یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

خانه متروکه پدری
بمناسبت کارزار مبارزه با خشونت علیه زنان


رضا فانی یزدی


•  همه اشکال تبعیض گرچه برای گروهی آزار دهنده و عین ستم است اما به مذاق بخشی از انسانها خوش آمده و آنها به سادگی حاضر نیستند که آن امتیازات را از دست بدهند. چرا که طبیعی است که با از دست دادن آن امتیازات در موقیعت پیشین اجتماعی خود دیگر نخواهند بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ آذر ۱٣۹۰ -  ٣۰ نوامبر ۲۰۱۱


 همه اشکال تبعیض گرچه برای گروهی آزار دهنده و عین ستم است اما به مذاق بخشی از انسانها خوش آمده و آنها به سادگی حاضر نیستند که آن امتیازات را از دست بدهند. چرا که طبیعی است که با از دست دادن آن امتیازات در موقیعت پیشین اجتماعی خود دیگر نخواهند بود و دلیل مقاومت آشکار و پنهان آنها در حفظ وضعیت موجود هم دقیقا در همین جا نهفته است.

در حقیقت خانه متروکه پدری و همه عادات و رسوم آن، نمادی یا ته مانده ای در وجود ماست از زندگی، آرامش و خاطراتی که سالها با آن بزرگ شده ایم و در ما خانه کرده است و حالا گاه دلمان سخت برایش تنگی می کند چرا که از موهبت اش لذت برده ایم.

به نظرم همیشه اینطور نیست که خشونت امروز خوش آیند دیروز نبوده باشد و خشونت هم نسبی است. یعنی اگر در جایی خشونتی بر زنان می شود، حتما مردانی هستند که از آن بهره برده اند و خشنود بوده اند و لذا به همین دلیل بوده که خشونت برای آنها آزاردهنده نبوده است. و درست به همین دلیل هم امکان استمرار یافته و در بسیاری از موارد به قاعده و قانون در آمده و گاه به اصول و فروع دین و آیین بشری مبدل شده است. حتی می بینیم که در تمام دوران زندگی بشر مدرن نیز قوانین مدنی پر است از فورمول هایی که اشکال مختلف خشونت را قانونمند کرده اند، از اعدام گرفته تا نقض آشکار حقوق زنان. هنوز هم در بسیاری از عرصه های زندگی بشر آشکار و پنهان شاهد هستیم که به قیمت خوشنودی نیمی از جامعه بشری، به نیمه دیگر آن خشونت اعمال می شود.

می دانم بسیاری از فمینست ها شاید با این استدلال موافق نباشند. چرا که می گویند خشونت ، خشونت است و حتما هم کل جامعه ما از خشونت های موجود در آن آسیب خواهد دید و مطمئنا جامعه بدون تبعیض یا کمتر تبعیض گرا حتما انسانی تر است و زندگی حتی برای مردان در جامعه ای که حقوق زنان رعایت می شود بسیار انسانی تر و قشنگ تر است. حتی بسیاری به تجربه نیز می گویند که زنان و شوهرانی که به حقوق یک دیگر احترام می گذارند در زندگی خانوادگی خوشحال تر و راضی ترند. البته اینجا یک نکته غایب است و آن اینکه این نگاه از زاویه یک نگاه عمیقا عدالت خواهانه و انسانی است که به برابری حقوق انسانها پیشاپیش باور داشته و برای تحقق آن از برخی از حقوق شخصی و منافع خویش گذشته است. در زمانه ما هنوز این نگاه تا حدودی همان استثنا است چرا که اگر قاعده چنین بود به تجربه، بشر آنقدر با شعور هست که موجبات خوشبختی خود را از میان نبرد. یعنی اگر بپذیریم که اشکال مختلف تبعیض از شکل تبعیض جنسیتی گرفته تا نژادی همیشه و برای همه بد و نا خوش آیند بوده است در واقع به زبان ساده داریم می گوییم که بشر بر خلاف آنچه به نفع او بوده است در تمام دوران برده داری یا تبعیض نژادی عمل می کرده، که این حرف درست نیست.

اینکه مرد امروز ایرانی از بسیاری از جهات پا جای پدر خود می گذارد و حاضر نیست حقوق مادر، همسر و یا دختر و یا زنان جامعه خود را رعایت نماید به این دلیل نیست که او از انسانیت بهره ای نبرده است و یا شخصیت پلید و شیطانی دارد. بلکه رفتار او در حقیقت ادامه سود جستن او از همان لذت هایی است که پدر و همه اجداد پدری اش برای قرن ها از آن بر خوردار بوده اند و همه خاطرات مربوط به خانه کهنه پدری نیز یادآور همان آسودگی هاییست که در کنار پدر از آن بهره برده است.

خاطرات او از خانه پدری جز این نیست که هر روز صبح با صدای قل قل سماور از خواب بیدار می شد و مادرش ساعتها قبل از اینکه او و پدر از خواب بیدار شوند بساط صبحانه را بر پا کرده بود. ظهرکه می شد، نهار حاضر بود و هرشب شام را مادر حاضر می کرد. و مادر خانه را رفت و روب می کرد و لباسها را می شست. اگر کارمند بود باز هم فرقی نمی کرد و بیشتر کارهای خانه مال او بود. حالا تفاوتش این بود که احتمالا ماشین لباس شویی داشت و یا یک کلفت که به او در کار خانه کمک می کرد. البته خواهرش که گاه از او به عنوان دختر خانه هم نام می بردند نیز کمک مادر بود. او یا پدرش حداکثر کاری که میکردند، از نانوایی سر محل نان را می خریدند و نان آور خانه آنها بودند .

وقتی او و خواهرش به مدرسه و دانشگاه می رفتند از پدر و عمه و خاله و دایی و همه مردم محل مرتب می شنید که او را مهندس یا دکتر صدا می کردند، ولی خواهرش همان "دخترم" برای پدر باقی می ماند و با اینکه به دانشگاه بهتری رفته بود و مدارج عالی تری را طی کرده بود ولی او را به همان اسم کوچکش صدا می کردند. هیچ وقت او خانوم دکتر یا خانوم مهندس یا خانوم دکتر-مهندس نمی شد حتی اگر از بهترین دانشگاه های دنیا فارغ التحصیل شده بود و حقوقش هم چند برابر برادرش بود.

خواهر و مادرش از سر کار که به خانه بر میگشتند عناوینشان را باید همانجا سر کار باقی می گذاشتند و به خانه می آمدند. او و پدرش اما القاب اجتماعی و حرفه ای خود را هر روز به خانه می آوردند. گاه این القاب در خانه وزنش بیشتر هم می شد. چنان آن القاب بر شانه های پدر و پسر سنگینی می کرد که زانوان خسته و از کار بر گشته آنها دیگر حتی رمق این را نداشت که از جا بر خیزند و لیوان آبی بردارند و یا چای در استکان ریخته و خستگی روز را بدر کنند. باز مادر و خواهرش بودند که بساط چای و شام و تفریح را فراهم می کردند.

اگر مهمانی بر قرار بود، پدر و پسر و مهمانها سخت مشغول بحث می شدند، از بحث سیاسی گرفته تا بحث های حرفه ای. جالب بود که حتی در بحث های حرفه ای هم با اینکه خواهرش از او در بسیاری از آن زمینه ها باسواد تر و با تجربه تر بود و اگر او قرار بود در شرکتی که خواهرش کار می کرد کاری بگیرد باید زیر دست خواهرش کار می کرد، باز او نقش مرجع را در آن زمینه ها داشت. وقتی بحث و صحبت شروع می شد اگر او یا پدرش چند دقیقه ای می رفتند به مادر در آشپزخانه کمک کنند - چرا که دیگ پلو که به جوش آمده بود سنگین تر از آن بود که مادر براحتی بتواند ترتیبش را بدهد و کمی از حضور در مجلس جایشان خالی می شد - همه دوستان مرد فریادشان در می آمد که "ای بابا کجا رفتی"! بیا یک دقیقه ما آمدیم، بشین تا گپ بزنیم!" ولی هیچ کس حضور مادرش را در آشپزخانه برای ساعتهای طولانی متوجه نمی شد و جای او اصلا خالی نبود.

حتی وقتی بحث و گفتگو در مورد مسائل مربوط به حقوق زنان بود و از قضا مادرش از فعالین و متخصص در این حوزه بود باز هم او می دید که پدر و دوستان پدر مثل همیشه که در همه حوزه های فکر و اندیشه سر آمد هستند، در این حوزه هم احتیاجی نمی بینند که مادر را از آشپزخانه صدا کنند و از او حداقل در حوزه حقوق خودش نظرش را جویا شوند.

از پدر بزرگش که از مال و منال دنیا کمی بهره برده بود بارها و بارها شنیده بود که اگر ثروتش را به نام مادر بزرگ کند و پیش از او بمیرد، احتمالا مادر بزرگ با مرد دیگری ازدواج خواهد کرد و در خانه او و با پول او شاید با مرد غریبه ای هم آغوش شود. پدر بزرگ به او گفته بود که همه ثروتش را برای پسرانش باقی می گذارد. نگران همسرانشان نبود، آنها از نگاه پدر بزرگ جزئی از املاک پسرانش محسوب می شدند و او اطمینان داشت که پسرانش نیز سر سوزنی برای همسران و دختران خود نخواهند گذاشت. او نگران هم آغوشی پسرانش با هیچ غریبه ای نبود. هم آغوشی در خلوت خانه پدری برای مردان خانواده گناهی محسوب نمی شد. احتمال وقوعش هم همیشه بود، از اقوام و خویشاوندان گرفته تا کلفت خانه و یا صیغه ای در راه کربلا و مکه و یا در دوران دوری و بیماری مادر. کسی هم ایرادی نمی گرفت.

جالب تر از همه اما این بود که پدر بزرگ تمام این سالهای آخر زندگی را مهمان دختر و دامادش بود ، و پسرش که وارث ثروت پدر بود گاه برای هفته ها و ماهها حتی به دیدن او هم نمی آمد و اگر خواهرش و همسر او نبودند شاید پدرش سالها پیش از آن مرده بود و خیلی زودتر صاحب ثروت پدر شده بود. حالا پس از مرگ پدر او هم به همان رسم پدر و با همان خاطره خانه متروکه پدری مدعی همه ثروت پدرش بود و اگر قانون و شریعت اسلام در جمهوری اسلامی که او سخت منتقد آن نظام ظالمانه است مانعش نمی شد و نصف سهم او را به خواهرش نمی داد احتمالا او حتی حاضر نمی شد که مثقالی از مال پدر به خواهرش برسد. میراث پدر چون نام خانوادگی او باید که از پدر به پسر منتقل می شد.

مرد دیروز یا امروز ایرانی می دید و هنوز هم می بیند همسر برادرش که پیش از ازدواج شاغل بود و یا کار درست و حسابی داشت و دستش در جیب خودش بود وحتی کمک خانواده هم بود، حالا پس از ازدواج خانه نشین شده بود. برادرش همه خوشبختی های دنیا را در آپارتمانی در تهران و یا یک گوشه دیگر از دنیا و یک جعبه پر از لوازم آرایش و یک سری جواهرات برای او یک جا جمع کرده بود و او را در عین خوشبختی به نگهداری و تربیت فرزندانش که از جان هم برای او عزیز تر هستند مامور کرده بود. او از برادرش بارها شنیده بود که تربیت بچه ها مهم تر از کار در بیرون است. بعلاوه، زندگی آنها با حقوق برادرش به خوبی می گذشت، پس چه احتیاجی به کار زنش در بیرون داشت. همسرش هم قانع شده بود که او راست می گوید. به جای سر و کله زدن با مردم بیرون یا رفتن به دانشکده و درس خواندن و هزار بدبختی که شوهرش هر روز پس از برگشتن از کار برای او تعریف میکرد و حسابی دختر بیچاره را از کار و درس ترسانده بود، قانع شده بود که حق با شوهرش است. تربیت بچه ها واجب تر بود و حقوق شوهر هم کفاف زندگی را میداد پس چه نیازی به کار کردن اوست . حالا پس از سالها بچه ها کم کم بزرگ شده و رفته اند. حالا زن داداش دیگر کاری نداشت جز آشپزی و تمیزکردن خانه و اتو زدن لباسهای همسرش. ناهار و شام هم همیشه حاضر بود. شوهرش هم وقتی بر می گشت منزل، لازم نبود مثل آن مرد های زن ذلیل کار خانه انجام دهد و یا به جای خورشت قیمه و گوشت و بادمجان ، پیتزا سفارش بدهد. او کم کم می فهمید که برادرش زندگی را خوب فهمیده بود. یاد پدرش می افتاد که او هم مادرش را که از اولین فارغ التحصیلان مدرسه تربیت معلم بود با همان بسته ی خوشبختی ، خانه، جواهرات و مبلمان و تزیینات منزل و مواظبت از جگر گوشه هایشان ، خانه نشین کرده بود.

برادر از قضا خواهر زنی داشت که هر وقت به خانه آنها می آمد غرغرش شروع می شد که "ای مرد! تو هم با همه ادعاهای روشنفکریت خواهرم را حسابی خانه نشین کرده ای، درست مثل مردهای سنتی رفتار می کنی. پایت را گذاشته ای جای پای پدرت!"
برادر در جواب به غر زدن های خواهر زن به اعتراض می گفت "مگرپدرم خدا بیامرز چه بدی به مادرم کرد؟ مثل گل از او نگهداری می کرد! مادرم با خیال راحت توی خانه اش نشسته بود و نگران هیچ چیز هم نبود. همه چیز هم داشت. بیخودی پشت سر پدر خدا بیامرزم حرف نزن! همه جای ایران را باهم گشتند، مادرم بهترین لباسها را می پوشید. صد جور هم طلا و جواهر داشت. دیگر چه کاری می توانست برای او انجام دهد؟ خوب بود مثل شما به اصطلاح فمینیست ها از صبح تا شب مثل چی بگم کار می کنید و آخرش هم هشت تان در گرو نه تان باقی مانده؟!"

انگار برگشته بود داخل همان خانه قدیمی پدری. حالا پدرش انگار زنده شده بود و نشسته بود روی همان درگاهی که همیشه همانجا می نشست و سیگارش را روشن میکرد و از پنجره کوچکش دود سیگار را که گاه مثل حلقه بالای سر امامان دوازده گانه بود و یکی از هنر های پدر بود که او هیچ وقت هم یاد نگرفت، به بیرون می فرستاد. به سرعت ازهمان پنجره عقب عقب می رفت تا یک دفعه رسید به سی چهل سال پیش. پدرش درست همانجا روی همان درگاهی نشسته بود و داشت با عمه جان که آن وقتها عضو یکی از این گروه های چپی بود واز مسولین سازمان زنان آنها بود جر و بحث می کرد. عمه جان فریادش بلند شده بود که "ای مرد، چرا نمی گذاری این زن پاشو از این خونه بیرون بزاره؟! زن تحصیل کرده رو به بهانه مواظبت از بچه ها خونه نشین کرده ای، آخه اینهم شد زندگی!"

اصلا یادش نمی آمد که پدرش در جواب به عمه جان چه گفته بود ، ولی فکر می کرد که کاش می گفت "اگه زنم بره کار کنه، پس کی بچه ها رو نگه داره؟ کی برامون غذا بپزه؟ کی قراره خونه رو تمیز کنه؟ من که نمی تونم بعد از اینکه از کار برگشتم تازه غذا درست کنم و خونه تمیز کنم. حالا چهار تا زن هم اگر کار نکردند ، دنیا که به آخر نمی رسه! ما هم راحت تریم ،خودشون هم راحت ترند. این حرف ها هم جز اینکه زندگی مردمو به هم بزنه و باعث طلاق و جدایی بشه هیچ چیز دیگه ای ازش در نمیاد."

احساس می کرد چقدر جای پدرش خالی است و چقدر دلش برای خانه پدری تنگ شده است. رفت سیگارش را برداشت، کبریت را کشید و پک محکمی به سیگار زد. همینطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد و هنوز توی خانه پدرش گیر کرده بود، با صدای بلند گفت: "عزیز! یک چایی برام بریز." او زنش را عزیز صدا می زد. و ادامه داد: "دخترم، همون جاسیگاری رو برام بیار، لطفا."
صدای تلویزیون توی اتاق می پیچید. خبرنگار الجزیره داشت از بن غازی در لیبی گزارش می داد.

مرد این روزها خیلی جدی حوادث لیبی را دنبال می کرد و همه فکر و ذکرش مثل بقیه رفقا و دوستانش به دخالت بشر دوستانه ناتو در لیبی بود. خوشحال بود که یک دیکتاتور دیگر سر نگون شد. مدتها بود که دیگر فکر میکرد سرنگونی این دیکتاتورهای گردن کلفت فقط از دست ناتو و غرب بر می آید. بر خلاف آن سالهای قدیم، دوران جوانی اش که به شدت از امریکا و غرب و ناتو بیزار بود و همه مصیبت های دنیا را از چشم آنها می دید، حالا به این نتیجه رسیده بود که در جنگ سنت و مدرنیته نمی شود و نباید تنزه طلبی کرد و به مشتی سنتی مرتجع در حفظ حکومت هایشان کمک کرد. برای او دمکراسی، حقوق بشر و آزادی زنان از هر چیز دیگری مهم تر بود.

یک دفعه صدای فریاد دخترش بلند شد: "بی شرف ها! بعد از اینهمه کشت و کشتار می خواهند چند همسری را بر گردانند."
الجزیره داشت صحبت های مصطفی عبدلجلیل رئیس شورای انتقالی لیبی را گزارش میکرد: او در اولین سخنرانی خود پس از کشته شدن قذافی در مقابل ده ها هزار نفر از مردم لیبی وعده بازگشت قوانین شرع را میداد. او قول می داد که در اولین اقدام سیاسی قانون چند همسری را که حالا برای سالهای طولانی بود که در لیبی توسط قذافی دیکتاتور لغو شده بود، دوباره ابقاء نماید. مادر و دختر شوکه شده بودند، اولین دست آورد دخالت بشردوستانه ناتو در لیبی برایشان باور نکردنی بود.

مرد اما محو شده بود در انبوه مصاحبه هایی که نوید ساختمان بنایی نو در لیبی بدون قذافی را می دادند. رشته افکارش با فریاد دخترش در هم ریخت: "بابا، اینهمه کشت و کشتار برای همین بود که قوانین شرع و چند همسری را دوباره برپا کنند؟! بیچاره زنان و دختران لیبی!"
همین طور که به دخترش نگاه میکرد، یک دفعه انگار دوباره افتاد توی خانه پدری. اینبار خانه یک کمی کهنه تر به نظر می رسید. پدر بزرگش را دید که با چند زن دور سفره نشسته بودند. ننه داشت گوشتها را می کوبید. بی بی کاسه آبگوشت را داشت میگذاشت جلوی بابا بزرگ. مادر جون نان ها را تکه تکه می کرد. مامان بزرگ که از همه زنهای بابا بزرگ جوان تر بود بغل بابا بزرگ نشسته بود، یک روسری سفید با گل های ریز اطلسی روی سرش بود و داشت با مهربانی به او نگاه می کرد. مرد اولین نوه پسری مادر بزرگ بود. سرش کم کم داشت گیج می رفت. راستش یادش نمی آمد بابا بزرگ هیچ وقت هیچ کدام از زن هایش را کتک زده باشد. آنها تا آنجا که او به خاطر داشت با همدیگر خیلی هم مهربان بودند. دلش یکهو برای بابا بزرگ و هر چهارتا مامان بزرگ هایش بد جوری تنگ شد.

مادر و دختر هاج و واج داشتند به او نگاه می کردند. صدای تلویزیون بلند تر و بلند تر شده بود. صدای تیر اندازی و انفجار ها آنقدر بلند بود که انگار توی شهر سرت زادگاه قذافی داشتی راه می رفتی. جسد قذافی را در محلی به نمایش گذاشته بودند. عبدلجلیل هنوز با مشت های گره کرده داشت سخنرانی میکرد ، دختر بچه ای لیبیایی که کنار مادرش ایستاده بود یک دفعه انگار از تلویزیون پرید بیرون و نگاهش را توی چشم های مرد دوخت، انگار داشت از پدر می پرسید که "آدم از هر چیزی چند تا داشته باشه شاید هم بهتر باشه ، مخصوصا چند تا مادر بزرگ!"

مرد باز بر گشت توی همان خانه متروکه و قدیمی. بابا بزرگ گوشه اتاق نشسته بود روی سجاده ، کتاب دعا توی دستش بود و زیر لب دعا می خواند. مامان بزرگ که عاشق نوه کوچولوی خودش بود، او را نشاند روی زانوانش، بی بی یک چایی قند پهلو گذاشت بغل دستش و مادر جون که حالا گره سر کیسه رو باز کرده بود یک مشت نخود و کشمش ریخت توی دستهایش. ننه باز داشت برایش قصه می گفت. مرد هنوز محو گزارش الجزیره بود، خوشحال از اینکه یک دیکتاتور دیگر به تاریخ پیوست. خوشحال ازاینکه دنیای مدرن یک خاکریز دیگر سنت را در هم کوبید و قدمی به مدرنیته گلوبال آرمانی او نزدیک ترمی شد. قصه ننه و صدای دعا خواندن گرم بابا بزرگ که حالا بلندتر شده بود درست مثل همان قدیم قدیمها که پدر هنوز چند سالی از عمرش نگذشته بود او را به خواب فرو برد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست