آلترناتیوی هم برای ۱۱ سپتامبر بود؟
پسنگری به مناسبت دهمین سالگرد ۹-۱۱
نوام چامسکی
- مترجم: امیر غلامی
•
چه بسا همان گونه رابرتسون گفته، هیئت حاکمه آمریکا کشتن بن لادن را یک "عمل انتقام گیری" تلقی کرده باشد. و چه بسا حق با رابرتسون باشد که طرد گزینه ی به محکمه کشیدن بن لادن نشانگر تفاوتی میان فرهنگ اخلاقی ۱۹۴۵ و امروز باشد. انگیزه هر چه که باشد، دشوار بتوان آن را به امنیت نسبت داد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۰ شهريور ۱٣۹۰ -
۱۱ سپتامبر ۲۰۱۱
دهمین سالگرد جنایت هولناک ۱۱ سپتامبر در راه است. جنایتی که، به باور عمومی، جهان را تغییر داد. در اول ماه مه [۲۰۱۱]، اسامه بن لادن، کسی که مغز متفکر این جنایت محسوب می شود، در پاکستان توسط تیمی از تفنگداران زبده نیروی دریایی آمریکا موسوم به SEALS کشته شد. در طی این عملیات که جرونیمو نام گرفت بن لادن قبل از کشته شدن گرفتار، خلع سلاح و بی دفاع شده بود.
به نظر برخی تحلیل گران، گرچه بن لادن سرانجام کشته شد اما در جنگ علیه ایالات متحده موفقیت های اساسی کسب کرد. اریک مارگولیس می نویسد: "بن لادن به طور مکرر اظهار کرده بود که تنها راه بیرون راندن ایالات متحده از جهان اسلام و نابودی پایگاه هایش این است که آمریکایی ها به یک رشته جنگ های کوچک اما پرهزینه کشیده شوند که عاقبت آنها را ورشکست کند." با به قول خود بن لادن "خون آمریکا را بریزد". نخست در دوران جرج دبلیو بوش و سپس باراک اوباما، ایالات متحده به دام بن لادن گرفتار آمد... ماشین نظامی غول آسا و متورم و اعتیاد به بدهی... شاید مهلک ترین کارنامه مردی باشد که می اندیشید می تواند ایالات متحده را به زانو در آورد." -- به ویژه وقتی که این بدهی توسط راست افراطی و با تبانی کارگزاران دموکرات، صرف تیشه زدن به ریشه باقی مانده برنامه های عمومی، آموزش دولتی و خلاصه باقیمانده موانع بر سر راه خودکامگی سرمایه داری شرکتی[i] شود.
اینکه واشنگتن با تن دادن به آمال پرشور بن لادن به زانو درمی آید از ابتدا معلوم بود. همان طور که در کتابم ۹-۱۱ که اندکی پس از حملات نوشته شد بیان کرده ام هرکس که معلوماتی درباره منطقه داشت می تواند بفهمد که به قول وزیر خارجه فرانسه "یک حمله گسترده به یک کشور مسلمان، استجابت دعای بن لادن و امثال او خواهد بود و ایالات متحده و همپیمانانش را به یک 'تله شیطانی' می اندازد".
مایکل شوور، تحلیل گر ارشد سیا که مسئول دنبال کردن بن لادن از ۱۹۹۶ بود، اندکی بعد از انجام حملات نوشت که "بن لادن دلیل اعلان جنگ اش را به روشنی به آمریکا گفته است. قصد او این است که سیاست آمریکا و غربیان در قبال جهان اسلام را به طور اساسی دگرگون کند." و بن لادن تا حد زیادی موفق به این کار شد:
"لشکرکشی و سیاست های ایالات متحده رادیکالیزاسیون جهان اسلام را تکمیل کرد، کاری که بن لادن از ابتدای دهه ۱۹۹۰ به دنبالش انجامش بود و در آن موفقیت های غیرقطعی اما مهمی هم یافته بود. در نتیجه، فکر می کنم منصفانه باشد نتیجه بگیریم که ایالات متحده آمریکا تنها متحد گریزناپذیر بن لادن باقی ماند. " و می توان احتجاج کرد که حتی پس از مرگش هم چنین خواهد ماند.
نخستین ۱۱ سپتامبر
آیا آلترناتیوی هم بود؟ بسیار محتمل است که حرکت جهادی، که بخش عمده ی آن نقدهای جدی به بن لادن داشت، می توانست پس از ۱۱ سپتامبر منشعب و منکوب شود. می شد با این واقعه که به درستی "جنایت علیه بشریت" نام گرفته، مانند یک جنایت برخورد کرد، و ترتیب عملیاتی بین المللی را برای دستگیری مظنونان احتمالی داد. این رویکرد آن زمان مطرح شد اما چنین ایده ای حتی ارزش ملاحظه کردن را هم نداشت.
در کتاب ۹-۱۱ سخن رابرت فیسک را نقل کرده ام که: "می توان به ضرس قاطع گفت که جنایت هولناک" ۱۱ سپتامبر با "شرارت و سبعیت عالی" صورت گرفت. اما در نظر داشته باشیم که این جنایت حتی می توانست سبعانه تر باشد. برای مثال، فرض کنید که این حمله تا آنجا پیش می رفت که به بمباران کاخ سفید، کشتن رئیس جمهور ، و تحمیل یک رژیم دیکتاتوری نظامی بیرحم می انجامید که هزاران نفر را می کشت و ده ها هزار نفر را شکنجه می کرد و یک مرکز تروریسم بین المللی بنا می کرد تا به ایجاد حکومت های ترور-و-شکنجه مشابه کمک کند و در سطح بین المللی مرتکب آدمکشی می شد و به سان یک تلنگر دیگر یک گروه اقتصاددان موسوم به "بچه های قندهار"[ii] را دعوت به همکاری می کرد -- و آنان به سرعت اقتصاد کشور را به بدترین رکود تاریخی اش می رساندند. چنین چیزی مسلما بسیار بدتر از ۱۱ سپتامبر می بود.
متاسفانه این یک آزمون فکری نیست. چنین مصیبتی رخ داده است. تنها بی دقتی در این شرح کوتاه این است که باید آمار قربانیان ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۱ را ۲۵ برابر کرد تا میزان سرانه جنایت قابل قیاس شود. روشن است که من درباره رخدادی حرف می زنم که در آمریکای لاتین به ۱۱ سپتامبر اول معروف است: ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳، هنگامی که ایالات متحده برای براندازی دولت دموکراتیک سالوادار آلنده در شیلی به کودتای نظامی دست یازید و رژیم ددمنش ژنرال پینوشه را بر سر کار آورد. هدف آمریکا، به قول حکومت نیکسون این بود که این "ویروس" می توانست مشوق "دیگر خارجی هایی باشد که در پی کوبیدن ما هستند" و می خواهند کنترل منابع شان را خود در دست داشته باشند و به شیوه ی خود سیاست تحمل ناپذیر توسعه مستقل را پیش گیرند. در پسزمینه ای این کودتا استراتژی شورای امنیت ملی آمریکا بود که بنا بر آن اگر ایالات متحده نتواند آمریکای لاتین را کنترل کند، نمی تواند انتظار داشته باشد که "نظم موفقیت آمیزی را در دیگر نقاط جهان" نیز برقرار کند.
۱۱ سپتامبر اول، برخلاف ۱۱ سپتامبر دوم دنیا را تغییر نداد. چنان که هنری کیسینجر چند روز پس از کودتای پینوشه اطمینان خاطر می داد، "اصلا پیامد قابل توجهی نداشت".
رخدادهایی که پیامد اندکی داشتند تنها محدود به کودتای نظامی نیست که دموکراسی شیلی را نابود کرد و موجب ماجراهای وحشتناک پیامد کودتا شد. نخستین ۱۱ سپتامبر فقط یک پرده از درامی بود که از سال ۱۹۶۲ و در پی آن آغاز شد که رویکرد دولت جان اف کندی به آمریکای لاتین تغییر کرد. در زمان کندی هیئت حاکمه آمریکا دکترین «دفاع از نیمکره غربی» که میراث نابهنگام جنگ جهانی دوم بود را کنار گذاشت و دکترین "امنیت داخلی" را در قبال آمریکای لاتین در پیش گرفت. مفهومی که تعبیر گوارایی نزد محافل وابسته ی آمریکای لاتین یافت.
در کتاب «تاریخ جنگ سرد» که به تازگی توسط انتشارات کمبریج منتشر شده، جان کاستزوورث[iii] می نویسد که "از زمان فروپاشی اتحاد شوروی در سال ۱۹۹۰، تعداد زندانیان سیاسی، شکنجه قربانیان و اعدام ناراضیان مسالمت جو در آمریکای لاتین بسی بیشتر از تعداد این قربانیان در اتحاد شوروی و اقمار اروپایی اش بوده است." قتل بسیاری از شخصیت های مذهبی و کشتار جمعی نیز از زمره سبعیت هایی است که همیشه از طرف واشنگتن حمایت یا اجرا شده اند. آخرین وحشیگری عمده از این دست، قتل شش روشنفکر برجسته ی آمریکای لاتین است که کشیش ژزوئیت بودند و قتل ها فقط چند روز بعد از فروریزی دیوار برلین انجام گرفت. مرتکبین این قتل های ارتشیان نخبه السالوادور بودند که اندکی پس از آموزش دیدن در مدرسه جنگ افروزی های ویژه جی.اف.ک.[iv] و با دستور مستقیم از مقامات عالی دولت سرسپرده ی[v] ایالت متحده در السالوادور این حمام خون را به راه انداختند.
مسلما پیامدهای این طاعون نیمکره غربی همچنان قربانی می گیرد.
از آدمربایی و شکنجه تا آدمکشی
همه این موارد، و بسی بیشتر، واجد اهمیت اندک انگاشته شده و فراموش شده اند. کسانی که مأموریت شان حکمرانی بر دنیاست به تصویر آرامبخش تری نیاز نیاز دارند که به روشنی در ژورنال معتبر (و گران قیمت) انجمن پادشاهی امور بین الملل در لندن[vi] بیان شده است. در مقاله نخستین یک شماره ی این ژورنال از "چشم انداز نظم بین الملل" در "نیمه دوم قرن بیستم" به عنوان "جهانگستر شدن نگرش آمریکایی رفاه اقتصادی" یاد می شود. البته این چشم انداز واجد نکاتی است اما به درستی تجارب کسانی را بازگو نمی کند که در سوی نادرست تفنگ ها بودند.
همین مطلب درباره کشتن اسامه بن لادن هم صادق است. رخدادی که دست کم در لفظ به "جنگ علیه ترور" پایان بخشید. جنگی که در ۱۱ سپتامبر دوم توسط جورج دبلیو بوش مجددا اعلان شد. بگذارید به برخی نکات مربوط به این رخداد و اهمیت آن بپردازیم.
در اول ماه مه سال ۲۰۱۱ اسامه بن لادن در ساختمان تقریبا بی حفاظ خود مورد حمله ۷۹ تفنگدار دریایی آمریکایی قرار گرفت و کشته شد. این تفنگداران با هلیکوپتر به پاکستان آمده بودند. بعد از طرح چند داستان بیمایه و پس گرفتن آنها توسط دولت پاکستان، گزارش های رسمی به طور فزاینده ای روشن کردند که این عملیات یک قتل سازمان یافته و از جهات مختلف ناقض هنجارهای ابتدایی بینالمللی بوده است. این نقض ها از خود اقدام به تهاجم آغاز شد.
چنین می نماید که هیچ تلاشی از سوی تفنگداران برای دستگیری قربانی غیرمسلح صورت نگرفته باشد در حالی که دستگیری بن لادن برای ۷۹ تکاور شدنی می بود به خصوص که با مقاومتی هم مواجه نشدند - در روایت کاخ سفید از ماجرا آمده که تنها مقاومت از سوی همسر بن لادن، که او هم غیرمسلح بود، صورت گرفته است. اما هنگامی که او به سوی تکاوران "حمله ور" شد آنها برای دفاع از خود او را کشتند.
یوشی دریزن[vii] خبرنگار کارکشته امور خاورمیانه و همکار نشریه آتلانتیک کوشیده است واقعیت قضیه را بازسازی کند. دریزن قبلا خبرنگار جنگی وال استریت ژورنال بوده یک مخبر برجسته در گروه ژورنال ملی است که اخبار امور نظامی و امنیت ملی را پوشش می دهد. بنا بر تحقیقات دریزن، به نظر نمی رسد که کاخ سفید گزینه دستگیر کردن زنده بن لادن را در برنامه عملیات خود داشته بوده باشد: "به گفته یک مقام رسمی عالیرتبه که از بحث ها مطلع بوده، حکومت برای فرماندهی مشترک عملیات ویژه روشن کرده بود که بن لادن را مرده می خواهد. یک افسر ارشد نظامی مطلع نیز عنوان کرد که تفنگداران می دانستند که ماموریت شان زنده گرفتن بن لادن نیست."
دریزن می افزاید: "برای بسیاری در پنتاگون و سیا که قریب یک دهه به دنبال شکار بن لادن بودند، کشتن او یک انتقام لازم و موجه بود." به علاوه، زنده دستگیر کردن بن لادن همچنین انبوهی از چالش های پردردسر حقوقی و سیاسی را پیش پای هیئت حاکمه آمریکا می گذاشت. " پس چه بهتر که او را بکشیم، و جسدش را بدون کالبدشکافی - که در مورد وقوع قتل ضروری است - به دریا بیندازیم -- عملی که به طور قابل پیشبینی هم خشم و هم شکاکیت را نزد بسیاری در جهان اسلام برانگیخت.
مطابق تحقیق نشریه آتلانتیک، "تصمیم برای کشتن یکباره ی بن لادن بارزترین نمود یک وجه از سیاست ضدترور دولت اوباما بود. دولت بوش هزاران مظنون به تروریسم را دستگیر کرد و به بازداشتگاه های افغانستان، عراق و خلیج گوانتانامو فرستاد. دولت اوباما، برخلاف بوش، به جای تلاش جهت دستگیر کردن گروهی، کشتن تروریست های منفرد را در دستور کار خود قرار داده است." این یک تفاوت عمده میان بوش و اوباما است. مولف از مصاحبه هلموت اشمیت، صدراعظم پیشین آلمان با تلویزیون آلمان نقل می کند که "حمله ایالات متحده [به اقامتگاه بن لادن در پاکستان] به روشنی نقش قوانین بین الملل بود" و بن لادن باید دستگیر و محاکمه می شد. برخلاف هلموت اشمیت، اریک هولدر، داستان کل ایالات متحده، "از تصمیم برای کشتن بن لادن دفاع کرد هر چند که بن لادن هیچ تهدید فوری را متوجه تفنگداران آمریکایی حمله کننده به اقامتگاهش نکرده بود. هولدر در یک پنل مجلس نمایندگان اعلام کرد که ... این حمله 'از جمیع جهات ،قانونی، موجه و متناسب بود'".
به آب افکندن بدون کالبدشکافی هم از مواردی بود که مورد انتقاد متحدان آمریکا قرار گرفت. جفری رابرتسون، وکیل مدافع برجسته بریتانیایی، که عمدتا به دلایل پراگاتیک با حمله به اقامتگاه بن لادن موافق و با کشتن او مخالف بود ادعای اوباما را مبنی بر اینکه "عدالت به انجام رسید" سخنی "مهمل" خواند که مهمل بودن آن باید برای یک استاد سابق حقوق قانون اساسی [اوباما] روشن باشد. قانون پاکستان مسلتزم "یک بازجویی کولونیال" درباره این مرگ خشن است، و قانون حقوق بشر بین الملل هم تأکید دارد که سلب "حق حیات" مستوجب انجام تعقیب قضایی از جانب حکومت یا پلیس است. بنابراین حکومت ایالات متحده موظف تا است تحقیقی را انجام دهد تا برای دنیا روشن کند که حقیقت قضیه این قتل چه بوده است."
رابرتسون بخوبی خاطرنشان می کند که "البته همیشه چنین نبوده است. هنگامی که نوبت به رسیدگی به پرونده سران آلمان نازی رسید که در شرارت دست بن لادن را از پشت بسته بودند، دولت بریتانیا خواهان آن بود که این فرماندهای نازی ظرف ۶ ساعت پس از دستگیری به دار آویخته شوند. پرزیدنت ترومن از این امر اکراه داشت و خلاصه ی کلام قاضی رابرت جکسون را نقل کرد که محاکمه و اعدام صحرایی "موافق تبع وجدان آمریکایی نیست و مایه افتخار ما نزد فرزندان مان نخواهد بود... تنها شیوه مقبول برای تعیین بیگناهی یا گناهکاری یک متهم استماع خونسردانه شکایت و دفاعیات است تا در طی زمان محکمه دلایل و انگیزه ها روشن شود."
به نظر اریک مارگولیس "واشنگتن هرگز شواهدی را که برای مدعایش درباره اینکه بن لادن پشت حملات ۱۱ سپتامبر بوده علنی نکرد" و چه بسا به همین خاطر باشد که "نظرسنجی ها نشان می دهند که یک سوم آمریکاییان معتقدند که دولت ایالات متحده و/یا اسرائیل پشت قضیه ۱۱ سپتامبر بوده اند" در حالی که میزان این شکاکیت در جهان اسلام بسی بیشتر است. مارگولیس به عنوان یک دلیل عملی به نفع اینکه واشنگتن باید قانونمند عمل می کرد خاطر نشان می کند که "یک محاکمه علنی در ایالات متحده یا لاهه می توانست پرتویی بر این مدعاها بیفکند."
در جوامعی که قوانین محترم هستند، مظنونین دستگیر و محاکمه می شوند. در اینجا بر واژه "مظنون" تأکید می کنم. رابرت مولر، رئیس اف بی آی، در اظهارنظری مورخ ژوئن ۲۰۰۲ که واشنگتن پست آن را "از مشروح ترین اظهارات عمومی درباره منشاء حملات" خواند فقط توانست بگوید که "بازرسان ما معتقدند که ایده حمله ۱۱ سپتامبر به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون از رهبران القاعده در افغانستان آمده، طراحی عملیات در آلمان انجام شده، و تأمین مالی آن از طریق امارات متحده عربی و از منابعی در افغانستان بوده است."
آنچه اف بی آی در ژوئن ۲۰۰۲ یافته بود، ۸ ماه پیش از آن نمی دانست یعنی در زمانی که طالبان به واشنگتن پیشنهاد کردند که اگر شواهدی برایشان ارائه شود آنها اجازه محاکمه بن لادن را خواهند داد (البته نمی دانیم که چقدر در این پیشنهادشان جدی بودند). بنابراین ادعای اوباما در بیانیه کاخ سفید پس از کشتن بن لادن صحیح نیست که "ما به زودی دریافتیم که حملات ۱۱ یازده سپتامبر توسط القاعده انجام گرفته اند."
هرگز دلیلی برای تردید در نکاتی که اف بی آی در نیمه ی سال ۲۰۰۲ یافت نبوده است اما این نکات برای اثبات جرم در جوامع متمدن کفایت نمی کند. -- و شواهد هر قدر هم که قوی باشند مجوز قتل مظنونی را نمی دهند که ظاهرا می شد او را دستگیر کرد و به محکمه کشاند. همین نکته درباره بسیاری از به اصطلاح شواهد ارائه شده هم صادق است. کمیته تحقیق ۹/۱۱ اقاریر فراوانی را درباره نقش بن لادن در ۹/۱۱ ارائه داد که عمدتا از زندانیان گوانتانامو اخذ شده بود. با توجه به شیوه های اعتراف گیری جای تردید است که یک دادگاه صالحه ی مستقل، بخش زیادی از آن اقاریر را به عنوان شواهد معتبر بشمارد. در هر صورت نتیجه تحقیقاتی که کنگره بانی آن بود، هر قدر هم که متقاعد کننده نمایند، در پیشگاه یک دادگاه صالحه دلیل کافی به دست نمی دهند تا مجرم بودن مظنونی را محرز نمایند.
درباره "اعترافات" بن لادن [درباره نقش اش در حملات ۱۱ سپتامبر] زیاد سخن گفته اند اما سخنان او بلوف است نه اعتراف و سخنانش همان قدر اعتبار دارد که "اعتراف" من به اینکه قهرمان ماراتون بوستون شده ام. بلوف ها خیلی چیزها را درباره شخصیت فرد بازگو می کنند اما چیزی درباره حقیقت ارتباط او با یک عمل انجام شده نمی گویند. عملی که او بزرگ ترین دستاورد زندگی اش می خواند و می خواهد افتخارش را از آن خود کند.
باز یادآور می شوم که همه این نکات فارغ از قضاوت شخصی است که می توانیم درباره مسئولیت بن لادن در قبال حملات ۱۱ سپتامبر داشته باشیم. مسئولیتی که حتی پیش از تحقیقات اف بی آی واضح می نمود و همچنان واضح است.
جنایت تجاوز
باید افزود که مسئولیت بن لادن در این حملات در بسیاری نقاط جهان اسلام شناخته و محکوم شد. یک نمونه شاخص روحانی شیعه لبنانی این محکومیت از جانب شیخ فضل الله بود، که بسیار مورد احترام حزب الله و کلا گروه های شیعه در داخل و خارج لبنان است. فضل الله خود تجربه ی ترور شدن را داشت. خود او هدف ترور توسط کامیون بمب گزاری شده ای در خارج از یک مسجد قرار گرفت. عملیاتی که سال ۱۹۸۵ توسط سیا سازماندهی شده بود. فضل الله از این ترور جست اما ۸۰ نفر دیگر، که اغلب زنان و دخترانی بودند که مسجد را ترک می کردند، قربانی شدند. این یکی از آن موارد بیشمار جنایاتی که به سالنماهای ترور وارد نمی شوند چون عامل ترور خودی بوده است. شیخ فضل الله به تندی حملات ۱۱ سپتامبر را محکوم کرد.
فواض گرگس، یکی از کارشناسان برجسته حرکت جهادی، معتقد است که اگر ایالات متحده از فرصت استفاده می کرد و با تحرکاتی مانند حمله به عراق که مطابق پیش بینی سرویس های اطلاعاتی موجی از ترور را به دنبال داشت موجب تقویت حرکت جهادی و خشنودی بن لادن نمی شد ممکن بود حرکت جهادی از همان زمان منشعب شود. در یک جلسه استماع برای یافتن پسزمینه ی حمله به عراق رئیس سازمان اطلاعات داخلی بریتانیا ام آی ۵ شهادت داد که سازمان های اطلاعاتی هم در آمریکا و هم بریتانیا آگاه بودند که صدام هیچ تهدید جدی برای غرب ندارد، تهاجم به عراق میزان ترور را افزایش می دهد و حمله به عراق موجب تقویت بنیادگرایی در قشری از مسلمانان می شود که عمل نظامی را "حمله به اسلام" تلقی می کنند. مطابق معمول، تأمین امنیت اولویت اول دولت ها برای کنش نبود.
شاید آموزنده باشد اگر [به عنوان یک آمریکایی] از خود بپرسیم که اگر تکاوران عراقی روی اقامتگاه جرج دبلیو بوش فرو می آمدند و او را می کشتند و جسدش را در اقیانوس اطلس می انداختند (البته پس از انجام تشریفات مقتضی) واکنش ما چه می بود؟ البته شکی نیست که که بوش یک "مظنون" نبود بلکه یک "آمر" بود که فرمان حمله به عراق را صادر کرد -- یعنی مرتکب "یک جنایت بین المللی عمده شده بود که تنها فرق اش با جرایم جنگی دیگر این بود که مشتمل بر همه ی شرارت هایی بود که موجب به دار زدن جنایتکاران نازی شده بود: صدها هزار کشته، میلیون ها پناهنده، تخریب بیشتر کشور عراق و میراث ملی اش، و کشمکش های فرقه ای مرگباری که اکنون به سایر کشورهای منطقه هم کشیده شده است. این هم جای تردید ندارد که این جرایم بسیار فراتر از چیزی است که به بن لادن نسبت داده می شود.
اینکه بگوییم همه ی این حقایق مسلم اند، کما اینکه هستند، حاکی از آن نیست که مورد انکار واقع نشده اند. وجود معتقدان به مسطح بودن زمین، تغییری در این حقیقت مسلم ایجاد نمی کند که زمین مسطح نیست. به همین ترتیب، مسلم است که استالین و هیتلر مسئول جنایات دهشتناکی بوده اند هر چند وفاداران به آنها جنایات شان را منکر شوند. باز، همه این نکات بدیهی می نمایند، مگر در فضایی چنان مالیخولیایی که اندیشه عقلانی را مانع می شود.
این نکته نیز مسلم است که بوش و یارانش مرتکب یک "جرم درجه اول بین المللی"[viii] شده اند -- که همانا جرم تجاوز است. این جرم با دقت کافی توسط قاضی رابرت جکسون، رئیس شورای قضات آمریکایی در نورنبرگ تعریف شده است. جکسون در نطق افتتاحیه خود در دادگاه نورنبرگ اظهار داشت که یک "متجاوز" حکومتی است که نخست مرتکب "تهاجم با نیروهای مسلح، با یا بدون اعلان جنگ قبلی، به قلمرو حکومت دیگر شود". هیچ کس، حتی افراطی ترین حامیان حمله به عراق هم منکر نمی شوند که بوش و همراهانش دقیقا همین کار را کردند.
همچنین شاید بخواهیم سخن فصیح جکسون در نورنبرگ را یادآور شویم که درباره اصل جهانشمولی گفت: "اگر عملی خلاف مطابق معاهدات جرم محسوب می شود پس جرم است، چه ایالات متحده مرتکب آن شده باشد و چه آلمان و ما قانونی نخواهیم گزارد که نتوان آن را بر علیه خودمان هم اقامه کرد.
این نیز روشن است که نیات بیان شده در طی فرآیند قضایی نامربوط هستند هرچند که برپایه اعتقاد قلبی اظهار شده باشند. شواهد باقی مانده گویای آنند که فاشیست های ژاپنی ظاهرا اعتقاد داشتند که با حمله به چین آن کشور را نهایتا به یک "بهشت زمینی" بدل خواهند کرد. و هر چند تصورش دشوار است اما مستبعد نیست که بوش و همراهانش معتقد بوده باشند که جهان را از شر سلاح های اتمی صدام نجات می دهند. همه این ملاحظات مربوط به اعتقادات شخصی نامربوط هستند، هر چند که هواداران دوآتشه ی دو طرف دعوا سخت بکوشند که از قبول این نکته سر باز زنند.
ما اکنون دو گزینه داریم: یا بوش و همراهانش در حمله به عراق مرتکب "جرم درجه اول بین المللی" شده اند که مشتمل بر همه مصائب پیامد این حمله است، یا اینکه باید بگوییم که فرآیند قضایی نورنبرگ نادرست بوده و متفقین مرتکب قتل قضایی [فرماندهان نازی] شده اند.
ذهنیت امپریالیستی و ۱۱ سپتامبر
چند روز قبل از کشتن بن لادن، اورلاندو بوش[ix] [عامل بمب گذاری در هواپیمای مسافری کوبا در سال ۱۹۷۶ که به مرگ ۷۳ نفر انجامید ] به مرگ طبیعی در اقامتگاه خود در فلوریدا درگذشت. در آنجا او به همراه دستیارش لوئیس پوسادا کاریلس و برخی دیگر از تروریست های بین المللی اقامت داشت. پس از اینکه اف بی آی او را متهم به چند دوجین عملیات تروریستی کرد، جرج بوش پدر به رغم مخالفت وزارت دادگستری ایالات متحده به او عفو ریاست جمهوری اعطا کرد. به قول گراهام آلیسون، استاد روابط بین الملل در هاروارد، همزمانی این مرگ ها [استاندارهای دوگانه] دکترین بوش پسر را به خاطر می آورد که "نقض حاکمیت ملی حکومت هایی که به تروریست ها پناه می دهند هم اکنون یک قانون نانوشته (de facto ) در روابط بین الملل است".
اشاره آلیسون به اظهارات بوش پسر است که خطاب به طالبان گفته بود که "آنان که به ترویست ها پناه می دهند به قدر خود تروریست ها مجرم هستند." پس چنین حکومت هایی حق حاکمیت ملی خود را از دست می دهند و مستحق حمله و بمباران و ترور هستند -- مثلا حکومتی که به اورلاندو بوش و یارانش پناه داده است. هنگامی که جرج دبلیو بوش دکترین "قانون نانوشته روابط بین الملل" را مطرح کرد ظاهرا هیچ کس توجه نکرد که با این رویکرد او تهاجم به آمریکا و نابودی ایالات متحده و قتل رئیس جمهور جنایتکار کشور را امضا کرده است.
البته اگر اصل جهانشمولی مطرح شده توسط قاضی جکسون را نپذیریم و به جای آن معتقد به اصل ایمنی خودخوانده ایالات متحده در مقابل قوانین و معاهدات بین المللی باشیم، چنان که حکومت آمریکا بارها این مطلب را به وضوح بیان کرده، هیچ یک از این مسائل مایه نگرانی نخواهند بود.
همچنین خوب است به نامگذاری عملیات کشتن بن لادن دقت کنیم: عملیات جرونیمو. ذهنیت امپریالیستی چنان ریشه دار است که ظاهرا فقط عده قلیلی متوجه شدند که کاخ سفید با دادن این نام بن لادن را تکریم می کند -- جرونیمو لقب یک رئیس قبیله آپاچی بود که مقاومت دلیرانه ای را علیه مهاجمان به سرزمین های آپاچی رهبری کرد.
این نامگذاری سهل انگارانه یادآور بی ملاحظگی است که ما در نامگذاری جنگ افزارهای آدمکشی به نام قربانیان جنایات مان داریم: آپاچی، بلک هاوک ... شاید اگر لوفتوافه [نیروی هوایی آلمان نازی] جنگنده هایش را "جهود" یا "کولی" نامگذاری می کرد واکنش متفاوتی می داشتیم.
مثال هایی که در این نوشتار ذکر شد در مقوله "توسعه طلبی آمریکایی" قرار می گیرفتند اگر این مطلب صحت نداشت که درگذشتن از جرایم خود در بین تمام حکومت های مقتدر رواج تام دارد، دست کم در میان آنهایی که شکست نخورده اند و وادار به پذیرش واقعیت نشده اند.
چه بسا همان گونه رابرتسون گفته، هیئت حاکمه آمریکا کشتن بن لادن را یک "عمل انتقام گیری" تلقی کرده باشد. و چه بسا حق با رابرتسون باشد که طرد گزینه ی به محکمه کشیدن بن لادن نشانگر تفاوتی میان فرهنگ اخلاقی ۱۹۴۵ و امروز باشد. انگیزه هر چه که باشد، دشوار بتوان آن را به امنیت نسبت داد. درست مانند مورد "جنایت درجه اول بین المللی" در عراق، قتل بن لادن نمونه دیگری است از این واقعیت مهم که برخلاف تصور رایج، امنیت یک الویت عمده برای اقدامات دولت ها نیست.
منبع:
www.tomdispatch.com
[i] corporate tyranny
[ii] اشاره ایست از اقتصاددانان نئولیبرال شاگرد میلتون فریدمن موسوم به 'بچههای شیکاگو' که دست به کار سیاستهای نئولیبرالی در شیلی تحت دیکتاتوری پینوشه شدند
[iii] Jonh Coastworth
[iv] JFK School of Special Warefare
[v] Client state
[vi] Royal Institute of International Affairs
[vii] Yochi Dreazen
[viii] supreme international crime
[ix] Orlando Bosch
|