یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

Halloween


مسعود نقره کار


• اینجا سرزمین غریبی ست، به ویژه برای غریبه ها .
همسایه ها به ندرت با هم رفت و آمد دارند. همسایه ی دیوار به دیوارم را نمی شناسم.
اکبر ذوالقرنین ِ شاعر گفته بود: " شاید به این خاطر که کوچه ندارند. کوچه ها آدم ها را بهم نزدیک می کنند." ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٨ آبان ۱٣۹۰ -  ٣۰ اکتبر ۲۰۱۱


 اینجا سرزمین غریبی ست، به ویژه برای غریبه ها .
همسایه ها به ندرت با هم رفت و آمد دارند. همسایه ی دیوار به دیوارم را نمی شناسم.
اکبر ذوالقرنین ِ شاعر گفته بود: " شاید به این خاطر که کوچه ندارند. کوچه ها آدم ها را بهم نزدیک می کنند." اینجوری اما بهتر است. آدم ها هر چه بهم نزدیک تر می شوند سرعت از هم دورتر شدن شان بیشتر می شود.
آقای استیو و خانم لیندا همسایه ی روبرویی ما هستنند. ده سال است که با هم زندگی می کنند. هنوز ازدواج رسمی نکرده اند. پنج روز هفته را کار می کنند. کجا کار می کنند و چه می کنند را نمی دانم.
شنبه‌ها اگر هواخوب باشد، قایق‌سواری می‌کنند. روز تفریح شان است.
یکشنبه‌ها به کارهای خانه می‌رسند. صبح‌های یکشنبه آقای استیو چمن می‌زند، و خانم لیندا به درخت‌ها و گُل‌ها می رسد. سگ‌ها و گربه‌ها را می‌ شوید.
غروب فواره حوضچه‌ی روبروی نیمکت آهنی را باز می‌کنند. روی نیمکت، که به تنه‌ی کاجی بلند تکیه دارد، می‌نشینند. آبجو می‌نوشند. برای تک ‌وتوکِ عابران، که بیشتر برای ورزشِ عصرگاهی بیرون زده‌اند، دستی تکان می‌دهند و آبجو تعارف می‌کنند.
آخرین یکشنبه ماه اکتبر است. آقای استیو میزی کوچک کنار حوضچه می‌گذارد. دورتادورش صندلی می‌چیند. همسایه‌های کناری و روبروئی‌اش را به نوشیدن آبجو دعوت می‌کند.
از هر دری سخنی، و بیشتر از من و همسرم سئوال می‌کنند. درباره ایران.
آقای اشمیت همسایه‌ی کناری آقای استیو است . شوخ و بذله گو به نظر می رسد.
"استیو نباید به اینا آبجوی امریکائی بدی، اینا امریکائی‌هارو گروگان گرفتن، مگه اون گروگانگیری کثیف و لعنتی رو فراموش کردی؟ اینا روی پرچم امریکا ‌شاشیدن.، پرچم ما رو آتیش زدن و لگدکوب کردن".
وخندان دست بزرگ اش را بر شانه من می کوبد. استیو هم می‌خندد:
" اشمیت این آبجوها امریکائی نیستن، آلمانی هستن"
آقای اشمیت رو به من دارد:
"می‌دونی که شوخی می‌کنم؟ همه‌ی ایرانی‌ها مثل هم نیستن، مثل ما امریکائی‌ها، همه‌جا خوب و بد داره"
سری تکان می دهم :
"بله، حق با شماست"
خانم بتی می‌آید. چند خانه آنطرف‌تر می‌نشیند. یک‌سال پیش شوهرش خودکشی کرد. پیرمرد سرطان مغز داشت. گلوله‌ای به شقیقه‌ی خود شلیک کرد.
"راحت شد. امّا برای من تنهایی و دلتنگی گذاشت و رفت."
چشم‌های اش پُر از اشگ می‌شود.
آقای استیو به خانم لیندا اشاره می‌کند، لیندا به طرف خانه می‌رود.
چند دقیقه بعد با کیکی زیبا و بزرگ برمی‌گردد. خانم بتی کف دست‌های اش را روی صورت اش می‌گذارد:
"آه خدای من"
آقای استیو شمع روشن می‌کند. غیر از آقای استیو و خانم لیندا هیچکس دلیل جمع‌شدنِ آن‌ها را نمی‌دانست. آقای استیو و خانم لیندا شروع می‌کنند، و بلند می‌خوانند:
"تولدت مبارک، تولدت مبارک بتی"
و همه با هم می‌خوانیم. پیرزن به گریه می‌افتد. شمع را فُوت می‌کند.
کاردی به‌دستش می‌دهند تا کیک تقسیم کند. با دست‌های لرزان اش اینکار را می‌کند. هیچکس از او نمی‌پرسد چندساله شده است. فقط یک شمع، به شکل علامتِ سئوال، روی کیک گذاشته شده است.
صحبت از هوای خوب روزهای آخر اکتبر می‌شود. ماه اکتبر و هوای بهاری آنقدرها هم در ایالت فلوریدا غیرطبیعی نیست. خانم لیندا لیوان اش را پُر از آبجو می‌کند:
"Halloween هم نزدیک است باید کاری کرد"(*)
آقای استیو و خانم لیندا بیش ازهمه‌ی همسایه‌ها جلوی خانه‌شان را تزیین می‌کنند. ترسناک‌ترین وغریب‌ترین آذین‌بندی خیابان است.
آقای اشمیت آخرین جرعه ی آبجو اش را می نوشد:
"راستی چرا اون اسکلت رو یکی دوسالی ست از درخت آویزون نمی‌کنین، خیلی جالب بودن"
خانم لیندا به من و همسرم اشاره می‌کند.
"منظورتونو نفهمیدم"
خانم لیندا سر نزدیک گوش آقای اشمیت می‌برد و چیزی می‌گوید.
"آه، بله، ایران، بله ایران، متوجه شدم، بله آنجا در خیابان‌ها و میدان‌ها با جرثقیل و....."
خانم بتی اجازه نمی دهد آقای اشمیت حرف اش را ادامه بدهد. از جا بلند می‌شود.
"من باید بروم استراحت کنم، از همه‌ی شما متشکرم"
آقای استیو و خانم لیندا را می‌بوسد، و می‌رود.
آقای اشمیت موضوع را عوض می کند، و با آقای استیو در باره فوتبال امریکایی حرف می زند.


سال 1997/ اورلندوـ امریکا
باز نویسی سال 2010






*- آخرین روز ماه اکتبر با آرایش و پوشیدن لباس های ترسناک , و گاه حرکاتی وحشت آور, و آذین بندی وحشت آورتر , آمریکاییان بدی ها و ارواح خبیثه را می ترسانند و از خود دور می کنند. شب بچه ها کاری شبیه به " قاشق زنی"انجام می دهند تا شکلات بیشتری جمع کنند.

en.wikipedia.org


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست