شورشهای لندن؛ درجه صفر اعتراض
دلهدزدان جهان متحد شوید
اسلاوی ژیژک
•
موقعیت ناگوار اقتصادی که بهسرعت هم بدتر میشود، دیر یا زود فقرایی را که به نحو گستردهای در اعتراضات بهار غایب بودند به خیابان میکشاند. احتمال آن هست که یک انفجار جدید رخ دهد و پرسش دشوار برای سوژه سیاسی مصری این است که چه کسی در جهتدهی به خشم فقرا موفق خواهد شد؟ چه کسی این خشم را به زبان برنامه سیاسی ترجمه خواهد کرد: چپ سکولار جدید یا اخوان المسلمین؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲ شهريور ۱٣۹۰ -
۲۴ اوت ۲۰۱۱
از منظر هگل تکرار، نقشی حیاتی در تاریخ ایفا میکند: وقتی چیزی فقط یکبار اتفاق میافتد میتوان آن را به عنوان یک تصادف نادیده گرفت، چیزی که اگر شرایط به گونهای دیگر بود، میشد از آن اجتناب کرد؛ اما وقتی همان رخداد خود را تکرار میکند، نشانهای است از اینکه فرآیند تاریخی عمیقتری در حال بروز و ظهور است. شکست ناپلئون در لایپزیگ در سال ۱٨۱٣، نوعی بدشانسی به نظر میرسید؛ شکست مجددش در واترلو آشکارا نشان میداد که دوره او به سر آمده است. همین امر در مورد بحران مالی دامنهدار صادق است. در سپتامبر ۲۰۰٨ برخی بحران را امری غیرمتعارف جلوه دادند که با تنظیم بهتر بازار و غیره میتواند رفع شود؛ حال که نشانههای رکود مکرر مالی ظاهر میشوند، واضح است که ما با پدیدهای ساختاری سر و کار داریم.
بارها و بارها گفته شده که ما در حال از سر گذراندن بحران بدهیها هستیم و باید به کمک یکدیگر سختیها را تحمل کنیم و کمربندها را محکم ببندیم، یعنی همه ما البته به غیر از پولدارهای خفن. این فکر که از آنها مالیات بیشتر بگیریم تابو است؛ چرا که اگر چنین کنیم پولدارها دیگر انگیزهای برای سرمایهگذاری نخواهند داشت، فرصتهای شغلی کمتری ایجاد میشود و ما همه رنج خواهیم برد. تنها راه نجات خود از دوره سخت حاضر این است که فقرا فقیرتر و پولدارها پولدارتر شوند. فقرا چه باید بکنند؟ چه میتوانند بکنند؟
گرچه شورشهای انگلستان با تیراندازی مشکوک به مارک دوگان راه افتاد، همه موافقند که این شورشها نشان از نارضایتی عمیقتری دارند- اما چهجور نارضایتی؟ شورشهای انگلستان نیز همچون شورشهای حومه پاریس در سال ۲۰۰۵ هیچ پیامی نداشتند. (در اینجا تضاد آشکاری هست میان این شورشها و تظاهرات گسترده دانشجویان در نوامبر ۲۰۱۰ که آن هم به خشونت کشیده شد. دانشجویان روشن میکردند که اصلاحات پیشنهادی در مورد تحصیلات عالی را قبول ندارند.) از اینرو مشکل بتوان شورشیان انگلیسی را در معنای مارکسی کلمه همچون نمونهای از ظهور سوژه انقلابی در نظر گرفت؛ آنها به مراتب با مفهوم هگلی «فرومایگان» بهتر جور در میآیند، آنها که در خیابان هستند نوعی فضای اجتماعی را شکل دادهاند که میتواند نارضایتیشان را تنها از طریق طغیانهای «غیرعقلانی» نشان دهد که منجر به خشونت مخرب میشود- یعنی همان چیزی که هگل «نفی انتزاعی» نامیده است.
حکایتی قدیمی هست درباره کارگری که همه مشکوک به دزدی او بودند: هر روز بعدازظهرها، هنگام خروج از کارخانه فرغون او را به دقت وارسی میکردند، ولی ماموران هیچ نمییافتند؛ فرغون همواره خالی بود. بالاخره دوزاریشان افتاد: چیزی که کارگر میدزدیده خود فرغونها بوده. ماموران حقیقت آشکار جلو چشمشان را نمیدیدند، درست همانطور که تحلیلگران شورش اخیر واقعیت را نمیبینند. گفته شده فروپاشی رژیمهای کمونیستی در اوایل دهه ۱۹۹۰ نمایانگر پایان عصر ایدئولوژی است: دوران پروژههای کلان ایدئولوژیک که در فاجعه تمامیتخواهی به اوج خود رسید به سر آمد؛ ما وارد دوره جدیدی از سیاست عقلانی و عملگرایانه شدهایم. اگر این نکته پیشپاافتاده که ما در دوره پساایدئولوژیک زندگی میکنیم از هر نظر درست باشد، صحت آن را میتوان در این انفجار خشونت اخیر دید. این درجه صفر اعتراض بود، یک عمل خشونتبار که هیچ مطالبهای نداشت. جامعهشناسان و نویسندگان روزنامهها در تلاش ناامیدانه خود جهت یافتن معنایی برای شورشها، معمای شورشهای حاضر را پیچیدهتر کردند.
معترضان گرچه جزو محرومان و تهیدستان به شمار میروند و عملا از جامعه حذف شدهاند، در آستانه گرسنگی نیستند. مردمانی در تنگنای مادی به مراتب سختتر قادر بودهاند خود را در قالب نیروهای سیاسی با دستور کار روشن سازماندهی کنند، چه برسد به اوضاع سرکوب فیزیکی و ایدئولوژیک. بنابراین خود این واقعیت که شورشیان هیچ برنامهای نداشتند باید تاویل و تفسیر شود: این واقعیت به ما نکات مهمی را درباره مخمصه سیاسی- ایدئولوژیکی که در آن گیر کردهایم گوشزد میکند، درباره نوع جامعهای که در آن ساکن هستیم، جامعهای که از حق انتخاب دفاع میکند ولی در آن تنها بدیل موجود برای اجماع دموکراتیک تحمیلشده نوعی اقدام کور است. مخالفان نظام دیگر نمیتوانند خود را در قالب نوعی بدیل واقعگرایانه یا حتی بهعنوان پروژهای اتوپیایی صورتبندی کنند، ولی تنها میتوانند شکل یک انفجار بیمعنا به خود بگیرند. وقتی تنها انتخاب موجود میان عملکردن مطابق انتظار عموم و خشونت (خود) ویرانگر باشد دیگر حق انتخاب آزادانه ما چه فایدهای دارد؟
آلن بدیو استدلال کرده که ما در نوعی فضای اجتماعی زندگی میکنیم که بهطور روزافزون به مثابه «بیجهان» تجربه میشود: در چنین فضایی، تنها شکلی که اعتراض میتواند بگیرد خشونت عاری از معناست. شاید این یکی از اصلیترین خطرات سرمایهداری باشد: سرمایهداری گرچه به لطف جهانیبودن کل جهان را احاطه کرده، یک منظومه ایدئولوژیک «بیجهان» را تداوم میبخشد که در آن مردم از شیوههای معنایابی و معنادهی خود محروم شدهاند. درس بنیادین جهانیشدن این است که سرمایهداری میتواند خود را با هر تمدنی، از مسیحی تا هندو یا بودایی، از غرب تا شرق سازگار کند: هیچ «جهانبینی سرمایهدارانه» فراگیر، هیچ «تمدن سرمایهداری» راستین در کار نیست. وجه جهانگستر سرمایهداری نمایانگر حقیقت بدون معناست.
بنابراین اولین نتیجهای که باید از شورشها بگیریم این است که هم واکنش محافظهکارانه و هم واکنش لیبرال به ناآرامیها ناکافی است. واکنش محافظهکارانه قابل پیشبینی بود: این جور خرابکاریها توجیهی ندارد؛ باید همه ابزارهای لازم را به کارگیریم تا نظم را مجددا برقرار سازیم؛ برای جلوگیری از انفجارهای دیگری از این قسم ما نیازی به مدارای بیشتر و کمک اجتماعی نداریم، بلکه نیازمند انضباط بیشتر، کار سختتر و حس مسوولیتپذیری هستیم. اشتباه این تحلیل تنها در این نیست که موقعیت اجتماعی یأسآوری را که جوانان را به سمت انفجارهای خشونتبار سوق میدهد، نمیبیند، بلکه شاید مهمتر از آن، این تحلیل را نادیده میگیرد که چگونه این طغیانها بازتاب مفروضات منطقی پنهان خود ایدئولوژی محافظهکاری هستند. وقتی در دهه ۱۹۹۰ محافظهکاران کمپین «بازگشت به اصول» را تشکیل دادند، متمم وقیح آن توسط نورمن تبیت ارایه شد: «انسان نه فقط یک حیوان اجتماعی بلکه حیوانی اقلیمی است؛ بخشی از دستور کار ما باید ارضای آن غرایز پایهای قبیلهای و اقلیمی باشد.» این همان چیزی است که «بازگشت به اصول» واقعا میخواست: رهاکردن وحشیهایی که زیر جامعه ظاهرا متمدن بورژوای ما کمین کردهاند، از طریق ارضای «غرایز پایهای» وحشیها. هربرت مارکوزه در دهه ۱۹۶۰ مفهوم «والایشزدایی سرکوبگر» را ارایه کرد تا «انقلاب جنسی» را توضیح دهد: رانهها و تمایلات انسانی میتوانند از والایش بازمانند، به هر کجا سرک کشند و همچنان در انقیاد نظارت سرمایهداری باشند- یعنی صنعت پورنوگرافی. آنچه ما در خیابانهای انگلستان در طول ناآرامیها دیدیم نه انسانهایی تقلیلیافته به «جانوران درنده»، بلکه صورت عریان «جانورانی» بود که ایدئولوژی سرمایهداری تولید کرده است.
در همین اثنا لیبرالهای چپگرا به وردهایشان درباره برنامههای اجتماعی و ابتکار عمل در فرآیند ادغام [مهاجران و غیره] میچسبند که نادیدهگرفتن آنها، نسلهای دوم و سوم مهاجران را از داشتن دورنمای اجتماعی و اقتصادی محروم کرده است: طغیانهای خشونتبار تنها ابزاری است که آنها دارند تا نارضایتی خود را سر و شکلی دهند. به جای افتادن به دام خیالپردازیهای کینهجویانه باید تلاش کنیم دلایل ژرفتر طغیانها را دریابیم. آیا میتوان تصور کرد چه معنایی دارد که جوانی در محلهای فقیر و با حضور نژادهای مختلف باشی که همیشه از پیش مورد ظن و آزار و اذیت پلیس قرار میگیرد و نه تنها بیکار است که اغلب قابلیت استخدام برای کار هم ندارد، بدون هیچگونه امیدی به آینده؟ نتیجه منطقی اوضاعی که این مردم خود را در آن مییابند، این است که ناگزیر به خیابان خواهند ریخت. با اینهمه، ایراد این تفسیر این است که تنها شرایط عینی و ابژکتیو شورشها را در نظر میگیرد. شورش کردن یعنی یک بیانیه سوبژکتیو دادن، که در ضمن اعلام کند چگونه یک سوژه به یک اوضاع عینی و ابژکتیو گره میخورد.
ما در دوران کلبیمسلکی به سر میبریم و راحت میتوان تصور کرد معترضی که در حال غارتگری و آتشزدن مغازهای دستگیر شده و تحتفشار است تا دلایل خود را از این کارها بگوید، به زبانی پاسخ دهد که مددکاران اجتماعی و سوسیالیستها از آن بهره میگیرند و به عدم پویایی اجتماعی، افزایش ناامنی، ازبینرفتن اقتدار پدر، فقدان محبت مادر در اوان کودکیاش اشاره کند. او میداند چه کار میکند اما با اینحال انجامش میدهد.
بیمعناست که بسنجیم کدام یک از این دو واکنش، محافظهکار یا لیبرال، بدتر است: چنانکه استالین میگوید هر دو بدترند و این بد بودن متضمن هشداری است که هر دو طرف میدهند مبنی بر اینکه خطر واقعی این طغیانها در واکنش نژادپرستانه قابل پیشبینی «اکثریت خاموش» است. یکی از اشکالی که این واکنش به خود گرفت، فعالیت «قبیلهای» اجتماعات محلی (ترکها، کاراییبیها، سیکها) بود که به سرعت واحدهای محافظت و ماموران خود را سازمان دادند تا از داراییهایشان مراقبت کنند. آیا مغازهداران، بورژوازی کوچکیاند که در برابر یک اعتراض حقیقی، گیرم خشونتبار، علیه نظام از داراییهای خود دفاع میکنند یا آنکه نمایندگان طبقه کارگرند که با نیروهای زمینهساز فروپاشی اجتماعی میجنگند؟ در اینجا هم باید از موضعگیری پرهیز کرد. حقیقت آن است که درگیری میان دو قطب از محرومان است: آنها که موفق به کارکردن درون سیستم شدهاند در مقابل آنها که درماندهتر از آنند که بخواهند به تلاش برای هماهنگی با سیستم ادامه دهند. خشونت شورشیان تقریبا تنها و تنها علیه خودشان به کار گرفته میشد. ماشینهایی که آتش گرفت و مغازههایی که غارت شد نه در محلههای ثروتمند بلکه در محلههای خود شورشیان بود. درگیری میان بخشهای مختلف جامعه است؛ در رادیکالترین حالت، نوعی درگیری میان جامعه با جامعه است، میان آنها که همه چیز دارند و آنها که هیچ برای از دست دادن ندارند، میان آنها که در جامعه هیچ از دست نمیدهند و آنها که خیلی چیزها را از دست میدهند.
زیگمونت باومن شورشها را به عنوان اعمال «مصرفکنندگان فاسد و نالایق» توصیف میکند: آنها بیش از هر چیز دیگر مظهر میلی به مصرفگرایی بودند که وقتی نتوانست خود را به شیوه «درست» (یعنی با خرید کردن) تشخیص دهد به نحو خشونتباری به اجرا درآمد. آنها ضمنا به خودی خود دربردارنده لحظه اعتراض راستیناند، آنهم در قالب پاسخی طعنآمیز به ایدئولوژی مصرفگرایی: «شما ما را به مصرف کردن دعوت میکنید در حالیکه همزمان ابزارهای لازم را برای درست مصرفکردن از ما میگیرید – پس اینجا ما به تنها شیوهای که میتوانیم [دلهدزدی] مصرف میکنیم!» شورشها تبلور نیروی مادی ایدئولوژی، آنهم شاید بدین حد برای «جامعه پسا-ایدئولوژیک» است. از منظری انقلابی، ایراد شورشها نه صرف خشونت، بلکه این حقیقت است که خشونت حقیقتا متکی به خود نیست. این خشمی ناتوان و ناامید است که نقاب ابراز زور به چهره زده، این حسدی است که نقاب جشن فاتحانه پوشیده.
شورشهای اخیر باید در نسبت با نوع دیگری از خشونت که امروزه اکثریت لیبرالها آن را تهدیدی برای شیوه زندگی ما میدانند، بررسی شوند: حملات تروریستی و انفجارهای انتحاری. در هر دو مورد، خشونت و پاسخ آن در یک دور باطلگیر افتادهاند و هر یک نیروهایی را تولید میکند که خود میکوشد از بین ببردشان. در هر دو، ما با اقدام به عمل آنی کورکورانه (passages à l’acte) سر و کار داریم که در آن خشونت نوعی اعتراف ضمنی به ناتوانی است. تفاوت در آن است که در تقابل با شورشهای انگلستان یا پاریس، حملات تروریستی در خدمت معنای مطلقی به کار گرفته میشود که برخی مدعیان مذهب، آن را تدارک دیدهاند.
متاسفانه تابستان ۲۰۱۱ مصریها در حکم نشان پایان انقلاب به خاطر خواهد ماند، زمانی که پتانسیل رهاییبخش آن خفه شد. گورکنان آن ارتش و اخوانالمسلمیناند. تراز توافق میان ارتش (که همان ارتش مبارک است) و اخوان المسلمین (که در ماههای اولیه خیزش نقشی حاشیهای داشتند اما اکنون دوباره پا میگیرند) روز به روز روشنتر میشود: اخوان المسلمین کاری به مزایای مادی ارتش ندارند و در عوض هژمونی ایدئولوژیک را به دست میآورند. بازندگان این بازی عبارتند از: لیبرالهای طرفدار غرب که – بهرغم دریافت وجوه از سیا – ضعیفتر از آنند که «دموکراسی را به پیش برند»، بازیگران حقیقی رخدادهای بهار عربی، چپ سکولار نوظهوری است که تلاش کرده شبکهای از سازمانهای جامعه مدنی، از اتحادیههای کارگری تا فمنیستها، تشکیل دهد. موقعیت ناگوار اقتصادی که بهسرعت هم بدتر میشود، دیر یا زود فقرایی را که به نحو گستردهای در اعتراضات بهار غایب بودند به خیابان میکشاند. احتمال آن هست که یک انفجار جدید رخ دهد و پرسش دشوار برای سوژه سیاسی مصری این است که چه کسی در جهتدهی به خشم فقرا موفق خواهد شد؟ چه کسی این خشم را به زبان برنامه سیاسی ترجمه خواهد کرد: چپ سکولار جدید یا اخوان المسلمین؟
واکنش غالب افکار عمومی غرب به توافق میان اخوانالمسلمین و ارتش بیتردید ابراز فاتحانه این حکمت کلبیمشربانه است: ما که گفته بودیم خیزشهای عمومی و همگانی در کشورهای عربی همواره به بنیادگرایی نظامی ختم میشود. نگفته بودیم؟ علیه یکچنین کلبیمشربی، باید بیقید و شرط به هسته رادیکال و رهاییبخش خیزش مصریها وفادار ماند.
اما باید از وسوسه خودشیفتگی نسبت به آرمان ازدسترفته نیز پرهیز کرد: ستایش از زیبایی والای خیزشهای محکوم به شکست چندان سخت نیست. چپ کنونی با معضل «نفی متعین» مواجه است: بعد از این خیزشها، وقتی شوق و اشتیاق والای لحظه نخست تمام شد، چه نظم جدیدی باید جایگزین نظم قدیم شود؟ در این زمینه، مانیفست خشمگینان اسپانیایی (indignados) که پس از تظاهراتشان در ماه می نوشته شد، روشنگر است. اولین نکته چشمگیر لحن غیرسیاسی نیشوکنایهدار آن است: «برخی از ما خود را مترقی میدانند، برخی دیگر محافظهکار. بعضی از ما معتقدند، برخی نیستند. برخی از ما آشکارا دست به تعریف ایدئولوژیها میزنند، برخی دیگر غیرسیاسیاند، اما ما همه نگران و عصبانی از دورنمای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دور و برمان هستیم: فساد سیاستمداران، تاجران، بانکداران، ما را بییار و یاور، عاری از هر گونه صدایی، رها کرده.» خشمگینان اسپانیایی اعتراضشان را به خاطر «حقایق مسلمی» نشان میدهند «که ما باید در جامعه خود بدانها وفادار باشیم: حق مسکن، استخدام، فرهنگ، سلامت، آموزش، مشارکت سیاسی، رشد فردی آزادانه و حقوق مصرفی یک زندگی سالم و شاد.» آنها با رد خشونت ما را به نوعی «انقلاب اخلاقی» دعوت میکنند. «ما باید به عوض اینکه پول را بالاتر از انسانها بدانیم، آن را به خدمت خود گیریم. ما مردمانیم نه محصولات. من مسوول چیزیام که میخرم، چرا میخرم و از چه کسی میخرم نیستم.» کارگزاران این انقلاب چه کسانی خواهند بود؟ خشمگینان اسپانیایی کل طبقات سیاسی چپ و راست را به عنوان افرادی فاسد و تحت سیطره شهوت قدرت کنار میگذارند، با اینهمه مانیفست مذکور کماکان شامل مجموعهای از مطالباتی است که مخاطب آن مشخص نیست. چه کسی مخاطب است؟ نه خود مردم: خشمگینان (هنوز) ادعا نمیکنند کس دیگری این مطالبات را برای آنها برآورده کند یا اینکه آنها خود باید تغییری باشند که میخواهند ببینند و این ضعف مرگبار اعتراضات اخیر است: این اعتراضات نمایانگر خشم درستی هستند که قادر نیست خود را در قالب برنامهای ایجابی برای تغییر اجتماعی- سیاسی بریزد. آنها روح یک طغیان (revolt) بدون انقلاب (revolution) را نشان میدهند.
وضعیت یونان نویدبخشتر به نظر میرسد. احتمالا این امیدواری وامدار سنت اخیر مبنی بر خود- سازماندهی مترقی است (که در اسپانیا بعد از سقوط رژیم فرانکو از بین رفت). اما حتی جنبش اعتراضی در یونان، محدودیتهای خود- سازماندهی را عیان میکند: معترضان فضایی از آزادی برابریخواهانه را بدون هیچ اقتدار مرکزی برای تنظیم آن حفظ میکنند، فضایی عمومی که در آن به همه، زمان یکسانی برای سخن گفتن و نظایر آن داده میشود. وقتی معترضان شروع کردند به بحث و تبادل نظر در اینباره که بعد از مرحله اعتراضات چه باید بکنند و چگونه باید فراتر از صرف اعتراض بروند، اجماع اکثریت بر آن بود که آنچه مورد نیاز است نه یک حزب جدید یا تلاش مستقیم برای کسب قدرت دولتی، بلکه جنبشی است که هدف آن اعمال فشار بر احزاب سیاسی باشد. البته مسلما این امر برای تحمیل سازماندهی مجدد زندگی اجتماعی کافی نیست. برای چنین کاری نیازمند پیکری قوی هستیم که قادر باشد تصمیمات سریع بگیرد و آنها را با تمام شدت عمل لازم به اجرا بگذارد.
منبع: روزنامه ی شرق به نقل از London Review of Books
|