آنیموس (۵)
حضور دوباره “منِ” قدیمی
کتایون آذرلی
•
“آنیموس” نخستین آفریدهام را که دید، با صدای بلندی خندید و به سویم شتافت. صدای خندههایش مثل صدای نفس آهوهای وحشی بود و نگاهش به مهربانی به من و پیکرهام میتابید. پیکره را رها کردم و به دست آفتاب سپردمش تا خشک شود و بعد به آن گستره سرمهای نگاه کردم که هیچ پرندهای در آن پرواز نمیکرد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۹ تير ۱٣٨۵ -
۱۰ ژوئيه ۲۰۰۶
صبحِ روز بعد، در اتاق “آینهها” چشم باز کردم و خاطرم آمد که باید مراقب “آینهها” باشم و خاطراتِ شفاف را جای خاطرههای تیره و تار بنشانم. پس به طرفِ آینهها رفتم و غبار لحظهها را از روی آنها پاک کردم و بعد به سوی پنجره رفته، آن را گشودم. بویِ خاکِ ورم کرده و تاکهای انگور به مشامم میرسید. لحظهای به باغ نگاه کردم و بعد نفسم را در سینه نگه داشتم و از کنار پنجره به سوی آینهها برگشتم و پیشانیام را روی شفافترین نقطه آن گذاشتم. و به لحظههایی فکر کردم که با آنیموس گذرانده بودم. با او خندیده بودم، گریه کرده بودم، رقصیده بودم، در کنارش تن لرزانده و دست افشانده بودم و مثل زبانههای آتش، در هوا چرخ زده، خود را به میانِ عشق او انداخته بودم. با این که در آتش او میسوختم، اما هنوز “هوشیار” و زنده بودم و تمامِ خندهها و دست افشانیهای او را می دیدم.
شعلههای آتش که بالا میآمد، او از آن سویِ هاله آتش به سویم میشتافت و دستم را از میان شعلههای آتش میگرفت و مرا بیرون میکشید و با من در اتاق آینهها چرخ زنان میرقصید. در آن لحظهها، اتاق پر از خاطرهها و صداها میشد، صداهایی که در گوشم میپیچیدند و من در گرداب ذهنم به دنبال چیزی میگشتم که مرا در خود میفشرد و لرزه بر شانههایم میانداخت و گونههایم گلگلون میشد، اما هر چه زوایایِ ذهنم را زیر و رو میکردم، بیفایده بود!
انگار باد، در اندیشهام گره خورده بود و پردههایِ روحم را با هول و ولا به این سو و آن سو میگرداند. “آنیموس” در “آینه”، زانو به بغل در انتظار نشسته بود. من سر از “آینه” برداشتم به درِ اتاق نگاه کردم و بعد از جا برخاستم و با گامهایی سبک و آرام به سوی در رفتم و دستگیره آن را با تردید و هراس گشودم و یک باره باغ را با تمام هولناکیاش، با آن رنگٍ سبزِ گراییده به بنفشش، و آن بوی تُرشنایِ تندش در برابرم دیدم. سپس با شتاب به سوی باغ دویدم و در قسمتٍ میانی آن به زانو افتادم و بیوقفه و تأمل انگشتهایم را به روی خاک گذاشتم و آن را کندم. دستهایم را به درون خاک فرو بردم و همین طور که خاک را از زمین میکندم، با بیتابی اشک میریختم. تودههایِ خاک که فراهم شد، لحظهای کنارشان نشستم و احساس کردم “بیقراری” در قلبم طوفانی به راه انداخته است؛ پس لاجرم گریه کردم، آن قدر بر روی تودههای خاک گریستم که خاک نَم برداشت!
در آن باغ، “یکی بود و یکی نبود” وجود نداشت. در آن جا جز “من” هیچ کس نبود. شیطان نبود. خدا نبود. فرشتگان نبودند. جنها نبود، بلکه فقط “من” بودم، من!
در آن خلوتِ ابدی، در آن سکوتِ مطلق، خسته و کوفته، از تلخی و نا امیدی سرشار، کنار تودههای خاک نشستم و گریه کردم. دلم نمیخواست آن خاک را با هیچ آبی گٍلش کنم، نه با آبِ دریاها و چشمه ساران و رودها، نه با آب غدیرهای گند گرفته و لُوش، نه با آبِ فاضلاب و جوهایِ راکد و نه حتی با آب تصفیه شده و مقطر! گویی در اشکهایم روحِ زندگی بود و خاکِ مرده باغ با همین اشکها رستن آغاز میکرد و تبدار میشد و جان میگرفت.
خاک که گٍل شد، آن را مْشت به مْشت روی هم تلنبار کردم و آرام و با حوصله و صبر شکیبایی، با شوقی که در نهادم بود به آن شکل بخشیدم و به قدر نیاز و التماسی که در صدایِ شیونم بود آن را ساختم.
ناگهان در پشت سرم، سایهای را احساس کردم. با دلواپسی سرم را بر گرداندم و “آنیموس” را دیدم که ایستاده و به من و آن توده خاکی نگاه میکند و زیر لب الفاظ گنگی را میخوانَد. در آن لحظه چشم “آنیموس” لبریز از اشک بود.
آن روز، در زیر پرتو آفتابی گرم و سوزان من نخستین پیکرهام را آفریدم، پیکرهای که نیمی از آن مرد و نیمِ دیگرش زن بود.
در آن لحظهها، گویی معشوق خود را از “ماهیت” خود پوست میانداختم و در رهاییِ دردآوری آواره میشدم، گویی آن چه را که خلق میکردم با “ذات” من آمیزش مییافت و یکی میشد.
“آنیموس” نخستین آفریدهام را که دید، با صدای بلندی خندید و به سویم شتافت. صدای خندههایش مثل صدای نفس آهوهای وحشی بود و نگاهش به مهربانی به من و پیکرهام میتابید.
پیکره را رها کردم و به دست آفتاب سپردمش تا خشک شود و بعد به آن گستره سرمهای نگاه کردم که هیچ پرندهای در آن پرواز نمیکرد. “آنیموس” آمد و دستش را روی شانهام گذاشت و به موازاتِ قامتم، کنارم ایستاد و به همان نقطهای نگاهش را دوخت که من به آن نگاه میکردم. سبک و بی وزن شده بودم و در نگاهم خلسهای موج میزد که من آن را روی پلکهایم احساس میکردم. آرام بر روی زمین، کنارِ پیکرهام نشستم. “آنیموس” هم نشست و من سر بر روی شانه چپش تکیه دادم و به آفریدهام نگاه کردم، آن قدر به آن چشم دوختم که سر بر شانه او خوابم برد.
از خواب که برخاستم، سرم هنوز روی شانه آنیموس بود. با اولین نگاه به پیکرهام چشم دوختم و ناگهان باغ را دیدم که برگهای درختانش رو به زردی میگراییدند و خوشههای انگور یک به یک به زمین میریختند. لحظه حیرتآوری بود.
درختهای انگور زرد میشدند و ریشههایشان سوخته و پوک شده از دل خاک بیرون میآمدند و هم زمان با آن، بوتههای گُل رُزِ وحشی میرُستند و یک به یک، تند- تند قد میکشیدند، جوانه میزدند و به برگ و گل مینشستند و عاقبت “باغِ انگور” را به “باغ گل سرخ” تبدیل میکردند.
من با نا باوری و هیجانی غریب و گنگ به آن همه دگرگونی نگاه میکردم و میدیدم تمام رنگهای آن باغ با من آشنایند و نیرویی مرموز مرا سوی آنها میکشاند و عطری دلچسب به مشامم میرسد و آن، بویِ گل سرخ بود.
با شور و شوق و هیجانی وصف ناپذیر از جا برخاستم و به هر گوشه باغ نگاه کردم و بعد خندیدم و خندیدم و دستهایم را از هم گشودم و چرخ زنان به دور خود چرخیدم و سپس لحظهای ایستادم و نفس زنان رو به “آنیموس” گفتم:
- باغ را میبینی؟
آنیموس هنوز کنار پیکرهام نشسته بود و برخلاف من که پر از هیجان بودم، رفتاری آرام داشت. او نگاهی به باغ انداخت و بعد لبخند زنان صاف و مستقیم به من چشم دوخت و گفت:
- بیش از آن، ترا میبینم، ترا که دیگر رنگٍ خاکستری خاطرهها نیستی، و شدهای رنگٍ آن “منِ” قدیمیات.
باغِ گل سرخ در زیرِ چشمانِ آسمان به خواب رفته، ستارهها برایش لالایی میخواندند. مهتاب، نفسش را روی برگها و گلها، روی خاک و درختها میوزاند و شبنم رویشان مینشست. دیگر باغ، در سکوتِ مطلق فرو نرفته بود بلکه جیرجیرکها، آواز شبانهاشان را برایش زمزمه میکردند.
٭٭٭
هر سحر، باغ غرقِ زیبایی و سٍحر بود و آفتاب که سر میزد، سرشار از نشاط و جنبش و لذّت رسْتنها میشد. بارانهای تنپرور که میبارید عطر گلهایِ سرخ با بوی خاک درهم میآمیخت و باغ سرشار از زندگی و پر از خواستنیها و زیباییها و رنگهای بیشمار میشد و من گرمِ کار آفرینش بودم.
اکنون، شبهایم، ستاره ریز و روزهایم آفتابی و آسمانم پر از ابرهای سفید و زرد و نارنجی و نیلی و بنفش شده بود و گاه، یک دست آبی و صاف.
در اتاقم دیگر “شمع” و “آینه” نبود، بلکه در هر گوشهای از آن، چند تابلوی نقاشی، اوراقی از طرحهای پراکنده و خروارها کاغذ بود که یا بر رویشان چیزی نوشته یا طرحی کشیده بودم و آنیموس” با نگاهی پر از غرور و عصیان، هنوز مرا در آینه نگاه میکرد. در آن باغ و آن اتاق، دیگر نه کسی برایم سرود اهورا را میخواند و نه زمزمه اهریمن را ! آن جا فقط من بودم و آنیموس که نغمهساز زندگیم شده بود.
شبی از شبها، در اتاق نشسته و گرم گفتگو بودیم. من روی زمین، به پهلو دراز کشیده بودم و آرنج چپم را روی آن تکیه زده، با دستٍ دیگرم “آنیموس” را به سوی خود کشیدم. او در حالی که به طرف من خم میشد، با دست راستش سیبی از سبد برداشت و با خیزی به سویم آمد. به چشمهایش نگاه کردم که برقی از آن میتابید، برقی که دلم را به اسارتِ ستارههای آسمان میبرد و از اضطراب و بیقراری و هیجان لبریزم میکرد. لحظهای نگاهم را به چشمانش دوختم و احساس کردم در چنگالِ حاکمِ سرنوشت افتادهام. “آنیموس” لبهایش را مثلِ نیازی مْجُسِم پیش آورد و میخواست تا او را ببوسم.
او چونان شعله عصیانی زبانه میکشید و در برابرم میسوخت و من مثل قله کوهی که آتشفشانی مهیب در دلش انفجاری بر پا کرده باشد بیحرکت برجا مانده بودم. او هر لحظه مصممتر میشد و من هر دم مْرددتر! تا این که عاقبت او را بوسیدم و با شور و شوق و عشق و نیاز، به جان فشردمش و بعد با انگشتٍ اشارهام، نرم و آرام بر شیار گونههایش خطی کشیدم و دریافتم با حضور او بود که به نخستین شاعر جهان درود فرستادم و دستهای معجزهگر “عشق و هنر” را بوسیدم و پر از “بلوغ” و رستگاری شدم و به سرزمینهای ناشناخته و غریب “شعر” قدم گذاشتم و دیدم که او، فاتحِ روحِ من، در رفیعترین قلههایِ تنهایی است. انگار دامنه بلند “هنر” از او آغاز شده بود و سطرها و بیتهای دیوانها و حماسهها از او سر زده بود و دل آویزترین قصهها از زبان او برمیخاست.
دستهایم را که در دستانش گرفت، احساسی غریب به من گفت؛ این دستها خلعت هیچ پادشاهی را به دوشهاشان نیفکنده و شمشیر هیچ سلحشور یا قهرمانی را بْراّن نکرده است و کتابِ شب زده هیچ پیامبری را ورق نزده، مشق رسولی را هم نخوانده است. او روستایی و بیآلایش بود و با همین سادگی و صمیمت و صداقتش بود که مرا از پیلهام بیرون کشید.
در آرامش و رامش بود که به او گفتم:
- دستهایت هنوز پر از “ سیب” اند و نشد لحظهای که بعد از دیدارت دامن من پر از عطرت نشود.
او لبخندی زد و کنایه آمیز زیر گوشم گفت:
- لحظهای نیست که تو بی “چلچراغ” مقابلم بنشینی.
از آغوشش جدا شدم و کنار دریچه رفتم و در نیمه- روشنایی شب و روز به برآمدنِ خورشید نگاه کردم. او هم برخاست و پشت سرم به راه افتاد. اکنون قامتش را در شیشه پنجره میدیدم که استوار و بلند اندام و کشیده ایستاده است. به باغ نگاه کردم که در شادابی و زیبایی بیمانند شده بود. ناگهان غم بزرگی به دلم چنگ انداخت و تردید و هراسی در آن موج زد.
آنیموس به سویم آمد و در کنارم ایستاد و پرسید:
- بگو، چه چیزی باز ترا به شکل یک شقایق در آورده؟!
رو به او کرده، لحظهای به چشمانش نگاه کردم. ناگهان نگاهش مثل خورشیدی که به گرفتگی دچار شده باشد، تار و سیاه شد و من برای اولین بار نگاهِ خاموش او را دیدم. پس تاب نیاوردم و مْلتمسانه گفتم:
- هراسِ از دست دادن تو! نمیخواهم از زندگیم بروی. آیا در نزدم خواهی ماند؟ آیا باز هم گیسوانم را شانه خواهی زد و با بوی عطر تنم همبستر خواهی شد؟
ناگهان آن دو چشم خاموش بار دیگر هم چون دو خورشید، فروزان شدند. لحظهای به سراپایم نگاه کرد و بعد با آرامترین کلام گفت:
- تا آن گاه که شب را با هر پلک زدنت با صبح آشتی دهی، قلبم کرانههای روحت را رها نمیکند. اگر تا انتهایِ کهکشان هم بروی دلم رهایت نمیکند.
من او را با وجد و شور و شوق و درد و نیاز و عشق و تمنا به آغوش گرفتم و سر به شانهاش گذاشتم. چند لحظه در سکوت باقی ماندیم و بعد دستش را گرفتم و از اتاق آینهها بیرون آمدیم و در وسط باغ، همان جایی که نخستین پیکرهام را ساختم، ایستادیم. من تَرکه چوبی را از زیر بوتهها بیرون آوردم و بعد بر زمین زانو زدم و روی خاک نوشتم:
جایی که ابتذالِ شب حاکم است، باید تا اقتدار روز برخاست و با پرتو گرمِ خورشید، به همه جا رنگ روشنایی زد.
باید در امتداد لحظهها با عطر گل سرخ سفر کرد و مماس با آبیِ حقیقت طرحی از سرخی “سیب” کشید.
باید نوشت، قلم شریک درد نیست، قلم پاسخیست به همه دردهایی که دوستشان نداریم و میخواهیم با آن از حصار سنتها پْلی تا “نیلوفر” بزنیم.
باید نوشت، جایی که ما هستیم. جاییست که هر “شقایق” جوابیست بر تمامی نامردمیها؛ و باید بدانیم که فقط “شقایق”ها هستند که سرخ میخوانند و گمنام میمیرند.
٭٭٭
پایان
|