کاغذهای سفید همه سیاه اند وقتی بخواهی ازچشم مرگ بخوانی
علی نادری
•
چه با ادب در شهر بی نزاکت
چه مهربان با میهمانان بی مهر
چه بی صدا می آمدی
چه بی صدا می رفتی
رفتی...
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۶ مهر ۱٣۹۰ -
۲٨ سپتامبر ۲۰۱۱
به یاد مهربان مهندس امین اعتصام
میان زوج و فرد دوستان
با عصا از عصب عصرها می آمدی،
سپان نسق می کشید:
ـ آااااااای... مهندس...
قهوه ای می شدی از فنجانی که مهدی می آوَرَد
می رفتی و لکه های افسردگی ات را
روی مبل جا می گذاشتی.
چه با ادب در شهر بی نزاکت
چه مهربان با میهمانان بی مهر
چه بی صدا می آمدی
چه بی صدا می رفتی
رفتی...
صفحه ها که سیاه شوند، چشم ها که از خبر خیس شوند، گوش ها که از جویدن صدا کر شوند
تو را کم می آوریم برای عصرها
تو را کم می آورم برای نقش ها، نقشه ها
تو را کم می آورم از کم...
چرا حفظت نکرد عصا که تنها محافظت بود؟
قلبت ایستاد که افتادی
یا افتادی از قلبی که نایستاد؟
حالا
برلین ابری، توسکانی بارانی، آشپزخانه کمی از پنکه طوفانی...
در بهشت
لابد هنوز برق می زند موهایت
لابد بی عصا
در کنار دلواپسی ات راه می روی
با دو بال کوچک
لابد به ریش ما
که قالمان گذاشتی
میخندی
لابد نقشه می کشی
برای آینده...
این جا اما
عصرها اعصاب تهران
تق تق عصای تورا کم می آوَرَد
بعد ازاین تهران که بیایم
سراغت را
از تاکسی هایی که نمی ایستند می گیرم
ـ آاای... هرچه مهندسه!
-------------------------
یوته بُری۲۷ سپتامبر ۲۰۰۹
|