یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

روشنگری درباره‌ی ِ گفتار ِ ح. اهرابی
ابهام‌زَدایی از سُخنانی شُبهه‌افکن


دکتر جلیل دوستخواه


• آخر ما براهنی را از سر ِ راه برنداشته‌ایم که ارج ِ او را نشناسیم و کُنش ِ فرهنگی و ادبی‌اش را دست ِ کم بگیریم. مگر ما چند براهنی داریم که از حضور ِ مغتنم ِ او در تاریخ ِ روزگارمان غافل‌بمانیم؟ با این همه او نیز مانند ِ هر آدمی‌زادی در گفتارها و نوشتارهایش نارسایی‌ها و خطاهایی دارد که دوستان ِ راستین‌ ِ وی، آن‌ها را به کارگاه ِ نقد می برند و دلْ‌سوزانه برمی‌رسند و عیارمی‌سنجند و بی‌پرده‌پوشی و به دور از ریاکاری با خود ِ او و دیگران در میان می‌گذارند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۴ تير ۱٣٨۵ -  ۱۵ ژوئيه ۲۰۰۶


 
در پی ِ انتشار ِ گفتار ِ نگارنده‌ی ِ این نوشتار با عنوان ِ "مسأله‌ی ِ آذربایجان یا مسأله‌سازی برای ِ آذربایجان؟" در هفته نامه‌ی ِ شهروند ، سال ۱۵، شماره‌ی ِ ۱۰٨۰، نهم تیر ۱٣٨۵ / ٣۰ جون ۲۰۰۶، چاپ  ِ تورنتو (کانادا) و بازْنشر ِ آن در چندین نشریّه‌ی ِ چاپی و الکترونیک ِ دیگر،  از جمله نشریّه‌ی ِ الکترونیک اخبار ِ روز ، همین  نشریّه در شماره‌ی ِ سه شنبه ۲۰ تیرماه  ۱٣٨۵ خود، گفتاری را از ح. اهرابی با عنوان ِ آب را گل نکنیم " سولاری بولاندیرمیاق"   و زیرْعنوان ِ سفر ِ کوتاه  ِ ایران شناسی در پیوند با نوشتار مزدک بامدادان، جلیل دوستخواه و نسیم نسرین انتشار داده است.
دارنده‌ی ِ این قلم، به سهم خود، بایسته‌می‌داند که به خواست ِ ابهام زدایی از سخنان ِ شُبهه‌افکن ِ نویسنده‌ی ِ آن گفتار، به کوتاهی‌ی ِ هرچه تمام‌تر، روشنگری‌کند تا تفاوت ِ میان ِ "مار" ِ نوشته و "نقش ِ مار"  آفتابی‌گردد.
یک) این سخن ِ نویسنده درست و همْ‌سو با برداشت ِ نگارنده‌ی ِ این سطرهاست که هرگاه به راستی پای ِ اهانتی به بخشی از  مردم ِ ایران در میان باشد، مردم ِ دیگرْبخش‌ها، به حُکم ِ همْ‌پیوندی‌ی ِ ملّی‌ و به پیروی از اصل ِ انسانی‌ی ِ "دگر عضوها را نماند قرار"، نباید خاموش‌بمانند و چُنین کردار ِ نکوهیده و زشتی را دست ِ کم بگیرند؛ چرا که توهین به هر فرد یا هربخش از ایرانیان؛ به منزله‌ی ِ حُرمتْ‌شکنی از دیگری و دیگران است.
امّا در یک گفتْمان ِ فرهنگی – برخلاف ِ شیوه‌ی ِ پذیرفته‌ی ِ سیاستْ‌بازان ِ به اصطلاح "ماکیاولیست" – هیچ‌گاه "هدف، وسیله را توجیه‌نمی‌کند".  در این گُستره، شرط ِ اوّلْ‌قدم ِ کار ِ هر پوینده‌ای، پایْ‌بندی به آرامش و بُردباری‌ی ِ اندیشه‌ورزانه و ژرفانگری‌ی ِ پژوهشگرانه و پرهیز از هرگونه جنجالْ‌گرایی‌ی ِ غوغاسالارانه و عوامْ‌پسندانه و برترشمردن ِ نیکْ‌ فرجامی‌ی رویْ‌کردها بر مصلحتْ‌بینیِ و روزمَرِّگی‌ی ِ نزدیکْ‌بینانه است. آشکارست که هرگاه جُز این باشد، هر سخنی که گفته‌شود، نشان از "خراب" خواهدداشت و هر گامی که برداشته‌شود، پوینده را به "سراب" نزدیک‌تر خواهدکرد.
دو) از سوی ِ دیگر، نویسنده در اشاره به  بخشهای ِ گوناگون ِ ایران ("جُزء"های شکلْ‌دهنده‌ی ِ یک"کُلّ" )، نوشته‌است: "مجموعه‌های ِ ویژه‌ی ِ انسانی  که بهتراست با واژه‌ی ِ ملیّت از آنها نامْ‌برد..."
می‌گویم: این اطلاق ِ نام ِ کُلّ به جُزء است و نه تنها "بهتر" نیست؛ بلکه بر سر ِ زبان و قلم انداختن ِ کلیدْواژه‌ای در کاربُردی نابه‌جاست و مایه‌ی ِ اصلی‌ی ِ شُبهه‌افکنی‌ی ِ زیانْ‌باری به شمارمی‌آید.
سه) در اشاره به گفتار ِ یادکرده‌ی ِ من در شهروند و اخبار ِ روز ، نوشته‌است: "... قبل از این که اصلا به خود ِ مسأله، به خواسته‌ی ِ ساده‌ی ِ مردم توجّه‌کند، به بهانه‌ی ِ برخورد با یک نویسنده‌ی ِ دیگر، دکتر براهنی، سخنانی ارائه‌داشته ..."
ساده‌بگویم: این یک تحریف و دیگرگونه‌نمایی‌ی ِ آشکارست. هرگاه کسی تنها یک بار آن گفتار را بدون ِ قصد ِ عیب‌جویی و ایرادْتراشی خوانده‌باشد، بی‌گمان دریافته‌است که  نویسنده‌ی ِ آن، دست بر قضا، به نحو ِ روشنی بر مسأله‌ی ِِ واقعی‌ی ِ آذربایجان و موازی با آن، دیگرْبخش‌های ایران و حقّ ِ مسلّم ِ مردم ِ همه‌ی ِ ناحیه‌ها و شهرها و روستاها و تیره‌ها و قبیله‌های ایرانی در خواستاری ی ِ برابری ی ِ کامل و بی‌چون و چرا، تأکیدورزیده‌است. آیا سخنی از این گویاتر می‌شود بر زبان و قلم راند که: "هیچ ایرانی، ایرانی‌تر از دیگرْ‌ ایرانیان نیست."؟
"بهانه‌ی ِ برخورد با یک نویسنده‌ی دیگر" هم -- که اهرابی به پندار ِ خود، دلیل ِ کار ِ این نگارنده،‌ انگاشته‌ –  یک‌سره واهی و بی‌پایه‌است. در نگارش ِ آن نقد، هیچ  انگیزه‌ای جُز یک بایستگی‌ی فوری به مصلحت ِ همه‌ی ِ ایرانیان (و از جمله مردم ِ آذربایجان و شخص ِ آقای براهنی ) در کار نبوده و نگارنده، نه تنها هیچ گونه برخورد و معارضه‌ی ِ شخصی با وی نداشته‌است و ندارد، بلکه او را – که از چند دهه‌ی ِ پیش از این می‌شناسد – برای خدمت‌های ارزنده‌اش به زبان و ادب و فرهنگ ِ مشترک ِ همه‌ی ِ ایرانیان ستوده‌است و می‌ستاید. او فراموش نمی کند که در دهه های  چهل و پنجاه در درس ِ "ادبیّات ِ معاصر ِایران" در دانشگاه های اصفهان و جُندی شاپور اهواز، کتاب‌هایی هچون طلادر مس، قصّه‌نویسی، تاریخ ِ مذکّر و جُز آن را برای دانشجویانش کتاب ِ درسی و یا کمکْ‌درسی تعیین‌کرد و دیوار ِ میان ِ ادب ِ کهن و ادب ِ پویا و پیشرو ِ معاصر را در پایگاه‌های ِ رسمی‌ی ِ دانشگاهی فروریخت.  چهل و چند سال ِ پیش از این که براهنی   نخستین کتابْ‌هایش را منتشرکرد، صاحب ِ این قلم، در بررسی‌ها و نقدهایش در ماهنامه‌هایی چون راهنمای ِ کتاب و پیام ِ نوین ، ارزش‌های آن‌ها  را به دوستداران ِ ادب ِ نوین ِ ایران شناساند. پس او، از راه رسیده‌ای دیرآمده نیست که همین دیروز با براهنی آشناشده‌باشد. نقدهای او بر گفتارها و نوشتارهای ِ این ادیب ِ شایسته‌ی ِ عصرمان، چه در نیم قرن پیش و چه امروز، هرگز از مقوله‌ی ِ تازش و به باد ِ انتقاد گرفتن و نفی و انکار نبوده‌است و نیست؛ بلکه  بر مدار ِ الفت ِ فرهنگی  و یادآوری‌های ِ آگاهاننده و بهینه‌ساز می‌چرخیده‌است.  در همین گذشته‌ی نزدیک نیز، هنگامی که آقای دکتر رضا براهنی به منزله‌ی ِ رئیس ِ انجمن ِ قلم ِ کانادا برگزیده شد، نگارنده‌ی ِ این سطرها، در نوشتاری، این گزینش را یک کامیابی‌ی ِ فرهنگی و مایه‌ی سرافرازی برای ِ همه‌ی ِ ایرانیان شمرد.
آخر ما براهنی را از سر ِ راه برنداشته‌ایم که ارج ِ او را نشناسیم و کُنش ِ فرهنگی و ادبی‌اش را دست ِ کم بگیریم. مام ِ میهن، خون ِ دلها می‌خورَد تا یکی همچون براهنی را در دامان بپرورَد.  مگر ما چند براهنی داریم که از حضور ِ مغتنم ِ او در تاریخ ِ روزگارمان غافل‌بمانیم؟ با این همه او نیز مانند ِ هر آدمی‌زادی در گفتارها و نوشتارهایش نارسایی‌ها و خطاهایی دارد که دوستان ِ راستین‌ ِ وی، آن‌ها را به کارگاه ِ نقد می برند و دلْ‌سوزانه برمی‌رسند و عیارمی‌سنجند و بی‌پرده‌پوشی و به دور از ریاکاری با خود ِ او و دیگران در میان می‌گذارند. نمونه‌ی ِ این گونه نقد ِ آگاهانه و دلْ‌سوزانه را در خطاب ِ انتقادی‌ی ِ دوست ِ مشترک ِ براهنی و من، دکتر پرویز رجبی به او و من، می‌توان یافت  که من آن را روی چشمم گذاشتم و در تارنمای ِ خود ( www.iranshenakht.blogspot.com ) نشردادم.  به گفته‌ی ِ نغز ِ سخنوری (که با دریغ، نامش را از یاد برده‌ام):
 
"دوست باید که عیب‌های ِ مرا/ همچو آیینه، رو به رو گوید / نه که چون شانه با هزار زبان / پشت ِ سر رفته، مو به مو گوید!"
 
امّا دوستْ‌نمایان ِ  براهنی ، نه تنها با بحث و گفت و شنود و بررسی و نقد ِ فرهیخته سر و کاری ندارند؛ بلکه می کوشند تا از او یک نماد ِ مطلق بسازند و بر سر ِ غوغا عَلَم‌ْکنند و – به گفته‌ی ِ صائب تبریزی / اصفهانی –  او را "در مصالح ِ خود صرف‌کنند"! این بلایی است که چُنین کسانی در تاریخ ِ ما بر سر ِ بسیاری از فرهیختگان  آورده‌اند و در همین دوره نیز نمونه‌های ِ فراوانی از آن را دیده‌ایم.
چهار) اهرابی از انتقاد و اعتراض ِ به‌جای ِ  شهریار نسبت به اهانتْ‌ورزی‌ی ِ ناروا و زشت ِ برخی از "تهرانیان" به زبان‌ها و فرهنگ‌های ِ مردم ِ دیگرْ بخش‌های ِ ایران یادمی‌کند؛ امّا نمی‌گوید که همان شاعر ِ نامدار ِ آذربایجان و ایران، به درستی گفته‌است:
 
"اختلاف ِ لهجه ملیّت نزاید بهر ِ کس / ملّتی با یک زبان، کمْ‌تر به یاد آرَد زمان."
 
این سخن ِ شهریار ، نَفی ِ صریح ِ کاربُرد ِ "ملّت" و "ملْیّت" برای ِ بخش‌های ِ گوناگون ِ ایران (جُزءهای ِ تشکیلْ ‌دهنده‌ی ِ یک کُلّ) است که این روزها در برخی از نوشتارها و از جمله در همین نوشتار ِ موضوع ِ بحث، به تکرار و همچون ترجیع‌بندی به کار رفته‌است.
پنج) نویسنده، این دانشجو و پژوهشْ‌گر ِ خدمتْ‌گزار ِ ایران را پیرانه‌سر به درسْ‌گاه ِ "روش ِ تحقیق ِ کیفی‌ و اتنوگرافی" فراخوانده و خود بر کرسیی ِ استاد نشسته‌است. امّا درسِ ِ این استاد، نه تنها "زمزمه‌ی ِ محبّتی" در گوش ِ شاگردش نیست؛ بلکه پژواک ِ ندای ِ شوم ِ تفرقه و پریشانی‌است. او نعل ِ وارونه می‌زند  و شاگردش را به ناروا و دلْ‌شکنانه، به "جعل ِ زبان" برای ِ "ملّیّتی" (بخوان: بخشی از مردم ِ ایران) متّهم‌می‌کند و طلبْ‌کارانه می‌پرسد که چرا وی در کوشش ِ ایران‌شناختی‌ی ِ خویش، "اثری در باب ِ شعر و زبان ِ مشخّص ِ آنان در محافل ِ ایران‌شناسی منتشرنکرده ... و فرزند ِ خَلَف ِ ملْیّتی را به باد ِ انتقاد گرفته و از ریشه و بُن، حضور ِ مردم ِ تُرکْ‌زبان را انکارْمی‌کند؟" آنگاه چُنین شُبهه‌ انگیخته است که گویا من در گفتارم، زادگاه ِ خود اصفهان و زادگاه براهنی ، آذربایجان را انکارکرده‌بوده‌باشم!
می‌گویم: یکم این که من زبانی را برای کسانی "جعل" نکرده‌ام؛ بلکه تنها این واقعیّت ِ تاریخی و علمی را بازگفته‌ام که آذری زبان ِ باستانی و اصلی و بومی‌ی ِ مردم ِ آذربایجان بوده که تا پیش از رواج ِ زبان ِ تُرکی از سده های پنجم و ششم هجری به بعد، کاربُرد ِ همه‌گانی داشته‌است و هنوز هم تا حدّی و در جاهایی رواجْ‌دارد و تأثیر ِ گسترده‌ی ِ آن در همین زبان ِ تُرکی‌ی ِ رایجْ‌شده نیز انکارکردنی نیست. دوم این که  من ادّعایی در مورد ِ شناختن و شناساندن ِ ویژگی‌های ِ زبانی و ادبی‌ی ِ تُرکی‌زبانان ِ آذربایجان نداشته‌ام و ندارم و همانا دریغْ‌می‌خورم که چرا با این زمینه آشنانیستم. چیزی که هست، بایدگفت که ایران یک دهکده‌ی ِ کوچک نیست که یک تن بتواند همه‌ی ِ بخش‌های ِ آن را به تمام ِ معنی بشناسد. ایران دریاست و عمر و فرصت ِ تنگْ‌مایه‌ی ِ هریک از ما "کوزه‌ای" است با گنجایش ِ "قسمت ِ یکْ‌روزه‌ای". امّا به هر روی – آن‌گونه که نویسنده به تعریض نوشته‌است – با مردم ِ گرامی‌ی ِ آذربایجان "بیگانه" نیستم؛ بلکه در گُستره‌ی ِ تاریخ و فرهنگ ِ مشترک ِ ملّی‌مان، با آنان "همْ‌خانه"ام و در شادی و سوگ ِ ایشان برادرانه انبازم. با این حال، من یک تنم با توش و توانی محدود و پژوهیدنی‌ها بسیارست و مگر فرزانه‌ی ِ روزگار ِ باستان‌مان بُزرگمهر ِ بختگان نگفت:
 
"همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده‌اند!"
 
امّا سخنی خندستانی‌تر و ولْ‌انگارانه‌تر و در همان حالْ، افتراآمیزتر از این نمی‌شود که گفته‌شود من زادگاه ِ براهنی و خود را "انکار" (؟!) کرده‌ام (حرف ِ بی‌پایه و مُهملی که نویسنده در دو جای ِ  نوشته‌اش  آورده‌است).
آنچه من گفته‌ام و بازهم "می‌گویم و می‌آیمش از عُهده بِرون"، این بوده‌است و هست که نه براهنی‌ی ِ تبریزی ، "تُرک" است و نه دوستخواه ِ اصفهانی ، "فارس"؛ بلکه هر دو ِ آنان "ایرانی" اند و از دو شهر ِ نامدار ِ میهن ِ مشترک‌شان "ایران"؛ یکی با زبان ِ مادری‌ی ِ "تُرکی" و دیگری با زبان ِ مادری‌ی ِ "فارسی‌ی ِ اصفهانی" و هردو، در مقام ِ اشتراک در "ملّیّت ِ ایرانی"، گوینده  به زبان ِ گفتاری‌ی ِ همگانی‌ی ِ ایرانیان ("فارسی‌ی ِ معیار") و نویسنده به زبان ِ "فارسی‌ی ِ ادبی و فرهیخته" (زبان ِ همه‌ی ِ اثرهایی که دوستخواه از براهنی   و یا براهنی از دوستخواه خوانده‌است).
من دکتر رضا براهنی را نه تنها "فرزند ِ خَلَف ِ شهر ِ تبریز و استان ِ آذربایجان ِ خاوری"؛ بلکه فراتر از آن، فرزند ِ بَرومند و شایسته و بلندآوازه‌ی ِ میهن‌مان ایران – که تبریز و آذربایجان شهری و استانی از آن است – می‌دانم و او را هم "به باد ِ انتقاد" نگرفته‌ام؛ بلکه تنها به روشنگری‌ی ِ برادرانه و نقد ِ سازنده و همْ‌دلانه در باره‌ی ِ پاره‌ای از برداشت‌های ِ او پرداخته و در عالم ِ  برادری‌ی ِ ملّی‌مان، این کار را هم خویشْ‌کاری و هم حقّ ِ خود شمرده‌ام. در واقع، هرگاه برداشتْ‌های نادرست ِ او را می‌دیدم و خاموش‌ْمی‌ماندم، نه تنها در ارادت دیرینم به او، به منزله‌ی ِ ادیبی روشنگر و جویا و پویا و کوشا صادق نمی‌نمودم؛ که نسبت به مصلحت ِ ملّی و فرهنگی‌ی ِ مُشترک ِ خود با او نیز مرتکب ِ غفلت و اشتباهی نابخشودنی شده‌بودم.
من آماج و آرمانی جُز خدمت به ایران و فرهنگ ِ آن (شامل ِ همه‌ی ِ بخش‌هایش و از جمله آذربایجان) نداشته‌ام و ندارم. "برین زادم و هم برین بگذرم".  از آن دکّانْ‌داران و نانْ‌ به‌ نرخ ِ روز خوران هم نبوده‌ام و نیستم که – به تعبیر ِ دُشنامْ‌آلود ِ نویسنده – "طرفند" (به درستی بخوان: "تَرفَند") به کار ببرم و سود و سودایی بجویم. کارنامه‌ام گویای ِ این راه و روش است.  نیازی هم به قسم و آیه در کار آوردن ندارم:
 
"گواه ِ عاشق ِ صادق در آستین باشد."
 
شش) نویسنده برایم نسخه پیچیده‌است که: "بهتر بود آقای دوستخواه مقاله‌ی ِ دکتر براهنی را در کتاب ِ تاریخ ِ مذکّر، فصل ِ دهم، در مورد ِ هویّت ِ گمْ‌شده‌ی ِ ایرانی مطالعه‌نماید."
من نمی‌دانم که نویسنده چندساله‌است؛ امّا در آن زمان که به احتمال،  او یا هنوز از مادر نزاده‌بوده و یا بسیار جوان بوده‌است – چنان که در بند ِ سوم ِ این گفتار اشاره‌کردم – این نسخه را نه با تجویز امثال ِ او؛ بلکه به تشخیص و صرافت خود به اجرا درآورده و به دوستان ِ دانشجویم نیز سفارش‌کرده‌بودم. به گفته‌ی ِ استادم  دهخدا ی بزرگ:
 
"من در جوانی خدمت ِ پیران کردم تا در پیری، نیازمند ِ پند ِ جوانان نگردم!"
 
هفت) نویسنده با نگاه ِ تُرکْ‌زدگی‌ی ِ افراطی‌ی ِ خود، از کوشش‌های ایران‌شناختی، با تعبیر ِ منْ‌درآوردی‌ی ِ "فارسیلیزه‌کردن" ِ  زبان ِ مردم ِ آذربایجان سخنْ‌گفته‌است.
امّا دانش ِ ایرانْ‌شناسی، چه در گُستره‌ی ِ جهانی و چه در پهنه‌ی ِ ایرانی‌اش، هیچ‌گاه منکر ِ وجود ِ زبان‌ْها و گویشْ‌های ِ مردم ِ ناحیه‌های مختلف ِ ایران، از جمله زبان ِ تُرکی در آذربایجان، نبوده‌است و نیست و بودن ِ آنها را واقعیّتی تاریخی و عینی و پذیرفتنی شمرده  و همواره در صدد  بوده است و هست که همه‌ی ِ آن‌ها را – بی هیچْ‌گونه برترشمردن ِ یکی بر دیگری – به درستی بشناسد و بشناساند.  در اطلس ِ بزرگ ِ زبان‌های ایرانی، هر زبان ِ مرده یا زنده‌ای (با هر بُنیاد و پیشینه‌ای)، پایگاه ِ ویژه‌ی ِ خود را دارد و هیچ زبانی، جا بر زبان ِ دیگری تنگ نمی‌کند. ِگویا نویسنده، دانشمندان ِ ایرانْ‌شناس و زبانْ‌شناس را با پاره‌ای از مأموران ِ معذور ِ دولتی در هنگامْ‌های مُعیّن ِ تاریخی اشتباه‌گرفته‌باشد! او کدام دانشمند ِ ایرانْ‌شناس و زبانْ‌شناسی را سراغْ‌دارد که سخنی درباره‌ی ِ برتری‌ی ِ یک زبان ِ رایج در ایران بر زبان ِ دیگری، گفته یا نوشته‌باشد و فراتر از آن، در صدد ِ جایْگزین‌کردن ِ زبانی با زبان ِ دیگر برآمده‌باشد؟! دانش و پژوهش کجا و این حرف‌های ِ خام و ناسخته کجا؟!
هرگاه همه‌ی ِ ایرانیان – به ضرورت ِ همْ‌بستگی و یکْ‌پارچگی‌ی ِ ملّی -- در کنار ِ گفتن و نوشتن به زبان‌ها یا گویش‌های ِ محلْی‌شان (که همانا باید از حقّ ِ آن، برخوردار باشند و امکان ِ عملی و اجرایی اش فراهمْ‌آورده‌شود)، به زبان ِ مشترک ِ ملّی (فارسی) هم بگویند و بنویسند، کجای ِ این کار، معنای ِ به اصطلاح "فارسیلیزه‌کردن" می‌دهد؟
آقای براهنی و هر نویسنده‌ی ِ دیگر ِ آذربایجانی، باید از حقّ ِ بی چون و چرای ِ نوشتن به زبان ِ مادری و نیز امکان ِ قانونی و اجرایی‌ی ِ نشر ِ نوشته‌های ِ ترکی‌اش بهره‌مندباشد؛ امّا به فرض ِ برخورداری از این حقّ و امکان هم، تنها بخش ِ تُرکی زبان ِ میهن مان در دو استان آذربایجان ِ خاوری و باختری و برخی از استانْ‌ها  و شهرها و روستاهای دیگر، خواهندتوانست آن اثرها را بخوانند و بیشترین ِ ایرانیان -- همچون این کم‌ْترین ِ فارسی‌زبان ِ تُرکی‌ندان – این توفیق را نخواهندیافت.
در بسیاری از کشورهای ِ بزرگ ِ چندین زبانی، کارهای ِ اهل ِ قلم به بیش از یک زبان منتشرمی‌شود و در یک پیوند و پیمان ِ فرهنگی‌ی ِ ملّی، همه‌ی ِ شاخه‌ها و تیره‌های ِ شکل‌دهنده‌ی ِ ملّت، از دستْ‌آوردهای ِ هنرمندان و اهل ِ قلم ِ میهن‌شان بهره‌می‌برند. باید آرزوکنیم (و البتّه کوشش و مبارزه) و امیدوارباشیم که در میهن ِ ما نیز این حقّ با دامنه‌ای گسترده به رسمیّت شناخته‌شود و امکان ِ عملی‌شدن ِ آن به تمام ِ معنا فراهم‌ْگردد. من شکّی ندارم که روزی – نه چندان دور –  درخت ِ تناور ِ ادب و فرهنگ ِ چندین زبانی‌ی ِ ایرانیان نیز شکوفان  و بارآور خواهدشد. خوشا به روزگار ِ پسینیان که گل‌های ادب و فرهنگ ِ فارسی و تُرکی و کُردی و ترکمنی و بلوچی و گیلکی و مازندرانی و دیگرْ زبان‌ها و گویش‌های ِ ایرانی را از گلْ‌بُن‌های بَرومندشان در گلْ‌زار ِ همیشه‌بهار ِ میهن خواهندچید و مَشام ِ جان شان را از بوی دلاویز ِ آنها عطرآگین خواهندکرد. چُنین باد!
هشت) اهرابی از "ملیّتی که طبق ِ اسناد ِ کتبی‌ی ِ موجود و سنگْ‌نبشته‌ها، به عنوان ِ تُرکان ِ آذربایجان، ریشه در اعماق دارند"، سخن‌می‌گوید.
امّا مردم ِ آذربایجان، نه "ملّیّتی" جداگانه دارند و نه "تُرکان ِ آذربایجان" و نه سند و سنگْ‌نوشته‌ای کهن، این "تُرکْ‌بودن" ِ آنان را (با "تُرکی‌زبانْ‌بودن" اشتباه نشود) تأییدمی‌کند. آنان مردم ِ ساکن ِ بخشی از ایرانْ‌زمین‌اند و با این هویّت ِ راستین، مانند ِ مردم ِ دیگرْ بخش‌های میهن‌مان، بی‌گمان، ریشه در ژرفای ِ هزاره‌های ِ دور دارند.
رویدادگاه ِ یکی از بزرگ‌ترین و شکوهمندترین اسطوره‌های ِ ایرانی، یعنی اسطوره‌ی ِ گشودن ِ دژ ِ بهمن ِ جادو بر دست ِ کیخسرو پسر ِ سیاوش و فَریگیس (شهریار ِ آرمانی در اسطوره و حماسه‌ی ِ ایرانیان) و بُنیادنهادن ِ آذرْگُشْنَسپ (آتش ِ نَریان / آتش ِ اسب ِ نر) در کنار ِ دریاچه‌ی ِ چیچَسْت ( اورْمیه / اُرومیه ‌ی ِ کنونی) بوده‌ است و ویرانه‌های ِ آذرْگُشْنَسپ – البتّه از روزگار ِ ساسانیان و با نام ِ عاریتی‌ی ِ "تخت ِ سلیمان" –  در آذربایجان ِ باختری، هنوز برجاست.
گفتنی‌است که تُرکی‌زبانان ِ قشقایی در جنوب ِ ایران، این اسطوره را بخشی از پیشینه‌ی ِ فرهنگی‌ی ِ خویش می‌شمارند و رویدادگاه ِ آن را در ویرانه‌های ِ دژی بازمانده بر سر ِ کوهی در نزدیکی‌ی ِ روستایی به نام ِ قلعه مُختارخان ،  در دامنه‌های ِ کوه ِ دِنا در فارس، نشانه‌گذاری می‌کنند و روایت ِ اسطوره را با آب و تاب ِ تمام، در نقلْ‌هاشان بازمی‌گویند. (در این باره ← جلیل دوستخواه: "کیخسرو در کوههای فارس، شاهنامه در میان ِ تیره‌ای از قشقائیان" در کتاب ِ حماسه‌ی ِ ایران، یادمانی از فراسوی ِ هزاره‌ها ، چاپ یکم، باران، سوئد -۱٣۷۷، صص ۱۵٣- ۱۶۹)؛ چاپ دوم، آگه، تهران -۱٣٨۰، صص ۱۶۷- ۱٨۰).
ایرانیان ِ آذربایجانی از سده‌های پنجم و ششم هجری، به تدریج "تُرکی زبان" (و نه "تُرک" که "بودنی" است و نه "شدنی") شده‌اند. امّا این رویداد  و دیگردیسی‌ی ِ  تاریخی‌‌ی ِ پَسین، نتوانسته‌است آن پیشینه‌ی ِ کهن را در سایه بگذارد و به دست ِ فراموشی بسپارد. من و هر ایرانی‌ی ِ دیگری با هر زبان و گویش و لهجه‌ای، در این سابقه‌ی ِ باستانی‌ی ِ آذربایجانیان، انبازیم و در ضمن ِ احترامْ‌گزاری به زبان ِ تُرکی‌ی ِ رایج ِ آنان و ویژگی‌های ِ فرهنگی‌ی ِ زیستْ بومی‌شان، هیچ‌گاه آنان را "تُرک" و یا از "ملّت" و "ملّیّت" ِ جداگانه‌ای نمی‌شماریم و هرکس هم جُز این کند، یا ناآگاه است و یا غرضْ‌وَرز.
هرگاه شبهه را قوی بگیریم و فرض‌کنیم که نه تنها آذربایجانیان، بلکه همه‌ی ِ ایرانیان در آن رویداد ِ تاریخی، "ترکی زبان" شده‌بودند، بازهم با نگرشی درست، روانبود که چُنین ملّتی را "تُرک" بنامیم. مگر می‌شد که به دستاویز ِ تغییر ِ زبان در یک مقطع ِ تاریخی‌ی ِ چندین سده پیش از این، پیشینه‌ی ِ هزاران‌ساله‌ی ِ ملّتی بزرگ و کهن را ازیادبُرد و گنج ِ شایگان ِ زبان و ادب و هنر و فرهنگش را نادیده‌گرفت و جامه‌ای عاریتی بر تن ِ او پوشاند؟!
نُه) نویسنده به تدریج، کار را به جاهای بسیار نادرستی می‌کشاند و بر کوشش‌های ِ ایرانْ‌شناختی (بی تفکیک ِ کارها و رویْ‌کردها و برداشت‌های ِ کسان و نهادهای ِ گوناگون) یک قلم، انگ ِ "ایدئولوژی" و "نوستالژیی ِ سلطنت" می‌زند که در بیشتر ِ کوشش‌ها و کُنِش‌های ِ ورزیده در این حوزه، هرگز مصداق ِ واقعی نداشته‌است و ندارد و شاید تنها گروه‌ها و کسان ِ اندک شماری از مُدّعیان ِ "ایرانْ‌شناسی" (و درواقع، "ایرانْ‌پرستان ِ افراطی" و شیفتگان ِ رویای ِ "بزرگْ‌ بازگشت" ) را بتوان در شمول ِ چُنین مقوله‌هایی جای‌داد.
او با اشاره به بخشنامه‌ای اداری از سوی ِ سُهیلی ، وزیر ِ کشور  در دولت ِ رضاشاه در ۱٣۱۹، مبنی بر  زدودن ِ زبان ِ تُرکی از آذربایجان، به طور ِ ضمنی، "ایرانْ‌شناسی" را همْ‌راستا با آن برداشت و فرمان ِ  رضاشاهی می‌شمارد و می‌نویسد: "آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت!"
می‌گویم ایرانْ‌شناسان ِ راستین – که شماری از دانشمندان ِ نامدار ِ آذربایجان نیز در زُمره‌ی ِ آنان‌اند – هرگز شرنگ ِ کشنده‌ی ِ چُنان "سبو"یی را با شهد ِ جانْ‌بخش ِ دانش و پژوهش ِ راستین، اشتباه‌نگرفته و از آن، ننوشیده‌اند و هیچ‌گاه مُنکر ِ حقّ ِ مردم ِ هریک از بخش‌های ایران (و از جمله آذربایجان) در کاربُرد ِ زبان ِ مادری‌شان در کنار ِ زبان ِ مشترک ِ همه‌ی ِ ایرانیان (فارسی)، نبوده‌اند و نیستند و با چُنین حرف‌های تهمتْ‌آمیزی هم از راه روشن ِ شناخت ِ میراث ِ زبانی و فرهنگی‌ی ِ مشترک ِ همه‌ی ایرانیان، با تمام ِ گوناگونی‌های ِ آن، به کوره‌راه ِ تاریک ِ تنگْ‌نظری‌های ِ قومی نخواهندافتاد.
در ایرانْ‌شناسی‌ی ِ واقعی، "مغزهای ِ آسیمیله‌شده"، "اندیشه‌ی ِ یکْ‌سانْ‌سازی‌ی ِ توتالیتریستی" و "خصومت با ملّتی (بخوان: مردمی) یا زبانی خاص" (تعبیرهایی که نویسنده به‌کاربُرده‌است)، باورمَند و پیروی ندارد.
ده) اهرابی – که کوشیده‌است از اَنگ و رنگ‌های ِ معمول ِ روز، برای ِ به‌کرسی‌نشاندن ِ حرفش بهره‌گیرد --  با این انگاشت که غُربتگاه ِ من آمریکاست، کوشش ِ ایرانْ‌شناختی‌ی ِ مرا "ایرانْ‌شناسی ِ آمریکایی از نوع ِ آقای ِ دوستخواه" خوانده و پویشم در این راستا را "کار ِ  خامان ِ رهْ‌نرفته" می داند که "ذوق ِ عشق ندانند و بر این پیر ِ نَسْتوه (بخوان: براهنی ) خُرده‌می‌گیرند."
می‌گویم نخست این که ایرانْ‌شناسی شاخه ای از درخت ِ پُرْشاخ  و برگِ ِ دانش است و فرهیختگان و دلْ‌آگاهان می‌دانند که دانش -- فراتر از تنگْ‌ نظری‌های ِ برخی ازناهمْ‌زمانان ِ روزگار ِ ما و خُرده‌فرمایش‌های ِ نژادی و قومی و قبیله‌ای‌شان – امری است انسانی و جهانْ شمول و هیچ گرایش یا برداشت ِ محلّی و حتّا ملّی، نخواهدتوانست آزادگی و پالودگی‌ی ِ آن را برهم‌ْزند و آن را با خواست‌های ِ خِرَدْگریزانه و فرهنگْ‌ستیزانه‌ی ِ این یا آن شخص یا نهاد و گروه، بیالاید. آنچه به دانش اعتبارمی‌یخشد، نه وابستگی‌ی ِ آن به شخص یا جای ِ معیّنی؛ بلکه چگونگی و چیستی‌ی ِ درونْ‌مایه‌ی ِ آن و اندازه‌ی ِ کارآیی و اثربخشی‌اش در زندگی‌ی ِ انسان و گشودن ِ گرِه‌های ِ هرچه بیشتری از کارهای ِ فروبسته‌ی ِ آدمیان است.
بنده هم نه ساکن ِ آمریکا، بلکه "شهربند " ِ (با "شهروند" اشتباه‌نشود) کشور ِ استرالیا هستم و البتّه اگر هم در آمریکا روزگار می‌گذراندم، اشکالی‌نداشت؛ چُنان که یک سال هم در آن جا به سر بُردم و همچون سال‌های ِ پیش و پس از آن، در میهن و دور از آن، خدمتْ‌گزار ِ ایران بودم. سرشت ِ کار ِ من، چُنان است که با چسبانیدن ِ برچسب‌های ِ رایج در عُرف ِ سیاستْ‌بازان، دیگرْدیسی نمی‌پذیرد و خدشه‌دار نمی‌شود.
در همین زمینه، می پرسم: مگر نه آن‌ست که بزرگ‌ترین و جهانی‌ترین اثر ِ ایرانشناختیی ِ همهی تاریخ ِ ایران و جهان، یعنی دانشنامه‌ی ِ ایران ( Encyclopaedia Iranica /www.iranica.com ) از بیست و پنج سال ِ پیش از این در آمریکا در دست ِ انتشارست  و جهانی را از عظمت ِ خود به اعجاب واداشته‌است؟ (تا کنون ۱٣ جلد بزرگ از آن نشریافته و تازه به درآمد ِ IRAN رسیده‌است.)
یازده) نویسنده در رویْ‌کرد به موضوع ِ  بحثْ‌انگیز ِ آن "کاریکاتور" در روزنامه‌ی ِ ایران (بخوان: "پیراهن ِ عُثمان") پرداخته و این کمْ‌ترین را در کنار ِ کسان ِ دیگری، "بی‌توجّه به زمینه‌ی ِ تاریخی و دیرسال ِ واکُنش ِ مردم ِ آذربایجان نسبت بدان"  توصیف‌کرده‌ و در این زمینه، برچسب ِ حاوی‌ی ِ تهمت ِ ناروا و زشت ِ "مقابله با خواستْ‌های ِ مردم ِ آذربایجان" را بر پیشانی‌ی ِ این دانشجوی ِ همیشگی و خدمتْ‌گزار ِ بی‌ادّعای ِ همه‌ی ِ مردم ِ ایران (از جمله مردم ِ آذربایجان) چسبانده‌است!
می‌گویم نخست این که من خدمتْ‌گزاری‌ام را یک خویشکاری‌ی ِ فرهنگی در مقیاس ِ ملّی می‌شمارم و از هیچ‌کس هم چشم ِ پاداش یا بَه‌بََه و چَه‌چَه نداشته‌ام و ندارم. عاشق که از معشوق، مُزد طلب‌نمی‌کند!  امّا از سوی ِ دیگر، برایم باورکردنی نیست که یک همْ‌میهن ِ من، با نگاهی دشمنْ‌خویانه به کار ِ من بنگرد و مرا در پایگاهی چُنین ناسزاوار بنشاند! هرگاه یک دشمن ایران از سر ِ کینه و نفرت، چُنین دشنامی را نثار ِ من می‌کرد، آزرده‌خاطر نمی‌شدم؛ چرا که از او چُنین می‌سزید و ناسزاگویی‌ی ِ دشمن را می توان همْ‌سنگ ِ نوازش و ستایش دوست دانست. امّا دوست چرا؟:
 
"هرکس به طریقی دل ِ ما می‌شِکَنَد / بیگانه جُدا، دوست جُدا می‌شِکَنَد / بیگانه چو بِشْکَنَد، حَرَج نیست بر او / از دوست بپرسید: چرا می‌شِکَنَد ؟"
 
به راستی، وقتی در این جهان و زمان ِ وارونگی‌ها، "دوست" نقش ِ "دشمن" را بر عهده بگیرد و نه تنها "درخت ِ دوستی ننشاند تا کام ِ دل به بار آرد"، بلکه شوربختانه، "نهال ِ دشمنی" را که "رنج ِ بی‌شمار آرَد" از جای برنَکَنَد و هرزْگیاه ِ زهرآگین ِ کینه و نفرت را آبیا ری‌کند، دیگر چه می‌توان گفت و کرد جُز دردمندانه در دل گریستن و اندوهگینانه بر لب زمزمه‌کردن که:
 
"مرا به خیر ِ تو امّیدنیست، شَرّ مَرَسان!"
 
دوم این که  هرچند من به دلیل دوری از میهن و اطمینانْ‌نداشتن به گزارش‌های ِ ناهمْ‌خوان ِ رسانه‌ها، برخلاف ِ دوستان ِ آذربایجانی، در باره‌ی ِ آن "کاریکاتور" و واکُنش ِ همْ‌میهنان ِ تُرکی‌زبان نسبت بدان، با آب و تاب قلمْ‌فرسایی نکرده‌ام؛ امّا به گواهی‌ی ِ سطرسطر ِ نوشته‌ام، بر خلاف ِ ادّعای ِ واهی‌ی ِ نویسنده، نه تنها هیچ تقابلی با خواست‌ْهای ِ آن عزیزان در مورد ِ برخورداری از حقّ ِ آموزش و نگارش و نشر به زبان ِ مادری‌شان و حقّ‌های شهروندی‌ی ِ برابر با دیگر همْ‌میهنان، نداشته‌ام؛ بلکه بر وجاهت ِ ایرانی و انسانی‌ی ِ این خواستْ‌ها، تأکید ِ ورزیده‌ام. با این جنبه  از سخن ِ رسا و مُنسَجم ِ دکتر اعلمی ، نماینده‌ی ِ تبریز نیز – که نویسنده نقلْ‌کرده‌است – همْ‌داستانم که تعبیر ِ "تُرکی‌زبان"ِ به‌کاربرده است  و آن را درست و دقیق و منطبق بر واقعیّت ِ تاریخی و عینی می‌دانم؛ امّا عنوان "تُرک"  به مفهوم ِ قومی و ملّی را که همْ‌او  در گفتارش، در اشاره‌ی ِ به  آذربایجانیان آورده‌است، روا و سزاوار نمی‌دانم  و با سود و آرمان ِ مشترک ِ همه‌ی ِ ایرانیان، هم‌ْْراستا نمی‌بینم.
دادن ِ عنوان ِ "ستارگان ِ پارسی" به "گروه ِ ملّی‌ی ِ فوتبال ِ ایران" را هم – اگر نه سَهو – یک اشتباه ِ ناروامی‌دانم و به جای ِ آن، "ستارگان ِ ایرانی" را – که می تواند فراگیر ِ تکْستارگان ِ درخشانی از همه‌جای ِ آسمان ِ تابناک ِ ایران (و از جمله آذربایجان) باشد و فروغْ‌افشانی‌ی ِ آن مجموعه را چشمْ‌گیرتر کند – درست و سزاوار می‌شناسم.
* * *
دست ِ آخر، فراتر از همه ی این قیل و قال‌ْها  و "من چُنین گفتم" و "تو چُنان انگاشتی"، دلم می‌خواهد که می‌توانستم – به تعبیر ِ حافظ --  "طیّ ِ زمان و مکان" کنم؛ یعنی بال‌ْْبگشایم و در چشم‌ْبرهمْ‌زدنی، از غُربتْ‌گاه ِ خود در نزدیکی‌ی ِ قطب ِ جنوب به غُربتْ‌گاه ِ براهنی در نزدیکی‌ی ِ قطب ِ شمال برسم و او را – به ‌گفته‌ی دوست ِ ارجمندم دکتر پرویز ِ رجبی – در "معبد ِ زرهی‌ ها ( نسرین و حسن )" بیابم و در آغوش بگیرم و بخوانم:
 
"کو پیک ِ صبح تا گِله‌های ِ شب ِ فِراق / با آن خُجسته طالع ِ فرخُنده‌پَی کنم."
آنگاه در کنارش بنشینم و آرام در گوشش زمزمه‌کنم:
"حرف و گفت و صَوت را برهمْ‌زنم / تا که بی این هر سه با تو دم‌ْْزنم."
و سرانجام در اوج ِ یگانگی‌ی ِ دو جان ِ پریشان، بیفزایم:
"... پس زبان ِ همْ‌دلی خودْ دیگرست / همْ‌دلی از همْ‌زبانی خوشْ‌ترست."
 
تانزویل - کوینزلند - استرالیا
۲۵ تیر ماه ۱٣٨۵
(۱۴ جولای ۲۰۰۶)
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست