یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

پیروزی سی تیر و... رنج نامه ی هجده تیر!
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!


دکتر منوچهر تقوی بیات


• چه غم انگیز و فاجعه آمیز است که مشتی شیاد و بیگانه پرست به نام دین و به نام ملت ایران مردم ما را به خاک و خون می کشند و جان و مال ملت ایران را به غارت می برند. قشون هیچ بیگانه ای آنچه این بی دین ها و بی وطن ها با بهترین فرزندان ملت ما می کنند، با خونخوارترین دشمنان خود نمی کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۷ تير ۱٣٨۵ -  ٨ ژوئيه ۲۰۰۶


چند روز پیش رنج نامه ی آقای بهروز جاوید تهرانی را خواندم و در خود گریستم. من هم مانند او، از دردی که بیگانه پرستان بر پیکر رنجور ملت ایران و فرزندان این آب و خاک وارد می آورند، بسیار تلخ گریستم. چه غم انگیز و فاجعه آمیز است که مشتی شیاد و بیگانه پرست به نام دین و به نام ملت ایران مردم ما را به خاک و خون می کشند و جان و مال ملت ایران را به غارت می برند. قشون هیچ بیگانه ای آنچه این بی دین ها و بی وطن ها با بهترین فرزندان ملت ما می کنند، با خونخوارترین دشمنان خود نمی کند. من یک فیلم ویدیویی آماتوری از این حادثه ی دلخراش دیده ام و تا چند روز، حالت بهت زده و دیوانه واری داشتم. من که خود در روز اول بهمن ۱۳۴۱ چندین ساعت در دانشگاه تهران در زیر مشت و لگد و باطوم گارد مخصوص «اعلیحضرت آریا مهر!» بودم، باور نمی کردم که لباس شخصی های «رهبر روحانی انقلاب اسلامی» هم تا این اندازه وحشی و خون آشام باشند.
امروز دیگر برهمه آشکار شده است که آنچه در ایران، افغانستان، عراق، عربستان و دیگر کشورهای خاورمیانه به نام اسلام مردم را به جان هم انداخته است که یک دیگر را تکه تکه می کنند، سر در چاه های نفت دارد. بیش از صد سال است که انگلستان ثروت ملت ایران را به غارت می برد و با برخه ای از پول آن برای مردم ما، جاسوس، سیاست مدار، آخوند، جن گیر، نادانی، خرافات، بیماری و هزاران هزار مشکل دیگر از آستین پر نکبت اش بیرون می آورد. مطابق فتوای آخوندها ملی ها ملحد اند و ملی گرایی کفر است چرا؟ چون راه ملی ها راه مصدق است. ملت ایران به رهبری دکتر مصدق در سال ۱۳۳۱ پوزه ی انگلستان را به خاک مالیده است. از آن سال تا چندین دهه در هر کجا که   مردم اروپا می فهمیدند که ما ایرانی هستیم با احترام به ما می گفتند که شما یک نخست وزیر بزرگ داشتید به نام مصدق و به ما با دیده ی احترام نگاه می کردند. امروز همه جا ما را مسلمان تندرو، آدم کش، عقب مانده و رییس جمهور ما را تروریست می دانند. هم نفت و ثروت های دیگرمان را غارت می کنند و هم به ما به دیده ی تحقیر نگاه می کنند. در سال ۱۹۵۲ نخست وزیر ایران از نظر جهانیان پیرمردی بود با هوش، تحصیل کرده، شریف و محترم، در حالی که رییس جمهور ایران در سال   میلادی ۲۰۰۶ موجودی است مضحک، خرافاتی و تروریست که با دروغ و دغل می خواهد خود را ملی و مانند مصدق جا بزند، اما حتا احمق ها هم باور نمی کنند.
در زیر بخشی از رنج نامه ی آقای بهروز جاوید تهرانی را که گوشه ای از رنج نامه ی ملتی است در بند،   می آورم و آن را با حماسه ی خروش و قیام همین ملت در سال ۱۳۳۱ بر علیه همان دشمن به مقایسه می گذارم و داوری آن را   به عهده ی هم میهنان عزیز می نهم تا ببینند تفاوت ره از کجاست تا به کجا:      
 
 
به نام سعادت ملت ایران و با درود به جانباختگان راه آزادی
شاهنامه ١٨ تیر
درست ۷ سال پیش در تیرماه ١٣۷٨ من یک نوجوان ١۹ ساله بودم که مانند همه دانشجویان دیگر، آرزویی بجر بهترینها را برای وطن عزیزم و مردمانش نداشتم. دوست داشتم همه مردم دنیا ایرانی را به چشم بهترین نگاه نمایند و به حال و روزش غبطه بخورند. همه ما جوانان آرزو داشتیم آزاد باشیم و بر سرنوشت خودمان حاکم شویم و این را حق مسلم هر انسانی میدانستیم. در آن سن و سال فکر میکردم مملکتی که پدرانمان تحویلمان داده اند، با همه مشکلاتش به ما تعلق دارد و ما میتوانیم آن را بازسازی نماییم.
اما در شب ١٨ تیر همه این تصورات از بین رفت. در آن شب کوچکترین تجمع و اعتراض دوستانم در کوی دانشگاه را با گلوله، چماق، زنجیر و گاز اشک آور جواب دادند. همکلاسیهایم را از پشت بام به پائین پرتاب کردند و دوستانم را با گلوله پرپر کردند. وقتی که ما در اعتراض به این جنایت رژیم که آن را به غلط منتخب خود میدانستیم، دست به تظاهرات آرام زدیم، بسیجی ها و انصار حزب الله به وحشیانه ترین روشها ما را سرکوب نمودند. هنوز هم چهره معصوم دختر دانشجویی را که به ضربات چاقوی سه بسیجی بشدت مجروح شده بود، همچنین تصویر دانشجوی دیگری که چشمانش توسط بسیجی ها از حدقه درآمده بود، بخاطر دارم. هنوز هم شبها خواب آن زنی را میبینم که با زنجیر کتک میخورد و از صورتش خون فواره میزد. هنوز هم طعم گاز اشک آور، باتوم، مشت و لگد را خوب به خاطر دارم. . .
 
این و بسیاری مانند این رنج نامه ی ملتی است که اختیار زندگی خود و خانه ی خود را ندارد. اما من شهد پیروزی و شهد آزادی را چشیده ام. شهد پیروزی را هنگامی چشیدم که محمد رضا شاه «آریامهر بزرگ ارتشداران فرمانده!» ( فرمانده به فرمان بیگانگان نه ملت ایران، که شرح آن در زیر خواهد آمد)، در نهایت زبونی و بیچارگی خطاب به ملت ایران گفت: «صدای انقلاب شما را شنیدم» و شهد آزادی را هنگامی چشیدم که در ایران نه کلانتری بود، نه پلیس، نه ارتش، نه سازمان امنیت و نه کمیته ونه بسیجی. من هنوز شهد پیروزی های ملت خود را از دوران کودکی به یاد می آورم و تلخ و شیرین آن را با کسانی که آن را نچشیده اند قسمت می کنم.
هنوز دوازده سالگی ام کال کال بود. چند روزی بیشتر از یازده سالم نگذشته بود. مدرسه تعطیل بود. کاری نداشتم مگر بازی، گاهی هم در پی فرمان های مادرم به این سو و آن سو دویدن. تابستان گرمی بود. خانه ی ما در طرف سایه در خیابان خیام روبروی سیدنصرالدین و کمی بالاتر از آن قرار داشت.   تازه صبحانه ام را خورده بودم دم در حیاط روی صندلی میوه فروشی، کنار در خانه ی خودمان نشسته بودم خیابان را تماشا می کردم. میوه فروش وقتی روی صندلی اش نبود من به جای او می نشستم و یک جوری احساس بزرگی می کردم. آقا رستم با یکی دوتا از کاسب های محل از جمله پرویز رجایی شاگرد آرایشگاه گلدوست برای تظاهرات رفتند به میدان بهارستان. خیابان اصلاً مثل روزهای دیگر نبود. اتوبوس ها و ماشین ها در خیابان رفت و آمد نمی کردند. به جای آن ها مردم بیشتر با پیراهن های سفید و پرچم و پارچه هایی که روی بیشتر آن ها نام مصدق و چیزهای دیگری نوشته شده بود، دسته دسته از جنوب تهران به سمت بهارستان می رفتند. بعضی ها فریاد می زدند: «مصدق پیروز است!» گاهی هم می گفتند « یا مرگ یا مصدق!»   و بقیه هم آن را تکرار می کردند. من گاهی بلند می شدم، روی صندلی می ایستادم و فریاد می زدم: «مصدق پیروز است!» مردم هم با خنده و خوشحالی به من نگاه می کردند و می گفتند: «زنده باشی کوچولو!» و یا می گفتند: «آفرین!»، «دمت گرم!».
طرف ظهر و بعد از ظهر صدای تیراندازی می آمد. باد بوی باروت را با خود به این طرف و آن طرف می برد. مردم می گفتند که تانک ها و ارتشی ها خیلی ها را کشته اند. مردم با دست خالی در برابر آن ها مقاومت می کردند. بقیه ی مغازه ها هم بستند و مردم هرچه بیشتر و بیشتر به سمت   میدان توپخانه   و بهارستان رفتند. می گفتند که مردم شهرستان ها کفن پوشیده اند و به طرف تهران در حرکت هستند. من از کفن خیلی می ترسیدم. مادرم چند دفعه به من سفارش کرد که از در خانه جایی دیگر نروم. هم بازی های من هم هیجان زده شده بودند ما همه ی روز را در کوچه ی پشت آب انباری که روبروی سیدنصرالدین بود بازی می کردیم. اما نسبت به خبرها هم بی تفاوت نبودیم. یک بار هم از روی کنجکاوی فقط تا چهار راه گلبندک ومیدان ارک رفتیم، آن طرف ها خیلی شلوغ تر بود. سربازها و پاسبان ها از وزارت کشور و اداره ی رادیو مواظبت می کردند. چون صدای تیراندازی از دور به گوش می رسید ترسیدیم و خیلی زود و با حالت دو به محل بازی خود برگشتیم. خیابان بوزرجمهری ، میدان ارک و سبزه میدان هم پر از آدم بود. همه فریاد می زدند، شعار می داند و بعضی ها به قوام السلطنه که تازه نخست وزیر شده بود می گفتند : « قوام سگ ننه » . ما از قوام سگ ننه خیلی خوشمان آمده بود و مرتب آن را تکرار می کردیم. تا غروب وضع شهر خیلی بهم ریخته بود و همه   خبرهای   ناجور از کشته و زخمی شدن مردم و پرشدن بیمارستان ها می دادند.
نزدیک غروب خبرها و شعارها تغییر کرد. روزنامه ها نوشتند که قوام استعفا کرده است. مردم روی کامیون ها و وانت ها با خوشحالی می خوانند: « قوام فراری شده ، سوار گاری شده ». همه جا پرچم های ایران در دست مردم بود و فریاد های شادی . جوان ترها با آهنگ و رقص و پای کوبی می گفتند : « از جان خود گذشتیم ، با خون خود نوشتیم ، یا مرگ یا مصدق ». مردم نه تنها در تهران، بلکه در تمام شهرستان ها به خیابان ها ریخته بودند و به شاه و قوام السلطنه فحش می دادند و باز گشت دکتر مصدق را به نخست وزیری   می خواستند. آن ها تنها با نشان دادن اراده ی خود در تغییر دولت و حکومت، با دست خالی یپروز شدند. مجلس شورای ملی کشته شدگان سی تیر را به نام شهدای سی ام تیر مفتخرکرد. نخست وزیر ومسئولان کشور از خانواده های شهدا ی   سی تیر دلجویی کردند. اما درهجده ی تیر۱۳۷۸ جنایتکاران دانشجوکش ترفیع گرفتند و مقامشان نزد ولی فقیه بالاتررفت.
امروز هم اگر مردم با همان اراده و با همان ترتیب به خیابان بیایند همان اتفاق خواهد افتاد و خامنه ای چاره ای جز فرار نخواهد داشت. آن روز که مردم به خیابان بیایند و خواست واراده ی خود را اعلام کنند ، بسیجی ها و سپاه پاسداران هم به آن ها خواهند پیوست. آخر آن ها هم مردمند ، حیوان یا آدم خور که   نیستند. فقط گمراه شده اند و روزی هم به راه مردم خواهند پیوست. حالا کی کاسه ی صبر مردم لبریز شود و کی کارد به استخوان شان برسد این بستگی به میزان مقاومت مردم در برابر بدبختی ها دارد. ظاهراً مردم ما در تحمل بدبختی   مقاومت شان زیاد است و یا شاید هم آخوندها به گوش آن ها خوانده اند که در آن دنیا خدا پاداش این بدبختی ها را به آن ها   خواهد داد!
زنده یاد دکتر مصدق در صفحه ی ۲۵۹ کتاب خاطرات خود بنام « خاطرات و تألمات دکتر مصدق » درباره ی چگونگی پدید آمدن قیام سی ام تیر ۱۳۳۱ آنچه را که لازم بوده نوشته است و من پرتوی از آن را در زیر آورده ام. قوام پس از تصدی نخست وزیری به فرمان اربابان خود و برای زهرچشم گرفتن از مردم نطق بسیار تند و تهدید آمیزی کرد. روزنامه ها آن نطق را با عنوان درشت : « کشتی بان را سیاستی دیگر آمد » چاپ کردند. شاید کشتی بان همان چرچیل، فرمانده ی سابق نیروی دریایی انگلیس و نخست وزیر انگلستان بود. نطق قوام احساسات مردم را بر انگیخت و آن ها را خشمگین تر ساخت. پچ پچ خفته ی مردم به خروشی سهمگین مبدل شد. در صبح روز سی ام تیر مردم در تهران و شهرستان ها به خیابان ها ریختند و با « اعلیحضرت » محمدرضا شاه ، « حضرت اشرف » قوام السلطنه و ارتش وابسته به بیگانگان، به مبارزه پرداختند. شماری از هم میهنان عزیز ما در آن روز جان خود را از دست دادند. پرویز رجایی نیز که با آقا رستم به میدان بهارستان رفته بود در آن روز با گلوله دشمنان مردم ایران کشته شد. نام او وشماری ازکشته شدگان آن روز، در ابن بابویه در آرام گاه شهدای سی ام تیر وجود دارد و تا زمانی که در ایران بودم هربار که به مناسبتی به ابن بابویه می رفتم با احترام و سکوت به آن آرام گاه ادای احترام می کردم.
دکتر مصدق برای جان هم میهنان خود ارزش قائل بود و از همین روی به کسانی که به بهای زندگی خود قدرت نظامی و فرماندهی ارتش را از زیر نفود بیگانگان نجات دادند و به دست نمایندگان منتخب خود سپردند، بسیار احترام می گذاشت . او آرزو داشت و وصیت کرد تا او را در کنار شهدای سی تیر به خاک بسپارند تا او نیز در افتخار با آنان برابر شود. وی می خواست ا ز این راه ارزش فداکاری در راه میهن را نیز بالا ببرد. اما دشمنان ملت ایران همیشه کوشیده اند تا ارزش های میهن دوستی را در بین مردم ما پایین بیاورند، بهمین دلیل آنقدر جوانان ما را به بهانه های بیهوده کشته و شهید کرده اند که مردم ما امروز دیگر آن ارزش ها را دفع می کنند و از شهید و شهید پروری بیزار شده اند. هنوز پیکر بی جان دکتر مصدق در احمدآباد زندانی است.   آخوند های مرده پرست و اربابان غارتگرشان   که در زنده بودن دکتر مصدق از وی آسیب دیده بودند از جنازه ی او نیز هراس دارند و به عبث می کوشند تا   یاد و نام او را نیز از تاریخ ایران حدف کنند، زهی خیال باطل.
اگر قوام به دستور اربابان خود آن نطق شدید و تحریک آمیز را نکرده بود و ملت ایران آن مقاومت جانانه را انجام نداده بودند و جان خود را آرش وار در آن لحظه ی حساس تاریخ از کمان رها نکرده   بودند، چه بسا که قوام موفق می شد در ادامه ی حکومت خود با انگلیس ها کنار بیاید و دعوا را از دیوان داوری لاهه پس بگیرد و تمام مبارزات ملت ایران و دکتر مصدق را خیلی پیش از بیست و هشت مرداد و بدون کودتا خنثا نماید . از همین جهت مصدق در کتاب خاطرات خود آن استعفا را که به بهای جانفشانی های شهدای سی تیر به پیروزی ملت ایران انجامید، « خطای بزرگ » می نامد. در این جا من به کسانی که   می کوشند به دکتر مصدق ایراد بگیرند و می گویند دکترمصدق هم کارهایش عاری از خطا نبود حق می دهم. این شما و این هم   عین نوشته ی دکتر مصدق درباره ی قیام سی ام تیر:
 
«... اختلاف دربار با دولت راجع به بعضی از اصول متمم قانون اساسی به صورت بارزی جلوه گری نشود، چنین به نظر می رسید که وزارت جنگ را این جانب خود عهده دار شوم تا دخالت دربار در آن کم بشود و کارها در صلاح کشور پیشرفت کند.
داوطلبی من برای این پست نه برای کار بود نه استفاده از حقوق. از نظر کار من نخست وزیر و مافوق وزیر بودم و از نظر حقوق هم هر کاری که در عصر مشروطه متصدی شدم، حقوق آن را صرف امور خیریه نمودم. پس داوطلبی من فقط از این نظر بود که تصمیمات دولت در آن وزارت اجرا شود. اعلیضرحت همایون شاهنشاهی که مسئول نبودند، چون ستاد ارتش زیر نظر ملوکانه قرار گرفته بود، هر امری که می فرمودند، اجرا می شد، ولی دولت که مسئول بود کاری نمی توانست بکند و نمی کرد.
این بود که روز ۲۹ تیر ٣۱ قبل از ظهر به پیشگاه ملوکانه شرفیاب شدم این پیشنهاد را نمودم که مورد موافقت قرار نگرفت و اعلیحضرت همایون شاهنشاهی فرمایشاتی به این مضمون فرمودند: «پس بگوئید من چمدان خود را ببندم و از این مملکت بروم» که چون هیچ وقت حاضر نمی شدم چنین کاری بشود، فورا استعفا دادم و از جای خود حرکت کردم، ولی اعلیحضرت پشت درب اتاق که بسته بود ایستادند و از خروج من ممانعت فرمودند. این کار مدتی طول کشید، دچار حمله شدم و از حال رفتم و پس از بهبودی که اجازه ی مرخصی دادند فرمودند تا ساعت شهت بعد از ظهر اگر از من بشما خبری نرسید آن وقت استعفای خود را کتبا بفرستید و چنانچه برای من پیش آمدی بکند از شما انتظار مساعدت و همراهی دارم، که عرض شد به اعلیحضرت قسم یآد کردم و به عهد خود وفادارم.
اکنون اعتراف می کنم که راجع به استعفا خطای بزرگی مرتکب شدم. چنانچه قوام السلطنه آن اعلامیه کذائی را نمی داد و با مخالف صریح مردم مواجه نمی شد و دولت خود را تشکیل می داد و قبل از اینکه دادگاه دوم اعلام رای کند دولتین ایران و انگلیس روی این نظر که اختلاف در صلاح دولتین نیست، دعوای خود را از دیوان لاهه پس می گرفتند و کار به نفع دولت انگلیس تمام می شد و زحمات هیآت نمایندگی ایران به هدر می رفت.
موفقیت دولت در مراجع بین المللی سبب شد که مردم طهران از این پیشرفت ها آن قدر به خود ببالند و در خود احساس شخصیت کنند که روز ٣۰ تیر آن چنان فداکاری نمایند تا مرا به جای سابق بنشانند و این هم یکی از بزرگترین مراحلی بود که ملت ایران در راه آزادی و استقلال خود طی نمود.
پس از واقعه ی ٣۰ تیر که باز مجلسین به من رای تمایل دادند و به فرمان شاهنشاه نخست وزیر شدم چون سیاست خارجی در مراجع بین المللی درچار شکست شده بود ظن...»
 
 
  من از این نوشته ی دکتر مصدق که هر واژه ی آن معنای سیاسی ویژه ای دارد با درک استعمار زده ام و علی رغم همه ی خرافه هایی که آخوند ها و کارشناسان سیاسی دولت فخیمه ی انگلیس از طریق مطبوعات و رسانه های فارسی زبان در مغزم تزریق کرده اند ، آنچه می فهمم در زیر می آورم . البته این روشن است که « تو و طوبا و ما و قامت یار ( قامت خمیده ی پیر محمد احمد آبادی )   ـ فکر هر کس به قدر همت اوست » :
« . . . برای آن که اختلاف دربار ( دست نشانده ی بیگانگان ) با دولت ( که در مفهوم مصدقی دولت، نماینده ی ملت است ) راجع ببعضی از اصول متمم قانون اساسی ( اصل ۴۵ : [ کلیه ی فرامین و دستخط های پادشاه در امور مملکتی وقتی اجرا می شود که بامضای وزیر مسئول رسیده باشدو مسئول صحت مدلول آن فرمان و دستخط همان وزیر است ] یعنی وزیر که نماینده ی مردم است می تواند امضای شاه را اگر خلاف قانون باشد نپذیرد ) . . . « وزارت جنگ را خود ( نخست وزیر که نماینده ی ملت است و در برابر ملت و قانون مسئول است ) عهده دار شوم تا دخالت دربار ( دست اندازی بیگانگان ) در آن کم شود و کارها در صلاح کشور ( منافع مردم ایران ) پیشرفت کند. » . . . « . . . من نخست وزیر و ماقوق وزیر ( وزارت جنگ ) بودم   و از نظر حقوق هم هرکاری که در عصر مشروطه متصدی شدم حقوق آن را صرف امور خیریه نمودم. ( دکتر مصدق نه تنها در دوران تصدی کارهای دولتی حقوقی از   دولت یعنی ملت ایران دریافت نکرد حتا وقتی برای دفاع از حقوق ملت ایران به سازمان ملل ودادگاه لاهه رفت نیز همه ی هزینه ها را از جیب خود خرج کرد. اما خاندان پهلوی، فرح، رضا " شاه دوم "، شاهپورها، شاهدخت ها و حتا نوکران دربار هنوز هم درخارج از کشور از پول هایی که از ملت فقیر ایران غارت کرده اند، زندگی می کنند ) » . . . « . . . چون ستاد ارتش زیر نظر ملوکانه قرار گرفته بود ( امروز هم زیر نظر ولایت فقیه است و ملت ایران هیچ کاره است و برای همین زنان، دانشجویان، کارگران و دیگر مبازران سیاسی را می دزدند ، می زنند ، زندانی و شکنجه می کنند و یکی یکی و یا دسته جمعی می کشند و هیچ یک از افراد ملت حق ندارد و نمی تواند دخالت کند.) . . . «   . . . فرمودند : « پس بگویید چمدان خود را ببندم و از این مملکت بروم » چون هیچوقت حاضر نمی شدم چنین کاری بشود فوراً استعفا دادم . . . » (چون اولاً دکتر مصدق سوگند خورده بود که با سلطنت مشروطه دشمنی نکند، دوم آن که او نمی خواست مملکت دچار جنگ داخلی بشود و می خواست با امکانات قانونی ملت ایران را به حقوق قانونی خود آگاه نماید و به قدرت برساند. ) « . . . فرمودند تا ساعت هشت بعد از ظهر اگر از من بشما خبری نرسید ( یعنی او نمی توانست بدون کسب تکلیف از اربابان خود ، درجا و از پیش خود تصمیمی بگیرد ) . . .   آنوقت استعفای خود را کتباً بفرستید و چنانچه برای من پیش آمدی بکند از شما انتظار مساعدت و همراهی دارم ( یعنی از ادامه ی کار خود اطمینان نداشت و از خشم مردم هم بسیار هراسان بود. ) ، عرض شد باعلیحضرت قسم یاد کرده ام و بعهد خود وفادارم. ( دکتر مصدق را نمی توان به دلیل وفای به عهد سرزنش کرد، چون عهد شکستن در نزد همه ی   آدم ها در جهان زشت است مگر سیاستمداران انگلیس و مسلمان هایی که به سوره ی تحریم عمل می کنند.[ نگاه کنید به سوره ی تحریم در قران کریم ]   « . . . اکنون اعترف می کنم که راجع باستعفا خطای بزرگی مرتکب شدم . » ( یعنی اگر قوام مردم را تحقیر و تحریک نکرده بود و مردم قیام نکرده بودند ، ممکن بود که [ کشتی بان ] فرصت می یافت و سکان کشتی میهن ما را بدون کودتای   ۲۸ مرداد [ و یا انقلاب اسلامی ] از دست ملت ایران خارج می کرد. ) . . . « . . .   مردم طهران از این پیشرفتها آنقدر بخود ببالند و در خود احساس شخصیت کنند ( یعنی اگر مردم احساس شخصیت کنند می توانند اختیار سرنوشت خود را در دست گیرند. درروزگارما ولایت فقیه و احمدی تژاد بی شخصیت   موجب می شوند که مردم خود را مسخره کرده و احساس شخصیت نکنند.) که روز ۳۰ تیر آن چنان فداکاری نمایند تا مرا بجای سابق بنشانند ( یعنی مردم نخست وزیر دلخواه خود را علی رغم توپ و تانک و مسلسل بیگانگان و علی رغم میل شاه بی اراده ، به کار خود بازگرداندند) و این هم یکی از بزرگترین مراحلی بود که ملت ایران در راه آزادی و استقلال خود طی نمود. ( یعنی روزی که مردم خود به خیابان ها بیایند و اراده ی خود را بر بیگانگان و گماشتگان آنان اعمال و تحمیل کنند ، آزادی و استقلال که از نظر ملی ها دو روی یک سکه اند ، تحقق خواهد یافت. )
با آرزوی روزی که ملت ایران از سر آگاهی و احساس شخصیت مانند سی ام تیر ماه ۱۳۳۱ به خیابان ها بیایند و دانشجویان ستم دیده و رنج کشیده ای که از   ۱۸ تیر ۱۳۷۸ تا کنون در زیر بند و شکنجه هستند و همچنین دیگر زندانیان سیاسی را از بند گماشتگان بیگانگان نجات دهند.
 
پایدار باد ایران و برقرار باد آزادی
شانزدهم تیر ماه ۱۳۸۵ خورشیدی برابر با هفتم ژوییه ۲۰۰۶ میلادی ـ استکهلم  


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست