت بار دانستن موقعیت های سیاسی. آدورنو و هورکهایمر مصیبت را در نقطه ی اوج دیالکتیک روشنگری در جهان تحت کنترل دیدند; جورجو آگامبن
اردوگاه های کار اجباری قرن بیستم را حقیقت تمام پروژه ی سیاسی غرب بیان کرد. اما تصویر هورکهایمر در آلمان غربی دهه ی ۱۹۵۰ را به یاد بیاورید. در حالی کسوف عقل را در جامعه ی مصرفی مدرن غرب معرفی می کند، که هم زمان از چنین جامعه ای به عنوان تنها جزیره ی آزادی در دریای توتالیتاریسم و دیکتاتوری فاسد دفاع می کند.
اگر در واقعیت روشنفکران زندگی امن راحتی داشته باشند و برای توجیه گذران زندگیشان سناریوهای مصیبت بار بسازند چه؟ برای بسیاری تردیدی نیست که اگر قرار باشد انقلابی صورت گیرد، باید در فاصله ای امن-کوبا، نیکاراگوئه، ونزوئلا- رخ دهد، بنابراین تا زمانی که دلگرمیشان فکر کردن به اتفاقاتی که در دوردست ها رخ می دهد است، می توانند به فعالیشان ادامهدهند. اما با سقوط عملکرد مناسب دولت های رفاه در اقتصادهای پیشرفته ی صنعتی، روشنفکران رادیکال شاید به زمان مناسبی که دنبالش بودند رسیده اند تا بگویند: ما خواستار تغییر اساسی هستیم.

اقتصاد به عنوان ایدئولوژی
اوضاع اقتصادی اضطراری دائمی به این معنی نیست که چپ ها باید کار روشنفکری بردبارانه بدون کاربرد عملی فوری را رها کنند. بالعکس، امروز بیش از هر زمان دیگری باید به خاطر داشت که شروع کمونیسم با عبارت معروف کانت در رساله اش، روشنگری چیست؟، به نام بهره ی جمعی از خرد: با برابری جهانی تفکر، بود. بنابراین نبرد ما باید آن جنبه هایی از تجدید سازمان جاری را برجسته کند که برای حوزه ی عمومی فراملی خطر ایجاد می کند. یک نمونه میتواند "پیمان بلونیا" در اتحادیه ی اروپا باشد که هدف آن یکدست کردن ساختار سیستم آموزش عالی اروپا است، که در واقع حمله ای گروهی به بهره ی جمعی از خرد است. علت این اصلاحات تلاش برای فروکاستن تحصیلات دانشگاهی به وظیفه ی حل مشکلات عینی جامعه از طریق تولید نظرات کارشناسی است. چیزی که اینجا گم می شود وظیفه ی اصلی تفکر است: نه تنها ارائه ی راه حل مسائلی که جامعه- درواقع، حکومت و سرمایه- طرح می کند، بلکه اندیشیدن به مسائل به شکل دلخواهی که مسئله تلقی می شود. فروکاستن تحصیلات دانشگاهی به وظیفه ی تولید دانش تخصصی مفید برای جامعه، الگویی از بهره ی فردی از خرد کانت که- با فرض های مشروط و متعصب-در سرمایه داری جهانی امروز محدود شده است. در اصطلاحات کانتی، فعالیت های ما به عنوان فردهایی نا بالغ شمرده می شود، نه به عنوان انسان هایی آزاد که در ابعاد عمومیت خرد می زیند.
بسیار مهم است که تلاش برای تجدید سازمان کردن تحصیلات دانشگاهی- نه در قالب خصوصی کردن یا روابط با کسب و کار، بلکه شکل فراگیری از طرح تطبیق آموزش با تولید دانش تخصصی- را با فرایند محدودسازی تولیدات روشنفکری متداول، و خرد عمومی مرتبط بدانیم. این فرایند، خود جزئی از دگرگون سازی جهانی به سبک خطاب ایدئولوژیک (ideological nterpellation) است. خوب است در اینجا عقاید آلتوسر درباره ی ابزارهای ایدئولوژیک دولت (
ideologica l state apparatuses) را مرور کنیم. اگر در قرون وسطی ابزار ایدئولوژیک دولت کلیسا- به معنای دین به عنوان یک نهاد- بود، ظهور مدرنیته ی سرمایه داری هژمونی سیستم مدرسه و ایدئولوژی قانونی را تحمیل کرد. افراد به صورت قانونی از طریق آموزش همگانی اجباری تحت سلطه قرار می گرفتند و این افراد تحت سلطه به عنوان شهروندان آزاد میهن پرست، به دستور قانون خطاب می شدند. به این ترتیب شکاف بین بورژواها و شهروندان حفظ
شد، شکاف بین فرد خودخواهِ- سودگرا که نگران تمایلات فردی (citoyen) خود است و شهروند متعهد به قلمرو عمومی دولت. تا جایی که، در بینش خود انگیخته ی ایدئولوژیک، ایدئولوژی به حوزه ی عمومی شهروندی محدود می شود، در حالی که تمایلات فردی، فراایدئولوژی به حساب آورده می شود، بنابراین اصل شکاف بین ایدئولوژی
و ناایدئولوژی در ایدئولوژی جا به جا می شود.
آنچه در آخرین مرحله ی سرمایه داریِ پس از ۱۹۶٨ رخ داد این بود که اقتصاد به تنهایی-- منطق بازار و رقابت-- به تدریج خودش را به عنوان ایدئولوژیِ هژمونیک تحمیل کرد. در آموزش، ما شاهد برچیده شدن تدریجی مدارس کلاسیک بورژوایی به عنوان ابزار ایدئولوژیک دولت هستیم: سیستم مدرسه کمتر و کمتر شبکه ای اجباری است، و وظیفه ی آن به عهده ی بازار است که مستقیما به وسیله ی دولت کنترل می شود، حامل ارزش های روشنفکران- آزادی، برابری،برادری. به خاطر فرمولِ ”هزینه ی کمتر،بازدهی بیشتر“ وظایفی که زمانی منحصرا در قلمرو دولت بودند، مانند اداره کردن زندان ها، می توانند خصوصی شوند. ارتش دیگر بر پایه ی خدمت اجباری نیست، بلکه از سربازانی که برای پول می جنگند تشکیل می شود. حتی بوروکراسی دولتی به عنوان طبقه ی مطلق هگلی (از لحاظ فلسفه ی مارکسیستی، طبقه ی مطلق universal class به طبقه ای از مردم در جامعه ی قشربندی شده در برهه ی زمانی خاص از تاریخ گفته می شود که به طور کلی منافع شخصیشان منطبق بر نیازها و خواست انسانیت باشد) تلقی نمی شود، چنانکه در مورد برلوسکونی صدق می کند. در ایتالیای امروز، قدرت دولتی مستقیما توسط
بورژواها به صورت بی رحمانه و آشکارا به کار گرفته شده است و به عنوان ابزاری برای محافظت از منافع شخصی از آن سوء استفاده می شود.
حتی فرایند برقراری روابط عاطفی بیشتر و بیشتر براساس خط مشی روابط بازار سازمان می یابد. چنین شیوه ای مبتنی بر خود کالاسازی (commodification self) است: در دوستیابی های اینترنتی یا آژانس های ازدواج، همسرها یا شریک های بالقوه خودشان را به صورت کالاهایی عرضه می کنند، خصوصیات خود را لیست و عکس خود را پست می کنند. چیزی که اینجا فراموش شده، چیزی است که فروید der einzige Zug همان جذبه ی استثنایی نامیده، است که باعث می شود درجا از کسی خوشم بیاید یا نیاید. عشق انتخابی است که از روی ضرورت تجربه می شود. در لحظه ای خاص، شخص با این حس که عاشق شده است از پا در می آید و جز این نمی تواند کار دیگری انجام دهد. بنابراین اینکه خصوصیات کاندیدها را مقایسه کنیم تا تصمیم بگیریم عاشق چه کسی بشویم نمی تواند عشق باشد. به این دلیل است آژانس های دوست یابی به معنای واقعی وسایل ضد-عشق هستند.
این بر چه تغییری در کارکرد ایدئولوژی دلالت دارد؟ وقتی آلتوسر می گوید ایدئولوژی افراد را به سوبژه ها خطاب می کند، مقصود از افراد موجودات زنده ای است که ابرازهای ایدئولوژیک دولت روی آنها شبکه ای از ریز- عمل ها را اعمال می کند. در مقابل، دسته ای از وجود (being) و یا جوهر (substance) نیست، اما حاصل این موجودات زنده به دست ابزار (dispositif) دست ابزار یا مکانیزم ابزارهای ایدئولوژیک دولت می افتد. کاملا منطقی است تا زمانی که اقتصاد حوزه ی نا-ایدئولوژی به حساب آید، این دنیای آرمانی کالایی سازی جهانی، خود را پسا- ایدئولوژیک می داند. با این وجود تا زمانی که بر اساس خود ادراکی خودش ایدئولوژی در سوبژه هاست، بر خلاف افراد پیشا-ایدئولوژیک، این هژمونیِ حوزه ی اقتصادی به صورت فقدان ایدئولوژی ظاهر می شود. این بدان معنا نیست که ایدئولوژی واقعا منعکس کننده ی اقتصاد به عنوان روبنای شالوده ی خودش است. بلکه در اینجا اقتصاد خودش به عنوان مدلی ایدئولوژیک عمل می کند، به طوری که ما کاملا توجیه شده ایم که بگوییم این مانند یک ابزار ایدئولوژیک دولت عمل کند- بر خلاف واقعیت اقتصادی خود که یقینا پیرو مدل بازار لیبرالی نیست.

ناممکن ها
هرچند امروز شاهد تغییر اساسی در عملکرد مکانیزم ایدئولوژیکی هستیم. آگامبن جامعه ی پسا سیاسی یا بیوسیسی (biopolitics) در آثار فوکو به شیوه ای از حکومت گفته می شود که افراد به وسیله ی بیوقدرت biopower و اثر قدرت سیاسی در همه ی ابعاد زندگی انسان- کنترل می شوند) ما را به عنوان جامعه ای معرفی می کند که
ابزارهای متعدد افراد را سوبژه زدایی می کنند بدون آنکه به او منیتی جدید بدهد:
سیاست است که ذهنیت و هویت واقعی (جنبش کارگری، بورژوازی و غیره) و موفقیت اقتصاد را از پیش کرده است، به عبارت دیگر، عمل ناب حکومت که هدفش چیزی جز بازتولید خود نیست. راست ها و چپ ها به صورت متناوب اداره ی قدرت را به دست می گیرند درحالی که با خواستگاهشان کار چندانی ندارند. امروز این اصطلاحات صرفا نام دو قطب- اولی بدون هیچ ابایی اشاره به ناسوبژه سازی دارد، و دیگری قصد دارد آن را با نقاب ریاکارانه ی شهروند خوب دموکراسی بپوشاند- از یک ماشین حکومت هستند.
بیوسیاست چیدمانی می آراید که ابزارها دیگر سوبژه نسازند (افراد را به سوبژه ها خطاب نکند)، بلکه فقط زندگی برهنه ی (bare life) افراد را کنترل و اداره کنند.
در این چیدمان، ممکن است اصل ایده ی یک دگرگونی اساسی رویایی ناممکن به نظر رسد- واژه ی ناممکن باید ما را وادار به توقف و تفکر کند. امروز، ممکن و ناممکن به نحو غریبی تعمیم داده شده اند، هر دو بیش از حد دچار بزرگنمایی هستند. از طرفی در حوزه های آزادی شخصی و فن آوری های علمی، می گویند هیچ چیز ناممکن نیست: می توانیم از سکس در همه ی انواع منحرفش لذت ببریم، آرشیو های کامل موسیقی، فیلم و سریال های تلویزیونی قابل دانلود هستند، سفر فضایی برای همه (به قیمتی) دستیافتنی است. امید به بهبود توانایی های جسمی و روحی مان، دستکاری خصوصیات بنیادیمان از طریق دست بردن در ژنوم وجود دارد. حتی رویای رسیدن به جاودانگی از طریق تبدیل هویتمان به نرم افزای که بشود در سخت افزاری دیگر دانلود کرد وجود دارد.
از طرفی دیگر، در حوزه ی روابط اجتماعی-اقتصادی، عصر ما خود را عصر بلوغ می داند که انسانیت رویای قدیمی اعتقاد به عصر سعادت را رها کرده و قید و بند های واقعیت را -- بخوانید: واقعیت اجتماعی-اقتصادی سرمایه داری- با تمام ناممکنی هایش پذیرفته است. فرمانی که نمی توانید، اسم رمزش (mot d’ordre) است: نمی توانید وارد کارهای جمعی بزرگ شوید، که ناگزیر به ارعاب توتالیتری ختم می شود. نمی توانید به دولت رفاه قدیمی بچسبید، شما را غیر قابل رقابت می کند و به بحران اقتصادی منجر می شود. نمی توانید خود را در بازار جهانی منزوی کنید، غیر از این که به دام شبح جوچه ی (juche) سیاست خودکفایی) کره ی شمالی بی افتید. به تعبیر ایدئولوژیک، بوم
شناسی هم لیستی از ناممکن های خود اضافه می کند، اصطلاحا حدود مجاز- نه بیشتر از دو درجه گرمایش زمین- براساس نظرات کارشناسی.
بسیار مهم است که در اینجا بین دو ناممکن تمایز قائل شویم: واقعیت- ناممکن یک تضاد اجتماعی، و ناممکن بودنی که حوزه ی ایدئولوژیک مسلط روی آن تمرکز می کند. ناممکن بودن اینجا دوچندان می شود، نقابی برای خودش می
شود: که کارکرد ایدئولوژیک ناممکن دوم، مبهم جلوه دادن حقیقت اولی است. امروز، ایدئولوژی حاکم تلاش می کند ما را وادار کند بپذیریم که یک تغییر اساسی، براندازی سرمایه داری، یک دموکراسی که به یک بازی پارلمانی فاسد فروکاسته نشده باشد ناممکن است، تا واقعیت- ناممکنِ تضادی که به گستردگی در جوامع سرمایه داری پراکنده شده است را مخفی کند. این واقعیت، ناممکن است به این مفهوم که در نظم اجتماعی و تضاد ساختاری کنونی اش ناممکن است. که به این معنا نیست که این واقعیت-ناممکن نمی تواند اساسا دگرگون شود.
به همین دلیل است که فرمول لکان برای چیره شدن بر یک ناممکنِ ایدئولوژیک این نیست که همه چیز ممکن است، بلکه ناممکن رخ می دهد. واقعیت-ناممکن لکانی یک محدودیت ما تقدم (a priori) نیست که نیاز باشد، که عملا در
نظر گرفته شود، ولی باید در حوزه ی عمل قرار گیرد- یک عمل فراتر از مداخله در قلمروِ ممکن است- یک عمل، اصل هماهنگی و تعادل آنچه ممکن است را تغییر می دهد،بنابراین شرایط ممکن بودنِ خودش را ایجاد می کند. به همین دلیل است که کمونیسم واقعیت را هم تهدید می کند: مانند یک کمونیست عمل کردن یعنی مداخله در واقعیتِ بنیادیِ تضادی که شالوده ی سرمایه داری امروز است.

آزادی ها؟
اما سوالی باقی می ماند: چنین گزاره ی نظام مندی درباره ی انجام دادنِ ناممکن به چه می رسد، وقتی با ناممکن عینی مواجهیم: شکست خفت بار کمونیسم به عنوان تفکری که می تواند توده های عظیم را به جنبش وادارد؟ دو سال پیش از مرگش، زمانی که برایش آشکار شد انقلابی سراسری در اروپا وجود نخواهد داشت، و فهمید ساختن سوسیالیسم در یک کشور چیزی بی معنی است، لنین نوشت:
اگر یاس و ناامیدی مطلق اوضاع، با ده چندان کردن توان کارگران و روستاییان، به ما فرصتی دهد تا بنیادی بایسته ی تمدن به شیوه ای متفاوت با کشورهای اروپای غربی بسازیم، آنگاه چه؟ آیا این همان گرفتاری حکومت مورالس در بولیوی، حکومت چاوز در ونزوئلا، و حکومت مائویست ها در نپال نیست؟ آنها از طریق انتخابات دموکراتیک عادلانه به قدرت رسیدند، نه از طریق شورش. اما به ناگه از قدرت به نحوی سوگیرانه یا حداقل به نحوی که یک دولت نمی بایست انجام دهد استفاده کردند: مستقیما طرفدارانشان را تحریک کنند و شبکه ی نمایندگان حزبی-دولتی را دور بزنند. شرایطشان واقعا ناامید کننده است: تمام جریان حرکت تاریخ، اساسا علیه آنهاست، اتکا به هیچ کدام از گرایش های عینیشان به آنها کمکی نمی کند، تنها کاری که از دستشان بر می آید ماستمالی کردن است، کاری کنند که در اوضاع درماندگی می توانند. اما آیا با این وجود، آزادی منحصر به فردی به آنها نمی دهد؟ و آیا ما-چپ های
امروز- دقیقا همان اوضاع را نداریم؟ اوضاع ما کاملا مخالف شرایط کلاسیک اوایل قرن بیستم است، که چپ می دانست چه باید بکند (ایجاد دیکتاتوری پرولتاریا) اما باید منتظر زمان مناسبی برای اقدام می ماند. ما امروز نمی دانیم چه باید بکنیم، اما باید همین حالا دست به کار شویم،چون پیامد های بی حرکتی می تواند فاجعه آمیز باشد. مجبور می شویم طوری زندگی کنیم که گویی آزادیم.
باید در این شرایط کاملا نامناسب خطر کنیم. دوباره چهره ای جدید خلق کنیم، تا این ماشین به راهش ادامه دهد و هرآنچه را که در گذشته خوب بود- آموزش، بهداشت، خدمات اجتماعی ابتدایی-را حفظ کند. خلاصه، شرایط ما مانند چیزی است که استالین در مورد بمب اتم گفت: نه برای کسانی که اعصابشان ضعیف است. یا چنانکه گرامشی، دوره ای را که با جنگ جهانی اول شروع شد وصف می کند: جهان قدیمی کم کم نابود می شود ونبردهای جهانی جدیدی زاده می شوند: اکنون زمان غول هاست.

منبع: ماهانه ی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و هنری مهرگان


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست