یـادداشـتهای شـــــبانه ۳۲
ابراهیم هرندی
•
اگر بپذیریم که آنچه در جهان میگذرد، جنگ جهانی سوم است، میتوان گفت که این جنگ، این بار درجهان سوم آغاز شده است. امروز سودان و عراق و لیبی و فردا ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس و هرسرزمین فلک زده دیگری که مواد کانی دارد. ا
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۶ آبان ۱٣۹۰ -
۱۷ نوامبر ۲۰۱۱
171. یا نمیرالمومنین، این سیم، سیم آخر است
میگویند جنگ جهانیِ سوم، چندی ست که آغاز شده است. این جنگ، برسرِ سوختبارِ کانی باقیمانده در ژرفای زمین، یعنی نفت است. نیاز روزافزون کشورهای صنعتی به نفت و پیدا شدن مشتریان تازه ای چون چین و هند و برزیل در بازارِ آن، بر اهمیت استراتژیک این ماده، بسی بیش از پیش افزوده است. از اینرو، زمان حکومت اوباش لگام گسیختهای مانند صدام و قذافی و چاوز و آخوندها در ایران، بسر آمده است و تا زمانی که سوختبار دیگری جایگزین نفت نشود، نه تنها هر روز شمار حاکمانِ "رفتنی"، زیادتر خواهد شد، بلکه زندگیِ مردم در سرزمینهای نفت خیز نیز، دستخوش تلاتم و بحرانهای گوناگون و هماره خواهد بود. امروز کمند افکنان جهانخوار، حاکمان افسار گسیخته را به زیر میکشند و سپس نوبت نوکران سربراه خواهد بود.
اگر بپذیریم که آنچه در جهان میگذرد، جنگ جهانی سوم است، میتوان گفت که این جنگ، این بار درجهان سوم آغاز شده است. امروز سودان و عراق و لیبی و فردا ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس و هرسرزمین فلک زده دیگری که مواد کانی دارد. اگرچه میدانِ این جنگ، امروز کشورهای پیرامونی ست و همه کشتار و ویرانی آن در آن سرزمینها روی میدهد، اما در کشورهای غربی نیز واتابهایی دارد که پایان برخی از آنها، پیش بینی ناپذیر است. از چشم اندازی کلان نگر میتوان گفت که بازتاب این جنگ بر کشورهای پیرامونی، کمّی و در کشورهای صنعتی کیفی خواهد بود؛ یعنی که در کشورهای پیرامونی کشتار و ویرانی و بی خانمانی و بحُرانها و گسلهای فرهنگی و اجتماعی و در کشورهای صنعتی، گرانی و بیکاری و ناامنی ببار خواهد آورد.
***
172. زیبایی، هنر و عشق
زیبایی، هنر و عشق، پیوندی نزدیک با یکدیگر دارند. اما این سخن به معنای آن نیست که دارنده و یا خواهنده هریک از این سه، آن دو دیگر را نیز داراست. زیبا پسند، بی هنر نیز می تواند باشد آنچنان که عاشق، ناتوان از درک زیبایی. پیوندهای زیبایی و هنر و عشق را در نقاط مشترک آنها و واکنش انسان به این نقاط مشترک می توان دید. انسان در آتش خیره می شود ( زیبایی) و خیز و خواب شعله های آن را همانند رقص میپندارد و آنها را خوش میدارد (هنر)، و ترنم باران عشق را در دل و جان خود به شراره های آتش مانند می کند و خود را در آتش عشق می داند و یا می خواند (عشق). آتش، یکی از نقطه های همگرایی عشق و زیبایی و هنر است. سرخی برهنه و ناب سوختن، ستون تناور شعلهِ رمنده با زبانه ِ پرکرشمهای که نماد خواهشها و هواها و آرزوهای آتشناک انسان میشود. پس آتش، یکی از نقطههای همگرایی زیبایی و هنر و آرمانهای میدانخواه انسان است. چنین است که خیره شدن به آتش و دلسپاری به آن، پدیده ای بسیار دیرین و شیرین است و در هر دوره از تاریخ، انسان به گونه ای به آتش خیره می شده است. امروز نیز ملیونها نفر هر روز و شب بر صفحه رسانههای دیداری، مانند؛ تلویزیون، پرده سینما و مونیتور کامپیوتر و یا صفحه تلفن همراه خود خیره میشوند. به گمان من این دستگاهها، آتشگاههای مدرن هستند.
زیبایی، هنر و آرمانهای میدانخواه آمیزشی انسان، در پودبافتِ شگفت- تافته هستی، در نقطه های فراوانی به یکدیگر برمی خورند. این نقطههای برخورد، پایگاههای شناسایی زیبایی و هنر و عشق است و برای شناخت بیشترِ شور و شعر و شیفتگی و شنگی انسان، باید به پژوهش و پالایش آنها پرداخت. زیبایی وعشق و هنر، واتابی همگون در مغز انسان دارند و تجربه آنها، مغز را به تراوش هورمونی بنام "دوپمین" در خون وا میدارد.
***
173. شعر
نگاه سنگی تو،
شکست پنجره را
شکوفه در گلوی بید، بغض تلخی شد
پرنده پر زد و رفت
و چشمه از نفس افتاد
نگاه سنگی تو
مات کرد منظره را
***
174. خطر ماهواره برای دیکتاتورها از بمب اتم هم بیشتر است.
هربرت مارشال مکلوهان، فیلسوف و تئوریسین نامدار کانادایی، گفتاورد فراگیری دارد که می گوید: "رسانه، خود پیام است." مرادِ او از این سخن این است که بازتاب رسانههای همگانی مدرن، از پیامهایی که به مردم میرسانند، بیشتر است. چگونه؟ نمونه روزآمدی از تلویزیونهای ماهوارهای فارسی زبان بیاورم. چند هفته پیش خبر روز جهانی کورش در رسانههای ایرانی پخش شد. پیام، خبر روز جهانی کورش بود، اما پخش بهنگام آن از تلویزیونها، نام کورش را با همه پیامدهای سیاسیای که این نام دارد، وارد لیست خبرهای روز کرد و یکراست به گستره ذهنی بینندگان این تلویزیونها فرستاد. این کار ساده پیامدهای بسیار ژرفی میتواند داشته باشد که کوچکترین آن این است که حکومت ایران دیگر نمیتواند گفتمانهای روزمرهای که ذهن مردم را درگیر میکند، کنترل و مدیریت کند، زیرا که رسانههای ماهوارهای هرآنچه را که از چشم انداز آخوندها "ناصواب"، است، برجسته و پرنما میکنند. چنین است که حکومت دینی از نابود کردن سُنّتها و اندیشه های "طاغوتی"، مانند چارشنبه سوری، نوروز، سیزده بدر، موسیقی و رقص و پایکوبی و شادمانی و آهنگهای انگیزاننده و آخوند ستیز ناتوان و ناکام مانده است و حتی نتوانسته است نام و یاد کسی مانند، گوگوش را خاطرهها بزداید.
این گونه است که رسانه ، خود بخشی از پیام میشود و زمینه ذهنی مردم را دگرگون میکند و محاسبات حاکمان را برهم میزند. این چگونگی سبب میشود که هر حکومتی به ناگزیر برآن شود تا با کنترل کردن دادههایی که در دسترس همگانی ست، گفتمانهای ذهنی مردم را در هر زمان مدُیریت کند. سانسور این گونه پدید میآید و در کشورهایی که قانون و نهادهای مدنی ندارد، جا میافتد و مانند میکروبی کُشنده، به چرک مینشیند و سپس زهر پاشی میکند و همه توانهای مردمی را نابود میسازد. سردمداران دولتهای دموکراتیک هم چندان از سانسور بدشان نمیآید. اما در آن کشورها، قانونِ آزادی رسانه ها و نهادینه بودن آنها ، دولتها را ناتوان از نابودی آنها میکند. نمونههای سانسور دولتی در کشورهای دموکراتیک و جنگ با رسانه ها، ماجرای واترگیت در امریکا، سانسوز خبرها درباره توان نظامی صدام و در دوران نزدیکتر، خبرهای شیرین کاریهای برلوسکونی، نخست وزیرپیشین ایتالیا ست.
به گمان من حضور رسانه های همگانی مدرن در کشورهایی مانند ایران کنونی، خودبخود سیاسی ست، زیرا که هدف رسانههای مدرن، بررسی واقعیت و پس زدن لایهها و پوشههای دروغینی ست که روی حقیقت را پوشانده است. خبرنگار راستین کسی ست که مردم را از "واقعیت" یعنی آنچه هست، به حقیقت که ای بسا در پشت حقیقت پنهان باشد، است. این گونه بود که خبرنگاران امریکایی توانستند پرده واقعیتهای دروغینی را که بیل کلینتون در ماجرای دوستیاش با مونیکا لوئینسکی ساخته بود، بدرند و او را رسوا کنند. حکومتهای خودکامه از آنچه در ذهن مردم میگذرد، بیش از هرچیز دیگری واهمه دارند. این که آخوندها مردم را هماره ذاکر و شاکر میخواهند، برای آن است که همیشه ذهن همگان را درگیر بدارند و اندیشههایی که سربراهی را کاهش میدهد، از ذهن کرئک دور بدارند. این چگونگی رویاروی اندیشیدن هماره و گزیدن فردی و مسئولیت پذیری برای گزینشهای فردی ست. چنین است که آیت الله مظاهری به درستی دریافته است که خطر ماهواره از بمب اتم بیشتر است. چه هوش سرشاری دارد این آخوند!
بله، من هم با آیتالله مظاهری1همگمانم و ماهواره را یکی از اهرمهای فروپاشی رژیمهای کشورهای عریی میدانم. تنگدستی و تهیدستی بخودیِ خود "سلسله مراتب" قبیلهای وعشیره ای و فئودالی را از هم نمیپاشد. این عوامل هزاران سال است که در آن سرزمینها وجود داشته است. آنچه روستایی گرسنه را یاغی و شورشگر میکند، بازآرایی پیش پندارههای ذهنی او و ایجاد توقع تازه در ذهن اوست. این چگونگی در دوران کنونی در کشورهایی مانند ایران و مصر و یمن، تنها با آموزش از راه دور شدنی ست. این که شبانگاه، پس از خوردن شام، که مردم آرام و رام در خانه نشستهاند ، کسی روبری آنها درتلویزیون، با آنها آرام سخن بگوید و نرم، نرم آنها را با هنجارها و حقوق و تکالیف مدرن شهروندی آشنا کند و یا همه این ها را غیر مستقیم، از راه فیلم و گزارش، نشان دهد. این چگونگی، راهیابی به درون ذهن مردم و بازآرایی ارزشهای فردی و شیوه اندیشیدن و کارکردن ذهن آنهاست.
...............
1. aftabnews.ir
***
175. چرا پناهنده شدم؟
درست سی سال پیش بود. اما انگار که همین دیروز بود. چند هفتهای بود که ارزِ دانشجویی قطع شده بود و من از روزی که این خبر را شنیده بودم، شب و روز در فکر چارهای بودم. اما هرچه که بیشتر میجستم، کمتر مییافتم. نه میتوانستم کاری دست و پا کنم و نه خاطرِ جمعی برای درس خواندن داشتم. دیوِ بی پولی هر روز نزدیک و نزدیکتر میشد و امید به پایان دوره دانشگاهی، دور و دورتر. در ذهنم هزار طرحِ جور و واجور ریختم؛ از مسیحی شدن تا خودکشی کردن و حتی کارهای از آن هم بدتر! آخر شوخی نبود. بعد از هفت سال دربدری و خونِ دل خوردن، واردِ دانشگاه بشوی و قادر به ادامه تحصیل نباشی. آنهم در سال آخر.
حسابی ترس برم داشته بود و میترسیدم که خیالاتی بشوم. گاهی هم فکر میکردم که خیالاتی شدهام. بعد خودم را دلداری میدادم که نه، اینها خیالات است. آدم که به این زودیها قاطی نمیکند. برای هر کاری راهی هست. بقولِ شاعر میگوید که "مشکلی نیست که آسان نشود". ولی آخه چه راهی؟ هان؟ من که همه راهها را سبک و سنگین کرده بودم و هیچکدام را چاره ساز نیافته بودم.
یک شب توی مترو، روزنامهای را که از روی صندلی افتادهبود برداشته بودم و ورق میزدم که ناگهان چشمم به یک آگهی استخدام افتاد که به خطِ جلی نوشته بود:
استخدامِ مترجمِ زبانهای فارسی و عربی.
از خوشحالی از جا پریدم. مترجمِ زبان فارسی! فکر کردم که این کار عالیه. همونیه که دنبالش میگشتم. در مرکز کاریابی شنیده بودم که فقط کارهایی را که انگلیسیها نمیتوانند بکنند، به خارجیها میدهند. آگهی را بیش از پنجاه بار خواندم و هربار بیش از پیش از خواندن آن لذت بردم. انگار که شعر دلنشینی بود که در ستایش خودِ من سروده بودند. آن شب تا صبح خوابِ مترجمی میدیدم. آنهم چه خوابهایی!
دو هفته بعد، پس از مصاحبه و هزار دنگ و فنگ، بعنوان مترجم رسمی فارسی و عربی به استخدامِ رسمی پلیس اسکاتلند یارد در آمدم. البته باید بگویم که از زبان عربی چیزی بیشتر از حمد و سوره نماز نمیدانستم، ولی چون که دانستن این زبان از شرایطِ ضرویِ این کار بود، آن را بعنوان زبان دوم قلمداد کرده بودم. روزی که قراردادِ استخدام را امضاء کردم، با خاطرِ آسوده به خانه بازگشتم و خواستم تا کارهای عقب افتاده را راس و ریس کنم، ولی هنوز آنقدر هیجان زده بودم که حوصله کارهای روزمره را نداشتم. باقی روز پای تلفن گذشت و گفتگو با دوستان.
دو سه ماهی گذشت. حقوق ماهیانه مرتب در روزِ آخرِ هر ماه به حساب بانکیام ریخته میشد، اما هنوز حتی یکبار هم مرا برای کار فرانخوانده بودند. من هم با خاطرِ آسوده، سرگرم درس و مشقام بودم. ظاهرا هم من راضی بودم و هم آنها.
بعد از ظهرِ یک روز که من هزار و یک گرفتاری برای خودم جور کرده بودم، ناگهان تلفن زنگ زد و از من خواسته شد که تا دو ساعت دیگر خودم را به اداره پلیس برسانم. برابرِ قرارداد، باید هر روز از ساعت 8 صبح تا 12 شب آماده کار میبودم. ناچار پذیرفتم.
یکساعت بعد در دفترِ بازپرس شماره 4 نشسته بودم. وحشتِ عجیبی سراپای وجودم را فراگرفته بود و بیدِ تنم روی صندلی بند نمیشد. بازپُرس پیشینه طرف را برایم گفته بود و تا چند لحظه دیگر بازجویی آغاز میشد. جوانی 25 ساله، کویتی با گذرنامه لبنانی. تحصیلات: صفر. مدت اقامت در انگلیس: 8 ماه. نامبرده طی این مدت دوبار به لیبی، یکبار به سوریه و یکبار هم به ایران رفته و بازگشته بود. مدتی هم تحت نظرِ ماموران پلیس بوده است و امروز از وی خواسته اند که برای بازجویی به اداره پلیس بیاید.
خُب. اگه شما بجای من بودید چه کار میکردی؟ بله؟
چیزی نگذشت که در باز شد و جوانک با بازپرس دیگری که او را همراهی میکرد، با وی واردِ اتاق شدند. در که باز شد انگار دنیا برسرِ من خراب شد. همگی دورِ یک میز گرد نشستیم و یکی از بازپرسها در حالی که ضبط صوت را آماده صدابرداری میکرد، رو به من کرد و گفت: "اگه همکاری کنه زیاد طول نمی کشه." گفتم؛ باشه. حسِ عجیبی به من دست داده بود. انگار آخرین لحظههای زندگی را در پای دیوار اعدام میگذراندم. ضبط صوت که باز شد، بازپرس اولی گفت؛ " بپرس نام و نام خانوادگی." گفتم؛"الاسم و الفامیل"؟ جوانک اول نفهمید. دوباره همان را تکرار کردم. گفت:"طالب حمدون". بازپرس از من خواست که آنرا با حروف لاتین روی کاغذ بنویسم. بعد پرسید؛"آدرس". گفتم؛"الآدرس"؟ بازهم نفهمید. انگار یارو یا از بیخ عرب بود و یا گوشهایش سنگین بود. بهرحال باز هم همان جمله را تکرار کردم، شاید این بار متوجه بشود. چیزی به عربی بلغور کرد و نامهای را که آدرسی برروی آن بود از جیب خود در آورد و به من نشان داد و دوباره چند جمله عربی پراند.
بازپرس آدرس را یادداشت کرد و گفت؛ "بپرس برای کی کار میکند؟" تا این جمله را شنیدم، فشار خونم بالا رفت. عجب ضد ِ حالی زد! آخه جمله به این سختی را چطوری ترجمه میکردم؟ چارهای نبود. یکمرتبه حمد و سوره نماز به یادم افتاد. رو به طالب حمدون کردم و گفتم: " اَلحَمدُلِله رَب العالمین؟ " جوانک گوشهایش را تیز کرد و به من ذُل زد. لابد فکر می کرد که من مترجم بسیار با تقوایی هستم و کار را با حمد و ثنای پرودگار آغاز می کنم. شاید هم نه، منتظر بود که من خطبهای برایش بخوانم. خاموش نشسته بود و ذُل زده بود تو چشمای من. رو به بازپُرس کردم و خواستم بگویم که پاسخ نمیدهد. خودش گفت:"فهمیدم. ما هم انتظار نداشتیم که همه چیز را به این آسانی بگوید، ولی کور خوانده است. خواهی دید." بعد پرسید: "بپرس هدفت از مسافرت به سوریه چه بود؟" من که این بار دل و جرأت بیشتری پیدا کرده بودم، پرسیدم؛ " ایاک نعبدو و ایاک نستعین؟" طالب حمدون با شنیدن این جمله زد زیر خنده. بازپرسها نگاهی به هم کردند و من دوباره همان جمله را تکرار کردم. طالب این بار عصبانی شد و شروع کرد با صدای بلند چیزهایی را گفتن. لابد خیال کرده بود که ما داریم او را رو شکنجه می کنیم و یا شستشوی مغزی می دهیم. به بازپرسها کردم و گفتم، میگوید:"بشما چه که هدفم از مسافرت به سوریه چه بوده. این پرروها کیاند؟"
این بار یکی از بازپرسها زهرخندِ قهرآمیزی زد و گفت: "بگو ما کارمان حرف کشیدن از آدمهای مثلِ توست. نه از داد و بیداد میترسیم و نه قسم و آیه سرمان میشود. پس بهتر است که با ما راه بیایی. باورکن برای هردو طرف بهتر است. رو به طالب کردم و گفتم؛ " اهدناالصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم واللضالین؟" خواستم همین جا تمام کنم ولی بنظرم رسید که کم گفتهام. از اینرو دو تا صلوات بر محمد هم بدنبالش فرستادم.
طالب حمدون این بار حسابی کفری شده بود و آن روی سگاش بالا آمده بود. شروع کرد به داد و فترات کردن و چنان نعرههای جانانهای از ته دل میزد که یکی از بازپرسها دکمهای را روی میز فشار داد. بلافاصله دو تا پاسبان لندهورِ گوریل مانند وارد اتاق شدند و طالب حمدون را پس از دستبندزدن، در حالی که هنوز فریاد میزد، باخود بردند.
بازپرس اولی نفسی تازه کرد و به من گفت: " امیدوارم که زیاد نگران نشده باشی. تروریستها همه تکنیکها را واردند. اکثرشان اصلاً حرف نمیزنند. بعضیها هم خودشان را میزنند به خرّیت. این یکی هم لابد فکر کرده بود که با دیوانهبازی درآوردن، آزاد میشود. حالا میبرند حالش را جا میآورند. فردا صبح پس از آنکه متخصصانِ زبان عربی، پاسخهای او را بررسی کردند، بازجویی را شروع خواهیم کرد. لطفا سرِ ساعت 9 صبح اینجا باشید. این را گفت و ضبط صوت را خاموش کرد.
به خانه که رسیدم، فورا همه اسباب و اثاثیه قابل حمل را حمع و جور کردم و صبح اول آفتاب بلیطی یکسره برای
ترکیه خریدم. آن روز نهار را در استانبول خوردم و شام را در تهران. اکنون هم در نقطه نامعلومی در ایران زندگی می کنم و حال پناهندهای را دارم که منتظراست اوضاع کشورش درست بشود تا برگردد. من هم امیدوارم که این رژیم پلیدِ فعلی در انگلیس عوض بشود تا من هم برگردم و تحصیلاتم را به پایام برسانم. از روزی که شنیدهام که جوانان ایثارگرِ انگلیسی دارند انقلاب می کنند، نمی دونی چه حال خوشی به من دست داده است. من از همین تریبون به تمام ملت شهید پرور انگلیس درود میفرستم و آرزو می کنم که
انقلابشان هر چه زودتر پیروز شود.
www.amazon.com
|