جنبش سبز بت واره ای دیگرپوش!
پویا عزیزی
•
آن ها که به هواداری کسانی ایستاده اند که جمهوریت بورژوایی، پس از رخداد ۵۷ را تمام و کمال به ارتجاع ولایت فقیه مبدل کردند... آن هایی که مفهوم آن "ما"ی فروپاشیده را و یاد و خاطره اش را هنوز با مچ بندهای سبزشان چون یاد و خاطره ای شیرین از تجربه ای به غایت تلخ به یادگار دارند و چون بتی می پرستندش. آری همین است جنبش سبز! بت واره ای دیگرپوش!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۶ آذر ۱٣۹۰ -
۷ دسامبر ۲۰۱۱
تازه دوسالی گذشته است از روزهایی که نسلی بغض های فروخورده سی و اندی ساله و سرخوردگی هایش را در شعار "کروبی (یاموسوی) بت شکن ، بت بزرگ رو بشکن !" یا "موسوی ، کروبی رای منو پس بگیر!" دیده بود و در انتهای این شعارها گویا این نهفته گی را نمی دید که دیگری را ابژه ی این شکستن می کند و خود صرفا به تشویق گری پرشور و هیجان و بوقچی ای می ماند که نه تنها در میدان این بازی مهاجم نیست؛ بل که مدافع هم نیست و اصلا او تنها "هوادار" است و فاعلیت خود را دارد به کناری می نهد.
هواداری با شورو هیجان بسیار که به شدت از دیگری ای که ابژه ی هواداری است می خواهد گلی را به ثمر برساند و احتمالا جمع هواداران را غرق در جشن و سرور کند. اما واقعیت تاریخ طنز تلخی داشت.
فروکاست عامل تغییر به جایگاه هواداران و وضعیت وانمودگی!
ورود به عرصه ی این هواداری و دل و جان سپردن تام و تمام به آن دیگری، نه تنها وی را که خود عامل بازی بوده و بازیگر بی همتای این زمین، به نقش هواداری فرو می کاهد، بل که پیشاپیش با پذیرش این وضعیت تازه، حضورش و تاثیرگذاری مستقیم اش در زمین بازی را نیز از وی گرفته و به این "بیرون بودگی" نقشی فعال بخشیده و وضعیت " بیرون بودگی" را مشروعیت می بخشد، حاد وضعیتی فعال و پرهیجان، اما بیرونی، که به شدت دچار وانمودگی است.
حالا دقیقا داریم از وضعیتی حرف می زنیم که تمام یک جنبش را در یک نقطه مرکزی به نام "ما" معنا می بخشد. "ما"یی که "خواهنده" بود و از دیگری می خواست که از آن دیگریِ بزرگ، مطالبات اش را پس بگیرد و بیشتر این که آن دیگری بزرگ را در هم شکند! غافل از این که تنها خود اوست که می تواند و تنها رسالت تاریخی خود اوست که آن دیگری بزرگ را در هم شکند و دیگری اول را نیز رهایی بخشد. حاد وضعیتی که در آن نیروی بزرگ در هم شکنندگی با میل به عقب، از پشت به نیروی دومی تکیه کرده است که از او عقب تر ایستاده است و آنی که در برابر حجم حملات، خاصیت تاریخی اش را نشان دهد یا از جا در برود، این یکی با کتف بل که با سر به زمین خواهد خورد.
" هگل در جایی می نویسد که تمام حوادث و شخصیت های بزرگ تاریخ جهانی به اصطلاح دوبار ظهور می کنند،(۱) ولی او فراموش کرده است بیفزاید که بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی (٣) کوسیدی یر به جای دانتون ، لویی بلان به جای روبسپیر ، مونتانی ۱٨۴٨- ۱٨۵۱ به جای مونتانی سال های ۱۷۹٣ -۱۷۹۵ ، برادرزاده به جای عمو و در اوضاع و احوال مربوط به ظهور دوم هجدهم برومر نیز همین کاریکاتور مشاهده می شود.
انسان ها خود سازندگان تاریخ اند اما نه طبق دلخواه خود و در اوضاع و احوالی که خود انتخاب کرده اند، بل که در اوضاع و احوالی که از گذشته به ارث رسیده است و مستقیما با آن روبه رو هستند. شعائر و سنن تمام نسل های مرده چون کوهی بر مغز زندگان فشار می آورد. از این جاست که افراد گویی وقتی به نوسازی خود و محیط اطراف خود و ایجاد چیزی به کلی بی سابقه مشغولند ، درست در یک چنین ادوار بحرانی انقلابی ، ارواح دوران گذشته را به یاری می طلبند ، اسامس آنان، شعارهای جنگی و لباس های آنان را به عاریت می گیرند تا با این ارایش مورد تجلیل باستان و با این زبان عاریتی صحنه جدیدی را از تاریخ جهانی بازسازی کنند. مثلا لوتر خود را به جامه ی سن پل آراست . انقلاب سال های ۱۷٨۹ - ۱٨۱۴ به نوبت گاه به هیئت جمهوری و گاه به هیئت امپراطوری در می آمد و اما انقلاب ۱٨۴٨ چیزی بهتر از آن نیافت که سال ۱۷٨۹ و گاه شعائر و سنن انقلابی سال های ۱۷۹٣ - ۱۷۹۵ را تقلید کند. کسی که تازه یک زبان خارجی را یاد می گیرد ،آن زبان را همیشه در ذهن خود به زبان مادری ترجمه می کند ولی فقط زمانی می تواند روح زبان جدید را فراگیرد و آن را ازادانه به کار ببرد که مطالب خود را بدون ترجمه ذهنی بیان دارد و هنگام صحبت از زبان مادری منفک شود" (کارل مارکس، هجده برومر لوئی بناپارت،ترجمه محمدپور هرمزان، شروع فصل اول)
اما این مدل را چطور می شود دقیقا بر سیر اتفاقات مربوط به انتخابات ریاست جمهوری و پس از آن اعتراضاتی که شکل گرفت تعمیم داد. حتما موسوی در هیئت خمینی را...
جنبش تحول خواهی دست به دامان ارواح ِ دوران گذشته بود!
خمینی ِ بت شکن ! هم او که جماعتی یک صدا و از ته جان در برابرش فریاد بر آسمان می کوبید که " بت شکنی خمینی، روح منی خمینی" و چنان این شعار را ادا می کرد که گویی او تنها و یک تنه، بت هزاران ساله ای به نام شاه را که پس از خدا و میهن همواره در ضلع سوم ایستاده بود در هم شکسته است و هم اکنون چون بتی از ابراهیم نبی بر آستان جماران ایستاده است.
امامی که حوالی انتخابات ۱٣٨٨، سیره اش و خط اش هم چون شبحی سرتاسر ذهنیت عاملین جنبشی را فراگرفته بود و هواداران نیز به تشویق عاملین به شدت مشغول بودند، تا دربی میان دو تیم که هر دو خط امامی بودند در میان تشویق هوادارن گرم باشد. دربی سبزپوشان خط امام و سیاه پوشان خط امام اما، در جامی حذفی رقم می خورد که سیره امام بت شکن از فردای انقلاب بنا نهاده بود. حذف هایی که گاه سخت و خونین و گاه آرام و خاموش بود.
تراژدی حضور پدیده ای به نام" خمینی بت شکن" همراه تمام ساز و کار هزاران ساله ای که به طرفه العینی با مقضیات دموکراتیک زمان وفق داده شده و نهایتا جمهوری اسلامی را زاییده بود، نظم نوینی را مستقر می کرد که در آن تمام فرم ها و صداهای اندیشگانی و سیاسی از مجاهدین و از حزب توده تا کمونیست ها و از نهضت آزادی تا ملی گرایان لیبرال، هیچ کدام نتوانستند در برابرش از نظم قدیم خود کنده شوند و تا به خود آمدند، در پی قلع و قمع اعضای نظم پیشین، یکی یکی از صحنه سیاسی ناپدید و برخی نیز قلع و قمع شدند؛ تا اضلاع مثلث حاکم را این بار در" خدا، رهبر، اسلام" ببینند و ناچارا در جایگاه "دوباره سلطنت طلبی" ایفای نقش کنند و مطمئن شوند که مجسمه ابراهیم (ولایت فقیه) را به جماران برده اند. بت شکنی که حالا بتی به تعداد افرادی بود که باورش داشتند. تراژدی ای بزرگ!
اصلاح طلبان که خود از حلقه های آخر این حذف ها بودند و سرنوشت تاریخ نیز از پیش برای آن ها ناپدیدی شان را از فضای قدرت، روز به روز بیش تر رقم می زد. در مرحله نهایی این تضاد دست به احضار روح ِ بتی بزرگ زدند تا در جایگاه چیزی که خود ساخته بودند و در تحولات زمانه از کف شان رفته بود ، قرار گیرند یا در برابر آن به جایگاه قدرت متقابلی دست یابند. مدل دیگرگونه سلطنت را، ولایت فقیه را !
نیروی سیاسی ای که آرام آرام با بالا آمدن در قدرت سیاسی نظام ، مجلس و قوه مجریه را در دست گرفته بود با از دست دادن پله به پله این دست آوردها در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱٣٨٨ آخرین پله را نیز به دشمن وانهاد؛ تا تمام و کمال حق استفاده از آرای عمومی را که بر آن تکیه داشت نیز از دست بدهد و بی هیچ پشتوانه ای جز حربه ی شورش های مسالمت آمیز بماند، که آن هم دیری نپایید و از دست رفت.
اصلاح طلبان هرگز درنیافته بودند که تفسیر از جمهوریت نظام نه در تفسیرشان از قانون اساسی شکل می گیرد و نه می توانند از طریق احضار روح خمینی به آن شکل بدهند، چرا که تفسیر از جمهوریت نظام همان تفسیری بود که خود، سال های سال آن را پذیرا بودند و سایه آن "بت ِبت شکن" بر سرشان غنیمت انقلابی شان بود.
آن ها احتمالا فراموش کرده بودند که جمهوریتی که اکنون داد ِ به تاراج رفتن اش را می دهند. همانی ست که خود در قالب شورای انقلاب با بازرگان کردند و در قالب حزب جمهوری اسلامی و مجلس شورای اسلامی با بنی صدر کردند و همانی بود که با پرولتاریای انقلابی کرده بودند و با منتظری و بروجردی و ... این همان جمهوریتی بود که خود در آن گرفتار آمدند. دامی که عاقبت صیاد را به کام مرگ داد.
پدیده ای که یک بار به شکل تراژدی حضور دوباره یک شاه، یک رهبر، یک ولی، اتفاق افتاده بود. این بار جز به نمایش کمدی ای نمی ماند که هواداران مستاصل دربی، آن را در بوق می کردند و بر طبلش می کوفتند.
رهبران جنبش به لباس آن بت بزرگ در آمده بودند و خواست تغییر را با همان حرف ها و شعارها که زبان مادری شان بود برای بازسازی دوران طلایی شان، به بیانیه ها و سخنرانی های مختلفی تزریق کردند و نهایتا با عقب نشینی هواداران و فشارهای هجومی تیم حریف بی هیچ سلاح و حربه ای و به ناچار، میدان و بازی را به حریف واگذاشتند و گذشتند و همین جنبه کمدی ماجراست.
اکنون تنها شعار "بت بزرگ را بشکن!" در حصرهای خانگی و به دور از هیچ گونه توانایی، در گوش هایشان طنین می افکند و آرام می گیرد.
آیا شعار" خمینی کجایی موسوی تنها شده!" یاری را از همان جایگاهی طلب نمی کرد که امروز کسان دیگری بر آن تکیه زده بودند و بی سبب نبود که خامنه ای احمدی را نمی گذاشت تنها باشد؟
آن چه اصلاح طلبان بدان کوشیدند شورشی تا حد امکان مهار شده بود، تا رهبر مرعوب با ابطال انتخابات قدرت خود و مشروعیت انتخابات اش را در هم شکند، تزی که هم چون استعفای دسته جمعی نمایندگان مختص به دوران خاتمی و در ادامه فشار از پایین و چانه زنی در بالا بود، که آرایش فعلی ساختار قدرت، آن را از پیش در هم شکسته بود.
اصلاح طلبان نه در قدرت بودند و دیگر نه اکثریتی در قدرت داشتند.اما آن چه قرار بر بت شکنی داشت و در قالب اوج یک جنبش تجلی یافته بود ، در سرنوشت گروتسک وارش تبدیل به بتی شد ، بتی که این بار نه در جایگاه پیروزی و قدرت ، بل که از صحنه سیاسی کنار گذاشته شده بود.
بت واره ای دیگرپوش!
جنبش سبز اما چه بود؟ چه ماهیتی داشت؟ و این نیروی عظیم فروکاسته شده به وضعیت "هوادار" که عملا از سوژگی تغییر پا پس کشیده بود و از فاعلیت تغییر، سخت عقب نشینی کرده و از میدان بازی به سکوی هواداران آمده بود به کجا باید می رفت؟
بی گمان اجزایی که این مفهوم مشترک "ما" را برای روزهایی کوتاه و گذرا یافته بودند در عین هماهنگی ظاهری شان و موج های انسانی شان، علیرغم شور و هیجان و حرکت های پر طمطراق شان و مرعوب اتوریته عادات کهن بودنشان، بیگانگی هایی ریشه ای با هم داشتند. در طول مسیر بازی، دایره مفهوم "ما" بسته تر و بسته تر می شد و صندلی ها یک از پی یک خالی ماند، تا سرانجام کارناوال از هم بپاشد و تنها به عده ای خاص محدود بماند و از این طریق در واقع "خواست هواداری" دیگر امر کثیر توده ها نباشد.
رخداد بزرگ نه در حضور میلیونی توده ها در شهرهای بزرگ و نه باز سامان یابی مفهموم مشترک "ما" بل که فرو ریزش این مفهوم و تجزیه این موقعیت به سازندگانش بود. رخدادی که مرگ تمام آن ارواح و شعارهای پیشین را که دوباره احضار شده بودند به وضوح تمام به نمایش می گذاشت تا برای همیشه به تاریخ بپوندند.
روح خمینی ، روح بت شکن خمینی در جایگاه ولی فقیه نشسته بود و باز احضارش در قالب موسوی و وعده بازگشت به دوران طلایی نه تنها، در نهایت مرگ آن شعارها و ارواح را برای همیشه به نمایش گذاشت، بل که انتخابات نیم بند به عنوان پس ماند ایده های دموکراتیک و دست آویز اصلاح طلبان برای بازی قدرت را، به خواب زمستانی ای فروبرد که معلوم نیست کی از آن برخیزد و البته (به قول" بدیو" این فیلسوف فرانسوی) هر چیزی که از توان امر کثیر ناب بودن بی بهره باشد باید از مرگ آن شادمان بود.
آن چه فروپاشی این "ما"ی بزرگ رقم زد یک مرگ بود، مرگ تمام توهم ها و خرده مولفه های دموکراتیک یک جمهوری نما به نام جمهوری اسلامی و مرگ اتوپیای اصلاح و یا ترمیم اش.
اکتیویست های جنبش سبز،( آن چه در نقطه ای پس از فروپاشی از آن مانده بود،) این خرده بورژواهای پرورش یافته در مکتب بورژواهای اصلاح طلب، این اکتویسیت های بی خطر، این فروکاسته شدگان از جایگاه فاعلیت، این تربیت شدگان برای هوچی مآبی بودند که در دوران خاتمی برای چنین روزهایی پرورش داده شدند، تا به میدان بیایند و لباس آن دیگری را که سوژه تغییر است بر تن کنند و از این طریق دیگر پوشی کنند. درست هم چون زنانی که جامه ی مردانه به تن کنند یا مردانی که جامه زنانه را.
آن ها که در هواداری از حامیان ولایت فقیه ( نام شان را می گذارم سلطنت طلبان، چه فرقی دارد همه حامی یک ولایت اند) و پایه گذاران اصلی اش، هنوز هم لحظه ای عقب نمی نشینند و سکوها را ترک نمی کنند و غوغا کنان، زمینی را به تماشا نشسته اند که از تیم آن ها خالی است.
آن ها که به هواداری کسانی ایستاده اند که جمهوریت بورژوایی، پس از رخداد ۵۷ را تمام و کمال به ارتجاع ولایت فقیه مبدل کردند و حالا لباس دیگری را پوشیده اند. غافل از آن که چاهی را که کندند خودشان را بلیعده است.
آن هایی که مفهوم آن "ما"ی فروپاشیده را و یاد و خاطره اش را هنوز با مچ بندهای سبزشان چون یاد و خاطره ای شیرین از تجربه ای به غایت تلخ به یادگار دارند و چون بتی می پرستندش. آری همین است جنبش سبز! بت واره ای دیگرپوش!
|