پنجره بر هم زن
مرضیه شاه بزاز
•
پیش من بمان
و با جادوی واژه ها
همهمهی باغ را زنده کن
تا نفسهامان در هم گره خورند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۹ شهريور ۱٣۹۰ -
۲۰ سپتامبر ۲۰۱۱
پنجره بر هم زن و پرده ها را بیاویز
که باز میرسد از راه
فوارهای سرخ باز میجهد از زخم پبر خاک
در انبوه سبز درخت توت باد برگریزی میپیچد
گوش کن،
خیابان در همهمهای گُنگ محو میگردد
نگاهها از نگاهم بریده
رهگذران از بَرِ من میگذرند
با کاسههای خالی چشم بر جمجمههای ناآشنا
پرده ها را بیآویز
ورنه به درون میآید
با هراسهای کور و سمج،
و پچپچههای مغشوش آن جهان
میترسم،
و راستش بیش از او
از پیکرهی نامریی میهمانش میترسم
که با گونه های فرو رفته و گردن افراشته
مدام نبود فردا را نفس میزند
و بر دو پنجه به انتظار
در کمین تنهایی نشسته
تا با من گلاویز شود
انکار نمیکنم
میترسم،
بر جای میخکوب، لال میشوم
پیش من بمان
و با جادوی واژه ها
همهمهی باغ را زنده کن
تا نفسهامان در هم گره خورند
آنگاه من پرندههای اشتیاق را به آواز در آرم
و طراوت باران را از سر انگشتانت بمکم
و تو در آغوشت ،
آتش رقص دختران فردا را در من بیافروزی
با هیزم امید و شعلهای از افسون
من نیز برکهی آفتاب را
از زنجیر نگاه و سینهام رها
در تنت ریزم
سیالههایمان ورای سیاهی، ورای آفتاب
ورای این جهان و آن جهان،
ورای ترس، ورای ترس،
در هم فرو روند . . .
در هم فرو روند . . .
پیش من بمان
تا پشت پنجره،
میهمان کهنسال ته ماندهی فنجانش را سر کشد
تنوره کشد، دود شود
و سراسیمه در خاک فرو رود
پیش من بمان،
تا آفتاب فردایمان بر سبزای درخت توت سر زند،
پیش من بمان.
۱۰ سپتامبر ۲۰۱۱، آتلانتا
|