نامهای به دختر خانم آقای محمد نوری زاد - هادی صوفی زاده
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱٨ دی ۱٣۹۰ -
٨ ژانويه ۲۰۱۲
خانم نوری زاد گرامی! ضمن سلام، من یکی از خوانندگان نامههای پدرت هستم. گرچه امروز از یک جنبش تنها نامههای پدرت به میراث مانده است، اما از نظر من از میان تمام نامههای پدرت به خامنهای، نامه پدرت به شما از همه با اهمیت تر بود. چرا که نامه به خامنهای برای من مهم نیست و اصولا" بسیاری قبل از پدرت به انجام همچون کاری دست زدند . سالها قبل شادروان علی اکبر سعیدی سیرجانی به خامنهای نوشت، قاسم شعله سعدی و دیگران نوشتند. اما در آن مقطع که کسی چون علی اکبر سعیدی سیرجانی سرش رادرپای نامهاش گذاشت. طیف امروزی که جنبش سبز نام گرفته کجا بودند؟ و اینکه پدر شما از برخی می خواهد که به خامنهای نامه بنویسند چه کسانی هستند؟ مگر همان سیرجانی قبل از نامه به خامنهای به افرادی که پدرت درخواست نامهنگاری می کند، ننوشت؟ مگرنه اینکه همه سبزها شهامت و شرافت اعتراض به سرنوشت یک منتقد را نداشتند، بلکه خامنهای را مولای خود می پنداشتند. بدتر اینکه اگر نامه اولی پدرت به خامنهای را مبنا قرار دهیم می بینیم پدر شما رهایی جنایتکاران در آن تاوان را بعنوان هوشیاری رهبر فرزانه قلمداد نمود و در نامه نوشت " وقتی فراتر از چارچوب های دیپلماسی، بر سر طراحان دادگاه میکونوس فریاد برآوردید و بساط خدعه و نیرنگشان را بر سر خودشان آوار کردید، ما به همدیگر تبریک می گفتیم" . دوست گرامی، خانم نوری زاد من ترجیح دادم به جای بحث با پدرت با شما به بحث نمایم. چگونه است پدر شما در نامه به شما سربازان گمنام و سپاهی ها را دزد و غارتگر فربگان می نامد ، اما این جانیان را که برای دراز نمودن عمر پلید نظام اسلامی اقدام به کشتار کوردها در رستوران میکونوس نمودند و همین آقای کاظم دارابی که زمزمه کاندید شدن برای انتخابات دور آتی ریاست جمهوری شنیده می شود، پدرت حکم دادگاه میکونوس را طراحی بساط خدعه ونیرنگ می نامد؟ حال کدامیک از رویههای پدرت را قبول نمائیم.
پاک بودن در جوانی شیوه پیغمبریست / گرنه هر گبری در پیری می شود پرهیزگار
خانم نوری زاد!
از نامه پدرت پیداست شما بارها ازایشان خواهش می کردی از نامه نوشتن به خامنهای دست بردارد. این نقطه اشتراک ماست که موجب نوشتن نامه به شما شد، ما هم در خانه خودمان همین مشکل را با پدرم داشتیم اما نه بر سر نامهنگاری بلکه بر سر کنترل خشم علیه یک نظام سرطانی. بگذار بگویم پدر من بظاهر بخاطر بیماری سرطان وفات نمود اما با جرات می گویم سرطان را نظام سرطانی جمهوری اسلامی به او تزریق نمود و از دست نظام اسلامی ایران دق مرگ شد. در طول حاکمیت جمهوری اسلامی پدرم هرشب بدون استثنا بهنگام تماشای اخبار ساعت ۷ تلویزیون که عادتا" با سرود " ما مسلح به الله واکبر" شروع می شد و در انتهای سرود تصویر خمینی در جماران را نشان می داد، پدرم با دیدن تصویر خمینی به چهره ایشان تف می کرد و تمام بدبختیهای جامعه را از وجود ایشان می پنداشت، ما هم همچون شما از پدرم خواهش می کردیم که ازاین عمل دست بردارد، اما ایشان دست بردار نبود و می گفت با ابراز نفرت از ایشان آرام می گیرم و این تنها کاریست که از دستم برمی آید.
خانم نوری زاد، درود به شجاعت پدر شما! اما وقتیکه در نامه پانزدهم به رفسنجانی نوشت تا او هم به خامنهای نامه بنویسد، دلسرد شدم و گفتم خواهش از رفسنجانی چرا؟. اگر خامنهای ایشان را خواص بی بصیرت صدا می زند حقیقت است و اگر بی بصیرت نبود این همه ننگ را قبول نمی نمود. آری رفسنجانی نه امیرکبیر از آب در امد و نه عبدلحلیم خدام. بیاد دارم در اوایل انقلاب دورانی که من کودک بودم پدرم برای شکایت علیه کسی که در تهران مالش را خورد بود بهتهران می رفت. مالخور فردی بود بنام محمد تقی سالک که فروشند لوازم نجاری بود. در آنزمان پدرم به محل کار ایشان رفته بود همسایگان مغازه گفته بودند که ایشان پیشه خودرا رها نموده و اینک در دفتر آقای رفسنجانی مشغول بخدمت است!. آری اطرافیان آقای رفسنجانی که پدرت از ایشان انتظار نامهنگاری دارند اینگونه انسانها بودند. هنگامیکه پدرم برای کسب مال خود به دادگاه شکایت نموده بود با این عبارت که شما عمری هستید از دادگاه بیرونش کرده بودند و در این زمینه اگر پدر شما به دفتر رفسنجانی دسترسی دارد مدارک کافی موجود هست. آری، این جامعه ایرانیست و این مورد به دورانیست که از نظر سبزها عصر طلایی بوده و آرزوی بازگشت به آن دوران را دارند!!.
خانم نوری زاد! پدر شما در یکی از مقالات خود تحت نام روزی در همین نزدیکیها به بهائیان و کمونیستها دلداری داده بود که در فردای ایران همگی از حق شهروندی و آزادی برخوردار خواهند بود، حال سوال این است که چرا معترضین تحت نام جنبش سبز ایدههای پدر شما مورد تائید قرار نمی دهند و برای یک بار هم که بوده نسبت به بهائیان ابراز نظر نمایند؟ آیا اگر پدرت بجای نامه به خامنهای به اصلاح طلبان سبز نامه بنویسد و بگوید شهامت این را داشته باشید تا نسبت به دیانت بهائیت صراحت داشته باید بهتر نیست؟
می خواهم یادآوری نمایم وقتیکه خانم هما دارابی در سال ۷۲ در میدان تجریش تهران اقدام به خودسوزی نمود چه احساسی داشتید؟ اصلا" اصلاح طلبها و جنبش سبزیها کجا بودند؟ من نمی دانم چگونه به راحتی از کنار این مسئله گذشت که محمد بوعزیزی در تونس یک جامعه را متحول نمود، اما محمد بوعزیزی ایران یعنی هما دارابی بی نام ماند. نمی دانم چرا قتل علی اکبر سعیدی سیرجانی تکانی به جامعه نداد؟ نمی دانم چرا نامه دکتر شعله سعدی جامعهرا تکان نداد؟ نمی دانم چرا بازداشت موسوی و کروبی تکانی به جامعه نداد؟ نمی دانم چگونه تا دوسال قبل پدر شما خامنهای را مولای خود خطاب می داد؟ نمی دانم چرا باید انتظار داشت نامههای پدرت جامعه اخته ایران را تکان دهد؟
سرکار خانم نوری زاد!
قبل از پدرت هم کسانی از خانوادههای باکری و جلائی پور اعتراض نمودند. مثلا خانم فاطمه شمس در مطلبی در التماس برای آزادی شوهرش آقای محمد رضا جلائی پور فریاد برآورد، اما نمی دانم وجدانشان نسبت به قتل دهها کورد در زمان تصدی آقای حمید رضا جلائی پور چرا نلرزد؟ علت چیست پدر گرامی شما تاکنون نسبت به آنچه علیه کوردها، عربها، بلوچها و ترکمنها اتفاق افتاده کلمهای به زبان نیاورده است؟ من از شما خواهش می کنم در مورد مسائل فوق هم از پدرتان سوال نمائید.
خانم نوریزاد!
پدرت از تهدید به پودر نمودن توسط برادران اطلاعاتی سخن به میان آوردهاست، اما آیا می دانید برادران سپاه و اطلاعات صدها انسان بیگناه را در کوردستان که نامه هم ننوشتند پودر نمودند؟ آیا شما می دانید در این سی و دو سال در کوردستان چه گذشته است؟ آیا شما می دانید که پدر شما وسبزها از یکنفر و آنهم احمدی نژاد شاکی هستند اما هر مامور حکومتی درکوردستان خود یک احمدی نژاد است. آیا می توانی باور کنید که من باچشمان خود دیدهام دادیار دادگاه انقلاب اسلامی بانه بنام آقای عبدالعلی نگاره اهل شمال ایران با اسلحه کمری خود به کارگری که در پشت ماشین وانت حمل آرد قاچاق شلیک نمود و او را در جلو چشم مردم کشت؟ آیا می توانید این واقعیت را قبول نمائید که در سال ۷۴ بیش از چهارصد نفر کولبر تنها در مرزهای شهر بانه توسط پاسداران دزد کشته شدند. اگر خواستید می توانم اسامی دهها نفر را که درحافظه دارم بنویسم. این جدا از بازجویان اداره اطلاعات که نه مثل بازجویان پدرت دارای هفت اسم بلکه با یک اسم وحشت را بر شهر من گسترانده بودند. شما می توانید از نامهای مستعار تک اسمی ک مثل احدی، ستوده، رحمانی، واعظی و دیگران که هرکدام یک سرهنگ اویسی و یا یک خلخالی بودهاند دست و در گلوی مردم شهر ما انداخته بودند و دمار را روزگار همشهریان بنده درآورده بودند بدانید. این کادوها همگی از مناطق مرکزی ایران بعنوان هدیه برای کوردها فرستاده می شدند.
یک مشت گدای ایرانی از ره دور رسیدند / در مسکن آباده ما خانه گزیدند
با قمبه و با دشنه و با تیشه / خزیدند و گزیدند و لمیدند.
بگذار نامه خودرا با طنزی تلخ بازگو نمایم که چندی پیش برسر نامه تاریخی دکتر محمد ملکی نگاشتم و بی مناسب با بحث ما نیست. گویند روزی دو رفیق همکلاسی در دوران ابتدایی بدلیل ماموریت پدر به مرکز ازهمدیگر جدا می شوند. اولی با فوت پدر مسئولیت خانواده را بعهده می گیرد و در سنین نوجوانی درگیر مسئولیت خانواده می شود. دومی هم بنابه موقعیت پدر مقاطع مختلف را با موفقیت سپری و بعداز بیست وپنچ سال به دیار خود باز می گردد وهمکلاسی سابقش را می بیند و جویای احوالش می شود. رفیقش در سوال ایشان می گوید بعداز مهاجرت شما پدر را از دست دادم وبناچار ترک تحصیل نمودم و مسئولیت خانواده بردوش گرفتم و بعنوان سرایهدار مدرسه درآمدم. رفیقش می پرسد دیگه چی؟ ایشان پاسخ می دهد دیگه هیچ، همین. اما ایشان از او می پرسد که از خود بگوید. ایشان زندگی خود را با آب وتاب شرح می دهد که بعداز مهاجرت مقاطع مختلف تحصیلی را با موفقیت طی نموده و به درجه دکترا نائل شده. مسکن، ماشین، امکان زندگی عالی و....مهیا نموده ووو. بعداز تمام شرح تمام توفیقات دوستش می پرسد دیگه چی؟ ایشان می گوید دیگه هیچ! اولی می گوید خوب اگر قرار بر هیچ بود من بیست و پنچ سال پیش به هیچ شما رسیدم. اینک می خواهم بگویم پدر من ۲۵ سال و البته ٣۰ سال پیش به هیچ امروزی پدرشما رسیدند. با این اوصاف ۲۵ سال قبل آنهایی که به هیچ امروزی پدر شما رسیده بودند همگی بطور ناجوانمردانه حذف می شدند و سبزهای امروزی شاهد حذفها بودند اما وجدانشان گویی در خواب بود. حال اگر باور کنم نامههای پدرت را، چگونه باور کنم مخاطبین آنرا؟
|