احمد محمود و رمان درخت انجیر معابد:
چگونه میتوان رهبران شیاد را زیر سانسور دیکتاتوریهای دینی افشا کرد؟
لقمان تدین نژاد
•
رمانی دو جلدی که زندگی و پایان غمانگیز یک خانوادهی ثروتمند را در ایران سالهای دهه های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ دنبال می کند. رمان در جایی به اوج می رسد که یک درویش ناشناس بطور غیر منتظره در شهر ظاهر می شود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۰ آبان ۱٣۹۰ -
۱۱ نوامبر ۲۰۱۱
چکیده:
رمانی دو جلدی که زندگی و پایان غمانگیز یک خانوادهی ثروتمند را در ایران سالهای دهه های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ دنبال می کند. رمان در جایی به اوج می رسد که یک درویش ناشناس بطور غیر منتظره در شهر ظاهر می شود و در حالیکه با اوباش، مومنین متعصب، و توده های طلسم شده دوره شده است بر علیه سیستم حاضر شورش به راه می اندازد. انقلابی که به رهبری درویش مرموز و فرمانبرداران شرور او براه می افتد از افکار واپسگرایانه تغذیه کرده، اهداف خود را با خشونت دنبال می کند و در نهایت به نتایج مصیبت بار می انجامد.
گردش روزگار . . .
اسفندیار آذرپاد سرمایه دار میانسالی است که همراه با همسر و دو پسر و یک دختر، و خواهر خود، در استان نفت خیز جنوب شرقی ایران در رفاه و فراوانی روزگار می گذراند. همسر زیبای او سالها از او جوانتر است و خواهر بزرگتر او پیر دختری مذهبی است که نسبت به مردان، و زندگی در کلیت آن، احساس تلخی دارد.
در یک گوشهی زمین این خانواده درخت انجیر معابدی روییده که بر داستان پیدایی آن پردهای از قصه و افسانه کشیده شده است. پای آن همیشه زواری دیده می شوند که گریه می کنند، حاجات خود را می طلبند، و برای شفای بیماران و برطرف شدن مشکلات و بینوایی های خود دعا و خیرات می کنند. سایهی مرموز-نکبت بار و حضور پنهان درخت مقدس در هر جای ویلای مدرن و باشکوه آذرپاد احساس می شود و با حضور دزدانه شبح-وار متولی عامی و روباه صفت آن تکمیل می شود.
آذرپاد بطور غیر منتظره و تا حدودی مشکوک می میرد و همسر او (فرزانه) در فاصلهی کوتاهی به آغوش دوست قدیمی و وکیل خانوادگی می شتابد. آن دو با عجله و بدون اطلاع دیگران ازدواج می کنند و عشق گناه آمیزی را که از دیر باز میان آنها جاری بوده و در دوران حیات آذرپاد اینجا و آنجا در رمان جلوه گری کرده به سرانجام مقدر خود می رسانند. مرد تازه وارد بزودی بیوهی جوان و فرامرز پسر بزرگتر او را، که هنوز حتی دبیرستان را نیز تمام نکرده، به اعتیاد می کشاند. او با سوء استفاده از ضعف های شخصیتی فرزانه، تمام دارایی های آذرپاد، و از جمله ویلای زیبایی را که او با سلیقهی هرچه تمامتر برای خوشحال کردن همسر خود ساخته بوده با ترفند های قانونی بالا می کشد. چیزی نمی گذرد که پسر کوچک آذرپاد شهر خود را دلشکسته به مقصد انگلستان ترک می کند و دختر او که به بیماری درمان ناپذیر خود (پیسی) پی می برد در بهترین سالهای جوانی خودکشی می کند. از قضای روزگار همان تریاک های ناپدری که باعث اعتیاد مادر و برادر بزرگ او بوده وسیلهی خودکشی دختر می شود. بزودی فرزانه نیز که تا آن زمان شرافت و احترامش لکه دار شده و زیباییش رو به کاهش رفته دچار افسردگی و بیماری می شود و بسرعت از میان می رود. چیزی نمی گذرد که ویلای زیبای خانوادگی و باغچه و تاکستان و درختان نخل سرفراز آن بیرحمانه درهم کوبیده می شوند تا به جای آن یک مجتمع مسکونی ارزان قیمت با یک بهداری و یک مشت دکان کوچک و بزرگ و یک مرکز اجتماعات و مسجد بنشیند.
تاجالملوک (خواهر بزرگ آذرپاد) و پسر بزرگ او (فرامرز) شاهد نزول و سقوط هرچه فزاینده تر خانوادهی خود هستند و بار این رنج بزرگ را بر دوش می کشند. تاجالملوک که امروز رفاه و منزل و حامی خود را از دست داده است به حد یک مستاجر ساده--در خانهی یک دکاندار--در نزدیکیهای ویلای سابق خود نزول می کند. منظر او خرابه های ویلای رشک بر انگیز روزهای رفته است و تنها منبع درآمد او بهرهی ناچیزیست که از پسانداز بانکی خود بدست می آورد.
در همین حال نیز فرامرز--قهرمان اول داستان--ترک تحصیل می کند، هرچه بیشتر به اعماق نزول می کند و به جرم داشتن مواد مخدر به زندان می افتد. او هاملت گونه (میرعابدینی، ص ۲۴۲) همیشه در اندیشهی انتقام از ناپدری کلاهبردار خود است. تحسر فرامرز نسبت به احیای خانواده و ثروت های از دست رفته و بیرون آمدن از فقر، او را به آنجا می کشاند که برای خود نام و هویت تازه جعل می کند و در یکی از شهر های نزدیک به "شهرک انجیر معابد" به کار طبابت دست می زند. اما پس از مدتی یکی از هم بندیان سابق بطور اتفاقی به او بر می خورد و لو می رود. فرامرز چارهای نمی یابد مگر ترک شهر و فرار از دست قانون، و کارآگاهی که مصرانه در تعقیب اوست. او در تهران و در نهایت ناداری در میان مردم فرودست به یک زندگی انگلی ادامه می دهد تا روزی که خبر مرگ غم انگیز او در تنهایی و بیکسی کامل به گوش تاجالملوک و آشنایان دیگر می رسد. مدت کوتاهی پس از مرگ مرموز فرامرز، عمهی او نیز در تنهایی مطلق و با شکوه غم انگیزی که یادآور صحنهی افسانهای مرگ سلیمان پیامبر است می میرد.
تغییر اسلوب نویسندگی . . .
رمان تا اینجای داستان همان احساس همیشگی آثار دیگر احمد محمود را بر می انگیزد: نثری که در آن سمبل و کنایه، غم و طنز، و جهان بینی و انساندوستی نویسنده با رئالیسم دیرآشنای او در می آمیزد. اما چیزی نمی گذرد که خواننده و منتقد هردو متوجه تفاوت کیفی آن رمان با آثار دیگر او می شوند. اسلوب نویسندگی محمود از نظر برخی منتقدین اکثراً "گورکی وار" (میرعابدینی، ص ۵۶۷) و یا متاثر از سوسیال-رئالیسم زاهاریا استانکو تلقی می شده است (گلشیری، ص ۷۰) اما داستان اینبار سرگذشت یک خانوادهی ثروتمند را، تا بروز یک انقلاب تخیلی، دنبال می کند و برعکس گذشته در اطراف بینوایان، کارگران مهاجر، و یا قهرمانان جنبش چپ دور نمی زند(امید، ص ۱۱۲؛ میرعابدینی، ص ۵۶۷). آنچه گذار تازهی محمود را در اینجا برجسته تر می کند شرح حوادث بحرانی-آخرزمانی و تصویر های سوررئالیستی ترسناک-مضحکه واری است که با یک پیچش ظریف بازگویی ماهرانهی یک انقلاب واقعی-تخیلی محسوب می شود. محمود با دور شدن اینچنینی از گذشتهی داستانی خود عکسالعمل های جنجالی چندی را در خوانندگان و منتقدین خود بر می انگیزد (زنوزی، ص ۴۲۴؛ نصری، ص ۴۲۸؛ پرویز، ص ۴۳۰) او اما در بخش سوم رمان بار دیگر به مضمون هایی نظیر جنبش ها و طوفان های اجتماعی و چیزهایی باز می گردد که همیشه در تعریف آن احساس راحتی می کرده است. در این بخش رمان منش های رهبر اصلی و بازیگران و مجریان عمده و حلقه های درونی آن نشان داده شده، و تودهای تصویر می شود که با سوء استفاده از اعتقادات قدیمی و خرافات خود به بازی گرفته شده است. احمد محمود خود شرکت کننده و شاهد مستقیم یک انقلاب (اسلامی) بود، و رهبران و بازیگران عمده--و اوباش و چماقداران و پیاده نظام--آنرا بیواسطه و از نزدیک تجربه کرده بود.
خانوادهی رمان "درخت انجیر معابد" از جهات چندی رمانهایی نظیر "باغهای فینزی-کونتینی" جورجو باسانی Giorgio Bassani و "یوزپلنگ" جوسپه دی لامپدوسا Giuseppe Di Lampedusa را تداعی می کند: آدمهایی که قربانی سرنوشت، تغییرات ناگهانی و دور ناخوشایند زمانه، و نیروهای خارج از حوزهی کنترل خود شده و بیرحمانه از گردونهی زمان و هستی به بیرون پرتاب می شوند. درک تازهی احمد محمود از رنجهای بشری، شکست ها، آرزوهای بر باد رفته، نزولهای فردی، و ناتوانی در مقابل جبر زمان، او را قادر ساخته است که هرچه موفق تر به درون و روان کاراکتر های خود نفوذ کرده و "نبوغی را (در هنرمند) به معرض توجه بیاورد که همپای دیگر استعداد های نهادینهی او هرچه بیشتر رو به پختگی رفته است . . . " (بروخ، ص ۲) محمود در جهان های اومانیستی خود (قریب، ص ۴۴۹) دیگر برای احساساتی که از پیشداوری های ایدئولوژیک، سنتی، و آموزش های دینی تغذیه کرده و مستقیما با آنها شناسایی میشود مصرفی ندارد و درست به همین دلیل است که او در این اثر خود تا به این حد موفق میشود که بارها و بارها "درون پنهان بشریت را بیرون کشیده و جلوی چشم خواننده بگذارد." (ویلیام سارویان) او از جمله احساسات یک دختر ناز پرورده را در آستانهی خودکشی و سقوط نهایی به جهان نیستی ها، بدینگونه بیان می کند:
((. . . گذشته ها گذشته. گفتم فرامرز جان هیچکس نمی تواند این چینی ظریف خوش نقش و نگار را که محکم به سنگ کوبیده شده بند بزند. گفتم فرامرز جان حالا که دلت می خواهد یک چیزی بگویم می گویم که که از روز ازل قسمت ما همین بوده که چند سالی زیر سایهی مهربان پدری بی همتا در ناز و نعمت و نوازش زندگی کنیم و تا چشم باز کنیم بفهمیم کی هستیم و چی هستیم ناغافل ستون خیمه و خرگاهمان بشکند. مامان هم گناهی ندارد. خودش یک روز به من گفت فرزانه جان من نفهمیدم جوانی یعنی چه. گفتم مامان یعنی اختلاف سن شما با پدر. . . نگذاشت بیشتر حرف بزنم انگشتش را گذاشت بر لبانم و گفت از این موضوع هیچی نگو. . . .)) (محمود، ص ۶۳۹)
محمود از آنجا که هرچه بیشتر به درک عمیق روح انسان رسیده، و کاستی های شخصیتی-ذاتی او را بدانگونه که در واقع هست پذیرفته، حتی در یک مورد نیز به ورطهی قضاوت خطاهای افسانه(بیوهی جوان آذرپاد) نمی افتد و او را بخاطر سیراب سازی امیال دیرینه-سرکوفته، و نیاز طبیعی به هیجان جنسی-جسمی و برخورداری از یار و همسر (حتی بعد از آنکه خطای خانمان برانداز او آشکار می شود) سرزنش نمی کند. در همینجاست که تراز برخوردها و جهان بینی نویسنده، و تضاد آشکار آن با بافت های اخلاقی-مذهبی و سنت ها و خصوصیات خشن-مردسالارانهی جامعهی پیرامون او بارز می شود.
رمان بلافاصله پس از مرگ تاجالملوک (عمهی بانفوذ و آخرین بازماندهی خانوادهی آذرپاد) وارد فضاهای تخیلی-سوررئالیستی می شود (دهقانی، ص ۴۳۲): فضاهایی سرشار از نمادها و کنایه ها و اشاراتی که در انتظار حل و تشریح می نشیند تا از آن راه رابطهی مستقیم اما پیچیدهی آنها با واقعیات سیاسی و اجتماعی اطراف نویسنده روشن شود. خود نویسنده بیش از هرکس دیگری نگران توجه دقیق خواننده به کنایه ها و سمبول های آثار خود است و بیش از هرکس دیگری دوست دارد--بطور مثال--منظور واقعی او از "یک دسته گل سرخ" درک شده و ذهن خواننده به سمت شاعر معروفی به همین نام (خسرو گلسرخی)، که به اتهام توطئه برای ترور شاه اعدام شده متمایل شود(نابت، ص ۱۳۳). چندی پس از درگذشت احمد محمود یکی از کاراکترهای واقعی (عکاس) رمان بزرگ "مدار صفر درجه" او شناسایی شده بود (ساجد، ص ۶۰۲) و خود برای یکی از دوستان (نابت، ص ۱۳۳) تعریف کرده بود که یکی از کاراکتر های مهم رمان "مدار صفر درجه" برداشتی است از شخصیت یکی از خویشان نزدیک خود او. خوانندهی معاصر در بخش سوم رمان و در آنسوی داستان پر فراز و نشیب و حوادث نامتعارف آن تدریجا متوجه اشاره های غیر قابل انکار نویسنده به یک اتفاق بزرگ در جهان واقع می گردد: چیزی مانند یک انقلاب مذهبی، با رهبریت جذاب، شیاد، مردمی، و انگیزه بخش خود، و با پروسه ها و مدیریت ها و مجریان مذهبی-متعصبی که گویی قالب های تخیلی کاراکتر های رمان احمد محمود را شکسته و در جهان مادی و در مقابل چشمان نویسنده به بازیگری پرداختهاند.
بشکنید این قلم ها را . . .
رمانهای احمد محمود، از کودتای آمریکایی علیه دکتر محمد مصدق گرفته تا جنگ ایران و عراق، و تا مبارزات زیرزمینی مسلحانه در دههی ۱۳۵۰، تماما بر زمینهی این یا آن اتفاق مشخص سیاسی و یا نقطه عطف تاریخی استوار است (سلیمانی، ص ۳۲۷). شرکت فعال نویسنده در جریانات سیاسی و عضویت در حزب توده از اول جوانی، و بها پرداختن برای آن به شکل زندان و تبعید و انزوا و بیکاری و ناداری و غیره، تاثیر شدید و غیر قابل انکاری در گسترش و پرورش این خصیصه (داستان نویسی) داشته است. با اینهمه در سلسله رمان های بزرگ و داستان های کوتاه او جای یک تجربهی حساس و کم نظیر تاریخی خالی بود: انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ با آرمان ها و خصوصیات واپسگرایانهی رهبری مذهبی آن، سرکوب های زودرس-همه جانبه و نقض حقوق بشر (علیه زنان، اقلیت های قومی، مذهبی، و سیاسی)، دستگیری ها و زندانها و کشتارهای دسته جمعی، و پس رفت های عمیق فرهنگی و تاثیرات فراگیر-ویرانگر بیشمار دیگری که به مرور زمان هرچه بارزتر می شد.
از سوی دیگر به داستان در آوردن انقلاب اسلامی از شکل گیری اولیه و آغاز حرکت آن گرفته تا تصویر نمودن رهبران و مجریان آن، و فریب ها و سرکوبهای ذاتی آن فرایند، تلاش خطرناکی محسوب می شد چرا که حکومت اسلامی--درست بمانند حکومت پیشین خود-- برای نویسندگان و هنرمندان و سیاست پیشگان و روشنفکرانی که بخود جرئت ابراز حقیقت و دگر باوری می دادند تحمل چندانی نداشت. در واقع اول بار این خود خمینی در همان اوایل پیروزی انقلاب بود که عبارت معروف "بشکنید این قلم ها را" (خمینی، ص ۴۳۴) بنام خود برای همیشه در تاریخ ایران ثبت کرد. فتوای قتل سلمان رشدی در واقع صدور و گسترش جهانی پدیده و تکنیک دیرآشنایی بود که او قبلا سالهای سال بطور همه جانبه و با قاطعیت در سرزمین خود بکار گرفته بود. محمود، در دههی ۱۳۶۰، بمانند هر نویسندهی دیگر ایرانی شدیدا زیر نظر بود تا جاییکه او مجبور شده بود داستان "مرد زنده"ی خود را بعنوان ترجمهای از یک نویسندهی عراقی به چاپ برساند. در یک اتفاق دیگر جایزهی "بهترین کتاب سال" که قرار بود در مراسمی حضورا به او اهدا شود در دقایق آخر پس گرفته می شد و با چنین ترفندی او را در مقابل نویسندگان دیگر، جامعهی ادبی هنری، دوستان، حاسدان و بدخواهان، و نویسندگان و شاعران زیر حمایت حکومت اسلامی، خوار می کردند. محمود این خفت دولتی-حساب شده را تا آخر عمر فراموش نکرد (مقاله، ص ۶۶۲؛ نابت، ص ۲۱۴).
بعید نیست که در همان ساعاتی که قلم محمود روی نسخهی اولیهی "درخت انجیر معابد" می لغزید یک نویسنده، یک هنرمند، یک روزنامه نگار، و یا یک فعال سیاسی--در واقع بیش از ۱۸ نفر از آنان (وبسایت قربانیان قتلهای زنجیرهای در ایران)--داشت زیر ضربات چاقو و یا گلولهی عوامل دستگاه امنیتی جاسوسی جمهوری اسلامی بطرز فجیعی جان می داد. در یک جای رمان جسد یکی از دشمنان شخصی-دیرینهی درویش در حالیکه شلوارش تا زانو پایین کشیده شده و رانهایش کبود است زیر یک پل خارج شهر پیدا می شود و چند صفحه بعد درویش رمان تصویر می شود که مرموزانه و با "طمانینه"یی مذهبی روبروی یک جوان ناشناس نشسته و پس از دادن "یک دسته اسکناس پنجاه تومانی" به او خط می دهد که تبر را "سر بِ نیستش کن" (محمود، ص ۹۹۳). این از یکسو اشاره های نبوغ آمیز نویسنده را به قتلهای سیاسی و کهریزک ها و زندانهای حکومت مذهبی شهرک انجیر معابد می دهد و از سوی دیگر خواننده را به تامل می اندازد که در روز باز شدن آرشیوهای جمهوری اسلامی (در آینده ها) و آنچه در فرهنگ جمهوری اسلامی "یومٌ تبلی السرائر" خوانده می شود، چه فتواها و دستخط های شخص خمینی--در تجویز و فرمان از میان بردن مخالفین و دشمنان نظام جمهوری اسلامی-- افشا خواهد شد. البته تاکنون برخی سندها از جمله فتوای خمینی و فرمان قتل هزاران زندانی سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ افشا شده است اما آن فتوا ممکن است تنها نوک کوه یخ قتلهای دیگری بوده باشد که خمینی از آن اطلاع قبلی داشته و حکم و وجوب شرعی آنرا صادر کرده باشد. آیتالله خلخالی--یار غار و هم مدرسهای خمینی--بارها و بارها--و از جمله در اواخر عمر--با صراحت دهن مدعیان و منتقدین هم مسلک خود را بسته و به آنها یادآوری کرده بود که تمام قتل های خود را با اطلاع و دعای خیر شخص خمینی پیش برده و به گفتهی خود "از امام حکم داشته است." لازم به یادآوری است که نویسندگان داخل ایران حداقل از اوایل سال ۱۳۶۰ بطور غریزی بسوی این یا آن فرم از پرداخت تخیلی واقعیات و کابوس ها و آشفتگی ها و برون فکنی رازهای نهفته گرایش یافته بودند (میرعابدینی، ص ۹۳۱-۹۳۲) و محمود نیز در بازگویی انقلاب تخیلی رمان خود بطور غریزی-تجربی از همین قاعده پیروی می کرد هرچند که برخی از نکات پنهان رمان از دید یک منتقد مسلمان در روزنامهی کیهان مخفی نمانده و آنرا مورد حملهی شدید قرار داده بود.
بدین ترتیب فضای دهشتناک ایران نویسنده را از رئالیسم و اسلوبی که همیشه با آن احساس راحتی کامل می کرد و در آن حتی به افراط می گرایید(گلشیری، ص ۵۸) دور می ساخت و به ساختن جهانها و فضاهای آخرالزمانی--در بخش سوم "درخت انجیر معابد"--ارتقا می داد. گویی نویسندهای که تمام عمر و به رغم فقر آشکار خود (مقصودلو؛ نابت، ص ۱۳۳) وقف نوشتن بوده به ناگهان از نبوغی لبریز می شود که "پیش از موعد، و زیر سایه های مرگ نزدیک شونده شکوفه می دهد، و یا پیش از پیری و نزدیک شدن مرگ بارز می گردد. . . " (بروخ، ص ۲)
بین کابوس و بیداری . . .
در چنین فضایی است که درخت انجیر معابد، که شماری از منتقدین آنرا نماد عقب ماندگی فکری و سنت (اشارهی خودسانسور شده به دین و مذهب) خواندهاند (سلیمانی، ص ۴۱۱) یک نقش کلیدی بازی می کند. به همراه آن کاراکترهای مرموز و سئوال برانگیزی از قبیل علمدار، افرادی که مشخصا یا نامها و شهرتهای لاتی اوباشانه دارند و یا با پیشوند "ابو" (مثل ابو شریف و ابو یاسر) مشخص می شوند، و صد البته درویشی که خصوصیاتش عموما آخوند های مسلمان را تداعی می کند، نقاشی غنی رمان محمود را رنگ آمیزی می کنند. آنچه رهبر انقلاب "شهرک درخت انجیر معابد" و اوباشان و انقلابیون مکتبی همراه او را هرچه گستاخ تر ساخته و دست آنها را در غارت و نابودی بنیادهای سکولار و غیرمذهبی شهرک باز می گذارد همراهی توده هایی است که تاریخا و پیشاپیش در مذهب و خرافات ریشه دار غرقه هستند (قریب، ص ۴۵۳) و افسون روح و غول جذاب و هیجان انگیز درختی شدهاند که بدست یک درویش انقلابی از بند رهایی یافته است. رهبری که روحیات مردم خود را به کمال می شناسد، قادر به تحریک و موعظه های استادانه در باب اخلاقیات، رستگاری، و غرور جمعی-تودهای تازهای است که در گذشته توسط حکومت سکولار شهرک پایمال شده است. و بدین ترتیب است که توده ها فریب وعده ها و ادعا های عجیب و غریب رهبر را می خورند و درخت انجیر معابد بدون اینکه به کمتر مخالفتی جدی برخورده باشد همچنان می خزد و می خزد تا گوشه و کنار شهرک را تماما زیر پوشش خفقانی خود می گیرد.
محمود، در خلال نثر افسونگرانهی خود، به شرح روزهایی می پردازد که انقلاب خیالی شهرک انجیر معابد کنترل ناپذیر می نماید و مقامات اداری شهرک برای مقابله با آن یک نشست رسمی برگزار می کنند. شباهت حیرت انگیز این فراز با ماههای پاییز سال ۱۳۵۷ که در آن شاه به هر تلاشی دست می زد که تاج و تخت خود را حفظ کند غیر قابل انکار است خصوصا اگر خواننده و منتقد با نویسنده هم عصر بوده و یا آنرا در مقابل نشریات و روزنامه های سال ۱۳۵۷ خورشیدی و به مقایسه با واقعیات و جریانات سیاسی روز گذاشته باشد. محمود در یک جا اوضاع آیندهی شهرک را--مدتها قبل از آنکه درویش به پیروزی برسد و قدرت را برای خود و حلقهی درونی خود قبضه کند--پیشگویی می کند و از اختناق نزدیک شونده و حکومت تروری خبر می دهد که با دستگیری های همگانی، شکنجه ها، اعدام ها و گورهای دسته جمعی مشخص می شود:
((هوشمند را زدهاند، با کابل، با باتون، با شاخه های ساقه های قطع شده. زدهاند و زدهاند تا مقرّ آمده و همه را به گردن گرفته است. سبزچشم میگوید: "تقاص دروغ نیست، مکافات دروغ نیست." جماعت، هماهنگ می گوید: "تقاص دروغ نیست، مکافات دروغ نیست." مرد دیگر شلاق بدست، ایستاده است سمت چپ هوشمند. سیاهپوشان صف کشیدهاند در پای پله. بر بازوی چپ، بازوبند سرخ بستهاند. . .
. . .
طاووس کامیار بیاض (دفترچهای که از ضلع کوتاه تر خود باز می شود و بیشتر در ادبیات مذهبی--نوحه خوانی به این نام خوانده می شود-ویراستار) را باز می کند و بنا می کند به خواندن: "تقاص دروغ نیست، کفاره دروغ نیست." نگاه جماعت می کند-باز می خواند: "گناهکاران به عقوبت تلخ می رسند--" جماعت تکرار می کند: "عقوبت تلخ" . . . . طاووس پس از سکوتی کوتاه می خواند: "امروز مردی از تبار گناهکاران، از نحله تجاوزگران و متجاسران کژاندیش که خود مقرّ آمده است گناه خود را و تجاوز و کژاندیشی خود را به مجازات می رسد-- جماعت صدا بر می دارد: "به مجازات می رسد." خوشنود در شیپور می دمد. بعد صدای ریز نقاره بلند می شود. مرد دیگر پاها را پس و پیش می گذارد و شلاق را تکان می دهد. ناگهان همهمه می آید. . . .))
(محمود، صص ۹۸۴-۱۰۱۰-۱۰۱۱)
نویسنده از این بهتر نمی توانست "القاصمالجبارین" و "تعذیر" و "ثواب و عقاب" و "بشیراً و نذیرا" و دیگر تهدید های مرگبار قرآنی را لباس فارسی پوشانده و در "تقاص دروغ نیست، کفاره دروغ نیست" و "کابل زدن" و "مقر آوردن" و "گناهکاران به عقوبت تلخ می رسند" و "نیکوکاران به پاداش شیرین" بگنجاند (تدین نژاد، ص ۲۳-۲۲).
از پکن تا تهران . . .
رمان در یکی از موثر ترین بخشهای خود از دستگیری روشنفکران، و سرکوبی هایی که زیر عنوان "نجات ایمان" (محمود، ص ۱۰۳۶) یاد می کند. زمینه چینی برای این دستگیریها در طول یکی از موعظه های درویش آغاز می شود. در جای دیگر کتابخانه های شهر، پس از تصفیهی کتابهای "غیر اخلاقی" و "ضد مذهب"، بدست خود درویش بازگشایی می شود. جای آثار سابق را کتابهایی در موضوعات متروکهی جادو جنبل، خرافات، عالم پس از مرگ، و آداب جوامع خفیه و "بررسی علمی پانچامارا" و "مقایسه کارمانا و ناراکا و ربط ماهوی هردو مقوله با موکراها" و "تاثیر واتسامارا از نظر صوت و صورت" و امثال آن پر کرده است. نویسنده با تاثر به کتابخانه های بازگشایی شده نگاه می کند و گزارش می دهد:
"از کتاب های پیشین هیچ دیده نمی شود--حتی یک جلد و حتی یک جزوه" (محمود، صفحه ۹۷۵)
و خوانندهی معاصر بی اختیار به یاد حوادث پاییز سال ۱۳۵۹ و بسته شدن دانشگاه ها، اخراج دانشجویان و گروههای مخالف دولت، ممنوع کردن انجمن های دگر اندیش و غیر اسلامی، و در هم کوبیدن تمام نمود های هنر و ادبیات و سیاست، و سنت های غنی مکتب های چپ و غیر اسلامی می اندازد و چه بسا که هدف نویسنده نیز دقیقا همین بوده است. هرچه باشد خود محمود به یکی از دوستان نویسندهی خود اذعان کرده بود که: "من مجبور بودم برای گرفتن اجازه نشر برای این رمان به کنایه رو بیاورم." (منبع محفوظ) یکی از معماران و مجریان اسلامی سازی دانشگاه ها و پاکسازی آنها از دانشجویان و اساتید غیر مکتبی شخصی بنام عبدالکریم سروش بود که از روابط نزدیک سببی-نسبی با آخوندهای پرقدرت برخوردار بود و تا آن زمان فقط یک استاد نسبتا گمنام دانشگاه--در رشتهی فلسفهی اسلامی--بشمار می آمد. لیست دانشجویان و استادان اخراجی مستقیما به دادسراهای انقلاب (به ریاست سید اسدالله لاجوردی) ارسال می شد و بسیاری از آنان می رفتند که از زندانها و گور های بی نشان و یا گودال های دسته جمعی سر در بیاورند. دکتر عبدالکریم سروش رفت که بعدها در برخی گوشه های غرب، از جمله در سرسراهای دانشگاه هاروارد و صفحات مجلهی "سیاست خارجی، Foreign Policy" برای خود بعنوان یک متفکر بزرگ شرقی-اسلامی شهرتی بهم زند.
طلبهی ساده . . .
خصوصیت بارز درویش سئوال برانگیز رمان محمود، سادگی آشکار و دوری او از لذات دنیوی، و آن دسته خصوصیات ظاهریای است که خاص مردان خدا، و روحالله خمینی--در تاریخ معاصر احمد محمود--بشمار می آید: کاریزما، نگاه نافذ، عوام گرایی ابتذالی، و فروتنی های اختیاری-حساب شده. سحر کلام و نبوغ درویش رمان محمود در کشاندن مردم بدنبال خود (با موعظه های ساده) و زیر طلسم آوردن توده ها همیشه به هدف می خورد و حتی جمع قابل توجهی از روشنفکران را نیز مجذوب خود می سازد: ". . . انگار حالیت نیست. میخوایم بریم پیش کسی که دنیانِ تکان داده. . . ." (محمود، ص ۹۴۹) خمینی در روزی که پس از پانزده سال زندگی در تبعید به ایران بازگشته بود در جواب خبرنگاری که احساس او را از بازگشت به میهن پرسیده بود، تک کلمهی تاریخی "هیچی" خود را تحویل داده بود و تک جملهی "تشریفات را کم کنید من یک طلبه ساده هستم" با حروف سوپر-درشت در صفحات روزنامه های معروف تهران به چشم خواننده می زد. با اینهمه محمود که مجبور بود زیر نگاههای تیز یک سازمان مخوف-اُروِلی Orwell (وزارت ارشاد اسلامی) بنویسد آنقدر ها در کار خود استادی داشت که رهبر انقلاب را نه از پیروان محمد بلکه از مریدان یک مرتاض هندی تصویر کند و شعارهای بی معنی-مسخره را بجای شعارهای عربی-قرآنی انقلاب معاصر خود بنشاند. اتفاقا در مورد خمینی این شایعه وجود داشت که نسب او هندی-کشمیری است، و از سوی دیگر شعارها و آیات عربی سوره هایی مانند "حدید" و "محمد" و "انفال" که برای مسلمانان با ایمان و ایدئولوژیک و دانشگاه و "حسینه ارشاد" رفته سرچشمهی انگیزه ها و مبارزه در راه "جامعه بی طبقه توحیدی" و پیاده کردن یک حکومت اسلامی و بازگشت به صدر اسلام است، به گوش فارسی زبانان غیر آشنا به عربی همانقدر اصوات و نواها و کلمات به هم پیوسته و بی معنی می نماید که شعارهای ابلهانه-در هم ریختهی هواداران درویشِ رمان. محمود البته اینجا و آنجا ماهرانه به شخصیت واقعی مورد نظر خود ایما و اشاره می کند و حتی در یکجا درویش رمان خود را (از زبان عوام) "آقا" می خواند (محمود، ص ۹۱۲). در ایران لفظ "آقا" (در این ظرف) اگر نگوییم منحصراً، اما عموما برای ابراز احترامات متملقانه-افراطی در مقابل مردان مذهبی و ابراز خود کهتر بینی های مرسوم-سنتی بکار می رود. هنوز که هنوز است آخوندهای دست پروردهی خمینی، سرداران سابق سپاه پاسداران، و نمایندگان و معتمدین سابق او در وزارتخانه ها و دادگاه ها و زندان های انقلاب در دههی بحرانی-خونین ۱۳۶۰ همین لفظ را برای یادآوری خمینی بکار می برند.
کاش میتوانستم بر شانه های خود بگذارم این خلق بیشمار را . . .
بولدوزر انقلاب همچنان در شهرک "درخت انجیر معابد" به جلو می تازد و همه چیز را زیر زنجیرهای فولادین خود له و هزار تکه می کند: اوباشان، از زن گرفته تا مرد، در خیابانها می گردند، چماقهای خود را در هوا تاب می دهند، تهدید می کنند، می زنند، شعارهای بی معنی-مقدس سر می دهند، و همزمان ریشه های نکبت بار-نابجای درخت مقدس در تمام گوشه و کنار های شهرک از زیر اسفالت و خاک و آجر بیرون می زند. ریشه های مشئوم درخت مقدس درب مدرسه ها، کتابخانه ها، ادارات، و ساختمان های دولتی را سد می کند. حریفان درویش تاکنون همه یا سکوت کردهاند و یا زیر فشار عمومی توان سخن گفتن ندارند تا روز موعود فرا می رسد و صحنه های آشنای بوخارست چائوشسکو، بغداد صدام حسین، و صد البته تهران شاهنشاه آریامهر تکرار می شود و مجسمهی مهران شهرکی، دشمن شخصی-دیرینهی درویش پایین کشیده می شود. محمود در اینجا نیز ماهرانه و بطور غیر مستقیم مهران (مهر ایران--آریامهر) را به شاه، و درویش را به خمینی، وصل می کند(تدین نژاد، ص ۳۹). رمان در همین سر فصل غیرمنتظره از توسعه و ادامه باز می ماند و از یک موعظهی آتشین که در آن درویش بازهم مردم را به تخریب و سوختن و کشتن بیشتر می خواند آنسو تر نمی رود: نشانه های مرگ و خون و نفرت هایی که بزودی شتاب خواهد گرفت. در اینجاست که رمان به انتهای زودرس-مصنوعی خود می رسد و سلسلهای از ایما و اشاره های پنهان به یک انقلاب واقعی، یک رهبر شیاد، کادرهای مذهبی متعصب، و کارگزاران اوباش، و فجایعی که در این پروسه صورت می گیرد به پایان می رسد. با توجه به دقت و شکیبایی و پر کاری محمود در تدوین و میزانسن صحنه ها و اتفاقات و پرداخت کاراکتر ها، رابطهی یک-به-یک بسیاری از سمبول ها و کنایه ها و نقش تعویذ ها و اشاره های رمان با افراد و شخصیت ها و اتفاقات واقعی دوران انقلاب و تاریخ معاصر نویسنده قابل کشف و حدس می گردد.
توقف غیر منتظرهی این رمان--در بحبوحهی انقلاب شهرک "درخت انجیر معابد"--خواننده را برای همیشه به تامل خواهد انداخت: چرا این رمان (در جلدهای بعدی) به شرح دوران وحشت انگیز آیندهی شهرک نمی پردازد؛ دورانی که درویش پر کاریزما تمام گروه ها، سازمان ها و احزاب مخالف و رقبای بزرگ و کوچک خود را نابود کرده و قدرت را بطور کامل برای خود و چماقداران اطراف خود قبضه می کند؟ دورانی که چماقداران مرد و زن، تازه به دوران رسیده های دون صفت شهرک، وامانده ها و سرخورده های پست اجتماع، و فرصت طلب ها و شیادان فطری به دور رهبر شیاد و "لولای وحدت" (از ادبیات سازمان راه کارگر) خود گرد می آیند و ابعاد ویرانی ها و واپسگرایی ها و "کابل زدن" ها و "مقر آوردن" ها و کشتارها صد چندان می شود. آیا نویسنده بیش از حد از انقلاب اسلامی و عواقب شوم آن منزجر بود (نابت، ص ۱۰۲) که بتواند به آسانی به تداعی آن پرداخته و بیهقی وار در رمانی دیگر ثبت کند؟ آیا از اوضاع جامعه و منش های مردم خود بسیار دلسرد بود (نابت، ص ۱۱۱) و از بی توجهی ها و قدر ناشناسی ها رنج می برد؟ آیا بیمار تر و افسرده تر و نادار تر از آن بود که به رغم تمام سد هایی که حکومت اسلامی بر سر راه او و هنرمندان زده بود به کار و آفرینش خود ادامه دهد و گاهی حتی بنظر می رسید که با بی توجهی عمدی به سلامت خود میخواهد مرگ خود را جلو بیاندازد؟ هرچه هست رمان "درخت انجیر معابد" از درون واقعیات جامعهی اطراف نویسنده و تجربیات و مشاهدات دست اول او در آمده و "آینهای برابر" ظهور خمینی و استیلای اسلام بر تمام شئونات زندگی مردم ایران در یکی از دهشتناک ترین دوره های تاریخ آن ملت گذاشته است و از رهبر شیاد و دون مایه، و همتایان پست اجتماعی او در شهرک خیالی-واقعی انجیر معابد برای آیندگان "ابدیتی ساخته است". او با خیال پردازی های تراز اول و فضاسازی های سوررئالیستی و داستانی ساختن واقعیات شوم و هراس انگیز کوچه ها و میدانها و خیابانهای اطراف خود، اثری ارائه داده است تداعی گر شاهکار هایی نظیر "مزرعهی حیوانات" و "۱۹۸۴" جورج اُروِل و "جهان شکوهمند نوین" آلدوس هاکسلی.
توضیح: نوشته بالا ترجمهای است از یک معرفی کوتاه رمان "درخت انجیر معابد" به زبان انگلیسی (مارس ۲۰۱۱). در اینجا عنوان و سرفصل ها و اصل برخی از نقل قول های رمان، و جملات چندی در اینجا و آنجا به متن اضافه شده و تاریخ ها به فارسی برگردانده شده است.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۰ نوامبر ۲۰۱۱
منابع
جواد امید، "داستان یک شهر"، چیستا، شماره ۱۰۹-۱۰۸، فروردین-اردیبهشت ۱۳۷۱، بازچاپ در "بیدار دلان در آینه" ۱۳۸۲، به نگار، صص ۱۴۱-۱۱۱
حبیب باوی ساجد، "براتعلی، عکاس مدار صفر درجه"، روزنامه همدلی، اهواز،شماره ۵۶، اسفند ۱۳۸۲، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۶۰۴-۶۰۱
Hermann Broch, taken from "Untimely Meditations", Edward Said, The Nation, September ۱, ۲۰۰٣ edition.
پرویز، "درخت انجیر معابد: میزگرد با شرکت احمد محمود، میرعابدینی، گودرزی، زنوزی، نصری، و . . . "، کتاب ماه ادبیات و فلسفه شماره ۴۹، آذر ۱۳۸۰، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۴۴۰-۴۱۵
لقمان تدین نژاد، "پای درخت سیب نوفل لوشاتو، سایه های انقلاب بر رمان احمد محمود"، ketabfarsi.org
روحالله خمینی، "صحیفه امام" جلد سوم، ۱۳۸۷، ص ۴۳۴
دهقانی، "درخت انجیر معابد: میزگرد با شرکت احمد محمود، میرعابدینی، گودرزی، زنوزی، نصری، و . . . "، کتاب ماه ادبیات و فلسفه شماره ۴۹، آذر ۱۳۸۰، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۴۴۰-۴۱۵
زنوزی، "درخت انجیر معابد: میزگرد با شرکت احمد محمود، میرعابدینی، گودرزی، زنوزی، نصری، و . . . "، کتاب ماه ادبیات و فلسفه شماره ۴۹، آذر ۱۳۸۰، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۴۴۰-۴۱۵
ویلیام سارویان، "هفتاد هزار آسوری، ۱۹۳۴" www.nbu.bg accessed ٣/۱٨/۲۰۱۱.
بلقیس سلیمانی، "نگاهی تطبیقی و مقایسهای به پنج رمان احمد محمود"، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره ۶۳، دیماه ۱۳۸۱، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۳۵۷-۳۲۷
بلقیس سلیمانی، "درخت انجیر معابد" کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شماره ۴۹ دیماه ۱۳۸۰ بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۴۱۴-۴۰۷
مهدی قریب، "بیدادی گران که بر منش زیبایی شناختی احمد محمود رفته است!" ماهنامه کارنامه شماره ۳۱، آبان ۱۳۸۰، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۴۵۴-۴۴۹
قربانیان قتلهای زنجیرهای بدست وزارت اطلاعات، www.iran-bulletin.org accessed ٣/۱٨/۲۰۱۱.
هوشنگ گلشیری، "حاشیهای بر رمان های احمد محمود: همسایه ها، داستان یک شهر، زمین سوخته" نقد آگاه، پاییز ۱۳۶۰، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۷۰-۴۱
احمد محمود، "درخت انجیر معابد" ۱۳۷۹
مقاله، "سخن گفتن در سوگ دوست"، کتاب هفته، شماره ۸۰، آبان ۱۳۸۱، بازچاپ در "بیدار دلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۶۵۵-۶۶۴
بهمن مقصودلو، "احمد محمود: نویسنده انسانگرا"، ۱۳۸۳
حسن میرعابدینی، "صد سال داستان نویسی در ایران" جلد دوم، چاپ اول ۱۳۶۸، ص ۵۶۷
حسن میرعابدینی، "صد سال داستان نویسی در ایران" جلد دوم، چاپ اول ۱۳۶۸، صص ۹۳۲-۹۳۱
برزو نابت، "محمود، پنجشنبه ها، درکه"، ۱۳۸۴
امیر نصری، "درخت انجیر معابد: میزگرد با شرکت احمد محمود، میرعابدینی، گودرزی، زنوزی، نصری، و . . . "، کتاب ماه ادبیات و فلسفه شماره ۴۹، آذر ۱۳۸۰، بازچاپ در "بیداردلان در آینه" ۱۳۸۲، صص ۴۴۰-۴۱۵
|