سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

برداشت کوتاه


عباس موذن


• از شب بیشتر از روز خوشم میاد. چرا مردم به شب خوابیدن عادت کردن؟ اگه میشد همه ی آدما روز بخوابن و شب ها بیان بیرون به کار و کاسبیشون برسن ... ولی نه، اگه اینطوری میشد اونوقت من باس روزها می رفتم سرکار. همین طوری بهترِ. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۶ تير ۱٣٨۵ -  ۷ ژوئيه ۲۰۰۶


خورشید کپه مرگش را گذاشته بود تا مصطفی بتواند چشمانش را باز کند و پی رزق و روزی که خداوند نصیبش کرده بود برود . شوخی که نبود، اصلاً روزگار نه با او که با هیچکس دیگر شوخی نمی کند مگر اینکه دمار از روزگارش در آورد . وای به حال کسی که بخواهد با چرخ گردون سرِ بازی بگزارد آن وقت است که پوستش کنده می شود و کک به تنبان ، زمین و زمان را یکی می کند و به هم می دوزد . یعنی شوخی های روزگار ، اینگونه است .
  کوکب «’تندوی» او را بسته بود . تندو ، همان بقچه است . ساعت یازده شب باید پستش را تحویل می گرفت به همین خاطر همیشه نیم ساعت زودتر از خواب بیدار می شد . اما آن شب احساس خستگی می کرد خسته تر از شبهای پیش . می خواست کمی بیشتر بخوابد . ظهر وقتی که می خواست بخوابد کوکب به او گفت :
هیچ خوابی مثل خواب شب نمیشه .
پتو را روی خودش کشیده و گفته بود : باید عادت کرد .
کوکب گفت : اگه میشد شیفت روز می گرفتی ...
زیر پتو خمیازه ای کشید و گفت : شب خلوت تره .
 
 
کوکب گفت : دیرت میشه ، پاشو .
غلتی زده و گفته بود :
  فقط یه کم ، یه خورده دیگه . پنج دقیقه بعد بیدارم کن . عوضش ، میرم سرکارم شام میخورم .
کوکب حرفی نزد و به ساعت سیکو چسبیده بر روی دیوار نگاهی کرد . سیکو را بلد نبود بخواند چون سواد نداشت . بالای سر شویش نشست و زانویش را در بغل گرفت ولی حواسش جمع بود تا خوابش نگیرد و بتواند وقتی که عقربه بزرگه آمد و روی هفت ایستاد ، او را   دوباره بیدار کند . هنوز گیج بود اما دیگر نمی توانست خودش را بسپارد به خوابی که به مخش فشار می آورد .
  این آدم ها ، این ها را نمی شناخت . چند روزی می شد مردان و زنانی به خوابش می آمدند و می رفتند که تا حالا هیچوقت آنها را ندیده بود . همگی برایش تازگی داشتند . بخصوص این یکی که با اسب وارد اتاق شده و کوکب را ترسانده بود . پیرمردی با کت و شلوار که خوب بلد بود اسب را هی کند .   روی اسبی سیاه نشسته بود که بر پهلوی او ، درست در جایی که پیرمرد پاشنه اش را به آنجا می زد تا بیشتر خیز بردارد ، به اندازه کف دستی زرد شده بود . یعنی ، زردِ زرد هم نبود بیشتر به نارنجی میزد . نه که   باعثش ضربه های نوک رکاب باشد بلکه رنگ پوست آن اسب مادرزادی به این شکل   بود . پشت سر او لشکری از مردان با پای پیاده وارد اتاق شدند . چند تایی از آنها لباس مردمان آسیای میانه را داشتند و بعضی دیگر هم لباس قزاقهای دن آرام و برخی دیگر کلاه مصدقی سرشان بود . پشت آنها یک نفر با چوب دستی دنبالشان کرده بود . مصطفی ، خواب آلود و دست پاچه پتو را کنار زد و به خاطر اینکه زیر دست و پا له نشود خودش را انداخت روی زانوی همسرش . کوکب ماتش برده بود که چه اتفاقی اقتاده است ! پیرمردی که روی کول اسب نشسته بود بدون آنکه به آنها توجه کند از پنجره ی اتاق به بیرون تاخت و مردم هم به دنبالش دویدند . طوری که نزدیک بود چارچوب پنجره از جا کنده شود ولی فقط تکانی خورد و بعد آرام گرفت . همسایه ها یکی یکی پنجره ها را باز کردند و توی حیاط را نگاه کردند و مصطفی را تف لعنت کردند . او فریادی کشید . کوکب گفت :
  نترس ، نترس داری خواب می بینی .
نترسیده بود ، داشت با مردی که دنبال مردم کرده بود صحبت می کرد . اول نشتاختش ولی وقتی که وارد اتاق شد و داشت از زیر نور چراغ رد می شد او را بیاد آورده بود . آن مرد مارلون براندو بود در فیلم شکارچی گوزن . مصطفی داشت به مارلون براندو می گفت :
  تو جای کسی دیگر وارد اتاق من شده ای   چون رابرت دنیرو در شکارچی گوزن بازی کرده ، نه تو . حتمان فیلم   در بارانداز را با شکارچی گوزن اشتباه گرفتی ، اینطور نیست ؟
  کوکب گفت :
  فرقی نمی کنه چون اتاق ما نه ارتباطی با شکارچی گوزن داره و نه ربطی به بارانداز . اتاق ما یک جایی ست در تهران ، پشت راه آهن ، نزدیکی کشتارگاه . شاید چون قبلاً اینجا گاو و گوسفند ذبح می کردند حالا اینها به فکر افتاده اند تا دوباره برگردند ، و الا حالا که که فرهنگسرا ساخته اند و اتوبان کشیده اند و ... چه ربطی دارد !
  مارلون براندو همانطوری که با تفنگ شکاری رابرت دنیرو ، سیاه لشکری که از ویتکونگها جا مانده بودند را دنبال می کرد ، گفت :
  این حرومزاده ها باعث شده ان تا به رفیق چندین وچند ساله ام خیانت کنم و حالا که با حقه بازی از پشت بام   پرتش کرده اند پایین می خوان خواهرشو از من بگیرن !
بعد مچ دستش که در فیلم سربازان یک چشم باند پیچی شده بود را نشان داد و همانطوری که از پنجره خارج می شد داد زد :
    باس مادرشونو به عزاشون بشونم .
مصطفی توی خواب داشت به جان فورد التماس می کرد که یک نقش هم به او بدهد تا بتواند دنبال آنها راه بیافتد ولی متوجه شده بود اصلاً جان فورد ربطی به این فیلم ها ندارد ، که کوکب فکر کرده بود مصطفی کابوس دیده و حالا دارد توی خواب فریاد می کشد ! وقتی بیدار شد دمق بود و روی تشکش نشسته بود . به کوکب گفت : چه خواب خوبی می دیدم ! شلوغ پلوغ بود ولی احساس خوبی داشتم .
کوکب حرفی نزد . به خوابهای مصطفی عادت کرده بود .  
تندویش را زیر بغل گرفت و از درِ اتاق یواشکی بیرون رفت . کوکب سی دی فیلمهایی را که او اجاره کرده بود گذاشت توی جیب کتش و گفت : اینا یادت نره .
به یاد آورد که زن خوب داشتن یعنی چه ! همیشه حواسش جمعِ چون اگه فراموش میکرد ، اونوقت باید اجاره ی دوشبانه روز را اضافی به کلوپ پرداخت کنه . و بعد از اتاق بیرون رفت و طوری که همسایه ها بیدار نشوند آرام درِ حیاط را باز کرد و توی تاریکی کوچه ناپدید شد .
تندویش را زیر کتف چپش گذاشت . توی خیابان هیچکس نبود . یعنی بود ، تک و توکی داشتند به خانه هایشان می رفتند و گاهی هم ماشینی از روبرو می گذشت و یا اینکه از پشت سرش می آمد و روبرویش ته خیابان ناپدید می شد . به آسمان نگاه کرد :
از شب بیشتر از روز خوشم میاد . چرا مردم به شب خوابیدن عادت کردن ؟ اگه میشد همه ی آدما روز بخوابن و شب ها بیان بیرون به کار و کاسبیشون برسن ... ولی نه ، اگه اینطوری میشد اونوقت من باس روزها می رفتم سرکار . همین طوری بهترِ . ماه ، مثل فیلم مرد بارانی ، اما نه ، فکر می کنم توی فیلم مرد بارانی شب بود ولی ماه رو آسمان نبود . آرتیستِ اون فیلم توی چاله ی آب میفتاد و شاید هم... این ماه   مثل شروع فیلم چه کسی ویرجینیا وولف را کشت می مونه . آنجایی که ریچارد برتون و الیزابت تیلور از میهمانی به خانه بر می گردند . یا ، آهان ، مثل وسطای همان فیلم ، آنجایی که ریچارت برتون از پنجره اتاق خواب سایه ی زنش را می بینه که با آن مرد جوان توی اتاق خوابشان عشق بازی می کنند ، و میره تا واسه ش از باغ پدر زنش یک دسته گل میمون بچینه . فقط اینجا خیابونه و آنجا بیشتر به یه مزرعه می ماند . کاش میشد برای یکبار هم که شده توی یک فیلم بازی می کردم . ای خدا... کوکب هم اگر می توانست مثل الیزابت تیلور همه ش مشروب بخوره و مست کنه و یا   مثل اون دختری که کفشای کتونی پاش کرده بود ...
خنده اش گرفت :
انگاری ’خل شدم ! دارم چی رو با چی مقایسه میکنم ؟! به این چیزا نیس که ، تو همه ش همین فکرا رو می کنی که زندگی ات شده مثل سگ . شب ها بیداری و روزا چرت می زنی . ولی خب من خودم اینجوری دوس دارم . نعمت شب بیداری رو هرکسی نمی دونه . مثلا کی می دونه شبها توی خیابونای این شهر ، نازیها دنبال فهرست شیندلر می گردن . یا اگه به کوکب بگم که دیشب بوریس ویریس را دیدم که ازم آدرس یه محله توی شهر گناه رو می پرسید تا بتونه بره و یه تیغ تریاک بخره ، به م چی میگه ؟   ببین ، ببین این خانوم ممکنه از آدمای دکتر فاستوسه فرار کرده باشه تا گیر ابلیس نیفته ! بیچاره نمی دونه ، چه فرار بکنه و چه نکنه ، گرفتار شده چون کارگردان اینجوری خواسته ، چون نقشش توی سناریو اینجوری نوشته شده . شاید منم یه روزی صاحب چند دختر بشم و مثل اون پیرمرد یهودیِ توی فیلم ویلون زن پشت بام چندتا داماد خوب گیرم بیاد کسی چه می دونه ! مهم اینه که با دنیا سر جنگ ندارم . اما نه ، این دنیاس که با آدما سر جنگ داره حتا اگه اگه تمام عمر یه ویلون زن دنبالشون باشه .
به ساعت بالای سرش نگاه کرد . هنوز تا صبح دو ساعت مانده بود . از پشت میزی که جلو درب شیشه ای اداره قرار داشت بلند شد . استکان و قوری را شست و آمد جلو در ایستاد و به خیابان نگاه کرد . لامپ های رنگا رنگ میدان روبرویش روشن بودند و نم نم باران روی آنها می خورد . ماشین گشت پلیس از شمال خیابان ظاهر شد ، آهسته میدان را دور زد و مسیرش را به طرف پایین همان خیابان ادامه داد . دل خوشی من دیدن فیلمِ ، اینا دلشون به چی خوشه !؟
  مردمی که همین الان دارن رویاهایی که می آیند رو خواب می بینن ، چه می دونن یکی مثل من حالا داره اینجا ، پشت این شیشه ی ده سانتی ، گذر شب را نگاه می کنه . حتمان کوکب داره خواب می بینه که دور و برش پر از بچه های قد و نیم قده . خب ، دست خداس ، دست من که نیس ، اون بایس بخواد . دکترش می گفت ، تازگی ها یه روشی اومده که به طور مصنوعی ، چه میدونم ، مثل گاوداری ها ، می تونن بچه دارش کنن ؛ من دلم راضی نشد . یعنی شرعان حروم هم هس . خودش هم راضی نشد . کوکب م میگه اگه اون بالاییه نخواد ، کارساز نمی افته .
  شاید به خاطر اینه که قبل از اینکه بخوام آدم بشم یه فرشته بوده ام . کوکب هم یه فرشته بوده اما یه فرشته ی ماده . اینو اون مردی به مون گفت که توی زیر آسمان برلین بازی می کرد . خوب که فکر می کنم می بینم این فرشته هان که نمی تونن بچه دار بشن . فرشته ها رو فقط خدا می تونه درست کنه . یعنی این که از شکم یکی مثل خودشون بیرون نمیان . ولی نمی دونم چطور می میرن ؟ به قول کوکب ، منم گاهی وقتا به مردن فکر می کنم اما خب اون بیشتر از من فکر می کنه . ممکنه به خاطر این باشه که دوست داره دوباره برگرده به همون شکلی که قبل از آدم شدنش بوده . زبون بسته دیدن هر بچه ای اشکشو در میاره . یه روز ، گربه پلنگیه توله هاشو آورده بود توی حیاط و نشونده بود کنار در اتاق ما ، نصف کاسه آبگوشت خودشو داد گربهِ خورد . می گفت : این بنده خدا بایس غذا بخوره تا بتونه به این بچه هاش شیر بده .  
سگ شبگردی کنار او توی پیاده رو می رفت . تندویش را که همان بقچه است ، زیر بغلش گرفته بود و داشت به خانه بر می گشت . خمایزه ای کشید :
شاید این سگ میره که روی قله ی پر از برفهای کلیمانجارو بمیره ، کسی چه میدونه ؟
 
انجام، تیر ٨۵
ga_moazzen@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست