یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

درباره‌‌ی خاستگاه خشونت


اریش فروم - مترجم: پویا


• روشن است که انسانها از یک سو می‌خواهند بدانند خاستگاه خشونت کجاست، اما از سوی دیگر هم پذیرای نظریه‌هایی هستند که اصولأ خشونت را ذاتی انسان نمی‌دانند، یا اینکه بنیاد آن را نه در شرایط اجتماعی، بلکه در طبیعت انسان می‌دانند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۱ شهريور ۱٣۹۰ -  ۲ سپتامبر ۲۰۱۱


اینکه امروز انسان بیش از پیش به مسأله ‌ی خشونت می‌پردازد جای تعجب نیست: ما جنگهایی را پشت سر گذاشته‌ایم و در حال حاضر نیز شاهد جنگهایی هستیم و از جنگی هسته‌ای، که ابرقدرتها در تدارک آن هستند، نگرانیم. در چنین وضعی انسانها توانایی آن را در خود نمی بینند که چیزی را دگرگون کنند. آنها می‌بینند که دولتها ظاهرأ با همه‌ی خردمندی و حسن نیت، هنور قادر به کاهش مسابقه‌ی تسلیحاتیِ هسته ای یا تٍثبیت آن نیستند. از این رو، روشن است که انسانها از یک سو می‌خواهند بدانند خاستگاه خشونت کجاست، اما از سوی دیگر هم پذیرای نظریه‌هایی هستند که اصولأ خشونت را ذاتی انسان نمی‌دانند، یا اینکه بنیاد آن را نه در شرایط اجتماعی، بلکه در طبیعت انسان می‌دانند. و درست همین دیدگاه با انتشار کتاب «باصطلاح شرارت – در باره‌ی تاریخ طبیعی خشونت» اثر کونراد لورنتس، که چند سال پیش انتشار یافت، بسیار پرطرفدار شد. لورنتس معتقد است که خشونت پیوسته و خود به خود در انسان، آنهم در مغز او پدید می‌آید، و آن میراثِ اصل و نسب حیوانی ما است و این خشونت، هرگاه مفری نیابد همواره افزایش می‌یابد و شدید تر می‌شود. چنانچه علتی وجود داشته باشد خشونت نمایان می‌شود؛ اما چنانچه علتها ضعیف باشند یا هیچ علتی وجود نداشته باشد، در این صورت، این خشونتِ انباشته شده سرانجام فوران می‌کند. انسان کار دیگری نمی‌تواند بکند جز اینکه پس از مدتی دست به اعمال خشونت آمیز بزند، زیرا انرژی خشونت آمیز در او بسیار انباشته شده است. این نظریه را می‌توان «نظریه ‌ی هیدرولیکی» نامید: هرچه فشار افزایش یابد، احتمال اینکه سرانجام آب یا بخار فوران کند زیادتر خواهد بود. لورنتس با آوردن مثال قشنگی، یعنی داستان عمه‌اش در وین، این نظریه را توضیح می‌دهد. این خانم هر شش ماه یکبار خدمتکار جدیدی را استخدام می‌کرد؛ قدیمها اینطور بود. هر گاه خدمتکار می‌آمد، او مثل همیشه بسیار خوشحال می شد و انتظارات فراوان داشت. یکی دو هفته که می‌گذشت، کم کم خوشحالی او رو به کاهش می‌گذاشت. دست آخر، بهانه گیر و ناراضی می‌شد، و تقریبأ بعد از شش ماه چنان از دست آن خدمتکار از کوره به در می رفت که عذر او را می‌خواست. این ماجرا کم و بیش هر شش ماه یکبار اتفاق می‌افتاد. این مثال قرارست نشان دهد که چگونه خشونت کم کم انباشته، و سپس در نقطه‌ی معینی ناگهان خالی می شود. خوب، ظاهرأ شاید چنین به نظر رسد. اما اگر کسی بیشتراز لورنتس انسان را بشناسد – او با رفتار حیوانات آشنایی خیلی بیشتری دارد – در این صورت می‌فهمد که توضیح او چندان جامع نیست. یک روانکاو – و نه فقط او، بلکه بیشتر مردم با اندکی شناخت خواهند پذیرفت که این عمه زن بسیار خودشیقته و استثمارگری است که دلش می‌خواهد وقتی هم که خدمتکار می‌گیرد، با پرداخت حقوق یا دستمزد نه فقط هشت ساعت کار، بلکه عشق، وفاداری، دلبستگی، محبت، و پانزده ساعت از وقت روزانه‌ی او را بخرد. به این ترتیب، همواره با چنین توقع زیادی با خدمتکار جدید راه می‌آید، چه بسا در آغاز هم نسبت به او خوش برخورد باشد و رفتاری دوست داشتنی داشته باشد، چون پیشا پیش فکر می‌کند این درست همان کسی است که می‌خواهد. اما با گذشت زمان درمی‌یابد که این خدمتکار اصلأ آن کسی نیست که جوابگوی توقعات او باشد. به این ترتیب روز به روز نومیدتر و خشمگین تر می‌شود، و به این امید عذر او را می‌خواهد که بار دیگر خدمتکار مناسبی پیدا کند. از این گذشته، شاید چون کار زیادی ندارد، این مسأله به زندگی او اندکی شور و هیجان می‌دهد. به‌علاوه موضوعی برای تعریف کردن دارد؛ چه بسا این قضیه موضوع اصلی صحبتهای او با دوستانش باشد. بنا براین، سرتاسر این داستان هیچ ربطی به خشونت انباشته شده ندارد، بلکه به ساختار شخصیتیِ کاملأ معینی مربوط می شود. با این همه، اطمینان دارم که دست کم پیران شما افراد زیادی را می شناسند که در موارد مشابه درست همینگونه رفتار می کردند – خواه در حال حاضر هنوز خدمتکاری پیدا بشود یا نه.
                                                         
نظریه‌ی خشونت مادرزادی، که در اینجا نمی‌توانم به جزییات آن بپردازم، ارتباط نزدیکی با نظریه‌ی قدیمی ‌ترِغریزه‌ی مرگ دارد. عقیده ی فروید، از سالهای ۱۹۲۰-۱۹٣۰ به اینسو، بر این بود که در هر انسانی، در همه‌ی یاخته‌ها، و در هر ماده‌ی زنده‌ای دو غریزه وجود دارد:غریزه‌ی زندگی و غریزه‌ی مرگ. غریزه‌ی مرگ به این صورت دیده می‌شود که یا تغییر شکل بیرونی پیدا می‌کند، که در این صورت به شکل ویرانگری بروز می‌کند، یا تغییر شکل درونی، که در این صورت به شکل نیروی خودویرانگر ظاهر می شود، و این نیرو به بیماری، خودکشی یا، چنانچه با انگیزه‌‌‌‌‌های جنسی آمیخته باشد، به مازوخیسم می‌انجامد. غریزه‌ی مرگ غریزه‌ای است فطری انسان، و وابسته‌ی شرایط نیست، هیچ چیز آن‌ را به وجود نمی‌آورد، بلکه انسان در واقع فقط این اختیار را دارد که آن را بر ضد خویش یا بر ضد دیگری بکار گیرد؛ که در این صورت تصمیم‌گیری او یسیار فاجعه‌بار خواهد بود.
در واقع سالهاست که دانشمندانِ مختلفِ علاقه‌مند به نظریه‌‌های خشونّتِ مادرزادی برای این نظریه‌ها دلیل و مدرکی عرضه نکرده‌اند. روی‌هم رفته در روانشناسی پذیرفته شده است که خشونت زاییده‌یِ شرایط اجتماعی است، و تحت تأثیر انگیزه‌های کاملأ معین، فرهنگ و مانند آن، یا اوضاع و احوال متعدد شکل می‌گیرد. اما درست نظریه‌ی خشونت لورنتس در افکار عمومی محبوبیت فراوان پیدا کرد- گمان می‌کنم دلیل این محبوبیت همان است که پیش از این به آن اشاره کردم. توضیحی که این نظریه می‌دهد این شبهه را ایجاد می‌کند که گویی می‌توان کار‌‌ی کرد. نظریه‌ی او چیزی مثل یک پوزش طلبیِ خوشایند است: بله، همه‌ی این مخاطرات و خشونتها بی تردید در انسان مادرزادی اند. پس انسان برضد طبیعت خود چه می‌تواند بکند؟ تا به حال همیشه دو عقیده وجود داشته است: یکی اینکه انسان طبیعتاً شرور و ویرانگرست، از این رو جنگ، و رژیمهای استبدادی اجتناب ناپذیرند؛ زیرا باید انسان را کنترل کرد، باید جلوی خشونت او را گرفت. عقیده‌‌‌‌‌‌ی دیگر اینکه انسان طبیعتاً خوب است، او فقط بر اثر شرایط اجتماعی بد می‌ شود. چنانچه شرایط تغیییر کند، در این صورت می‌توان شرارت انسان، و خشونت او را کاهش داد یا حتی بکلی از میان برداشت. این دو عقیده از زیاده رویهای جانبدارانه برخوردارند. کسانی که از خشونت طبیعی و مادرزادی انسان سخن می‌گویند، میل ندارند ببینند که البته دوره‌های اجتماعی، فرهنگها، و افراد بسیار زیادی وجود دارند که در آنها خشونت بی اندازه ناچیزست. اما اگر خشونت مادرزادی بود، دراین صورت باید خلاف این موضوع درست باشد. از سوی دیگر خوش بینان، که مخالف جنگ و طرفدار صلح و عدالت اجتماعی بودند، هرچند دوست نداشتند اهمیت و شدت خشونت انسان را انکار کنند، اما دست کم آن را ناچیز می شمردند. فیلسوفان عصر روشنگری فرانسه چنین عقیده‌ای داشتند، و این عقیده‌ی خوش بینانه را حتی تااندازه‌ای هم در آثار کارل مارکس و اعتقادات سوسیالیستهای نخستین می‌توان دید.
خود من در این مورد عقیدهی سومی را اتخاذ می‌کنم، حتی اگر به عقیده‌ی دوم نزدیکتر از عقیده‌ی اول باشد. پیش از هر چیز، فرض می کنم که انسان بسیار ویرانگرتر وسنگدلتر از حیوان است. حیوان سادیست و دشمن زندگی نیست؛ اما سرگذشت انسان گزارشی است از سنگدلیهای باورنکردنی و ویرانگری فراوان او. از این دیدگاه لزومی ندارد ک خشونت را ناچیز جلوه دهیم. اما گذشته از این،    به نظر من ریشه‌های خشونت انسان را نباید در خصوصیات حیوانی او، یا در غریزه‌ها، و گذشته‌اش جستجو کرد، بلکه خشونت انسان، که شدیدتر از خشونت حیوان است، انگیزه‌اش در شرایط خاص وجود او نهفته است. خشونت بد است، ویرانگری بد است- و نه فقط بد «معروف» ، آنگونه که لورنتس معتقد است- : یعنی بد «ولی انسانی است». خشونت امکان بالقوه‌ای است که در همه‌ی انسانها نهفته است و هنگامی بروز می کند که شخص به نحو بهتر و سنجیده تری رشد نیافته باشد.
«خشونت فوق العاده‌ی» انسان، یعنی خشونتی که در انسان شدیدترست تا در حیوان، از شخصیت او سرچشمه می‌گیرد. منظورم در اینجا شخصیت به معنی حقوقی آن نیست، بلکه منظورم شخصیت به معنی روانکاوانه‌ی آن، یعنی شیوه یبرخورد انسان با جهانست. منظورم از شخصیت چیزیست که انسان با استفاده ازآن جانشینی برای غریزه‌های حیوانی خود ساخته است که در او رشد چندانی نکرده اند.آنچه در اینجا درباره‌ی شخصیت می‌گویم، ممکن است تا اندازه ای تئوریک به نظر رسد؛ اما چنانچه به تجربیات شخصی خود نظری بیندازید، آنوقت مطمئن هستم که بسیاری از شما دقیقاً می‌دانید که منظوراز شخصیت در این معنی چیست. حتماً آدمهایی را دیده‌اید که آنها را شخصیتهایی سادیست می‌نامید. اما به کسانی هم برخورد کرده‌اید که آنها را «انسانهایی مهربان» می دانید. منظور شما البته این نیست که آن شخص یک بار رفتاری سادیستی داشته است یا این یکی واقعاً مهربان بوده است، بلکه به یک ویژگی شخصیتی اشاره می‌کنید که بر سراسر زندگی آنها سایه افکنده است. سادیستهایی پیدا می‌شوند که هرگز سادیستی رفتار نمی‌کنند، زیرا موقعیت وجود ندارد. و فقط با مشاهده‌ی دقیق می‌توان واقعاً رفتارهای سادیستی نامحسوس آنها را تشخیص داد. همچنین، آدمهایی پیدا می‌شوند که کاراکتر ویرانگر ندارند، و با این همه ممکن است، با بروز ناگهانی خشم یا افسردگی شدید، روزی کسی را به قتل برسانند؛ اما با این حساب هنوز نمی‌توان آنها را ویرانگر شمرد.
اگر فرض را بر این بگذاریم که شرارت خصوصیتی انسانی است، یعنی از هستی انسان سرچشمه می‌گیرد و نه از گذشته‌ی حیوانی او، آنگاه از یک تناقض‌گویی منطقی نیز رها می‌شویم، تناقضی که
نظریه پردازان طرفدار غریزه بسختی می‌توانند از آن بگریزند.   به عبارت دیگر، این نظریه پردازان می‌کوشند خشونت شدید‌تر انسان را از روی خشونت خفیف‌تر حیوان توجیه کنند. چنین چیزی چگونه ممکن است؟ البته نمی‌توان پذیرفت که آنچه انسان از حیوان به ارث برده است منجر به این شده است که او بسیار خشن‌تر و ویرانگر‌تر از حیوان شود. اما منطقاً باید پذیرفت که وجه اختلاف رفتار او با رفتار حیوان، یعنی سنگدلی بیشتر او، چیزی است که از حیوان کسب نکرده است، بلکه چیزی است که از شرایط زندگی او سرچشمه گرفته است.
اما فعلاً به خشونت حیوان می‌دازیم. خشونت حیوان منطبق با شرایط زیستی اوست: چنین خشونتی به بقای فرد و نوع در حیوان کمک می‌کند، و هنگامی بروز خواهد کرد که منافع حیاتی او از بیرون تهدید شود، یعنی هنگامی که خطری زندگی او، غذای او، روابطش با حیوانات جنس مخالف، قلمرو او، و جزاینها را تهدید کند. اگرچنین خطری پیش آید، آنگاه حیوان- و همچنین انسان- با حمله یا فرار واکنش نشان می دهد. اگر چنین خطری پیش نیاید، پس خشونتی هم بروز نخواهد کرد. بنابراین، خشونت به صورت یک مکانیسم در مغز وجود دارد، که همواره در حکم یک امکان بالقوه ممکن است برانگیخته شود، اما چنانچه هیچ محرک یا علت خاصی درمیان نباشد، انباشته نمی‌شود و به کار نمی‌افتد، یعنی با الگوی «هیدرولیکی» هماهنگی نمی‌کند. نخستین بار «هس»، فیزیولوژیست اعصاب، بروشنی روی
این موضوع تکیه کرد؛ او نشان داد چه مرکزها و بخشهایی از مغز باعث خشونت می شوند هنگامی که محرکهای لازم وجود داشته باشند و خطری به لحاظ منافع حیاتی این مرکزها را برانگیزد.
دراین مورد خشونت حیوان درنده فرق می‌کند: حمله‌ی حیوان درنده به این دلیل نیست که احساس خطر می‌کند، او حمله می‌کند چون در جستجوی غذاست. از نظر فیزیولوژی عصبی هم حمله‌ی حیوان درنده به مرکزها و بخشهای دیگری از مغز، جز مرکزها و بخشهای مربوط به حمله‌ی دفاعی او، ارتباط دارد. ازاین گذشته، باید گفت که حیوانات، جز در مواردی که درمعرض خطر قرارمی‌گیرند، معمولاً آنقدرها خشن نیستند. در میان حیوانات، حتی اگر با هم بجنگند، خونریزی کم است. مشاهداتی که درمورد شامپانزه‌ها، بابونهای مقدس، و دیگر پریماتها صورت گرفته اند، نشان می‌دهند که زندگی اجتماعی آنها درواقع تا چه حد شگفت آوری مسالمت آمیزست. چه بسا می‌توان گفت: اگر مردم کره‌ی زمین باندازه‌ی شامپانزه‌ها خشونت می‌داشتند، دراین صورت هیچ نیازی نبود به اینکه در مورد جنگ و خشونت نگرانی به خود راه دهیم. همین وضع را در میان گرگها هم می‌توان دید. گرگ حیوانی درنده است. هنگامی که به گوسفندی حمله می‌کند، پیداست که خشن است. اما انسانها گرگ را پیش خود حیوانی بی اندازه خشن مجسم کرده اند، و درضمن خشونت او را هنگام جستجوی غذا، با خشونت او هنگامی که غذایی جستجو نمی کند با هم اشتباه می کنند. گرگها بین خودشان، روی‌هم رفته، بدون خشونت و دوستانه رفتار می کنند. ازاین رو، دور از انصاف است که خشونت میان انسانها را با خشونت میان گرگها یکی بدانیم و بگوییم: انسانها مثل گرگها با هم رفتار می‌کنند. شاید بتوان گفت آنها مثل گرگ با گوسفند با هم رفتار می‌کنند، نه اینکه مثل گرگها با هم. پس می‌بینیم که خشونت حیوان از الگوی هیدرولیکی پیروی نمی‌کند. تا زمانی که حیوان در معرض خطر نباشد، خشونت فزاینده و پیوسته انباشته شونده‌ای که سرانجام به انفجار بیانجامد نیز وجود نخواهد داشت. به عبارت دیگر، خشونت انسان یک امکان زیستی بالقوه در مغز اوست، اما یک امر اجتناب ناپذیر نیست. این امکان بالقوه، چنانچه براثر عوامل خاصی که به حفظ زندگی کمک می‌کنند برانگیخته نشود، بروز نخواهد کرد. درمقابل نظریه‌ی رفتاری، که خشونت را صرفاً یادگرفتنی می داند، طرفداری از این نظریه، که انسان صرفاً تحت تأثیر شرایط خشونت نشان می‌دهد، از اهمیت بسیار برخوردارست. درواقع مسأله به این سادگیها هم نیست؛ چون اگر انسان ناگزیر بود خشونت را صرفاً تحت تأثیر شرایط یاد بگیرد، دراین صورت خشونت به این سرعت و شدت به حرکت درنمی آمد، چنانکه در عمل مشاهده می‌شود، بلکه درواقع موضوع از این قرارست که خشونت از لحاظ زیست شناختی بصورت زمینه یا امکان بالقوه وجود دارد، و ممکن است بسرعت بروزکند، چون تمام مکانیسمهای عصبی- فیزیولوژیکی وجود دارند و به وظیفه‌ی خود عمل می‌کنند، اما – همانطور که گفتم- این مکانیسمها نخست باید برانگیخته شوند و بدون این برانگیختگی عمل نمی‌کنند. مطلب را با یک مثال ساده توضیح می‌دهم: اگر کسی شب برای دفاع از خود هفت تیری در رختخوابش بگذارد یا در طول روز هفت تیری در میز تحریرش داشته باشد، معنی این کار آن نیست که این شخص می خواهد مدام تیراندازی کند، بلکه این به آن معنی است که درصورت خطر هفت تیر را به کار خواهد برد. فیزیولوژی مغز ما هم درست همین‌گونه ساخته شده است. می‌توان گفت هفت تیر در حکم امکان بالقوه برای واکنش سریع به حمله ها در مغز آماده است. اما این نظر همانند نظریه‌ی غریزه گرایی نیست که می‌گوید وجود این آمادگی باعث می شود که شخص پر از خشونتهایی شود که سرانجام ناگزیر از انفجارند.
در هرحال، باید جانب «هس» و فیزیولوژیستهای اعصاب را بگیریم که می‌گویند حیوان درمقابل خطرها نه فقط با حمله بلکه، حتی بیشتر، با فرار واکنش نشان می‌دهد. حمله آخرین چاره است و هنگامی صورت می‌گیرد که حیوان دیگر قادر به فرار نباشد؛ در این صورت حمله می‌کند و می‌جنگد.
کسی که از «غریزه‌ی خشونت» در انسان سخن می‌گوید باید از غریزه‌ی فرار در او نیز چیزی بگوید. علاوه بر این، اگر پیروان نظریه‌ی خشونت و غریزه‌ می‌گویند: خشونتها مدام انسان را برمی‌انگیزند و او بسختی می‌تواند آنها را مهار کند، دراین صورت باید این را هم بجا دانست اگر گفته شود که: انسان از یک غریزه‌ی فرار کم و بیش مهارناپذیر نیز برخوردارست و بسختی می‌تواند آن را مهار کند. درواقع آنان که شاهد جنگها بوده اند، می‌دانند که غریزه‌ی فرار انسان چه نیرومندست؛ وگرنه نیاز به قوانینی نبود که برطبق آنها فرار از جنگ غالباً با مجازات مرگ همراه باشد. به عبارت دیگر: انسان مجبورست دربرابر حمله ها با دو امکان شناخته شده‌ی مغزی خود، یعنی حمله یا فرار، واکنش نشان بدهد. اما اگر حمله یا تهدیدی صورت نگیرد، این دو غریزه، یعنی غریزه‌ی فرار و غریزه‌ی حمله، غیرفعال می‌مانند، و خودبخود باعث به وجودآمدن میل دایم و فزاینده به خشونت یا فرارنمی‌شوند.
دیدیم که نظریهی «هیدرولیکی» خشونت، آنگونه که لورنتس و تا حدی فروید در نظریه‌ی غریزه‌ی مرگ شرح داده‌اند، از اعتبار برخوردار نیست. نتیجه‌ی پژوهشهای عصبی- فیزیولوژیکی نشان داده‌اند که چه خشونت انسان و چه خشونت حیوان فعالیت غریزی دم افزون وبی مقدمه ای نیست، بلکه محرکها یا علتهایی باعث پدیدآمدن آن می‌شوند که برای زندگی انسان یا حیوان و منافع حیاتی کاملاً خاصی            نشانه‌ی تهدید هستند. اما این نظریه‌ی «هیدرولیکی» نه تنها براساس پژوهشهای عصبی- فیزیولوژیکی، بلکه برپایه‌ی واقعیتهای فراوان دیگر، چنانکه در مردم‌شناسی، دیرین‌شناسی، روان‌پزشکی، یا روان‌شناسی اجتماعی می‌بینیم، نیز بی اعتبارست. اگر این نظریه درست می‌بود، دراین صورت
می‌بایست بپذیریم که خشونت بطورکلی در همه‌ی افراد و در همه‌ی فرهنگها و جوامع یکسان است.
به عبارت دیگر، ملاحظه می‌کنیم که – مانند مورد هوش- از لحاظ میزان شدت تفاوتهایی وجود دارد که با این همه، تفاوتهای نسبتاً ناچیزی هستند؛ اما بطورکلی می‌بایست همه‌ی انسانها به یک اندازه خشونت و انگیزه‌های ویرانگری نشان بدهند.در حالی که اصلاً چنین نیست.
مطلب را با داده‌های مردم‌شناسی آغازمی‌کنیم. تعداد فراوانی قبیله‌های ابتدایی وجود دارند که میانشان ابداً خشونت خاصی پیدا نمی‌شود، بلکه برعکس، یک روحیه‌ی مسالمت‌جویی همگانی معمول است. ضمن توصیف این قبیله‌ها به خصلتهای فراوانی برمی‌خوریم که نشان‌دهنده‌ی ویژگیهایی هستند و باید آنها را با هم دید مانند: خشونت کم (که این به معنی عدم تبهکاری و به ندرت قتل نیز هست)، همچنین عدم مالکیت خصوصی، عدم بهره‌کشی، و عدم سلسله مراتب. اینگونه قبیله‌ها را مثلاً در امریکای شمالی در میان سرخپوستان معروف به «پوئبلو» می‌بینید. اما این قبیله‌ها در تمام دنیا نیز یافت می‌شوند. «کولین تورنبول» توصیف بسیار جالبی از یک قبیله ارائه کرده است که اعضای آن مانند سرخپوستان «پوئبلو» کشاورز نیستند، بلکه شکارچیانی کاملاً ابتدایی هستند که با شکارچیان سی هزار سال پیش فرق چندانی ندارند. اینان پیگمنهای افریقای مرکزی هستند: آنان درجنگل زندگی می‌کنند. میانشان به ندرت خشونت به چشم می‌خورد. مسلماً روزی روزگاری یکی از آنها عصبانی می‌شود، آنوقت بعضیها، که این نظریه را رد می‌کنند، می‌نویسند: "بله، همان‌طور که انتظار می‌رفت، می‌بینیم که انسان در آنجا هم عصبانی شده است." بدیهی است که این برداشت اندکی کوته بینانه است؛ چون اینکه کسی روزگاری عصبانی شود یا اینکه پر از خشونتی باشد که باعث جنگ طلبی او شود و انسانها را بکشد، اینها قاعدتاً دو موضوع کاملاً متفاوتند. باید از قدرت مشاهده‌ی بسیار کمی برخوردار بود اگر نتوان بین عصبانیت اتفاقی فرد و ویرانگر و سرشار از نفرت بودن او تفاوت قایل شد.
این شکارچیان در جنگل زندگی می‌کنند و جنگل را به چشم مادرشان می‌بینند، مثل همه‌ی شکارچیان آنقدر شکار می‌کنند که نیاز دارند و بتوانند بخورند. نگهداشتن چیزی از آن مسلماً غیر ممکن است؛ چون درواقع نمی‌توانند گوشت را کنسرو کنند. به اندازه‌ی نیازشان همان موقع شکار می‌کنند، مازاد زیاد هم وجود ندارد، اما روی‌هم‌ رفته کفایت زندگی‌شان را می‌کند. از این رو، مالکیت خصوصی وجود ندارد. رییس هم ندارند. رییس برای چه؟ زندگی را ضرورتهای اوضاع و احوال تنظیم می کند، و همه می ‌دانند که کارشان چیست. می‌توان گفت: در میان این قبیله ها یک دموکراسی کاملاً پابرجا وجود دارد؛ هیچکس برای دیگری تکلیف تعیین نمی‌کند؛ دلیلی هم برای این کار نیست: تکلیف تعیین کردن امتیازی برای شخص نخواهد داشت. البته بهره‌کشی هم در کار نیست. اصلاً برای چه باید از انسان دیگر بهره‌برداری کرد؟ برای شکار کردن، به این دلیل که نیازی به شکار رفتن من نیست؟ در این صورت زندگی بسیار خسته کننده خواهد بود. دیگر برای چه؟ هیچ کاری نیست که دیگری بتواند برای من انجام بدهد. زندگی خانوادگی مسالمت آمیزست، و روی‌هم‌ رفته تک همسری همراه با طلاق بی درد سر رواج دارد. پیش از ازدواج روابط جنسی آزادست. رفتار جنسی با احساس گناه همراه نیست. معمولاً زن و مرد وقتی ازدواج می‌کنند که زن حامله شود، و سپس یک عمر با هم می‌مانند، مگر اینکه دیگر از هم خوششان نیاید- چیزی که چندان معمول نیست.
افراد دغدغه‌ی خاطر هم ندارند- گرچه مسأله‌ی شکار چندان آسان نیست؛ چون گاهی شکاری پیدا      نمی‌شود، و گاهی سالهای سخت پیش می‌آید. اما آنها این اعتماد را به جنگل دارند که شکمشان را سیر خواهد کرد. فکر و ذکر آنها این نیست که باید بیشتر مصرف کنند، بیشتر ذخیره کنند، یا بیشتر داشته باشند؛ این است که معمولاً هم بسیار قانع هستند. راستش را بخواهید، اینگونه قبیله‌ها جامعه‌ی مرفّه واقعی به شمار می روند- نه به این دلیل که خیلی ثروتمند هستند، بلکه چون بیشتر از آنچه دارند، نمی‌خواهند؛ و آنچه را که دارند برای گذراندن یک زندگی مطمئن و راحت بسنده است.
می‌خواهم بخصوص روی این نکته تکیه کنم که، به جای برجسته کردن یک خصوصیت، همواره در نظرگرفتن سیستم و ساختار چقدر اهمیت دارد. اگر صرفاً از خودتان بپرسید که فلان خصلت خشونت است یا چیز دیگر، در این صورت پاسخ گفتن به آن چندان آسان نخواهد بود؛ اما چنانچه ساختار را در نظر بگیرید، در این صورت می‌بینید که در مجموع با انسانهایی مهربان، صلح‌جو، و عاری از حسادت روبرو هستید و فقدان خشونت جزء منطقی کل نظام روانی و اجتماعی است. و نیزمی‌بینید که نظام روانی چه رابطه‌ی تنگاتنگی با نظام اجتماعی دارد.
یکی از جالبترین دورانهای تاریخ بشر دوران معروف به « انقلاب نوسنگی» است. این دوران در حدود ده هزار سال پیش با تحول کشاورزی در آسیای صغیر رخ داد. در ضمن احتمال بسیار دارد که زنان کشاورزی را کشف کرده باشند، گرچه برای آن هیچ مدرکی در دست نیست. به عبارت دیگر، آنها کشف کردند که می توان علف وحشی را نیز پرورش داد و با اصلاح آن گندم یا دانه‌ی خوردنی به دست آورد.
مردان آنقدرها خلاق نبودند، آنها در همان موقع احتمالاً به شکار ادامه دادند یا گله های گوسفند فراهم آوردند و از آنها نگهداری کردند. همراه با کشاورزی، انسان کشف کرد که نه فقط آنچه را طبیعت ارزانی می‌دارد برای خوردن لازم دارد، بلکه خود می‌تواند خلاقانه در روند طبیعت دخالت کند و با خردمندی و مهارت خاص خود چیزی به وجود بیاورد. این مرحله، همانطور که گفته شد، مدتها بعد پیش آمد. می‌توان گفت، در این چهار هزار سال اول انقلاب نوسنگی به جامعه‌ای برمی‌خورید که احتمالاً    بی اندازه مسالمت آمیزست، و شاید از جهات گوناگون شبیه جامعه‌هایی باشد که در میان روستانشین امریکای شمالی می شناسید، که گویا حتی به شکل مادرسالارانه در روستاهای کوچک سرخپوستان زندگی می کردند. میزان تولید اندکی از آنچه مورد نیاز بود بیشتر شد، در نتیحه انسان تأمین بیشتر پیدا کرد و امکان رشد جمعیت فراهم آمد. اما انسان آنقدرها زیاد جمع نکرد که یکی بتواند به دیگری حسادت بورزد، یا چیزی را از او بدزدد. در این جامعه‌ی نوسنگی- و در قبیله‌هایی که پیش از این از آنها سخن گفتم- احتمالاً نوعی زندگی دموکراتیک بسیار اصیل و، چنانکه گفته شد، همراه با نقش بسیار مهمتر زن و مادر حکمفرما بود. تازه بعدها جامعه پدرسالار شد. این دوران حدوداً چهارهزار تا سه هزار سال پیش از میلاد آغاز می‌شود، دورانی که در آن همه چیز دگرگون می‌گردد: بسیار بیشتر از میزان مصرف، تولید می‌کنند؛ برده می‌گیرند، تقسیم کار گسترده‌تر می‌شود؛ ارتش تشکیل می‌دهند، دولت تأسیس می‌کنند، جنگ راه می‌اندازند. علاوه بر این، انسان ناگهان درمی‌یابد که می‌تواند، به جای کارکردن خود، انسان دیگر را به کار گیرد واز او بهره‌برداری کند. سلسله مراتب شکل می‌گیرد همراه با پادشاهی در رأس آن، که پیش ازهمه نماینده‌ی خدا، یا بیشتر اوقات همان کشیش اعظم است. به این ترتیب، در چنین وضعی خشونتِ بسیار زیاد شکل می‌گیرد؛ چون از این پس می‌توان دست به غارت زد، دزدید، استثمار کرد. علاوه بر این، دموکراسی واقعی جای خود را به سلسله مراتب ، که در آن همه اطاعت می‌کنند، داد.
    اگر اجازه بدهید، در اینجا به خاستگاه جنگ اشاره‌ای می‌کنم. غریزه گرایان بارها گفته‌اند که جنگ از غریزه‌ی خشونت‌طلبی انسان سرچشمه می‌گیرد. این گفته بسیار ساده‌لوحانه و درعین‌حال بسیار      گمراه کننده است. چون، نخست اینکه می‌بینیم بیشتر جنگها در اصل به این سبب رخ می‌دهند که دولتها به ملت‌شان تلقین می‌کنند که آنها مورد حمله قرار خواهند گرفت، و باید از مقدسترین ارزشهای خود، یعنی زندگی شان، آزادی، دموکراسی، و جز اینها دفاع کنند. غالباً پس از چند هفته، همین‌که تب جنگ فروکش کند، باید مردم را تهدید و مجازات کنند تا به جنگ ادامه دهند. اما اگر انسان به طور ذاتی تا این حد خشونت‌طلب باشد که جنگ واقعاً غریزه‌ی خشونت طلبی او را ارضا کند، در این صورت، برعکس، دولتها ابداً نیازی به تهدید و مجازات ندارند؛ آنها باید مدام تبلیغ صلح کنند تا مردم در اشتیاق جنگ نسوزند، که جولانگاهی برای خشونت خود داشته باشند. اما، همانطور که همه‌ی ما می‌دانیم، البته مسأله این نیست. حتی دقیقاً می‌توان گفت که جنگ را، به صورت پدیده‌ی متداول، تازه در دوره ی بعد از انقلاب نوسنگی آغاز یا، به بیان دیگر، اختراع کردند، یعنی زمانی که دولت- شهرهایی تشکیل شدند که ارتش و پادشاه داشتند، و امکان اینکه جنگ راه بیندازند، برده بگیرند، ذخایر را غارت کنند، و جز اینها. در میان شکارچیان و کشاورزان ابتدایی جنگ سازمان یافته وجود نداشت، زیرا به این منظور امکانی فراهم نبود. در این مورد واقعیت جالب توجه این است که در میان بسیاری از قبیله‌های ابتدایی، نظامی می‌یابیم که به طور چشمگیر فاقد خشونت، و از دوستی و همکاری همه‌جانبه برخوردارست. پس در این صورت معلوم می‌شود که نظریه‌ی هیدرولیکی خشونت اعتبار خود را از دست می دهد. همچنین، می‌بینیم که حتی در یک جامعه میزان خشونت بسیار متغییرست. مثلاً اگر آلمان را در آغاز دهه‌ی سی درنظر بگیرید، می‌بینید هسته‌ی اصلی موفقیت نازی از لحاظ احساسی نه در بورژوازی متوسط یا بزرگ، بلکه عمدتاً در خرده بورژوازی قدیمی یا در محافل افسران و دانشجویانی بود که در کار خود ناموفق بودند. منظورم این نیست که قشرهای بورژوازی متوسط یا بزرگ به دستگاه حکومت نازی تن درندادند؛ اما نازیهای دو آتشه از این قشرها و، بدون شک، از طبقه‌ی کارگر نبودند. چنانکه همه می‌دانیم، نازیهای پروپاقرص بیشتر یک استثنا بودند، هر چند نازی ستیزان پروپا قرص هم درمیان کارگران یک استثنا بودند-، اما این بحث دیگری است.
در مورد ایالتهای جنوبی امریکا هم می‌توان همین نظر را داد. در میان سفید پوستان فقیر جنوب میزان خشونت تکان دهنده است، بسیار بیشتر از آنچه در بورژوازی متوسط جنوب وحتی بیشتر از آنچه در طبقه‌ی کارگر جنوب یا حتی در شرق امریکا دیده می‌شود. همیشه آن قشرهایی که در پایینترین مرتبه، در قاعده‌ی هرم اجتماعی قرار گرفته‌اند، قشرهایی که از مزایای زندگی چندان بهره‌ای ندارند، قشرهایی که بیسوادند، قشرهایی که می‌بینند بتدریج از کل روند اجتماعی رانده می‌شوند، قشرهایی که ابتکار و مشغولیتی ندارند، در آنهاست که خشمی بی حساب انباشته می‌شود، سادیسمی که در انسانهای سازنده، انسانهایی که خود را محور روند اجتماعی یا دست کم رانده نشده از آن می‌دانند، به وجود نمی‌آید. این انسانها مشغولیتهایی دارند، احساس می‌کنند که در جامعه با دیگران پیش می‌روند. این است که در این قشرها سادیسم و خشونت به همان اندازه نیست که مثلاً در خرده بورژوازی قدیمی آلمان یا حتی در بعضی از نواحی امریکا دیده می‌شود.
خشونت در میان افراد هم متفاوت است. مثلاً یک نفر به روان‌پزشک مراجعه می‌کند و می‌گوید: «آقای دکتر، من از هر آدمی متنفرم. از زن و بچه‌ام متنفرم، از همکارانم متنفرم، از همه متنفرم.» او با این کار بجای روان پز‌شک مرضی را تشخیص داده است، و امیدوارم بجای بیشتر آدمها هم همین تشخیص را داده باشد: اینکه او مریض است. نمی‌گویند: «البته، پیداست که در اینجا پای غریزه‌ی خشونت
در کارست»، بلکه می‌گویند که شخصیت این آدم اینگونه است که مدام باعث خشونت می‌شود. می‌توان پرسید: اصلاً چه باعث شده که این شخص چنین بشود؟ شرایط اجتماعی او چیست، تاریخچه‌ی
خانوادگی‌اش چیست، چه تجربیاتی داشته است، تا فهمید که چرا در این آدم، در این ساختار شخصیتی یک چنین خشونت شدیدی شکل گرفته است. اما مثل غریزه‌گرایان، وقتی که از جنگ سخن می‌گویند، نمی‌توان گفت: «بله، در این مورد کاری نمی‌توان کرد؛ در اینجا بازهم فقط قدرت خشونت مادرزادی آشکار
می‌شود.» هر یک از ما آدم خشن دیده است- منظورم از آدم خشن در اینجا کسی نیست که زود از کوره درمی‌رود، بلکه منظور آدم ویرانگر، جنگ طلب، و سادیست است. همچنین، هر کس آدم مهربانی را دیده است که او را عمیقاً انسانی نوع دوست و عاری از خشونت می‌داند، یعنی او را واقعاً سست‌عنصر و چاک‌ر‌صفت نمی‌داند. اگر کسی متوجه این تفاوت نشود، پس در زندگی بدا به حالش، و باید گفت بدا به حال بسیاری از آدمها، که متوجه این تفاوت نمی‌شوند. اما بیشتر کسانی که تا اندازه‌ای متوجه این تفاوت می‌شوند، خوب می‌دانند که در اینجا از لحاظ شخصیتی تفاوت وجود دارد.
حال باید از خود دقیقتر بپرسیم که موضوع خشونت خاص انسان از چه قرارست. تا اینجا فقط دراین باره صحبت کردیم که چرا خشونت انسان از طرح هیدرولیکی پیروی نمی‌کند. اصولاً می‌توان خشونت انسان را به دو نوع تقسیم کرد، یک نوع آن که - می‌توان گفت- جنبه‌ی دفاعی دارد با شرایط زیستی سازگارست و در حیوان نیز وجود دارد، و نوع دیگر آن، که در حیوان وجود ندارد، خشونت خاص انسان، بویژه قساوت اوست از یک سو، و شیفتگی انسان، دشمنی با زندگی، نفرت از زندگی، یعنی مرده دوستی او از سوی دیگر، که در اینجا نمی‌توانم به آن بپردازم.
نخست به نوع اول خشونت در انسان، یعنی خشونتی که سازگار با شرایط زیستی است و در حیوان نیز وجود دارد، بپردازیم. دیدیم که حیوان، وقتی منافع حیاتی‌اش به خطر بیفتد، براساس ساختار فیزیولوژیک- عصبی خود، که در انسان نیز وجود دارد، با خشونت واکنش نشان می‌دهد. انسان هم همین کار را می‌کند. اما این واکنش، این «خشونت واکنشی یا دفاعی» در انسان بسیار شدیدترست، آن هم عمدتاً به سه دلیل: اول اینکه حیوان خطر را فقط در زمان حال احساس می‌کند. یعنی احساس می‌کند:
«در این لحظه جانم در خطرست.» انسان، چون توان اندیشیدن دارد، می‌تواند آینده را پیش خود در نظر بگیرد. این است که او نه تنها می‌تواند خطر موجود را احساس کند، بلکه می‌تواند خطر احتمالی آینده را نیز پیش بینی کند. بنابراین، انسان نه فقط نسبت به خطر فعلاً موجود، بلکه به خطر موجود در آینده هم واکنش خشن نشان می‌دهد. بدیهی است که این واقعیت به خشونت واکنشی بُعد بسیار وسیعتری می‌دهد؛ چون طبیعی است که تعداد انسانها و موقعیتهای خطرناک یا تهدیدآمیز آینده بسیار زیادند.
دوم اینکه خشونت واکنشی در انسان شدیدترست، چون به انسان می‌توان چیزی را تلقین کرد، اما به حیوان نمی‌توان. می‌توان به انسان تلقین کرد که زندگی و آزادی‌اش در خطرست. برای این کار کلام لازم است، نماد لازم است. حیوان را نمی‌توان «شستشوی مغزی» داد، چون برای این منظور به نماد و کلام نیازست. اگر به انسان تلقین کنند که در خطرست، در این صورت واکنش ذهنی او درست مثل وقتی است که واقعاً در خطر باشد؛ واکنشهایش هیچ فرقی نمی‌کنند، هرچند که او فقط گمان می‌کند که در خطرست. نیازی به تکرار این موضوع نیست که در موارد بسیاری جنگها زاییده‌ی آن بوده است که به انسانها در خطر بودن را تلقین کرده‌اند. با این کار آن خشونتی را به وجود آوردند که برای کشاندن انسانها به جنگ لازم بوده است.
دلیل سوم هم اینکه انسان دارای علایق حیاتی خاصی است که شالوده‌اش را ارزشها، آرمانها، و سنتهایی
تشکیل می‌دهند که او از آنها پشتیبانی می‌کند، به طوری که حمله به این آرمانها یا به اشخاصی که برای
او مهم‌اند، حمله به سنتهایی که برای او مقدس‌اند می‌تواند از همان اهمیت حمله به زندگی و غذای او
برخوردار باشد. این علایق حیاتی ممکن است فکر آزادی و حیثیت باشد، ممکن است والدین، پدر، مادر،
نیاکان در بعضی از فرهنگها، پرچم، دولت، دین، یا خدا باشد. همه‌ی این ارزشها، سنتها، یا آرمانها   
به اندازه‌ی زندگی جسمانی او برایش حیاتی‌اند؛ چنانچه به خطر بیفتند، در این صورت با خشونت واکنش
نشان می‌دهد.
اگر این سه عامل را با هم در نظر بگیریم، متوجه می‌شویم که هرچند خشونت دفاعی انسان و حیوان از یک مکانیسم مایه می‌گیرند، اما خشونت دفاعی انسان بسیار شدیدتر از خشونت دفاعی حیوان است، زیرا از سوی انسان تهدیدهای بس بیشتری وجود دارد یا چیزهایی بیشتر از تهدید دیده می‌شود تا از سوی حیوان.
انسان در خشونت دفاعی منطبق با شرایط زیستی، که برای دفاع از منافع حیاتی او در برابر حمله
به کار می‌رود، با حیوان سهیم است. اما، گذشته از این، در انسان شکلهایی از خشونت وجود دارند که در حیوان دیده نمی‌شوند، با شرایط زیستی منطبق نیستند، و برای دفاع هم به کار نمی‌روند، بلکه ریشه در شخصیت او دارند. اینکه چرا انسان چنین شخصیت خشونت‌آمیزی پیدا می ‌کند مسأله‌ی یچیده‌ای است که در اینجا نمی‌توانم به آن بپردازم. با این همه، این شخصیت خشونت‌آمیز وجود دارد، آن هم فقط در انسان. در اینجا می خواهم به یک نمونه‌ی عینی آن، یعنی به شخصیت سادیستی بپردازم.
بیشتر وقتها منظور از سادیسم فقط انحراف جنسی است: مثلاً اینکه تحریک جنسی مرد بستگی به این
دارد که بتواند زن را بزند یا با او بدرفتاری کند. در این صورت منظور از سادیسم اشتیاق یا میل به آزار
جسمی انسان دیگرست. اما ماهیت سادیسم در این است که یک انسان می‌خواهد تسلط کامل و مطلق بر
موجود زنده‌ی دیگر داشته باشد. این موجود ممکن است جانور، بچه، یا انسان دیگری باشد؛ همواره مهم
این است که این موجود زنده‌ی دیگر به مایملک، به ابزار، به آلت دست شخص سادیست تبدیل شود.
      شکل افراط آمیز تسلط وقتی است که کسی انسان بی دفاعی را مجبور به تحمل درد کند، بی آنکه
او بتواند از خود دفاع کند؛ اما این تنها شکل آن نیست. این شکل سادیسم را گاهی در میان معلمان، یا در
رفتار با زندانیان، و جز اینها می‌بینید. در این مورد متوجه می شو‌ید که این شکل سادیسم با اینکه
سادیسم جنسی در معنای محدود کلمه نیست، با این حال به طور مثال می‌توان آن را سادیسم گرم یا
شهوانی نامید. اما این فقط یک شکل از آن است. سادیسم بسیار رایج‌تر «سادیسم سرد» است که به هیچ
وجه جنبه‌ی جنسی ندارد و اصولابا تمایلات جنسی هم بی ارتباط است، اما درست از همان ویژگی
سادیسم شهوانی یا جنسی برخوردارست، یعنی هدفِ کنترل و سلطه‌ی مطلق روی انسان دیگر تا او را،
مثل گل کوزه‌گری در دست کوزه‌گر، به طور کامل در اختیار داشت.
شکلهایی از سادیسم خوش‌خیم هم وجود دارد؛ همه با آنها آشنا هستیم: مثلاً وقتی که انسانی انسان دیگر
را نه به زیان او، بلکه به سودش کنترل می‌کند- این حالت هر از گاهی در مادران یا روسا، و نیز در موقعیتهای مختلف دیده می‌شود. به او می‌گویند چه باید بکند. برایش تکلیف تعیین می‌کنند، اما همه‌ی اینها به نفع اوست. حتی ممکن است برایش خوب باشد و به دردش بخورد، منتها مسأله این است که آزادی‌اش را از دست می‌دهد و بکلی وابسته به دیگران می‌شود. گاهی این حالت را در روابط مادر با پسر یا پدر با پسر می‌بینید، اما در اینجا شخص سادیست مسلماً هیچ احساس سادیست بودن نمی‌کند، چون او «منظور بدی ندارد». حتی قربانی سادیسم هم متوجه این مسأله نیست ، چون فقط می‌بیند که از آن سود می‌برد. البته تنها یک چیز از نظر دور می‌ماند: اینکه روح او آسیب می‌بیند، اینکه در اینجا رفته رفته انسان فرمانبردارِ وابسته‌ی زیرسلطه‌ای سربرمی‌آورد.
حالا نمونه‌ی یکی از غیرعادی‌ترین شکلهای سادیسم را برای شما مطرح می‌کنم که در آن انسان شیفتگی قدرت مطلق دارد و می‌خواهد قادر مطلق، و خدا باشد. این نمونه در نمایشنامه‌ی «کالیگولا»، اثرکامو، بخوبی نشان داده شده است. کالیگولا، امپراتور مستبد روم، از قدرت نامحدودی برخوردارست. در ابتدا چه بسا هیچ دوست ندارد که با دیگران تفاوت زیادی داشته باشد. اما بعد به جایی می‌رسد که احساس می‌کند اصلاً ورای شرایط عادی حیات انسانی قرار دارد؛ زیرا قدرت او حد و مرزی ندارد.
به این ترتیب، نخست زنان دوستانش را از راه به درمی‌کند. آنها نه فقط این را می‌دانند که شوهرانشان بالاخره به موضوع پی خواهند برد، بلکه او مسأله را برای آنها کاملاً روشن می‌کند. اما آنها باید بیایند، نسبت به او مودب باشند و تملق او را بگویند. اگر خواهان آن باشند که کشته نشوند، هرگز نباید به این فکر بیفتند که ناراحتی یا بیزاری خود را هم ابراز کنند. در غیر این صورت، آنها را می‌کشد- یکی پس از دیگری، هر طور که دلش بخواهد، نه به این دلیل که دیگر نمی‌خواهد آنها را ببیند، بلکه چون این عمل نشانه‌ای از اقتدار و قدرت مطلق اوست که هر که را بخواهد می‌تواند بکشد. اما این هم آن میل به قدرت مطلق را برآورده نمی‌کند؛ زیرا آن هم در نهایت محدودست. و به این ترتیب، می‌توان گفت، میل به قدرت مطلق- آنگونه که کامو بخوبی بیانش می‌کند- به صورت میل نمادین «خواستن ماه» نمودار می‌شود. اگر او امروز چنین حرفی را می‌زد، شاید قدری عجیب به نظر می‌رسید. اما چند دهه‌ی پیش این فقط طرز بیانی بود برای رساندن این منظور که: «من غیرممکن را می‌خواهم. من قدرتی را می‌خواهم که هیچ انسانی نمی‌تواند داشته باشد. من یگانه‌ام، من خدایم. من اختیار همه چیز و همه کس را دارم؛ هر چه را بخواهم، می‌توانم به دست بیاورم.»
انسان، در چارچوب اشتیاق به سلطه ‌ی مطلق، می‌کوشد شرایط حیات انسانی را ندیده بگیرد، و از حدود آن فراتر برود؛ در حالی که این بخشی از هستی انسان است که او نمی‌تواند قدرت مطلق داشته باشد؛ و حتی هنگامی که بیش از حد قدرت داشته باشد، مرگ به او نشان می‌دهد که در برابر طبیعت چه اندازه ناتوان است. کامو بخوبی شرح می‌دهد که چگونه کالیگولا در آغاز آنقدرها هم با دیگران فرق ندارد، تا وقتی که دیوانه می‌شود. او دیوانه می‌شود، چون می‌کوشد از مرزهای هستی انسان فراتر برود، او دیوانه می‌شود، مانند هر کس دیگری که بخواهد از مرزهای هستی انسان فراتر رود و در نهایت نمی‌تواند راهی برای بازگشت بیابد. در اینجا می‌بینیم که دیوانگی، آنگونه که می‌شناسیم، در واقع بیماری نیست، بلکه حالت خاصی است برای حل کردن مسأله‌ی هستی انسان. آدم دیوانه «ناتوانی» انسان را، که با او سرشته شده و بلای جان اوست، انکار می‌کند، چون در تخیل خود حد و مرزی ندارد. برخوردش طوری است که انگار «ناتوانی» وجود ندارد. اما از آنجا که «ناتوانی» واقعاً وجود دارد، اگر او بخواهد از هدفش دست نکشد، باید عقلش را از دست بدهد. می‌توان گفت، این یک بیماری نیست، بلکه یک فلسفه یا- به عبارت دقیقتر و بهتر- نوعی مذهب است. دیوانگی کوششی است برای انکار یا نفی «ناتوانی» انسان، و در این حالت شخص به شکل کاملاً خاصی وانمود می‌کند که «ناتوانی» وجود ندارد.
البته درست است که پنجاه سال پیش هنوز عقیده بر این بود که کالیگولاها فقط در تاریخ روم باستان وجود داشتند. اما در این مدت، در قرن بیستم، دیدیم که در اروپا، امریکا، افریقا، و جاهای دیگر تعداد قابل ملاحظه‌ای کالیگولا پیدا شدند؛ و کالیگولاها همه سر و ته یک کرباسند: همه به قدرت نا محدود دست می یابند و دیگرنمی‌توانند خویشتن را از این وسوسه رها سازند و با انکار محدودیت قدرت خویش مشکلات هستی خود را حل کنند. این را بروشنی هم در استالین و هم در هیتلر می‌بینیم. حد و مرز وجود انسان نادیده گرفته می شود، و بدین سان نوع خاصی از دیوانگی پدید می آید.
می‌دانیم که والدین، با هدف در دست داشتن کنترل کامل، می‌توانند با فرزندان خود رفتاری سادیستی داشته باشند. این نکته امروزه چندان متداول نیست،زیرا بچه‌ها دیگر به این سادگیها به آن تن درنمی‌دهند، اما بیست، سی، چهل سال پیش این کار هنوز بسیار رایج بود. پزشکان از موارد بسیاری اطلاع دارند که بچه ها را با جراحتهای زیادی، که ناشی از کتک زدن یا بدرفتاریهای والدین است، به بیمارستان برده اند. و این فقط درصد بسیار کمی از بدرفتاریهای سادیستی واقعی است که وجود دارد؛ زیرا هم به موجب قانون و هم بنابر عرف، والدین کم و بیش می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد با بچه‌ها بکنند، منتها تا زمانی که بتوانند بگویند که کارهایشان به صلاح بچه بوده است، و نیز تا زمانی که آثار بدنی بدرفتاری بیش از حد جدی نباشند. درباره‌ی میزان کنترل و نیز بدرفتاریهای سادیستی محض والدین می‌توان کتابها نوشت. این موضوع در مورد مأموران پلیس، پرستاران، زندانبانان، و جزاینها نیز صادق است. قدرت آنها قدرت کالیگولا نیست، باید اطاعت هم بکنند، آنها مردمان بسیار ساده‌ای هستند که کسی چندان حرفشان را نمی‌خواند؛ اما در برابر بچه ها، بیماران، و زندانیان، اینجاست که قدرت نسبتاً زیاد دارند. و به این ترتیب شمار فراوانی از سادیستها در این شغلها یافت می‌شوند. منظورم این نیست که بیشتر معلمان یا پرستاران سادیست هستند، برعکس؛ بی شک شمار فراوانی از انسانها هستند که معلم یا پرستار می‌‌شوند، زیرا انگیزه‌ای بسیار قوی برای کمک کردن دارند، زیرا نسبت به انسانها مهربانند، و آنها را دوست دارند. بدیهی است من از کسانی حرف می‌زنم که در آنها انگیزه‌ برعکس است و معمولاً نمی‌دانند که ورای توجیهاتی که سرهم می‌‌کنند در واقع عطش سلطه ورزی وجود دارد.
این عطش غالباً در میان کارمندان مقرراتی نیز دیده می‌شود. نمونه‌ی بسیار ساده‌ای را برای شما مطرح
می‌کنم که حتماً خودتان تا کنون بارها دیده‌اید. مردی را که پشت باجه‌ی پست است در نظر بگیرید. جلوی باجه پانزده نفر منتظرند وساعت شش، در پایان وقت اداری، هنوز دو نفر انتظار می‌کشند. درست سر ساعت شش، او باجه را می‌بندد، آن دو نفر، که نیم ساعت انتظار کشیده بودند، باید بروند، و شما لبخندی بسیار کمرنگ گرد دهانی ظریف می‌بینید، لبخندی کم جان و سادیستی. او از اینکه آن دو نفر باید بروند لذت می‌برد، از اینکه قدرت دارد لذت می‌برد، از اینکه آن دو نفر بیهوده معطل شدند و فردا مجبورند دوباره بیایند لذت می‌برد. چه بسا می‌توانست یک دقیقه‌ی دیگر ادامه دهد، اما نه. این کار را آدم
نوع‌دوست می‌کند، و بسیاری از مردم هم در چنین موقعیتی این کار را می‌کنند. شخص سادیست کار را فقط برای اینکه وقت اداری گذشته است تعطیل نمی‌کند، بلکه از آن لذت می‌برد. حالا اگر حقوق هنگفتی هم نمی‌گیرد، به این ترتیب این لذت سادیستی هم جزیی از حقوق اوست که نمی‌خواهد از آن چشم بپوشد.
می‌خواهم نمونه‌ای از یک آدم سادیست را برای شما مطرح کنم که کارهایی بسیار بدتر از سلطه‌ورزی کرده است: این آدم، «هاینریش هیملر» است. نامه‌ی کوتاهی را که او به یک فرمانده‌ی بلندپایه‌ی       اس اس، به نام «آدالبرت گراف کوتولینسکی»، نوشته بود برای شما نقل می‌کنم: «کوتولینسکی عزیز! شما سخت مریض بودید و ناراحتی قلبی شدیدی داشتید. بخاطر تندرستی شما برایتان به مدت دو سال سیگار کشیدن را اکیداً ممنوع می‌کنم. پس از پایان این دو سال، یک گواهی پزشکی به من بدهید؛ پس از آن تصمیم خواهم گرفت که ممنوعیت سیگار کشیدن شما لغو شود یا همچنان باقی بماند. درود بر هیتلر!» این یعنی سلطه‌ورزی، یعنی تحقیر. او با این آدم بالغ مثل یک پسر‌بچه‌ی مدرسه‌ای احمق رفتار می‌کند. او به این صورت برایش نامه می‌نویسد تا او ناگزیر خود را تحقیر‌شده احساس کند. هیملر او را کنترل می‌کند؛ اجازه هم نمی‌دهد یک بار دیگر پزشک او را معاینه کند و به او بگوید که می‌تواند دوباره سیگار بکشد یا نه، بلکه این هیملر است که تصمیم می‌گیرد چه وقت او می‌تواند دوباره سیگار بکشد.
ویژگی دیگر کارمندان مقرراتی سادیست در این است که انسانها را به چشم شی‌ء می‌بینند؛ آنها بدل به اشیاء می‌شوند، و او با آنها به عنوان انسان رابطه‌ای ندارد. ویژگی دیگرشان هم این است که فقط آدمهای ضعیف آنها را عصبانی می‌کنند، نه آدمهای با‌اراده. شخص سادیست معمولاً در مقابل برتر از خود ترسوست، اما آدمهای ضعیف، یا کسانی که او بتواند تضعیفشان کند- مانند بچه‌ها، بیماران یا در شرایط سیاسی خاصی رقیبان سیاسی- سادیسم او را تحریک می‌کنند. او، مثل یک آدم عادی، احساس همدردی نمی‌کند و نمی‌فهمد که یک آدم ضعیف را نباید زد. ضعف شخص بیشتر او را عصبانی می‌کند، زیرا ضعف شالوده‌ای است برای سلطه‌ورزی کامل بر او. از این گذشته، شاخص سادیستهایی که در هیئت کارمندان مقرراتی ظاهر می‌شوند انضباط بیش از حد آنهاست. انضباط همه چیزست، انضباط تنها چیز مطمئن است، تنها چیزی است که می‌توان سلطه‌ورزی کرد. آدمهایی که انضباط بی‌اندازه دارند، معمولاً از زندگی می‌ترسند؛ چون زندگی مرتب و منظم نیست، غیر قابل پیش‌بینی است، و حوادث شگفت با خود دارد. تنها اطمینانی که داریم، اطمینان به مرگ است، اما آنچه درزندگی اتفاق می‌افتد، همیشه نو است. منتها انسانی که سرشت سادیستی دارد وبا پیرامون خود هیچ پیوند عاطفی ندارد، و همه چیز برایش شیء می‌شود، چنین انسانی از هر چیز زنده‌ای نفرت دارد، زیرا همه چیز برایش تهدیدآمیزست، اما او به انضباط عشق می‌ورزد. از‌این‌رو، مثلاً از ویژگیهای هیملر این است که از چهارده سالگی خاطرات خود را نوشت، ده سال آزگار صرف نوشتن پیش‌پا‌افتاده‌ترین موضوعها کرد:مثلاً، چندتا نان همبرگری خورد، یا اینکه قطار بموقع آمد یا نه. هر کاری که انجام داده بود، هر کار جزیی، بایستی طبقه‌بندی می‌شد. یا از همان دوران جوانی هم، از همه‌ی نامه‌هایی که می‌نوشت یا دریافت می‌کرد، ریز مکاتبات تهیه کرده بود. این یعنی انضباط. و به این ترتیب می‌توان گفت: این نوع انضباط به یک تیپ خاص تعلق دارد، به آن قماش کارمندان مقرراتی کهنه‌پرستی که زندگی برایشان هیچ، اما انضباط و مقررات همه چیزست.
جالب این است که وقتی در اورشلیم، یک روان‌پزشک بسیار انسان‌دوست از «آیشمن» پرسید که آیا احساس گناه می‌کند- او ضمن آنکه گویا خود را کاملاً مبرّا هم می‌دانست-، گفت: بله، احساس گناه می‌کند. و وقتی از او پرسید: واقعاً؟ برای چه؟ او گفت: چون در بچگی دوبار از مدرسه دررفته بود. در آن شرایط، در مقام متهم، اصلاً پاسخ عاقلانه‌ای نبود. اگر او عاقل می‌بود، می‌توانست بگوید که احساس گناه می‌کند، چون آن همه یهودی را به قتل رسانده است. اما او واقعاً رو‌راست بود، و برایش کاملاً طبیعی و عادی: در این صورت انضباط را زیر پا می‌گذاشت. کارمند مقرراتی فقط یک گناه را می‌شناسد: وقتی که انضباط را نقض کند، وقتی که برخلاف مقررات رفتار کند.
در‌هرحال، فرمانبرداریِ شخصیت سادیست نشان‌دهنده‌ی روحیه‌ی اوست. او دلش می‌خواهد برآدمهای ضعیف تسلط داشته باشد، اما آنقدرشهامت ندارد که بتواند بدون فرمانبرداری از یک شخص قدرت‌مندتر زندگی کند. مثلاً هیملر، هیتلر را می‌پرستید. اگر انسانی وجود نداشته باشد که شخص سادیست از او فرمانبرداری کند، در این صورت تاریخ، گذشته، و نیروهای طبیعی هستند که از خود انسان قدرت‌مندترند. همیشه این رابطه به قوت خود باقی است: من باید از آنها فرمانبرداری کنم، من از قدرت برتر، هر نامی هم که داشته باشد، فرمانبرداری می‌کنم، اما آنهایی را که ضعیفترند زیر سلطه می‌گیرم.
روی هم رفته، روش سادیستهای مقرراتی سرد از این قرارست.
«کارل بوکهارد»، در آن زمان که مأمور ویژ‌ه‌ی جامعه‌ی ملل در دانتزیگ بود، از روحیات هیملر توصیفی کرده است که، در مقایسه با آنچه من در اینجا شرح می‌دهم، توصیف بسیار خوبی است. او روحیات هیملر را چنین توصیف کرده بود: «فرمانبرداری مفرط، با گونه‌ای وظیفه شناسی کوته‌نظرانه، انضباط غیر‌انسانی، همراه با عنصری از ماشینی بودن او را وحشت‌انگیز نشان می‌دهد.» توصیفی که از سادیستهای سرد می‌توان کرد، اینگونه است. حالا می‌توان پرسید: اگر هیملر به این موقعیت نمی‌رسید، اگر ناسیونال سوسیالیسم وجود نداشت، آیا او بکلّی آدم دیگری می‌شد؟ در این صورت چه جور آدمی از آب در می‌آمد؟ لابد باید گفت که به احتمال زیاد یک کارمند رسمی نمونه از آب درمی‌آمد. و من می‌توانم خیلی خوب تصور کنم که در مراسم خاکسپاری او کشیش و مافوقش گفته باشند: «او پدر خوبی بود که بچه‌ها را دوست می‌داشت و تمام نیروی خودش را وقف شغل، منصب، و تشکیلاتش کرد.» هیملر براستی چنین بود. نباید فراموش کرد که آدم سادیست هم یک جایی نیاز دارد به خودش ثابت کند که انسان است و او هم می‌تواند مهربان باشد. اگر آدم نتواند به خودش ثابت کند که او هم یک جایی انسان است، در این صورت در شرف دیوانه شدن است، چون پس از این از کل بشریت احساس جدایی می‌کند، که کمتر کسی می‌تواند آن را تحمل کند. و واقعاً این طور است که طبق گزارشها بسیاری از اعضای گروههای ضربت که مسئولیت اعدام زندانیان سیاسی، یهودیان، روسها، و دیگران را به عهده گرفتند، دیوانه شدند، خودکشی کردند، و دچار بیماری روانی شدند. حتی یکی از فرماندهان این گروههای ضربت می‌نویسد که باید به مردم نشان می‌دادیم که کشتن یهودیان چقدر انسانی و نظامی‌وار، یعنی با تیرباران کردن یا فرستادن به اتاق گاز، صورت گرفته است تا تعادل روانی آنها به هم نخورد.
گمان می‌کنم بتوان گفت که هیملرها و سادیستهای بسیار وجود دارند که فقط به این علت سادیستهای آشکاری نمی‌شوند که موقعیتی به دست نمی‌آورند. اما به نظرم این هم نادرست است که فکر کنیم در همه‌ی ما یک هیملر نهفته است، و همه‌ی ما از زمینه‌هایی سادیستی برخورداریم که فقط در موقعیتهای خاصی بروز می‌کنند. نکته دقیقاً همین است، و من اینجا درباره‌اش صحبت می‌کنم: شخصیتها یا سادیستی هستند یا غیر سادیستی. بعضی از آدمها، یعنی شخصیتهای سادیستی، وقتی شرایط مناسب باشد سادیستهای آشکار می‌شوند. بعضی دیگر، حتی وقتی که شرایط مناسب باشد، سادیست نمی‌شوند، زیرا شخصیت دیگری دارند. از این رو، بسیار مهم است که در این زمینه پیش خود فکر کنیم و یاد بگیریم که کدام یک از آدمها سادیست هستند و کدام یک سادیست نیستند، و خود را با این مشغول نکنیم که فلان آدم با بچه‌ها و حیوانات بسیار مهربان است و این یا آن کار خوب را انجام می‌دهد. تازه با نگاهی به شخصیت او متوجه می‌شویم که واقعاً چه چیزهایی پشت ضمیر خودآگاه و کل رفتار این آدم نهفته است، چه چیزهایی ویژگیهای اصلی شخصیت او هستند، و چه چیزهایی بیشتر ویژگیهای سطحی و تعدیل‌کننده‌ی شخصیت او به‌شمار می‌روند. گمان می‌کنم اگر شخصیت را بیشتر می‌شناختیم و بسادگی تحت تأثیر رفتار ظاهر انسان قرار نمی‌گرفتیم، در این صورت نه فقط در زندگی شخصی خود، بلکه درسیاست هم از آن بهره‌ها می‌بردیم- آنجا که انسان، پیش از وقوع فاجعه، می‌دید که آیا این سادیستها هستند یا غیر سادیستها که بر سرنوشت سیاسی او حاکم خواهند بود. 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست