کـسـی مـی انـدیـشـد که «مُـحـال بـیـنـدیـشـد»
منوچهر جمالی
•
«اندیشیدن بنیادی»، که فلسفه نامیده میشود ، روبرو شدن با کارهائیست که در اجتماع، «محال » شمرده میشوند. اندیشیدن بنیادی، درست میاندیشد که چگونه این محالات را میتوان، ممکن ساخت. چرا « آنچه معقول است»، درگوهرش، «موهوم» میباشد ؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۴ تير ۱٣٨۵ -
۱۵ ژوئيه ۲۰۰۶
ازانسان ِمُحال جـُوی
ومحال اندیش
به « انـسـان ِمُـحـال»
مولوی بلخی
اندیشیدن بنیادی ، با اندیشیدن به آنچه در اجتماع،
مُحال ساخته شده است ، آغـازمـیـشـود
مرادم آنکه: شود« سایه » و« آفتاب»، یکی
که تا ز عشق ، نمایم تمام ، خوشکامی
« محال جوی » و« محالـم » ،....... بدین گناه مرا
قبول می نکند، هیچ « عالم » و « عامی »
توهم، محال ننوشی و معتقد نشوی
بروبرو ، که مـریـد عـقـول و اوهـامی
اگر زخسرو جان ها ، حلاوتی یابی
محال هردو جهان را، چومن در آشامی
مولوی بلخی
ازروش ِ« محال ساختن ِ آنچه شُــدنـی هست »
واز روش « شُـدنی سـاخـتـن ِ آنچه محالست »
بزرگترین گناه ، تغییر پذیرساختن چیزیست که، مردم ، تغییرناپذیر، یا محال میدانند
چرا آنچه« معقول» است،« موهوم»میباشد ؟
اوهام زدائی ، کـشفِ موهومات درمعقولات،
وکـشف معقولات ، درموهومات است
خیال حوصله بحر می پزد ، هیهات
چه هاست درسراین قطره ِ محال اند یش حافظ
«اندیشیدن بنیادی» ، که فلسفه نامیده میشود ، روبرو شدن با کارهائیست که دراجتماع ، «محال » شمرده میشوند . اندیشیدن بنیادی، درست میاندیشد که چگونه این محالات را میتوان، ممکن ساخت . چرا « آنچه معقول است » ، درگوهرش، « موهوم » میباشد ؟ چیزی را« معقول وعقلی » مینامند ، تا امکان تغییردادن آنرا از انسان بگیرند . چرا « معقولات» دراجتماع، غیراز« موهومات » نیستند ؟ چگونه « ناشدنی ها » ، « شدنیها » میشوند ؟ چگونه میتوان ،« یقین به ناشُـدنیها » را، تبدیل به « یقین به ُشدنیها» کرد ؟ یقین به محال بودن ، نیروی ابتکار به « تغییر دادن » ، و « امـیـد» را ازبین میبرد .
کسی میاندیشد و میجوید که ، آنچه را دراجتماع ، محال میشمارند ، بجوید، و درباره آن بیندیشد ، که چرا آنها را « محال ساخته اند ؟ » . چگونه اندیشهِ « واقعیت تغییر ناپذیر» ، دراندیشه ها و روانها و ضمیرها ، پیدایش یافته است ؟ « واقعیت ها » ، « واقعیت ، ساخته شده اند . اندیشیدن بنیادی ، در واقعیت بودن ِ واقعیت ، شک میکند . چرا «آنچه معقول است» ، معقول نیست ؟ چرا « آنچه واقعیت است » ، موهوم است ؟ آیا این نخستین پُرسش یک اندیشنده بنیادی نیست که : آیا « آنچه محال » است ، « محال ، ساخته شده است ؟ » . « محال » ، به « پدیده های تغییر ناپذیر» گفته میشود . و لی « آنچه تغییر ناپذیر شمرده میشود» ، تغییر نا پذیر، ساخته شده است . اندیشیدن بنیادی ، محال را ، تحول پذیر میکند ، استحاله میدهد . اندیشیدن ، گستردن ِ« اصل تحول = حال به حال شدن » به همه جوهرها و ذاتها وضرورت ها است .
با کشف « علتِ محال سازی ِمحالات » ، راه برای « تغییردادن ِ محالات » گشاده میشود. بزرگترین انقلاب فکری دراجتماع ، آنست که نشان داده شود که « محال ساخته ها » ، محال نیستند .
با محال ساختن آموزه ها واندیشه ها و اصولی ، این جنبش بنیادی ِ فکری انسان است که محال ساخته شده است . کسی ، بنیادی میاندیشد که همه «محالات » را دراجتماع و سیاست و دین و تاریخ ، « محال ساخته ها » میشمارد . هرمحالی ، محال ساخته شده است، تا کسی جرئت و گستاخی دست زدن به آن را نداشته باشد، ونومید از تغییردادن و دگرگون ساختن آن باشد . پذیرفتن « واقعیت و معقول و محال » ، اصل نومیدی وبرضد آرزوکردنست . ازاین رو « خدا، یا بُن هستی » درفرهنگ ایران، « ارکه = حرکه » ، یا « حال= آل » ، اصل تحول و گشتن بود . « آنچه میگردد و می جنبد و میرقصد » ، « هـسـت » ، و« حقیقت هـسـت » . آنچه نمیگردد، و تحول نمی یابد ، وهمیشه به یک حال وثابت است ، دروغ و موهوم است . آیا مـیشـود ، آنچه که سده ها وهزاره ها ، پایداروثابت مانده ، و همیشه غالب شده ، دروغ وموهوم بوده باشد ؟ چگونه میتوان « آنچه سده ها وهزاره ها ، حقیقت ومعقول ، شمرده میشده است » ، موهوم شمرد و نامعقول دانست ؟ وآن را واژگون ساخت . آیا دوام و ثبات ، گواه بر حقیقت بودن و معقول بودن و راست بودنست ؟
ما معمولا ، در اندیشیدن ، دوچیزرا باهم مشتبه میسازیم . یکی چیزی که ، محال، « هست » ، و دیگری، چیزی که در خیالات و اندیشه ها دراجتماع ، محال ساخته شده است . پژوهش تاریخی ، هنگامی ارزش دارد که بدنبال « محال ساخته ها » بگردد . غالبا ، تشخیص این دو ازهمدیگر، بسیار دشواراست. ما ازکجا میدانیم وازکجا یقین داریم که رسیدن به آن چیز، محال ، « هست » ؟ ما ازکجا میدانیم و یقین داریم که آن چیزرا نمیتوان تغییر داد ؟
غالب چیزهائی که رسیدن به آن ، یا تحول یافتن آن و تحول دادن به آن ، دراجتماع و تاریخ ، محال شمرده میشود ، محال، ساخته شده است . در فرهنگ ایران ، خدا ( آل = حال ، بهمن = ارکه= حرکه . منتهی الارب ، « هال» را ، که همان حال میباشد ، لغتی درآل میداند ) ، خودش ، اصل تحول بود . « کمال» ، « تحول است ». بن و فطرت کل هستی ، بدون هیچ استثنائی ،« ازحالی به حال دیگرشدن» بود . بُِن جهان وهستی ، ارکه ( ارکمن = بهمن ) بود، که « ارکه = حرکه = حرکه » باشد . ارکه ، معنای « تاب بازی درجشن» و« گرد خود چرخیدن » هم دارد که رقص باشد. درفرهنگ ایرانی، آنچه سپس« خدا » نامیده شد، چیزی جز« بُن هستی » نبود، که « کل هستی ، ازآن ، میروئید » .
این « اصل تحول» یا خدا ، « استحاله به کل جهان ِهستی مییافت » ، که همه ، درحال ِ« گشتن= وشتن= رقصیدن= ازنوزنده شدن » بودند . یکی ، در آنی، ازحالی به حال دیگرمیشود، دیگری درساعتی ، یا درشبانه روزی ، یا در ماهی ، یا درسالی، یا درسی سال وقرنی ، یا درسه هزاره ......... در« گشتن و گردیدن و شدن » هست . ما بالایه های گوناگونی کار داریم که تفاوت در تغییرپذیری دارند . وجود ِ خود ِ انسان ، لایه های گوناگون در تغییر پذیری دارد . آنچه را ما ، « خـود » میشماریم ، آن بخش ازما هست که دیرتروسخت تر، تغییر می یابد، ویا تغییراتش، چشمگیرنیست ، ولی ما « تغییر ناپذیر» میشماریم و « هویت خود » میدانیم .
آنچه ازهمان آغاز، در آسمان ، به شدت جلب توجه انسان را کرده است ، همان « ماه » بوده است ، چون « درخودش ، تغییر و تحول می پذیرد» . نگرش به ماه ، انسان را با یک « تجربه یا آزمون مایه ای زندگی خود » ، آشنا ساخته است، که همیشه بنیاد زندگی او خواهد ماند .« ماه » ، بدین علت که درآسمان ، « اصل تحول همیشگی » بود ،« خدا» شمرده شد ، چون ماه ، همیشه ، « سه خدای متحول به هم » بود . آنچه درخـود ، وازخـود ، تحول می یابد، بـرتـرین اصـل است . « بهمن ، یا ارکه من » که بُن هستی بطورکلی است ، درسه حال گوناگون درماه ، به هم ،« میگردد و درگشـتن، پیدایش می یابد » . خدا، خداهست ، چون در گوهرخودش، اصل تحول هست . « بهمن یا بُن هستی » ، سه گونه یا سه ور، یا سه آگ ( سایاگ = سایه ) .... سه آل ( سیال ) ، سه یان( ) ، سه خدا، « میشود». « هلال » که « آل ِ آل » باشد ، هم به « مار» ، و هم به « پوستی که مار میاندازد » گفته میشود ( منتهی الارب ) .مارو پوستی که مار میاندازد ، نماد همین فرشگرد وتحول همیشگیست . این اندیشه ، به اندیشیدن در واژه ها نیز انتقال می یابد. « واژه » بر زبان uzvaan= uz+vaan انسان میآید . و« زبان » ، اینهمانی با نی ( = اوز uz ) دارد که « رویشش » ، اینهمانی با « نوایش » داده میشود . ازاین روهست که « واژه ، وَخش = رویش » هست .« واژه » ، دراندیشیدن بنیادی ، یک « اصطلاح خشکیده وسفت وثابت شده وفلزی ویخ بسته » نیست ، بلکه جنبش ِ « وَخش = روئیدن » است . مثلا « َوخش ، که روئیدن باشد » ، به « وحـی » گفته میشود . چیزی به انسان ، وحی میشود، که در نهاد او، ازبُن او، بـروید و ببالد. .یک « واژه » ، در روانها و خردها و ضمیرها ، درپیمودن ِهزاره ها، در« حال رویش وافزایش و فراخ شوی و طیف شوی و سایه اندازیها » هست. در روان و ضمیرهرکسی ، تاریخ نانوشتنی ونا آگاهبود انه هر واژه ای هست . فلسفه ای که با اصطلاحاتِ « نارویا و خشک و همیشه بطور یکسان روشن » کاردارد، فلسفه ای مرده و عقیم است . فلسفه های « ترجمه شده » ، همه با واژه ها و اصطلاحاتی کار دارند ، که ریشه ، در روان وضمیرانسانها درملت ندارند . « در روان و ضمیرهرانسانی، یک واژه در درازای زمان ، میافزاید و میروید ، و از « مرزهای تثبیت شده و سد کشیده شده اش» ، میگذرد . « تـعـریف »، برای هر اصطلاحی ، فقط « جفت» ، یا مشیمه ایست که « کودک ناگنجنده اندیشه » را دربردارد ومیپرورد . در گویش دوانی، به « ٣٣ » ، « مـر» گفته میشود . خدایان ایران که خدایان متحول در زمان بودند ، ٣٣ تا هستند. این بیان تحول یک اصل یا بُن ، به سی وسه حال بود . این واژه که در کردی « مه ر» باشد ، به «غار» گفته میشود ، چون غارتاریک ، زهدان همیشه زاینده و آفریننده جهان شمرده میشد . خدای ایران، یا « بُن هستی » ، سی وسه « حال» گوناگون به خویش میگرفت. سی وسه خدایان ایران، سی وسه حال ِ ( حالات) ، یک بُن ناپیدا بودند . خدا ، اصل گردیدن وگشتن، درسی وسه حال بود. ازاین رو گفته میشد که زمان ، سپنجی است . درگویش افتری، شبانه روز، ٣۲ ساعت دارد که به هرساعتی از آن « ارد » گفته میشود، که همان« ارتا » باشد . سیمرغ که ارتا فرورد و ارتا خوشت ( ارتای خوشه ) باشد، در یک شبانه روز، سی و دو چهره به خود میگرفت . اینست که واژه « مر= مار» ، فروزه یا ویژگی گوهری خدای ایران بود . ازاین رو معنای هلال (= ال + آل )، مارو پوستی است که مارمیاندازد .
در منتهی الارب ، دیده میشود که « حال » ، به معنای « اهلوب » نیزهست . « اهلوب » ، همان واژه « اهلاو ahlaw » درزبان ِ پهلویست، که درمتون زرتشتی ، به معنای« مقدس وپاک » بکار برده میشود ، و درواقع به معنای « خدائی = الهی ، دوستی زنخدا » را داشته است . پیشوند این واژه ، همان « اهل+ لـَو ، اهل+ لاو » است . ازآنجا که موبدان زرتشتی ، بسختی برضد « آل = خدای زایمان = سیمرغ » میجنگیدند، نام این خدا، نزد مرد در زبان عامیانه ، به شکل « اهل = هه ل » باقی ماند. اهل حق بودن ، همان « آل حق » بودنست. کسی اهل حق هست که « آل حق = همخوشه ، زاده ازحق » هست . آل، خدای خوشه است . درتبری ، « آله » ، به معنای« باهم ، با یکدیگر، همراه هم»است . چنانکه در کردی « هه ل= هـَل » ، نام فرشته نگهبان جنگل است که خدای نیستان باشد ، و همچنین به هنگام نیمروز، هه ل ، گفته میشود که همان « رپیتاوین = دخترجوان نی نواز» است، که نام سیمرغ است . همچنین درکردی « هه لاب » که همان « اهلاب = اهلاو» است ، به ماه شب چهارده گفته میشود . در تبری، به « آل » ، « اهل ahal » هم گفته میشود . و « آل » به معنای « جن نوزاد کش» ، زشت سازی سیمرغ یا ارتا میباشد . چنانچه درکردی به انگشت سبابه ، هم « آل خواج » وهم « شاده » گفته میشود، و درسغدی ، شاده به گلو ( گرو= نای ) گفته میشود که اینهمانی با « رام » دارد . پس ، معنای « حال » که « اهلوب » است ، و اهلوب به معنای « مقدس » است ، بیان آنست که « حال » ، که ماه در روند تحول و اصل تحول باشد ، مقدس است . پسوند ِ« لـو = لاو ، در اهلاو » ، که همان پیچه باشد، به معنای عشق و مهربانی وحتا مستقیما به معنای « سن = سیمرغ » است . اهلوب = اهلاو ، دراصل ، به معنای « عشق سیمرغی ، عشق الهی= همبستگی اجتماعی و انسانی » است . درواقع « گوهر خدائی یا بنیادی کیهان وهستی » ، « تحول همیشگی » ، یا « روندزایمان وپیدایش همیشگی » شمرده میشده است . ازاینرو در تبری به جفت زایمان ، آلو aalu و آلویه aaluye گفته میشود . کودک یا جنین دردرون شکم ( اش + کام ) ، تخم درون تن که زهدان باشد ، یا به مفهوم کلی ، « ارکه ، بُن هرچه هست » ، همیشه درجنبش و تحول و رقص وحال به حال شدن و رقص است . این اندیشه درغرلیات مولوی ، چهره های بدیع به خود میگیرد
هرگزکسی نرقصد، تا لطف تو نبیند
کاندرشکم زلطفت ، رقص است کودکان را
اندرشکم چه باشد ؟ و ندر عدم چه باشد ؟
کاندر لحد زنورت ، رقص است استخوان را
برپرده های دنیا ، بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران ، مر رقص آن جهان را
جانها چو می برقصد ، با کـُندهای قالب
خاصه چو بسکلاند ، این کـُنده گران را
پس زاول ولادت ، بودیم پای کوبان
درظلمت رحم ها ،ازبهر ِ شکر جان را
این اصل جنبش ورقص وفرشگرد ونوشوی، در« بُن وسرّ هرجانی وهرانسان » هست . همه جانها وانسانها، شکم دارند، موجودات آبستنند . ذات هرچیزی که جنین درشکم آن چیزاست ، حرکت و تحول است . بهار، روان شدن اصل نوشوی یا جنبش ورقص ، درسرّ طبیعت است.
درسرّ خود، روان شد ، بُستان و، باتو گوید
درسرّ خود روان شو ، تا جان رسد ، روان را
تا سرّ هرنهالی ، ازقعر بر سر آید
معراجیان نهاده ، درباغ ، نردبان را
( سرّ ، ازواژه سریره برخاسته است و« سر+ ایره » مانند « زریره » به معنای « سه نای = سیمرغ = ارتا » هست ). اینست که این اصل تحول همیشگی درسرّ ( بهمن ، هو + من )،
۱- گاهی چهره « فرشگرد » بخود میگیرد ،
۲- گاهی چهره « جستجو وطلب همیشگی »، به خود میگیرد .
بُن هستی، که« خدا » نامیده میشد، درفرهنگ ایران، « اصل جـستـجـو» هست ، نه « اصل همه دانی» ، مانند ادیان نوری و ابراهیمی .
من، نشستم زطلب ، وین دل پیچان ، ننشست
همه رفتند و نشستند و ، دمی ، جان ، ننشست
هرکه اِستاد به کاری ، بنشست آخرکار
کارآن دارد آن ، کز طلب آن ، ننشست
عاشقان را جستجو، از خویش نیست
درجهان ، جوینده جزاو ، بیش نیست
این اندیشه ، درمفهوم « بی قراری » مولوی بازتابیده میشود . طلبِ قرارکردن ، شوریدن برضد فطرتِ خود است .
جمله بی قراریت ، از طلب قرار تست
طالب بیقرارشو ، تا که قرار آیدت
اگریک دم بیاسایم ، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم ، که هرلحظه نیاسایم
حتا مولوی به طنز، میگوید که من درب ِ خانه یا اطاق زاهدی را شکستم ، و آن زاهد ، مرا نفرین کرد که همیشه بیقرارباشم . آرمان زاهد ، « قراریافتن درایمان » و« قراریافتن دربهشت » است. اینست که « بیقرارشدن» برای زاهد ، نفرین ( نا آفرین ) است . زاهد ، به بیقراری و جویندگی ، آفرین نمیگوید.
در ِ زاهدی ، شکستم ، بدعا نمود نفرین
که : برو که روزگارت ، همه بی قرار بادا
نه قرار ماند ونی دل ، بد عای او ، ز یاری
که به خون ماست تشنه ، که خداش ، یـار بادا
این بیقراری ، این جستجو وطلب همیشگی ، این نوشوی درحالها، گوهر وبُن وسرّ یا « خدا درانسان » است .انسان ، همیشه درحال نوشدن ، یا ازجهانی به جهانی دیگر رفتن است . رسیدن به هرحالی ، رسیدن به جهانی تازه، ورفتن ازجهانی کهن است .
چیست نشانی آنک ، هست جهانی دگر ؟
« نوشدن حال ها » ، رفتن این کهنه هاست
روز نو و شام نو ، باغ نو و دام نو
هرنفس ، اندیشه نو ، نو خوشی و نو غناست
نو، زکجا میرسد ؟ کهنه کجا میرود ؟
گرنه ، ورای نظر ، عالم بی منتهاست
عالم ، چون آب جوست . بسـته نماید ، و لیک
میرود ومیرسد ، نو نو این ازکجاست ؟
این، شیرابه ، یا مان ، که گوهرنهفته درهرجانیست ، همان « اشه = شه » که هم ، به « حقیقت» ، وهم به « نظم جهانی » ، ترجمه میگردد، هست ، که « اصل تحول یابنده ِجهان » میباشد ، که بنیاد فرهنگ ایران بود ه است . همین اصل تحول و استحاله درجوهر همه چیزها ست که بُن جهانست (= و خدا خوانده میشود ) . سنائی ، عارف بزرگ ، دراثرداشتن چنین تصویری از بن وسرّ جنبان و روان هستی است که میگوید « به هرچه که بازمانی ، بت است ». بدینسان، « ایـمان به هرآموزه ای » ، هرچند آن آموزه ، فلسفی یا علمی هم بوده باشد، بت پرستی است. « ایمان » ، چنانچه انگاشته میشود ، تنها پدیده دینی و مذهبی نیست ، بلکه شیوه ای ازبستگی است . این « ماندن و بازماندن درچیزی » را مولوی ، « ملول بودن وملالت » هم مینامد . این « عـقـل مـلـول » ماست ، که مارا ازحالی به حالی شدن ، بازمیدارد. این « عقل ملول» ماست که دنبال « ماندنی ها ، در پدیده ها و اندیشه ها و آموزه ها» میرود ، و این « سراسرهستی زنده ما » ست، که ازاین «ملالت و ماندگی» ، سیرو زده میشود . این عقل ملول ماست که « جوهر و ذات و وجود تغییر ناپذیرو ناگذرائی را ، خلق میکند » .« عقل ملول » ، عقلی است که درآموزه ای و دراندیشه هائی ، هرچند هم نو ، « میمانـد » . درست این عقلیست که با اهورامزدا ی زرتشت ، پیدایش می یابد . دربندهش ، بخش نخست دیده میشود که اهورامزدا ، نخست ، به مینوئی نخستین آفریدگانش را میآفریند که سه هزارسال، به مینوئی « ایستادند .. بی اندیشه ، بی حرکت » . نخستین پیدایش گوهراهورامزدا ، بی اندیشگی و بیحرکتی است .
عقلی که دراندیشیدنش وازاندیشیدنش ، نمیتواند تحول بیابد و یا وجودانسان را باخود ، تحول بدهد ، و در زندان یک اندیشه ، در یک آموزه ، در یک روش، در یک مذهب، در یک ایدئولوژی ، در نگرشی یکسویه ، فرومانده است ، عقل ملول است . عقل ملول، عقلیست که تغییر یافتن وجود و تمامیت انسان ، برایش ، محال شده است . عقلی که خودش ، بُت خودش شده است ، و نمیتواند بُت را درعقلش بشکند .
چگونه فرهنگ ، پیدایش می یابد ؟
ارزش این عبارت ( به هرچه که بازمانی ، بت است )، فقط محدود به گستره عرفان و تصوف نیست. چنانچه خودِ این اصل نیز ، ازفرهنگ ایران، به عبارتها و اصطلاحات واندیشه های گوناگون دیگر درعرفان ایران، تحول یافته است .
این مهم نیست که یک اندیشه ، درگستره هنر، یا فلسفه ، یا اخلاق ، یا حقوق، یا دین ومذهب ، یا ادب ... بـروید وپیدایش یـابـد . وقتی آن اندیشه ، ازاین محدودهِِ ویژه خودش گذشت ، و به سایر گستره ها، سرازیر وروان شد ، و اعتبار عمومی درروانها یافت ، آن اندیشه ، « فرهنگی » میشود . یک نقش نقاش ، و یک غزل شاعری ، میتواند ، ازمرز گستره نقاشی و ادب و زیبا شناسی بگذرد ، و مایه تخمیرکننده ، به همه گستره های زندگی بزند ، و تبدیل به « فرهنگ ملت » گردد . بسیاری از اندیشه هائی که درایران ، روزگاری دراز درعرفان وتصوف ، عبارت بندی شده وپرورده شده اند ، زمانهاست که جزو ِ فرهنگ ایران شده اند ، و دیگر، متعلق به صوفیها نیستند . بسیاری از اندیشه های عطارو مولوی وعراقی و سنائی ، « فرهنگ ایران » شده اند ، و اصل وتبار ِ عرفانیشان را ، پشت سر خود گذاشته اند .
« شیوه رندی حافظ » ، فرهنگ ایران شده است . هرایرانی ، بشیوه ای ، « رند » ، به معنای حافظ شیرازی شده است . رابطه هرایرانی با آرمانها و مذاهب و ادیان و مسالک و سیستم های حکومتی وسیاسی ، دربُن ، به شیوه رندی حافظست .
گوهر بستگی ِ موءمنان همه مذاهب وپیروان همه احزاب سیاسی... درایران ، از« رندی حافظ »، رنگ پذیرفته است. ما دیگر،« موءمن ناب » درهیچ گستره ای نداریم. موءمن هم ، رند شده است. باطن ِ« ایمان » ، « رنـدی » شده است . سیاست را درایران، موءمنان رند ، یا رندان موءمن ، تسخیرکرده اند. اینها همان « شترمرغانی » هستند ، که هنگامی که باید، شترباشند، مرغند، و هنگامی که باید مرغ باشند ، شترند . ما دربررسی مولوی و عطاروحافظ ، بسراغ ِ شناخت فرهنگ خودمیرویم، نه تنها بسراغ ادبیات وعرفان وفلسفه و هنروشعرو مذهب .
« به هرچه بازمانی ، بـُت است » ، دیگر یک عبارت عرفانی نیست ، بلکه « یک اصل فراگیر فرهنگـی» است . این سراندیشه فرهنگیست که شیوه تفکرّ فلسفی ما را معیّن خواهد ساخت . هرچند که این عبارت ، اصطلاح دینی ومذهبی ،« بت پرستی » را بکار برده است ، ولی درست، برضد اصل « ایمان » است، که گوهر همه ادیان ابراهیمی است. توکه با ایمانت ، بت دیگری را میشکنی ، خودت درهمان « ایمان تازه ات » ، بت تازه ساخته ای . ای بت شکن ِآگاه ، تو بت تراش نا آگاهی ! تو که با ایمان به « اندیشه روشنی » ، خرافه واوهام مردمان را میزدائی ، خرافه و اوهام تازه ، درهمان « آ موزه روشنت ، درهمان سرچشمه روشنی ات » ، خلق میکنی .
درک این اندیشه درگستره فرهنگیش ، انقلاب بزرگ اجتماعی و سیاسی و فکری و حقوقی وهنری میآفریند . ما باید بسیاری از اندیشه های مولوی و عطار و حافظ را، ازگستره ادبی وشعر وعرفان و هنرو مذهب ، به « گستره فرهنگ » انتقال بدهیم ، تا نیروی فورانی و زاینده آنها را، در سراسر دامنه های زندگی خود دریابیم . « به هرچه بازمانی ، بت است » ، عبارت بندی همان « اصل تحول در سرّ و مرکزهستی هرچیزی» است . وجوداین اصل تحول درسرّ و اندرون وفطرت ِ هرجانی وهرانسانی است، که « فلسفه آرزو و امید دراجتماع » ، برآن نهاده میشود .
تا امکان تحول نباشد ، آرزو، نمیتواند پرورده شود . با « محال سازی» آرمانها ، آرزو کردن ، عملی ، خام وکودکانه و خوارشمرده میشود . ازهرجا و ازهرچه ، امکان تغییر پذیری گرفته شد ، درآنجا و درآن چیز، آرزو و امید ، نابود ساخته میشود. داستانهای کیکاوس درشاهنامه ، داستانهائیست که برای « محال ساختن آرزوها » ازموبدن زرتشتی ، ساخته شده است . چون « کاوس » ، پیکریابی « اصل آرزوها » درفرهنگ ایران بوده است . به ویژه داستان پروازش به آسمان ، برای شناخت راز آسمان ، محال ساختن « معراج انسان در بینش و اندیشیدن » است ، که فروزه ضمیرو بُن ِ انسان درفرهنگ سیمرغی بود . هیچ انسانی ، جز زرتشت ، توانائی معراج و همپرسی با اهورامزدا را ندارد . مرغهای چهارپرضمیر، درآشیانه های ضمیرهمه انسانها، بی هیچ سروصدائی ، قتل عام میشوند . رسیدن به بینش متعالی ، یک آرزوی محال است ، یک گناه کبیره است . اینست که مولوی ، میگوید هرکسی از« آل رسول الله » هست ، میتواند مانند او، به معراج برود . این عقل ملول است که این کار را درانسان ، محال ساخته است :
ملولان همه رفتند ، درخانه ببندید
برآن « عقل ملولانه » ، همه جمع بخندید
به معراج برآئید ، چو از « آل رسولید »
رخ ماه ببوسید ، چو بر بام بلندید
چواو(= محمد )، ماه شکافید( شق القمرکنید) ، شما ابرچرائید
چو او چُست و ظریفست ، شما چون هلپندید ...
رسیدن به آرزوها و آرمانها و به « بینش مستقیم حقیقت وآمیزش با خدا » ، محال ساخته میشوند ، تا کسی ، آرزو نکند، و بی آرمان باشد ، و آرزو کردن و آرمان پروردن را ، کاری پوچ و بیهوده و بی معنا و بی ارزش بداند ، و تسلیم « واقعیات موجود دراجتماع و سیاست و دین و تاریخ و اقتصاد » گردد .
« معراج » ، یک خرافه نیست که زدوده شود ، بلکه « اصل رابطه یافتن مستقیم ،با حقیقت یا با خداست» ، که برای همه انسانها ، جز یکی ، محال ساخته شده است . با خرافه زدائی ، معراج درمورد یک شخص ، معراج ، به طور کلی ، بی ارزش وبی اعتبار میگردد . درمعراج ، مسئله ارتباط مستقیم هر انسانی با حقیقت ، نهاده شده است . چنین گونه خرافه زدائی ، نابود ساختن ارتباط مستقیم انسان با حقیقت است . درحالیکه مسئله بنیادی ، عمومی دانستن معراج برای همه انسانهاست .
« مـعـراج » ، پیوستن سیمرغ درون انسان، یا ضمیر انسان، با اصلش هست . محال ساختن معراج برای همه انسانها ، ُکشتن سیمرغ درون انسان ، یا کشتن خدا درانسان، یا « ریشه کن کردن بُن ازخود انسان » ، ویا« سوختن سمندردرآشیانه درون خود انسان » است.
انسان موقعی « معقول فکرمیکند ، و عقل دارد » ، که هرچه ( اندیشه ، موازین اخلاقی ، مذهب ، عقیده ، سیستم حکومتی و اقتصادی ... ) دراجتماع ، قدرت خود را تثبیت کرده است ، به کردار« دگرگون ناشونده » بپذیرد . رابطه مستقیم انسان با خدا یا حقیقت ، که چیزی جز« آمیختن انسان با بُن کیهان درخود » نیست ، محال شده است ، و کسی عقل دارد که این محال را بپذیرد . درتاریخ بیهقی میآید که » مرد ... آنست که آرزوهای محال را بنشاند » . درگلستان میآید که « پدرگفت ای پسر، خیال محال ازسر بدرکن » . محال ، بقول منتهی الارب « سخنیست که سروبن ندارد » . محال ، امر ناشدنی و ناشونده و امکان نا پذیر است .
ولی محال ، از ریشه « حال » برآمده است ، که با گوهر « تغییر یافتن و شدن و دگرگون شدن » کار دارد . محال ، دست کشیدن از تلاش برای تغییر دادن چیزیست که نباید آنرا تغییر داد، و یا هرگز نباید آن ، تغییر بپذیرد، چون آن چیز، در گوهرش ( اراده الهیست + قانون تاریخست + سرنوشت یا بودنی کاریا نوشته مقدس است ) ، تغییر ناپذیر است . البته کسی که به اندیشه تغییر چنین چیزهائی میافتد ، کسیست که در کارهای ناشدنی میاندیشد، و طبعا نزد اجتماع ، اندیشه های باطل و بیهوده و ناصواب درسر میپروراند . « اندیشیدن بنیادی » ، درست ، اندیشیدن برضد « معقولات و واقعیات » است . اینجاست که با پدیده « دیـوانـه » در ادبیات ایران ، آشنا میگردیم . « دیوانه » عطار، درنبرد با معقولات و واقعیات رایج و متداول و پررونق اجتماع است .
تنها کسی که حق دارد و میتواند کارمحال بکند ، الله و یهوه و پدرآسمانی هستند . برای این خدایان ، کاری ، محال نیست . مثلا کسی را که نزد مردم ، هیچ سزاوی ندارد ، به قدرت میرساند ( تعزمن تشاء و تذل من تشاء ، قرآن در باره الله )
محل وقدر ترا کردگار، کرد افزون
هرآنچه کرد وکند کردگار، نیست محال ( سوزنی )
ولی مسئله ِهمین خدائی که برایش هیچ کاری ، محال نیست ، آنست که یک کار را به هیچ روی ، نمیتواند بکند و آن کار برایش محالست ، و آن اینست که « خودش را نمیتواند تحول بدهد» ، و ازحالی به حالی دیگر درآورد ، ونمیتواند خودش را تحول به گیتی بدهد ، و گیتی بشود ! برای او محال هست که به گیتی ، به انسان ، تحول بپذیرد . آسمانی هست ، زمینی بشود. ناگذراست ، گذرا بشود. حاکمست ، تابع و مطیع بشود . البته این محال ، گوهر الاهان نوری است ، چون ویژگی خدایان پیشین ، «آفریدن ، فقط در روند تحول خود آن خدایان ، بوده است » . الاهان نوری ، نمیتوانند ( برای آنها محالست)، جهان را از تحول دادن به خود ، بیافرینند . آنها ، فرسوی وجود خود ، و غیر از وجود خود ، خلق میکنند . آنها ، همیشه « نابرابر با خود » را خلق میکنند . آنها ، همیشه فروتر، کم ارزشتر، بی اصل تر، حقیرتر ازخود را خلق میکنند . این روش ِ تعقل هرقدرتمندیست ، که هنوز هم در جهان سیاست ، معتبراست .
چنین الاهی ، نمیتواند خودش را از حاکم به مطیع ، تحول بدهد . از معبود، عبد بشود .ازآسمان ، زمین بشود . خود ِآفتاب وروشنش ، سایه و تاریکی بشود . هرچیزی که در خارج ازوجواوست ، و بریده از خود اوست ، میتواند ، تحول بدهد ، اما خودش را نمیتواند تحول بدهد . این معجزه، برایش محالست. خدای نوری و ابراهیمی ، عجز در کردن این معجزه دارد ، که برترین معجزه هاست . این معجزه را فرهنگ سیمرغی ، میکرد ، بی آنکه نام معجزه به آن بدهد. خدا ، خودش ، هرچیزی را برابر با خودش میآفرید ، چون خودش ، تحول به آنچه میآفرید ، میشد . در حالیکه خدای نوری ،.خودش ، کامل است ، اگرخود را تغییر بدهد ، نقص وعیب میشود . خودش که ناگذرااست ، اگر تغییر بدهد ، گذرا و فانی وفاسد میشود . خودش داناست ، اگر تغییر بدهد ، نادان و جاهل میشود . خودش ، قادر است ، اگر خودش را تغییر بدهد ، ضعیف و عاجز میشود .اینست که او، بیرون ازخودش ، گذرنده ها وفاسدها و عاجزان و ضعفا و جاهلان و ناقصان را خلق میکند . او چیزی همانند خودش را نمیتواند خلق بکند ، چون دراینصورت ، رقیب وشریک پیدا خواهد کرد، و در قدرت و علمش ، کمال را از دست خواهد داد . داستان خلق آدم وحوا درتورات ، درست مسئله ، جدا شدن از اندیشه زنخدایان است که در آفریدن ، همانند خود رامیآفریدند . یهوه ، در این داستان ، از « خلق آدم » هراسان میشود ، چون آدم دراندیشه « برابر شدن و همگوهر شدن با یهوه » است ، و یهوه ، اورا از باغ عدن بیرون میکند ، تا آدم را از همگوهر یهوه شدن ، باز دارد .
« هبوط » ، برای محال ساختن راه تحول آدم ( انسان ) به خدا هست . « خوردن میوه از درخت » ، ویژگی « تحول دادن انسان به خدا » را دارد . با پیدایش ِ چنین تصویری از خدا ، « هستی و ذات و وجود وجوهر هرچیزی » ، آن بخش تغییر ناپذیر وثابت و پایدارآن چیزشد . این دو اندیشه ، همزاد هم بودند . انسان ، یک « فرد، هست » ، چون یک بخش تغییر ناپذیر و ثابت و پایدار دارد . بسیاری اندیشه ها هستند که « باهم پیدایش می یابند » ، هرچند که سپس کوشیده میشود ، یکی از دیگری ، جدا ساخته شده و بدور انداخته شود .
|