مجمع دانشجویان حزب اله:
در حمله به سفارت بازی خوردیم!
•
مجمع دانشجویان حزبالله علم و صنعت:در حمله به سفارت بریتانیا در تهران٬ تمام «دانشجویان» مهاجم «بازی خوردند»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۲ آذر ۱٣۹۰ -
٣ دسامبر ۲۰۱۱
اخبار روز: مجمع دانشجویان حزبالله دانشگاه علم و صنعت که در جریان حمله به سفارت انگلستان شرکت داشته است، روز شنبه (۱۲ آذر) با انتشار اطلاعیهای با انتقاد از از این اقدام، اعلام کرد این اقدام «نسنجیده دولت را به گوشه رینگ تدافع در برابر غرب» کشانده است.
این مجمع در بیانیه خود آورده «دانشجویان بدون تحلیل وارد ماجرای {حمله به سفارت}» شدند و «متاسفانه تشکلهای دانشجویی ماهیت دانشجویی خود را تا حدود زیادی از دست دادهاند.»
در این بیانیه آمده است: «منافع جناحها و گروهها و بعضاً امیال شخصی افرادی خارج از مجموعه دانشجویی جای تحلیل و تفکر جوشیده از بدنه دانشجویی را گرفته است.»
در تحلیل مجمع حزب الله که در وبلاگ این مجمع منتشر شده، آمده است:
در اینکه دانشجویان بدون تحلیل وارد این ماجرا شده اند شکی نیست. غلبه احساسات بر عقل در سازماندهندگان و بالتبع حاضران تجمع روشن و مبرهن است. اما چگونه شده است در برنامه ای که مورد حمایت همه اتحادیه هاست این مشکل بروز می کند. با توجه به اینکه تمام ۵ اتحادیه دانشجویی موجود در کشور اعم از بسیج دانشجویی، انجمن اسلامی مستقل، دفتر تحکیم وحدت، جامعه اسلامی و جنبش عدالتخواه حضور خود در سفارت را نفی نکرده اند. حتی از آن تا حدودی حمایت هایی نیز شده است.
متاسفانه تشکل های دانشجویی ماهیت دانشجویی خود را تا حدود زیادی از دست داده اند و شاهد این هستیم که در اتحادیه های موجود تحلیل و تفکر جوشیده از بدنه دانشجویی چنان در سطح پایینی است که تقریباً جایی در تصمیم گیری ها ندارد در عوض منافع جناح ها و گروهها و بعضاً امیال شخصی افرادی خارج از مجموعه دانشجویی جای آن را پر کرده است. در این صورت دانشجو آلت دستی برای منافع و اهداف درست یا نادرست عده ای در سازمان ها، احزاب و جبهه ها خواهد شد. مصداق این ادعا مساله ورود به سفارت است. چگونگی ورود عده ای به سفارت هنوز مبهم است. اما قرائن نشان می دهد برنامه برای حضور عده ای در داخل سفارت و پایین کشیدن پرچم و به طور کلی نشان دادن ضرب شست به دولت انگلیس هماهنگ و مورد تایید بوده است اما جمعیت خارج از کنترل می شوند و سر و ته ماجرا از دست نیروی انتظامی خارج می شوند و عده ای وارد سفارت می شوند و تنها کاری که دست به انجام می زنند تخریب و آسیب رساندن به سفارت بوده است زیرا پیش بینی ای برای این قسمت از ماجرا وجود نداشته است.
حتی در ابتدای امر بیانیه ای از حاضران در سفارت برای اعلام موضع و اهداف و بیان خواسته های خود از ورود به سفارت وجود نداشت. در نهایت نیز همانها که اینان را راه داده بودند دستور خروج به ایشان می دهند و قائله ختم می شود.
گروهی از اعضای این مجمع که در حمله به «باغ قلهک» و سفارت بریتانیا دست داشتند در این وبلاگ مشاهدات خود از این حادثه را نوشته اند:
گزارش اول
ما بازی خوردیم
بعد از کلاس مبانی خط به سوی مجمع حرکت کردم و همین که وارد شدم محمد گفت: -می آیی برویم؟ -کجا؟ -سفارت انگلیس. من هم که کار مهمی نداشتم و از طرف دیگر نیرویی در درون مرا به این کار ترغیب می کرد. به همراه هم راه افتادیم و قبل از سردر دانشگاه بچه های بسیج را دیدیم که به باغ قلهک می رفتند. ما نیز با آنها همراه شدیم. اما مشکل اینجا بود که یک ماشین سواری بود و هشت نفر آدم بالغ. جور در نمی آمد اما به هر شکل سوار شدیم. شش نفر عقب یک سواری. جا کم بود و احساسی شبیه فشار قبر به آدم دست می داد اما به هر طریق تحمل کردیم تا به باغ قلهک رسیدیم. با اغراق شصت نفر بودند که شعار می دادند و چند نفری هم از داخل سفارت جواب می گفتند در مجموع خبری نبود چند نفر از فرصت سو استفاده کرده بودند و به داخل باغ رفته بودند که قبل از اینکه کار خاصی بکنند گرفتار شده بودند. کاری نمی شد کرد. اما نفس انسان که سیری پذیر نیست.
به طرف میدان فردوسی به راه افتادیم. خبر داده بودند که بچه ها سفارت را اشغال کرده اند. پایمان را که از درب ایستگاه مترو بیرون نهادیم ماموران انتظامی ایستاده بودند و این صف تا خود سفارت ادامه داشت بل بیشتر. من و محمد اکنون جلوی درب سفارت بریتانیا ایستاده بودیم و درب را تماشا می کردیم. سردری ساده و به رنگ آبی که یک کامیون به راحتی می توانست از آن عبور کند و چند نرده بالای سردر بود. –بریم داخل؟ -بریم. به همین سادگی تصمیم گرفته شد. اما چگونه باید به داخل سفارت می رفتیم. حدود سی الی چهل سرباز جلوی درب سفارت ایستاده بودند. اما ما به راحتی به میان آنها رفتیم و من که وزن کمتری داشتم در یک چشم به هم زدن از در بالا رفته و به داخل سفارت پریدم آنطرف در هم سی سرباز ایستاده بودند که باز هم چیزی به ما نمی گفتند انگار عادی شده بود که هر کس می خواهد از روی در به داخل سفارت بیاید و سربازان همچون مجسمه هایی باقی مانده از جنگ جهانی دوم سرجایشان ایستاده بودند و گه گاه نگاهی هم به ما می کردند من که به داخل سفارت رسیده بودم چند دقیقه منتظر ماندم تا محمد هم بیاید. او می گفت چون سردر بلند بوده از کسانی که آنجا بودند و در میان سربازان می پلکیدند خواسته تا به او کمک کنند و آنها نیز به حکم انسانیت زیر پایش را گرفته و او را به بالای سردر رسانیده بودند. حالا دیگر در خاک بریتانیای کبیر بودیم.
اما چه باید می کردیم این سوالی بود که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. در همین افکار بودم که دانشجویان یک جا جمع شده بودند و یک نفر از آنها روی سکویی ایستاده و صحبت می کرد و چنین می گفت: "آرزوی جنبش دانشجویی در تسخیر لانه جاسوسی انگلیس پس از سالها محقق شده اما دستور از بالا امده و امر، امر ولایی است که باید هر چه سریعتر اینجا را تخلیه کنیم و بیرون برویم" در این بین چند نفری اعتراض کردند اما اعتراضشان راه به جایی نبرد. اما من و محمد بدون توجه به حرفهایی فرد مذکور و به قصد بازدید از سفارت بریتانیا به راه افتادیم. در راه آتش روشن کرده بودند لابد سردشان شده بود و در سفارت بریتانیا هم که هیچ وسیله برای گرم کردن وجود ندارد! حکما کارمندان سفارت نیز خود را بوسیله همین هیزم ها و آتش ها بود که در سرد زمستان گرم نگه می داشتند. اولین ساختمانی را که دیدیم واردش شدیم. موتورخانه سفارت بود. نگاهی به همه اطرافش انداختیم و بیرون آمدیم. خوب این که خیلی جذاب نبود، بعدی. ساختمان بعدی کتابخانه آنجا بود عجب کتابخانه ای همه نوع کتابی داشت اما چشمت روز بد نبیند معترضین عقده سی ساله از انگلیس را بر سر ساختمان و کتابها و هر چیز دیگری که به دستشان می رسد خالی می کردند. کتاب های پاره شده و تابلوهای نقاشی و عکس لگد مال شده ستون های تخریب شده صندلی های شکسته و خلاصه هر چیزی که بتوان تصور کرد. اینجا هم خیلی راضی کننده نبود باید جاهای جالب دیگری هم وجود داشته باشد. در توقف بعدی به برج ساعت سفارت سری زدیم برج بلندی بود و تقریبا صدو پنجاه پله داشت از بالای برج کل سفارت دیده می شد اما نه در شبی اینچنینی که سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و فقط در چند نقطه نور کم سوی آتش ها به چشم می آمد و اما مقصد بعدی ما محل زندگی کارمندان سفارت بود. در اولین نظر درب گاوصندوق خالی ای که باز مانده بود جلب نظر می کرد تخت خواب کمد لباس و هر آنچه برای یک زندگی لازم باشد. اتاق پذیرایی بزرگ که در گوشه آن پیانو قرار داشت عجب پیانویی، تنها در فیلم ها می شد آن را دید. اما باید می گذشتیم در اتاق بعدی چند نفر از بچه ها مشغول صرف شام بودند عسل طبیعی با نان توست سرد. به آدم گرسنه سنگ هم بدهی می خورد و ما هم که از ظهر تا بدین ساعت از شب چیزی نخورده بودیم. و به حکم انسانیت از این قانون نیز مستثنی نبودیم. خوشمزه بود جای شما خالی اما در یک جا نمی توانستیم قرار بگیریم بالاخره بازدید بود. به سمت زیرزمین ساختمان حرکت کردیم عجب زیر زمین پیچ در پیچی بود و همین کنجکاوی ما را بیشتر می کرد تا با شتاب بیشتری به ادامه راه بپردازیم دیگر صدایی از بیرون شنیده نمی شد و تنها صدای تلق و تلوق کفش های خود را که بر کف راهرو میخورد می شنیدیم اینک یک در جلوی ما بود و باید گشوده می شد در باز بود تا به حال چنین صحنه ای را ندیده بودم یک اتاق با ردیف هایی از قفسه های چیده شده که داخل قفسه ها نوشیدنی گذاشته بودند اما چه نوشیدنی ای. سوال اینجا بود هر کدام را که نگاه کردیم درصدی الکل داشت. در حقیقت ما به انبار مشروبات الکلی سفارت رسیده بودیم چه می شد کرد. هیچ.
به قصد خروج از ساختمان بیرون آمدیم اما چشمتان روز بد نبیند هیچ یک از معترضین نبودند و تا دلتان بخواهد نیروی انتظامی آنجا بود ما جا مانده بودیم و شاید هم این سزای کسی است که به حکم ولایی توجه نکند! کاری نمی شد کرد از ابتدا تسلیم بودیم سرباز جلو آمد و دست ما را از پشت پیچیدند و برای اینکه گربه را دم حجله کشته باشند تا به هیچ وجه فکر فرار به سر ما نزند در اولین حرکت یک تاب حسابی دادند چنان که گویی دست از شانه بیرون آمده باشد خوب اسیر شدن این مشکلات را هم دارد ما عقب نشینی نکرده بودیم و اینک اسیر بودیم و باید اطاعت می کردیم دقایقی بدین منوال گذشت تا اینکه ما را به جلوی درب سفارت آوردند و یک نفر که لباس معمولی به تن داشت به ما چنین گفت: دیگر این طرفها پیدایتان نشود من هم که هنوز از زبان نیفتاده بودم در جوابش گفتم – دیگه هیچ وقت ما رو اینجا راه نمی دهند. خیال کرد شوخی می کنم و گفت: یک کلمه دیگر حرف بزنی نمی گذارم بروی. در آن لحظه این ضرب مثل در ذهنم گذشت و با خود گفتم«سری که درد نمی کند دستمالش نمی بندند» و به طرف مترو حرکت کردم و هنوز چند قدمی دور نشده بودم که محمد هم آمد و با هم به سوی مترو حرکت کردیم. در طول مسیر در این اندیشه بودم که چگونه ممکن است به این راحتی به داخل سفارت رفت و چنین اعمالی را انجام داد و به آن کیفیت از آن خارج شد. کوتاه و مختصر بگویم«ما بازی خورده بودیم».
گزارش دوم:
از قلهک تا فردوسی
من دیر وارد ماجرا شدم. بعد از رفتن خبر ورود دانشجویان به سفارت انگلیس روی تلکس فارس با مسعود و احسان به سمت سفارت راه افتادیم. در راه به تعدادی از بسیجی ها برخوردیم و با هم همسفر شدیم. تا قلهک. ما سه نفر از ماجرای قلهک خبر نداشتیم و می خواستیم به سمت سفارت (میدان فردوسی) برویم. یکی از رفقای بسیجی ماشین داشت، زانتیا. تعداد هم بسیار زیاد بود به گونه ای که ردیف عقب ماشین شش نفری نشسته بودیم تقریبا در دو ردیف روی هم. واقعا سخت و طاقت فرسا بود ولی هر چه بود مفت پایمان تمام شد.
بالاتر از باغ قلهک پیاده شدیم. با چند دقیقه پیاده روی به در اصلی باغ رسیدیم. شاید بدون احتساب نیروی انتظامی کمتر از ۲۰۰ نفر آنجا بودند. البته اگر خبرنگارها و مردم بیکار را کم کنیم به ۱۰۰ نفر هم نمی رسیدند. عده ای داخل بودند اما آنها هم زیاد نبودند. وقتی که آنها آمده بودند افسر و سربازی آنجا نبوده است و راحت و آسوده از دیوار بالا رفته بودند و وارد باغ شده بودند. رئیس بسیج علم و صنعت هم داخل باغ بود. دلیل اینکه نرفته بودیم سفارت (فردوسی) را آن وقت فهمیدم. چند دقیقه شعار دادیم.فضا را برانداز کردیم و چون دیدیم خبری نیست و علافی است از آن جمع جدا شدیم و رفتیم تا حداقل به مراسم آقا مجتبی تهرانی برسیم.
امدادهای غیبی
ایستگاه مترو شمیران با یکی از بچه های جنبش تماس گرفتم. گفت داخل سفارت است. طمع مان گرفت سری به سفارت بزنیم. از طرفی آن قدر مترو لفتش داد که از حاجی مجتبی جا ماندم. با احسان به سمت فردوسی راه افتادیم. ساعت ۷ و نیم جلوی سفارت بودیم. جلوی سفارت غلغله جمعیت بود. وضع بسیار درهم تر از قلهک بود. اینجا معلوم بود یک تجمع واقعی شده است. جلوی در سفارت ۲ ردیف سرباز ایستاده بود بعد هم از میان خیابان یک ردیف سرباز کاملا خیابان را از وسط دو نیم کرده بود. سوسکی ها کنار ایستاد بودند وقتی که می خواستند ما را بیرون کنند آنها وارد عمل شدند. خیلی راحت و بدون مزاحمت خود را به درب رسانیدم احسان جلوی چشم سربازان پرید و از دیوار بالا رفت. من نمی توانستم از این غلط ها بکنم چون استعداد ذاتی نداشتم. به طور خلاصه وزنم زیادتر از این حرفهاست. یکی از لباس شخصی هایی که آنجا بود و شاید از بسیج شهری بود برای من قلاب گرفت و من نیز به راحتی بالا رفتم و وارد سفارت شدم. این هم از امدادهای غیبی پروردگار.
هر کی هر کی
اولین چیزی که داخل سفارت به چشم می آمد بی صاحبی قضیه بود. هر کی به هر کی محض. چند نفر آتش روشن کرده بودند گرم شوند. همان اطرف موکتی برای نماز پهن بود. چند نفر سخنرانی می کردند. یکی از نظر آقا و احتمال مخالفت ایشان می گفت و... از اینجا فهمیدم قصه در حال جمع شدن است. گویا قبلا رئیس بسیج دانشجویی نیز در جمع متحصنین داخل سفارت حاضر شده بود و اعلام کرده بود ما از اینجا به بعد هیچ چیز را به گردن نمی گیریم. خب آدمی که بدون تحلیل وارد عملی به این بزرگی بشود با یک کد و خبر زیر عقیده اش عوض می شود. نظام جمهوری اسلامی باید پاسخگوی تربیت این چنین افرادی زیر بیرق خود باشد. کسی که نقشی بیشتر از یک آلت دست برای عده ای دیگر ندارد. با احسان رفتیم دنبال دستشویی و وضو. ولی سر از موتورخانه یکی از ساختمانها در آوردیم. بعد هم وارد همان ساختمان شدیم. همه چیز خراب شده بود یک کتابخانه بود که ملت کتابها را پاره کرده بودند. تجهیزات و کامپیوترها را شکسته بودند. بقیه اتاقها همین طور بود. در یک اتاق چند نفر با یک تلویزیون ور می رفتند. کمد لباس ها باز بود و تعداد زیادی کراوات از آن آویزان شده بود. روبه رو این ساختمان برج ناقوس بود. بالای برج چه چشم اندازی داشت. یک ناقوس بزرگ بالای برج بود اگر چکش کناری به ناقوس می خورد نورافکن برج هم روشن می شد.بسیار زیبا بود.
سرباز پر ولع
بعد از برج به سمت ورودی یکی از ساختمانها رفتیم. به نظر اتاق تشریفات می آمد. سقف بلند و گچکاری های بی نظیر، تابلوهایی از امرا و پادشاهان انگلیس، میز و مبلهای اشرافی و البته یک پیانو. و ما ادراک ما الپیانو. تا به حال از نزدیک ندیده بودمش. فقط میدانستم بسیار گرانقیمت است. چند بار با کلیدهایش صدایی در آوردیم. سربازی که تازه وارد ساختمان شده بود و به بچه ها می گفت بروید بیرون، تا پیانو را دید رنگ باخت. آمد و با ولع خاصی چند بار دکمه ها را فشار داد بعد از آن با همه رفیق شده بود. با هم رفتیم به یکی از اتاقها که چند نفر بیتوته کرده بودند و داشتند نان توست و عسل می خوردند. می گفتند از بیرون رسیده. سرباز با انگشتش عسل خورد و رفت دنبال کارش. آن چند نفر که انجا بودند خودشان را معرفی کردند. دانشجو بودند از تربیت مدرس و چند جای دیگر. یادم نمانده. می گفتند وقتی وارد شدیم چند تا کارمند بدبخت مانده بودند که مورد عنایت بچه ها نیز قرار گرفتند و گوش بریتانیایی آنها کمی پیچانده شد. آنها هم مثل ما از آسیب هایی که به ساختمان و وسائل رسیده بود شاکی بودند. تائید کردند که اینها از جیب بیت المال مسلمین به مستکبرین انگلیسی باز پرداخت خواهد شد. البته به همراه مقدار معتنابهی از عذر خواهی.
این همه مشروب!
از این دوستان جدا شدیم و رفتیم زیر زمین. زیر زمین پر بود از مشروب. مشروب اصل. بسته بسته روی هم. معلوم نبود این بار سنگین مشروب از کدامین مرز وارد این کشور اسلامی شده. وقتی داشتم می آمدم بالا چند تا سرباز لباس پلنگی از من پرسیدند در ورودی کجاست من گفتم آن طرف که کاش نمی گفتم. همانها آمدند دستگیرمان کردند. کاشف به عمل آمد همه بیرون رفته اند و ما مانده ایم و حوضمان. همینجا از دبیر جنبش عدالتخواه که می دانست ما داخلیم و به ما خبر نداده بود کمال تشکر را دارم. ولی به هدفش نرسید و ما آزاد شدیم. من و احسان را رو به دیوار نگه داشته دستمان را هم از پشت پیچانده بود. یک بند حرف می زدم طرف اعصابش به هم ریخته بود. آخر هم با همان سرباز رفیق شدیم. اسممان را گرفتند. چند بار این ور اون ور بردند. بعدش هم ول کردند به امان خدا.
نکته آخر
بازی که نمیدانم برای ضرب شصت نشان دادن به انگلیس یا هر چیز دیگری شروع شده بود. هیچ نتیجه ای جز وارد آمدن میلیاردها تومان ضرر به بیت المال، دادن بهانه برای یک سال تخریب نظام به بی بی سی و تحقیر دانشجویان – دانشجویانی که روزی لانه جاسوسی را تسخیر کرده بودند – هیچ نتیجه ای بار نیاورد. از دوستانی که با یک اشاره رده های میانی سپاه به راحتی از کرده خود پشیمان می شوند و با ادعای ولایتمداری از سفارت خارج می شوند باید پرسید اگر شما احتمال می دادید آقا مخالف خواهد بود بی جا کردید بدون تحلیل دست به این اقدام فجیع و احمقانه زدید؟ اگر کسی با تحلیل به سراغ این کار رفته بود تا جایی که حکم حضرتش نیامده بود از آنجا تکان نمی خورد چه برسد به اینکه یکی بیاید و از او خبر زیر برساند. سایتهایی چون رجا و فارس باید دست اینان را ببوسند که تلکس خبری آنها را پر کردند.
نکته اخلاقی
افسوس بابت آقا مجتبی!
|