سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در آرمان گرائیِ تاریخیِ ما


مهرداد رفیعی


• هدفِ این نوشته: نقد و نگاهی است از دیدگاهی متفاوت بر ماجرائی که در گذشته ای نه چندان دور بر ما رفت که می توانست و می بایست به راهِ بهتری رفته باشد. کجا، چرا و چگونه به بیراهه رفتیم؟ منظور، کنار زدنِ پرده هایِ تعارف است، نقدِ مکتبِ فکریِ یکدیگر و بیانِ آرام آنچه در سر داریم بدور از هیجان و خشونتِ تاریخیِ مان ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱ بهمن ۱٣۹۰ -  ۲۱ ژانويه ۲۰۱۲


هدفِ این نوشته: نقد و نگاهی است از دیدگاهی متفاوت بر ماجرائی که در گذشته ای نه چندان دور بر ما رفت که می توانست و می بایست به راهِ بهتری رفته باشد. کجا، چرا و چگونه به بیراهه رفتیم؟ منظور، کنار زدنِ پرده هایِ تعارف است، نقدِ مکتبِ فکریِ یکدیگر و بیانِ آرام آنچه در سر داریم بدور از هیجان و خشونتِ تاریخیِ مان.
در موردِ تعارف و مبالغه هایِ تاریخیِ ما، به چند جمله از کتاب امیر کبیر و ایران، شاهکار دکتر فریدون آدمیّت اشاره میکنم؛
” پایه‍ی تمام این استدلالهایِ حاجی* مخدوش است. از صرف و سودِ دولت ایران سخنی نمی گوید. همه‍ی تعارفات و تکلّفات بیمزه‍ی مرسوم در نامه نگاریِ خصوصی را از قبیلِ دردسر و زحمت دادن و تصدیع کشیدن و ......“ ص ۱۳۰
* منظور حاج میرزا آقاسی صدرِاعظمِ محمّد شاه در دورانِ حسّاسِ مذاکرات نمایندگان ایران عثمانی در ارزنه الروم میباشد.
و پیرامونِ هیجان و خشونتِ تاریخیِ ما اینکه؛ آغا محمّد خان قاجار پس از رسیدنِ به قدرت، دستور میدهد تا جنازه‍ی کریم خانِ زند را – که با وی نسبتِ سببیِ خانوادگیِ هم داشته – از قبر در آورده و در پائینِ پلّه هایِ کاخِ او دفن کنند، تا هر روز چندین بار بر سرِ مُرده راه رفته و تحقیرش کند. یکی از نخستین کارهایِ رضا شاه پس از به دست گرفتنِ قدرت، خراب کردنِ تعدادی از کاخ هایِ قاجار بود – امروز از آن مجموعه، تنها عمارتِ شمس العماره و کاخِ گلستان باقی مانده اند و سپس آرامگاهِ خودش به همتِّ قومِ بعدی با خاک یکسان میشود. شاملو می آید و فردوسی را دراز میکند و پس از فوتش، عده ای می روند و آرامگاه او را خراب میکنند! ظریفِ نکته بینی که در سالهایِ اقتدارِ اتحّادِ جماهیر، از مسکو و لنینگراد بازدید کرده بود میگفت که کُمُونیست ها کاخهایِ سلطنتیِ دورانِ تزارها را آنچنان نگهداری میکنند که بازدید کنندگان از دفترِ کارِ پطرِ کبیر و اتاقِ مطالعه‍ی کاترین احساس میکنند که امپراتور هنوز در همان کاخ زندگی کرده و فقط برای قدم زدنِ کوتاهی از ساختمان خارج شده است. امّا در ایران، ما از نکته غافل مانده ایم که مجموعه‍ی کاخ هایِ سلطنتی، آرامگاه آن پادشاه و این شاعر همه دارائی، میراثِ فرهنگی و تاریخِ ما هستند که باید نگهداری و حفظ شوند، هر چند که شاید از این و آن یکی خوشمان نیآید. اینهاست که باید گفته و نوشته شوند به امید آنکه آیندگان به راهِ بهتری روند. باید از خود بپرسیم که چرا تجربه هایِ مردمِ ما هیچگاه از نسلی به نسلِ بعدی منتقل نشده؟
چرا ما در این مسابقه‍ی جهانیِ فوتبال، همواره جهتِ میدان را اشتباه گرفته و به خودمان گُل زده ایم؟ ریشه هایِ این اشتباه گرفتن هایِ پی در پی و همیشگی در کجاست؟
ثبتِ رویدادها: میدانیم که ما ایرانیان – و سایرِ ملّت هایِ خاورِمیانه هم - با یاداشت هایِ روزانه، ثبتِ دقیقِ رویدادها، تاریخ نگاری (و نه داستان سرائی) آنچنان دلبستگی و آشنائی نداریم. میدانیم که تاریخِ ما را هِرودُتِ یونانی نوشت و کارهایِ مولانا، خیّام، سعدی و حافظ را هم برای نخستین بار غربی ها جمع آوری، تحقیق و چاپ کردند. کاوشِ در آثارِ باستانیِ ما را هم پروفسور گیرشمَنِ فرانسوی آغاز کرد و سپس پروفسور پوپِ آمریکائی آن را ادامه داد. کار در تمامِ این زمینه ها برایِ ما، قدم گذاشتن در وادیِ تازه ای بود و ناچار بودیم راه را یاد بگیریم تا در چاه نیفتیم. بدبختانه در خیلی از جاها نه تنها حاضر نشدیم که الفبایِ تازه را یاد بگیریم بلکه کوشندگانِ راه را هم تحقیر کردیم.
من تا پیش از بزرگانی چون علی دشتی، حسنِ تقی زاده، علاّمه‍ی قزوینی، بدیع الزمانِ فروزانفر، ذکاء الملک فروغی، دکتر فریدون آدمیّت و دکتر عبدالحسین زرّین کوب، کارهایِ علمی و تحقیقیِ زیادی را که از خودمان باشد به یاد نمی آورم و امید که این ناشی از کم سوادیِ نگارنده باشد.
سالها پیش در کتابی، از بیگانگیِ ایرانیان با وقت و تاریخ نگاری میخواندم که آغامحمّد خانِ قاجار مردِ با سواد و کتابخوانی بود. او همیشه حتّی در جهبه هایِ جنگ تعدادی کتاب را با خود به همراه میبرد و شخصی هم مأمور بود که شب ها پیش از خواب، برای او کتاب بخواند. همان شبی هم که در اردوگاهِ و در خیمه‍ی خود کُشته شد، آن شخص تازه از چادرِ پادشاه خارج شده بود. نویسنده سپس نتیجه گرفته بود که با تمامِ این حرفها، هیچکس تاریخِ دقیقِ ترورِ این پادشاه را، که خاندانِ وی حدودِ یک و نیم قرن بر ایران حکومت کردند نمی داند. اینکه این داستان واقعیت دارد یا نه، اهمّیتی ندارد امّا حقیقت غیرِ قابلِ انکاری در پسِ آن نهفته است و آن بی توجّهیِ تاریخیِ ما به تاریخ و تاریخ نگاری است.
باز هم نکته ای از همان کتاب:
” آنچه تاریخ نگارانِ ما در باره‍ی مذاکراتِ سیاسی ارزنه الرُوم مرقوم فرموده اند، یکسره بی مغز است. حتّی مدت آنرا هم هیچکدام به درستی ثبت نکرده اند. و اینکه مولفِ ناسخ التواریخ نوشته: وزیر نظام «سه سال و چند ماه در ارزن- الروم اقامت داشت» حسابش خطاست“. امیرکبیر و ایران، ص ۷۶.
مذاکراتِ سیاسیِ اَرزِروم، مربوط به نیمه‍ی قرنِ نوزدهم است یعنی زمانی که مطبوعات، چاپخانه ها، شرکتهایِ کشتیرانی، بیمه، بانکها، راه آهن و غیره سالیانِ زیادی بود که در دنیایِ جدید آغاز به کار کرده و سیستمِ پارلمانی و اداری در بسیاری ازکشورهایِ اروپائی و نیز آمریکایِ شمالی، به اصطلاح جا افتاده و دانشگاه هایِ سیصد و چهارصد ساله در اوج شکوفائیِ خود بودند.
بیگانگیِ با زمان؛ ما هنوز هم وقت و ساعت را دوست نداریم. دیر رسیدنِ و البتّه گاهی هم اصلا" نرسیدنِ ما ایرانیان بر سرِ قراری و یا به دعوتی و در انتظار نگه داشتنِ میزبان و بقیه‍ی مهمان ها، برایِ همه‍ی ما داستانِ آشنائی ست که بعدا" به ریشه هایِ کُهنِ این عادت خواهیم پرداخت – در همین زمینه می توان به نبودنِ بُرج ساعت در مکان هایِ عمومی مثلِ خیابان و میدان و سر درِ ساختمانِ شهرداری و غیره در شهرها نیز اشاره کرد، که خود نشانی از بی علاقگی و یا بی نیازیِ مردم به دانستنِ وقت می باشد، گوئی که زمان هنوز برایِ ما متوّلد نشده است.
در اروپایِ پیش از عصرِ جدید نیز مانندِ سایر کشورهایِ جهان، روستائیان و کشاورزان به روال و روشِ آن روزگار، نیازی به دانستنِ وقتِ دقیق نداشتند. زمانِ تغذیه‍ی دام، دوشیدنِ شیر، کشتِ دانه و برداشتِ محصول همگی بر اساسِ فصل و طلوعِ خورشید و برای قرن ها پاسخگویِ نیازهایِ آن جوامعِ ابتدائی بود. استفاده از ساعت به عنوانِ وسیله ای برای دانستنِ وقت، از پدیده های شهرنشینی و به گونه ای از پس آمدهایِ انقلاب صنعتی است. ایجادِ کارخانه ها، استخراجِ معادنِ ذغال سنگ، ساختنِ راهِ آهن، بندر، کشتیرانی، تجارتِ خارجی، و تغییراتِ بنیادی در ساختارِ جامعه که ناشی از روشِ تازه‍ی زندگی بود، سببِ پیدایشِ نیاز به انجامِ کارهایِ مشخصّی در زمان هایِ معیّن در طولِ شبانه روز شد. کارگرانِ بندر و بارانداز، کشتیرانی، ایستگاههای قطار، کارخانه ها و نیز معدنچیان که کارِ خود را در زمانِ خاصی آغاز میکردند، در زمانِ مشخصی هم به شیر، نان و غیره نیاز داشتند. در این دوران است که هم آن دامپرورِ روستانشین و هم آن روستائیِ کارگرِ کارخانه و معدن شده، ناگزیر از درک و پذیرفتنِ مفهومِ زمان می شوند. مفهوم و اهمیّتِ وقت – زمان - در اروپا، به دنیا آمد و از آنجا که پدیده ای بومی بود مردم به آسانی با آن خو گرفته، با هم رشد کرده و بزرگ شدند، در حالیکه شرائط برایِ ما و در سایر کشورهایِ خاورِمیانه به گونه ای دیگر بود. تمامِ آن دستاوردهایِ جهانِ صنعتی برایِ ما، مفاهیمی وارداتی و بیگانه بودند، ما ناگهان خود را چشم در چشمِ موجودِ عجیبی یافته که نمیدانستیم چگونه آنرا رام، دست آموز و از همه مهمتر اینکه خانِگی اش کنیم. و این درست در همان زمانی بود که اروپا سوارِ بر همین جانورِ عجیب بسرعت می تاخت و فاصله اش را با ما بیشتر و بیشتر میکرد.
در طبیعت تشکیلِ رگه هایِ مواد معدنی مثلا" ذغالِ سنگ، نفت و یا طلا در لایه هایِ عُمقیِ زمین ، پدیده ای است بسیار کُند، آرام و نیازمندِ شرائطِ محیطی نظیرِ رطوبت، درجه حرارت مناسب، بودن و یا نبودنِ عناصر شیمیائیِ خاص دیگری در خاک و غیره. عینِ همین رَوَند در تمامِ دگرگونی هایِ جوامعِ انسانی نیز رُخ میدهد. تحولّاتی که به بیداری و آغازِ عصرِ روشنگری در اروپا انجامید، حاصلِ چندین قرن تلاشِ فلاسفه، شُعرا، نویسندگان، روحانیتِ دِگر اندیش و دانشمندانِ علوم تجربی بود. اروپا این مائده‍ی آسمانی را با هزینه‍ی بسیار سنگینی زمینی کرده و آنرا رایگان به دست نیآورده است. متفّکرین، کشیش های پیشرو، و نویسندگانِ جسورش را گردن زده و در آتش سوزانده بودند. اروپا هزاران هزار جوانِ خود را در برخوردهایِ عقیدتی و کارگرانِ بیشماری را در اعماقِ معادنِ ذغالِ سنگ و بر عرشه‍ی تخته پاره هائی بنامِ کشتی هایِ اکتشافی بر پهنه‍ی اقیانوس هایِ جهان از دست داده و ماتم زده بود. امّا همین اروپایِ خشمگین و عزادار در جریانِ آن کشمکش هایِ طولانی آبدیده شد و به این واقعیت رسید که فرصتِ طلائیِ بهره برداری از آن معادن طلا و رگه های ذغالِ سنگ، فرا رسیده چه این فرصت که هر روز تکرار نمیشود. چه کسی میداند که فرصتِ برداشت از معدنِ بعدی چند قرنِ دیگر خواهد بود؟ پس آنگاه که از جَرَس و گرد و خاکِ کاروان بیدار شد، بر خاسته و سوارِ بر هر چه که دید از کجاوه، اسب و خر و قاطر شد و به کاروانیان پیوست. و بدینگونه بود که اروپا به دورانِ واقعیت و خِرَد گرائی قدم نهاد.
امّا از طرفِ دیگر و در اینسویِ جهان، ما به امیدِ تکرارِ همین پدیده ها، در خوابِ غفلت مانده و شَبحِ کاروان را که در گرد و غُبارِ صحرا بتدریج مَحو و از ما دور میشد، سَرَابی پنداشتیم. ما دنیا را جدّی نگرفته آنرا تماشاخانه ای و خود را بازیگری در حالِ تمرین برایِ زندگیِ جاویدِ بعدی دیدیم. و آنگاه که برخاستیم، کاروان رفته و آتشی هم از آن بر جای نمانده بود.   
و سُخنی با جوانان: امروز جوانانی که کم و بیش هم سنّ و سالِ فرزندانِ من هستند، شاید این نوشته ها را هذیانهایِ سالهایِ پیری بخوانند. بد نیست یاد آوری کنم که هدف از نوشتنِ این مطلب نه توهین به آموزگارانِ نسلِ ما است و نه کم ارزش جلوه دادنِ کارشان که اطمینان دارم آنها بهترین راهی را که می دانستند به ما نشان دادند. ولی ما به خاطرِ آن آموزش ها و دلائلِ دیگری که از آنها خواهم گفت، ندانسته و نا خواسته به بیراهه ای رفتیم که نسلِ شما تاوانِ آنرا به گرانترین بها پرداخته است. ما به خاطرِ این سهل انگاری، به نسلِ شما بدهکاریم.
ما امروز بیش از هر زمانِ دیگری به کارِ فرهنگی نیاز داریم، نه تنها ناگزیریم بلکه وظیفه داریم که از هرچیزی بنویسیم، از خاطراتِ کودکی و جوانی گرفته تا ویژگی هایِ روستا، محلّه و شهری که در آن به دنیا آمده و یا بزرگ شده ایم. از پدرانِ مان گرفته تا داستان هائی که مادران شب هنگام در گوشِ کودکانِ خود زمزمه میکردند، از لباس، رقص، داستانهایِ فولکلور، غذا و بازی هایِ محلّی، از تعزیه گرفته تا جشنِ نوروز که اینها همه میراثِ فرهنگیِ زادگاهِ ما هستند. خدمت هائی که ایرانیان به گنجینه‍ی تمدّن بشر کرده اند را درست بخوانیم، بشناسیم و بدانیم، نه آن گونه که " رُستم یَلی بود در سیستان". تا آنجا که تاریخ به یاد می آورد، ما همواره مردمی آرمان گرا بوده – و از آن چه زیان ها که ندیده ایم - که بازتابِ آن در اسطوره، افسانه و شعرِ ما به فراوانی دیده می شوند.
ما بسیاری از آرمان هایِ خود را واقعیت و حقیقت پنداشته و در حسرتِ رسیدنِ به سرابِ جامعه ای یوتاپیائی، تا بیکرانِ مرزهایِ اندیشه تاخته ایم. از حماسه‍ی رستم و سهراب گرفته تا اسطوره‍ی سیاوش و آرزویِ شکافتنِ سقفِ فلک به امید ساختنِ طرحی نو. و آنگاه سرخورده از آدم، در یأس و حِرمان سرودیم که ”عالمی دیگر به باید ساخت و از نو آدمی“. اینها گنجینه‍ی ادبیات، زبان، هویتِّ ملّی و میراثِ فرهنگیِ ما هستند، نه دستورِ زندگیِ روزمره.
آیا دیدگاه هایِ واقع بینانه و زمینی تری که در کارهایِ نظامیِ گنجوی و مولانا دیده می شود، می تواند تحتِ تأثیرِ زندگیِ آنها در محیطی همجوار با فرهنگ و فلسفه‍ی کاملا" متفاوتِ رُوم بوده باشد؟
ما تاریخِ خودمان را خوب نخوانده و گرفتارِ بد فهمیِ تاریخی شده ایم. چگونه میتوان بدون شناخت و دیدنِ ریشه هایِ مسائل و مشکلاتِ جامعه برای آنها پاسخِ درستی یافت. اگر تاریخ را درست خوانده بودیم، می دیدیم که ریشه‍ی تسلیم و رضا و باور هایِ قضا و قَدَری، در اندیشه هایِ کهنِ ایرانی- زُروانی است و از عربستان نیآمده. نامه‍ی رستمِ فرخّزاد فرمانده‍ی سپاهِ ایران را به برادرش، در شاهنامه میخوانیم ؛
بدانست    رُستم،      شُمارِ سپهر    ستاره    شُمَر    بود با داد و   مِهر
همین گفت کین رَزم را روی نیست      رَهِ آبِ شاهان بدین جُوی نیست
و سپس می گوید که؛
کَزین پس زیان آید از تازیان            ستاره نگردد مگر بر زیان
همین بیتِ آخر، نتیجه گیریِ همه‍ی داستان است، رستمِ فرخزاد که با ستاره شناسی و اُسطرلاب آشناست، آینده را پیشگوئی کرده و به برادرش می نویسد که عاقبتِ خوشی را در این نبرد نمی بیند و میگوید که گردشِ ستارگان بر شکستِ ما (ایرانیان) دلالت دارند. یعنی که سرانجامِ این جنگ، پیشاپیش تعیین شده و ما قادرِ به تغییر دادنِ آن نیستیم. این بینش و مکتبِ فکری - تسلیمِ محض – و باورِ به سرنوشت، از آنِ ما بود و نه عرب هایِ اشغالگر. همانگونه که آن کاشی کاری ها، باغ هایِ مرکبّات و سبکِ معماریِ کاخ هایِ کُوردوبا و گرانادایِ اسپانیا و آنچه را که امروزه اروپائیان، معماریِ اسلامی می نامند از ایران آمده بودند و نه از عربستان. در آن روزگاران بسیاری از اعرابِ شبه جزیره – چنانکه امروز هم – شهر نشین نبودند چه رسد به آنکه سبکِ معماری داشته باشند. از نخستین نیازهایِ ابتدائیِ تحوّل و پیشرفت در سبکِ ساختمان و معماریِ هر قومی، یکی شهر نشینی است و دیگری داشتنِ مصالحِ گوناگونِ ساختمانی و نیز تنّوعِ آب و هوایِ منطقه‍ی محلِ سکونتِ آنها. اقوامِ بدَویِ ساکنِ آن بیابان هایِ شِنزار با دمایِ هوایِ تقریبا" یکسان در طولِ سال و نداشتنِ مصالح، نه امکانِ خانه سازی را داشته اند و نه نیازی به آن.
نه آن باورهایِ مذهبی- فلسفی مایه‍ی شرمندگیِ ماست و نه آن خدمت ها که به فرهنگِ بشری کردیم سببِ برتریِ مان، که ما نیز بازیگری بوده و هستیم از خیلِ بازیگرانِ بی شمارِ این صحنه‍ی جهانی، نه چیزی کمتر و نه بیشتر. اگر تاریخ را درست خوانده بودیم، آنگاه فرا گیری از سایرِ مردم و فرهنگ هایِ بیگانه را تحقیر نکرده و روی آوردنِ به جهانِ مُدرن- صنعتی را شکست نمی دیدیم. همه‍ی پدیده هایِ نوین را عامل و بانیِ توسعه‍ی استعمار، استثمار و غرب زدگی نمی خواندیم و آنچنان به سنّت هایِ دیرینه‍ی خود نمی چسبیدیم که در تلاشِ آغازی دیگر و اختراعِ دوباره‍ی چرخ باشیم. به جایِ دیدنِ کارخانه ها به عنوانِ تکنولوژیِ وابسته‍ی وارداتی و پیشقراولانِ سرمایه داریِ جهانی، زبانِ آنرا می آموختیم و از درآمدِ نفتِ مان بسیاری از آنها را وارد و نصب میکردیم.
اگر تاریخ را درست خوانده بودیم، ارزیابی هایِ ما آرام و پخته بودند و نه این چنین شتابزده و خشن.
آنان که روشِ آبیاریِ باغهایِ قدیمی را در ایران دیده، به یاد می آورند که چگونه آبِ تمیز بوسیله‍ی جوی و یا نهری از راهِ سوراخی که در پایِ دیوار بود واردِ باغ میشد، اینجا محلِّ شنا و بازیِ کودکان بود. این آب پس از سیراب کردنِ درختان در حالیکه شاخه و برگ هایِ خشکیده و سایر زباله هایِ باغ را با خود برداشته و آلوده شده بود، از سوراخِ دیگری از باغ خارج میشد، اینجا دیگر محلّ شنا و بازی کردن نبود. بیشترِ آن دست آوردهائی که از تمدّنِ غرب به ایران آمده بودند، نه از راهِ ورودی، بلکه از راهِ فاضلاب وارد شده و آنهم پس از آلوده شدن. این نکته را دکتر رعدیِ آذرخشی به زیبائی بیان کرده که:
حُسن و هنرِ غرب فرا نگرفتیم                      هر عیب که داشت از پیِ آن رفتیم
خود را به خطا "غرب زده" خوانده و لیک         از "خود زدگی" و عیبِ خود، کم گفتیم      
اینگونه میشود که نویسنده و شاعرِ ما، افسانه و اسطوره را رویدادهایِ تاریخی انگاشته، سیگاری بر دست و لَب و در هیبتی روشنفکر مأبانه و با ژست هایِ سارتر گونه، حکیمِ بینوایِ توس را درازمیکند. یادمان رفته که اگر فردوسی نبود، من و تو امروز زبانِ یکدیگر را نمی فهمیدیم، دستِ کم این اندازه را همه‍ی ما وام دارِ او هستیم. آنگاه بحث راه می اندازد که کدام یک از آنها قَمِه زنِ حکومت و شاه بوده اند، کاوه‍ی آهنگر و یا ضحّاک ؟ و چه زحمتی به خود، شنونده و خواننده میدهد تا باوَر کنند که هدفش مبارزه با بُت پرستی بوده و نه ترسِ از مَحو شدن و رفتنِ از یاد و خاطره ها.
این روشِ نگاه کردن به اسطوره ها، به این می ماند که در تحلیلِ داستانِ زیبایِ آشنائیِ رودابه و زال و نخستین دیدارِ آنها، به محاسبه هایِ فنّیِ مقاومتِ مصالح بپردازیم. و اثباتِ اینکه آیا گیسوانِ رودابه میتوانسته آنچنان محکم و به قدر کافی دراز بوده باشند که از مهتابیِ کاخِ پدرش مِهراب شاهِ کابلی، به زمین رسیده که پهلوانِ درشت اندامی نظیرِ زال آنها را به مثلِ طناب محکم گرفته و همانندِ کوماندو هایِ تَکاور از بُرج و بارویِ کاخ بالا رفته و خود را به معشوقه رسانیده باشد ؟ و یا در اساطیرِ یونان بخواهیم بر پایه‍ی دانشِ فیزیک با اندازه گیریِ نیروئی که بر پاشنه‍ی پایِ آشیل وارد شده، ویژگی و اندازه‍ی کمانِ تیر انداز را محاسبه کنیم. و نیز اطلس چگونه میتوانسته کُره‍ی زمین را بر دوش گرفته باشد و یا اینکه گُرزِ رستمِ خودمان هفتاد مَن بوده و یا هفتصد مَن و یا چگونه ممکن است که تیری از کمانِ آرش بتواند آنقدر دور بروَد تا مرز کشوری را تعیین کند؟ اینها همه اساطیر و افسانه اند و نه رویدادهایِ تاریخی. ملتّ ها و به خصوص آنها که در گهواره‍ی سرزمین هایِ کُهنی نظیرِ ایران زیسته و از فراز و نشیب هایِ بیشمارِ روزگاری بس طولانی جانِ سالم به در بُرده و بر جای مانده اند، روانشناسیِ ویژه و بسیار پیچیده‍ی خود را دارند. این خصوصیاتِ فرهنگی- روانشناسی- اجتماعی، در گُذرِ آن تاریخِ طولانی و تحتِ تأثیرِ عواملی نظیرِ شرائطِ جغرافیائی منطقه‍ی ، منابعِ طبیعی، آب و هوا، اقوامِ همسایه، باورهایِ مذهبی و غیره شکل گرفته اند.
نسل هایِ آینده به کارِ فرهنگیِ امروزِ ما نیاز دارند. نوشته هایِ امروزِ ما، کتاب هایِ تاریخِ فردایِ آنها خواهند بود. تنها در این صورت است که آنان خواهند توانست خود را به درستی بشناسند، نه در برابر فرهنگ هایِ دیگر احساسِ کوچکی کنند و نه در وطن خواهیِ خود، به ورطه‍ی شوُوینسم بیفتند.
ما قرن هاست که خود را طاووسِ عِلییّن پنداشته و به هر تَرفندی کوشیده ایم تا دنیا را به راه و شکلِ خودمان در آوریم. ما به دلائلِ بی شمارِ جغرافیائی- فرهنگی، اسیرِ یک توّهم تاریخی شده و در گودالی افتاده ایم که بالا رفتنِ از دیواره های بسیار صاف و لغزنده‍ی آن نیازمندِ تدبیر و خِرَد است، نه زور. بدبختانه ما قرن هاست که راهِ زور را برگزیده و در پیش گرفته ایم.
یکی از رویداد هایِ خجسته‍ی دورانِ کنونی، گسترشِ کامپیوتر و شبکه‍ی جهانی اینترنِت است که با برداشتنِ مرزهایِ زمان و مکان، راههایِ تازه ای را در تماسِ با یکدیگر و نیز دستیابیِ به اسناد و مدارکِ تاریخی در دسترسِ همگان قرار داده است.
در ایران، برایِ نخستین بار و از بیست سالِ پیش کارِ فرهنگیِ عظیمی آغاز شده و علیِ دهباشی، سردبیر و صاحب امتیازِ کِلک و سپس بُخارا به چاپ و انتشارِ گفت و گو با نویسندگان، صاحبنظرانِ جامعه شناسی، تاریخ، فلسفه، ادیان، فرهنگِ فُولکلور و غیره دست زده است. شماره هایِ ویژه ای هم به فلاسفه، شاعران، هنرمندانِ تئاتر و سینما گران، خط نویسان، گرافیست ها و نویسندگان بزرگِ داخلی و خارجی اختصاص داده شده است. این کارِ بزرگ، تمامِ حوزه‍ی گسترده‍ی فرهنگ، ادب و زبانِ فارسی را از ایران تا فلاتِ پامیر، افغانستان، تاشکند و بخارا و سمرقند در نَوردیده است. شبهایِ بُخارا، با شرکت و حضورِ نویسندگان و شاعران، فلاسفه و سفیرانِ خارجیِ مقیمِ در تهران، تصویرِ واقعیِ فرهنگِ ایران را به دور از جنجال و هیاهو هایِ رایجِ زمان نشان داده و در تاریخ ثبت کرده که کاری است کارِستان و گنجینه ای مُستند برایِ نسل هایِ آینده. در اینجا حتما" باید به کارِ فرهنگیِ ستُرگ دیگری نیز ارجِ فراوان نهاد و آن کوشش هایِ گرانقدرِ دکتر حبیب لاجوردی در طرحِ تاریخِ شفاهیِ ایران – مرکز مطالعاتِ خاورمیانه، دانشگاه هاروارد – است. کارِ ایشان در ضبط، چاپ و انتشارِ گفت و گوهائی که با فرهنگیان و دولتمردانِ گذشته‍ی ایران داشته اند، منبعِ گرانبهای دیگری برایِ نسل های بعدی خواهد بود.
پدرانِ ما: واقعیت آن است که پدرانِ ما یعنی متولّدینِ سالهایِ ۱۲۸۵ تا ۱۳۰۵ خورشیدی، یا بیسواد بودند و یا حداکثر تا دوره‍ی شش ساله‍ی ابتدائی را خوانده بودند، شرائطِ مادرانِ ما از اینهم اَسفناک تر بود – البتّه خوانندگان به این نکته عنایت دارند که بحث بر سرِ اکثریت است و نه استثناء ها - در آن دورانِ موردِ بحث، قدیمی ترین دانشگاهِ ما هنوز پنجاه ساله هم نشده بود. و نسلِ ما که در حدودِ سال هایِ ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۵ به دنیا آمده، نخستین نسلی است که دوره هایِ ابتدائی و دبیرستان را به پایان رسانیده و شاید به دانشگاه هم راه یافته باشد.
برگشتی به سالهایِ چهل و پنجاه: آن گفت و گویِ با ایرج که در آغاز از آن برایتان گفتم مرا به چهل سالِ پیش بُرد، و روزگارِ جوانی. آنروزها که دکانِ بحثهایِ اجتماعی-سیاسی پُر رونق بود و تنورِ آن بسیار گرم. آموزگارانی هم داشتیم که بیشترشان آدم را به یادِ جمله ای می انداختند که از فِرِدریش نیچه نقلِ قول شده و آن اینکه: باورهایِ محکم و قاطع بیشتر از دروغ، حقیقت را تحدید می کنند. و همین باورهایِ قاطع و محکمِ سیاسی و یا مذهبی هستند که مثلِ ویروسِ اِیدز تویِ عمقِ وجودت و یا میکروبِ سِل در زیرِ خاک درونِ پرده ای که دورِ خود ساخته، آرام نشسته و نشانی هم از وجودشان نمی بینی. البته شاید هم که خودت آن پرده را ساخته ای و خبر نداری. آنها شاید تا سالها درونِ آن پرده دوام بیآورند. خودت هم نمیدانی یعنی متوجه نمیشوی که هنوز آنجا هستند چون چیزی نشان نمیدهند.
این پدیده چیزی است مثلِ حضورِ موریانه در عُمقِ تنه‍ی درخت و پایه و ستونهایِ چوبیِ ساختمان. شنیدنِ صدایِ آرام و همهمه مانندی که از جُنب و جوشِ موریانه ها بر می خیزد، در پس زمینه ای همراهِ با قیل و قال و در فضائی مملوِ از انواعِ صداهایِ دیگر ممکن نیست. شخص به آرامشِ درون و سکوتِ محض نیاز دارد تا آنرا بشنود. آنگاه و در فضایِ شلوغ و پُر همهمه‍ی درونِ خود و نبودِ آرامش است که بحث هایِ تازه و روشنفکرانه راه میاندازی، ریش ات را از ته می تراشی، ممکن است حتّی روسری و چادر را هم از سرت برداری و خلاصه از بیرون کلّی فرنگی مآبی. یواش یواش باورت میشود که رها شده و جَسته ای شاید به خودت تبریکی هم بگوئی. تا آنکه ناگهان مشکلی پیش آید و اوضاع آشفته شود، به اندک سرما خوردگی و ضعیف شدنِ بدن ات. آنوقت است که سر و کلّه‍ی همان میکروب یا ویروس دوباره پیدا میشود ، بقیّه‍ی داستان هم که روشن است و چه نیازی به یاد آوریِ آن - و تو هنوز در همان زندانِ باورهایِ محکم و همیشگیِ ات هستی - گیرم که حالا زندان بان را به نامِ دیگری بخوانی، ولی نقشِ زندان بان همان است که بوده، و مگر آن برایِ تو که با زندان خو گرفته ای تفاوتی دارد ؟ مشکل بر سرِ اِیسم زدگی هایِ مُزمن است و نه بر سرِ درستی و نا درستیِ آنها، خوبی و یا بدیِ آئین ها و مکتب ها. مشکل بر سرِ قلمرویِ نفوذ و محدوده‍ی حضورِ آنهاست. آنگاه که مثلِ هَمزاد ی با وفا از پیش از تولّد و تا پس از مرگ با تو باشند که دیگر مجالی برایِ آسوده نشستن و تفّکرِ در خلوتِ خودت نداری.
برگشتِ به خویش: در آن دوران بزرگترین دل مشغولیِ پاره ای از آن آموزگاران که سر مشق و اُلگو های نسلِ ما شده بودند یا مبارزه با غربزدگی، تکنولوژیِ وابسته، امپریالیسم، سرمایه داریِ جهانی بود و یا حفظِ سنّت و برگشتِ به خویش. ولی کدام خویش ؟ چرا که در میانِ مردمی مثلِ ما و با تاریخی به درازنایِ خودِ تاریخ حتما" بیش از یک خویش وجود داشت و دارد. تازه نا گفته نماند که هیچگاه همان خویش را هم به ما معرفّی نکردند، آیا خود میدانستند؟ و ما به برکتِ وجودِ همان هیجان زدگیِ تاریخیِ مان، چشم بسته به دنبالِ آنان می رفتیم بدونِ درنگی و مروری بر آنچه میکردیم.
بحثِ هایِ روزِ کافه تریای دانشکده نیز، همان کلیشه و تکرار ها بود و تلاشِ هر یک از ما در این که با ارائه‍ی مدارک و شواهدِ مستندتری تنورِ مجادله را داغ تر نگهداریم. هر کسی سعی داشت تا در حدِّ توانِ خود با شور و هیجانی بیشتر از آخرین سخنران، مُصیبت های ناشی از غربزدگی، دور افتادنِ اجباری از اصلِ خویش و نیازِ به مقابله با تکنولوژیِ وارداتی را یکبارِ دیگر به جمعِ شنونده یاد آوری کند. آن روزگار، دورانِ تماشایِ فیلم هایِ نبردِ استالینگراد و رَزمناوِ پوتِمکین در کویِ دانشگاه بود. آنگاه که در تعطیلاتِ تابستانی و بینِ تِرم، به ولایت بر میگشتیم، برایِ خانواده و دَر و همسایه از ماهی سیاهِ کوچولو می گفتیم و نون والقَلم و شلوارهایِ وصله دار و ارزیابیِ شتابزده. از زیان هایِ تهاجمِ فرهنگیِ غرب می گفتیم و ژاندارمِ منطقه و رهائی. و نگاهِ هاج و واجِ پدر که خسته از حُجره، بازار، مزرعه و صیفی کاری و شاید هم اداره برگشته بود، کنارِ حوض نشسته، سیگار یا قلیانی به دست و در انتظارِ دوستانِ هم مسجد و در این دلهره که نمازِ مغربِ شان قضا نشود. و مادر که کنارِ سماور بر جانمازِ خود نشسته، در آن پارادوکس به دعائی که مَسیحا نفسی از عالمِ غیب به در آمده تا مگر که عقلِ از دست رفته‍ی پسر به سرِش باز آید.
نسلِ سرگردانِ ما بینِ چند قطبِ آرمان گرا گرفتار آمده و در منگنه بود، حکومتی که همه مان را در چند قدمیِ دروازه هایِ تمدّنی بزرگ می دید، و بدونِ هیچ تعریفی که آن خود چگونه موجودی است ؟ آموزگارانی واله وشیدا امّا در خوابِ خوشِ مستی و بی خبر از جهانِ هستی. بیشترشان هیچ زبانِ خارجی را آنقدر نمی دانستند که منابعِ اصلی را بخوانند ولی کتاب هایِ زیادی را هم به فارسی ترجمه میکردند و بالاخره والدینی که حقوقِ دریافتیِ شان را از اداره‍ی دولتی پیش از پرداختِ خُمس و زکوه‍یِ شرعی، حلال نمی دانستند. و ما مَلَوان و جاشوهایِ این کشتی چقدر آسوده و بی خیال گوش به فرمانِ آن ناخدایانی بودیم که خودشان خواندنِ قطب نما را هم نمی دانستند. ما به اُمیدِ آنها بودیم، در صفِ انتظارِ نوبتِ مان در حماّمِ عمومی و دکانِ سلمانی، نشسته و مکتبِ اسلامِ مکارمِ شیرازی را می خواندیم و خواهرانِ ما که مُریدِ دکتر منوچهرِ کیمَرام شده بودند و مشتریِ پر و پا قرصِ ستونِ بر سرِ دو راهیِ ایشان در مجلّه‍ی زنِ روز. این نخستین نسلِ زنِ ایرانی بود که داشت از خانه خارج میشد. مادرانِ آنها به دستور، سلیقه و خواستِ پدرانِ خود ازدواج کرده بودند، و حالا این اولیّن نسلی بود که میرفت تا برایِ آینده‍ی خود تصمیم بگیرد ولی آیا به راستی راهنمائی هم داشت؟ در آن روزها سیمون دوبُوار و سارتر از اُلگو هایِ نسلِ ما بودند، شیفته‍ی آنها بودیم و البتّه بی خبر از یک فاصله‍ی زمانیِ چهار صد ساله. ما باور داشتیم که به هر حال روزگار، تقدیر و یا جبرِ تاریخ، رسالتِ بزرگِ نجات و رهائیِ خلق ها از آفتِ خانمانسوزِ غرب زدگی و مُدرنیته‍ی مَلعون را به دوشِ نسلِ ما گذاشته که شانه خالی کردن ازآن در شأَنِ روشنفکرانِ جوانِ مامِ وطن نیست. وانگهی در صورتِ کوتاهی، فردا جواب نسلهای آینده را چگونه بدهیم.
براستی که چه روزهائی بودند، هر یک از ما به گونه ای سرگردان و در پیِ نا کجا آبادی.
در آن روزگار که نشانه هایِ تهاجمِ فرهنگیِ غرب و عوارضِ سُلطه‍ی صنایعِ وابسته از در و دیوار می بارید، شرکتِ استعماریِ لیپتون با عرضه‍ی بسته هایِ کوچکِ چایِ یکبار مصرف به بازار سبب شده بود که آبدارچیِ بینوایِ کافه تریا هم غرب زده شده و دیگر حتّی نمی توانست چایِ سنتّیِ دَم کشیده‍ی خودمان را درست کند.
ایران یکی از تنها ۸ و یا ۹ کشورِ جهان است که مردمِ آن بیش از هزار سال است درونِ همان مرزهایِ جغرافیائیِ کم و بیش قدیمیِ خود زندگی می کنند. این کشورِ کهنسال به آدمِ سالخورده ای میماند که هرچند دیگر چالاکی و نیرویِ روزگارِ جوانی را ندارد، بینائی و شنوائی اش کاهش یافته و توانِ جست و خیزِ آن دوران را از دست داده ولی با خِرَد و ذکاوتِ حاصلِ گُذرِ عُمر، از رازِ زنده ماندن به خوبی آگاهی است و زنده خواهد ماند. این انسانِ سالخورده نه توانِ حرکت هایِ سریع و تُند را دارد و نه نیازی به آن، و صد افسوس که آموزگارانِ نسلِ ما چقدر با این نکته‍ی ظریف بیگانه بودند. سایه هائی بر در و دیوارِ غار افتاده و همه را به وحشت انداخته بود، ما در تاریکی راه میرفتیم و هر یک با لمس کردن آنچه در اطرافِ مان بود برایِ خود تفسیری کرده و به نتیجه ای می رسیدیم. چراغ بود ولی از روشن کردنِ آن واهمه داشتیم. در آن روزها، آموزگاران دیگری هم بودند که آرام و بی هیاهو برای ما کار میکردند، دل می سوزاندند و می نوشتند، نظیر دکتر باستانی پاریزی، دکتر احسان نراقی ( و غُربتِ غرب اش)، دکتر مصطفی رحیمی، دکتر اسلامی ندوش و در عالمِ مطبوعات نیز نویسندگان و سردبیرانِ فرهیخته، دلسوز و آگاه کم نبودند، بزرگانی چون دکتر عبدالرحمنِ فرامرزی، علی اصغر امیرانی، دکتر علی بهزادی، دکتر مهدی سِمسار، حبیب الله یغمائی و دیگران. متأسفانه ما در آن آشفته بازار بنا به کششِ درونیِ ناشی از آرمان گرائیِ تاریخیِ خود و هیجانِ جوانی، نمیدانستیم و یا نمیخواستیم که صدایِ هیچکدام را بشنویم و گر نه آنها داشتند از زبانِ سعدی یادآوری میکردند که؛
چاه است و راه و دیده‍ی بینا و آفتاب         تا آدمی نگاه کُند پیشِ پایِ خویش
چندین چراغ دارد و بی راه می رود       بگذار تا بیفتد و بینَد سزایِ خویش
قهرمانانِ ما، آنانی بودند که هیجان، شور و پرخاشگریِ بیشتری را در ما پدید می آوردند و نه آنها که متین و آرام سخن میگفتند. ترسِ از ناشناخته ها شاید طبیعی باشد ولی تلاش در روبرو نشدن و فرار از آنها خطرناک است. ما به جایِ روشن کردنِ آتش و دیدنِ پیرامونِ خویش، روبرو شدن و کلنجار رفتنِ با مسائلِ جهانِ جدید و آموختنِ زبانِ آن در همان تاریکی شروع به نفیِ آن کردیم غافل از اینکه در آن وادی از زبانِ زور کاری بر خاسته نیست. نتایجِ عملی و بازتابِ آن آموزه ها نتایجِ شومی را برایِ کشور به بار آورد و ما نا خواسته به شما فرزاندانِ خود جفا کردیم.
آموزگارانِ نسلِ ما که در اجرایِ نقشِ اصلیِ خود به عنوانِ روشنفکرانِ جامعه (با قیدِ احتیاط البتّه، روشنفکر) که دُرست دیدن و هُشدار دادن بود، شکست خورده بودند، با دامن زدن به فضایِ هیجان و غوغا، مردم و به ویژه جوانان را که به دلائلِ روشنِ تاریخی- فرهنگی، در دنیایِ قرنِ بیستم بیگانه بودند سرگردان کردند. آنها نتوانستند این نکته‍ی ظریف را ببینند که ما علیرغمِ سابقه و تاریخِ کُهنِ خود، بازی کُنِ جوان و تازه واردی در این زمینِ بازیِ جهانی هستیم. گاندی و مصّدق زبانِ دنیایِ جدید را آموخته و با همان زبان به رویاروئی و حلِّ مسائلِ آن رفته بودند، و اینگونه بود که هر دو هم ماندگارِ تاریخ شدند. چراغِ آنها در دسترسِ ما بود ولی آنچنان هیجان زده بودیم که نمی توانستیم لحظه ای ایستاده و آنرا روشن کنیم.
طبقه‍ی متوسط : در طول تاریخ زادگاهِ این قشر، همواره شهر و شهر نشینی بوده که برایِ ما ایرانیان، خود عرصه ای است بسیار جدید و تجربه‍ی چندانی در آن نداریم. ما در واقع از حدودِ سالهایِ ۱۲۹۰ خورشیدی با پدیده‍ی شهرنشینی، شهروند و روابطِ آدم هایِ شهر نشین آشنا شده و بنابراین کمتر از صد سال سابقه‍ی شهر نشینی داریم. نخستین دموکراسی هایِ جهان در شهرها و از میانِ مردمِ شهرنشین برخاسته اند.
در غرب پایه هایِ قدرتِ جامعه و حکومت بر شانه‍ی طبقه‍ی متوّسط استوار است یعنی کارمندان، آموزگاران، پرستاران، مغازه داران، صاحبانِ کارگاه هایِ تولیدیِ کوچک و متوّسط و نیز کشاورزان که خدمات و تولیدِ کشور را به عهده دارند. یعنی قشری که مالیات می پردازد و با شرکتِ خود در انتخابات، نتیجه‍ی آنرا تعیین میکند. این طبقه به حقوقِ اجتماعی- قانونیِ خویش آگاهیِ کافی داشته و دولت را خدمتگزارِ خود و پاسخگو میداند. کارکنانِ آنرا مستخدمِ جامعه می خواند و نه آنگونه که در بینِ ما رایج بود، عمَله‍ی دیوان. برخی از آن آموزگاران (که در واقع خود جزئی از همان طبقه‍ی متوسّطِ نوپایِ کشور بودند) به جایِ تلاش در فراگیریِ زبانِ دنیایِ جدیدِ خودشان و تشویقِ ما در آن راه، به ما می آموختند که ورودِ فرهنگِ غرب یعنی؛ سُلطه‍ی فرهنگی، چپاول، فساد اخلاقی، مادّی گرائی، آمدنِ تکنولوژیِ وابسته و صدها نکته‍ی منفیِ دیگر. افسوس و صد افسوس که نمی دانستند و یا فراموش کردند به ما بیآموزند که غرب ضمنِ داشتنِ تمامِ آن ایرادها – و بسیار بیشتر از آنچه آنها می گفتند - مُترادف است با؛ دادگستریِ مستقّل که آدم هایِ معمولیِ کوچه و بازار در گذرانِ زندگیِ روزانه‍ی خود نیازی به پشتگرمیِ وکیل و وزیر، کُمیته‍ی حزب یا انقلاب، خان یا قدارّه بندِ سرِ گذر، پیشنماز و یا پاسبان و ژاندارم ندارند.
و نیز اینکه فرهنگِ غرب یعنی انتخاباتِ آزاد، پارلمان، نقدِ مکتب ها، مطبوعاتِ آزاد، مسولیتِ متقابلِ بینِ دولت و ملّت، دولت برایِ خدمتِ به مردم است و نه خلافِ آن. در فرهنگ های غربی، مفاهیمی مثلِ سهم الارثِ مساوی بینِ فرزندانِ دختر و پسر، حقوقِ مساویِ زن و شوهر، اینکه پدر اجازه ندارد دخترِ خُرد سالِ خود را به عقد و ازدواج بیگانه ای از راه رسیده و هم سنِّ خودش در بیآورد، قرن هاست که در میانِ مردم جا اُفتاده و نهادینه شده اند.
و باز اینکه فرهنگ غرب یعنی استیضاحِ رئیسِ دولت توسّط نمایندگانِ پارلمان، خطاب کردنِ رهبرِ کشور بدونِ القاب و عناوینِ پُف آلود و زائد، رئیسِ دولت و یا حکومت وظائفی را به عُهده گرفته که با دریافتِ حقوقی تعریف شده باید انجام دهد – و از این بابت هیچگونه منتّی هم بر مردم ندارد− و همزمان در برابرِ مردم و پارلمان مسول و جوابگو است. مقامِ رهبرِی کشور نه موهبتی است الهی و نه ولائی. این مفاهیم قرن هاست که تعریف شده و به آنها عمل میشود، اینها واقعیت هایِ عینیِ زندگی روزانه اند و هالیوُود هیچکدام از چنین صحنه هائی را در فیلم های سینمائیِ خود برای فریفتن، تبلیغ و نمایشِ در کشورهایِ جهانِ سوّم و استثمارِ و یا چپاولِ منابعِ آنها نمیسازد. طُرفه آنکه ، این بحث ها درست در همان روزهائی در ایران جریان داشت که داستانِ استیضاحِ ریچارد نیکسون به اتهّامِ سوء استفاده از قدرت ریاستِ جمهوری که به عزل او انجامید، در کُنگره‍ی آمریکا مطرح بود.
در آن روزگارِ وانفسا و به یاریِ همان کلیشه هایِ تکراری، مکتبِ فکریِ لیبرالیسم که بشر با پرداختِ هزینه ای بسیار گزاف به آن دست یافته بود، از نشانی و عوارضِ استثمار، استعمار و غیره به جامعه معرّفی شد. واژه‍ی لیبرال به یکی از بدترین ناسزا ها تبدیل گردید و فردِ لیبرال، آدمی بود که هیچ نشانی از انسانیت در او دیده نمی شد.
غرب و لیبرالسم با تمامِ ایرادهائی که بر آنها وارد است و خود جایِ گفت و گویِ بسیار هم دارد، یعنی حکومتِ گروهی از شهر نشینان به نمایندگی از سویِ شهرنشینانِ دیگر برایِ مدتّی معلوم و در ازایِ دریافتِ حقوقی تعریف شده. البته این حتما" بهترین روشِ ممکن برای حکومت و کشور داری نیست ولی بر پایه‍ی تجربه هایِ بشر از آغازِ شهر نشینی و تا به امروز باید پذیرفت که تا اطلاعِ ثانوی، مُنصفانه ترینِ آنها است. نگاه کنید به آنچه در مصر، کوبا، سوریه، کُره‍ی شمالی، بِرمه و یا لیبی میگذرد و نیز تاجگزاریِ دوباره‍ی تِزار ولادیمیر پوتینِ دوّم در روسیه.
در آن سال ها گروه های دیگری نیز چشم به راهِ ورودِ فرهنگی رهائی بخش از شرق بودند و رسیدنِ به جامعه ای بی طبقه در عینِ مساوات و برادری، توزیعِ عادلانه‍ی ثروت بینِ همه، تساویِ حقوق و برابریِ انسان ها. ولی بدبختانه به ما نمی گفتند که این ناجیانِ آزادی و برادریِ جهانی همزمان درِ مسجد هایِ تاشکند، سمرقند و بخارا و باکو را نیز مثلِ کلیساهایِ سَنت پیترزبورگ ، ورشو و ایروان گِل اندود کرده اند. که بچّه هایِ تاجیکستان، آذربایجان و قزّاقستان دیگر زبانِ مادریِ خود را فراموش کرده و همه روسی خوان شده اند. که جوانانِ تاشکند،سمرقند و بخارا دیگر حتّی سنگِ مزارِ پدرانشان را هم نمی توانند بخوانند.
اینکه آیا چنانچه در نبردی که آن روزها در ایران، برای رسیدن به قدرت در جریان بود، هوادارانِ این مکتبِ فکری – که خود طیفِ گسترده ای را در بر میگرفت – پیروز می شدند، ما امروز در جائی غیر از آنچه که هستیم، بودیم یا نه، خود بحث دیگری است. دریغا که در آن زمانه‍ی پر آشوب گوئی همه فراموش کرده بودیم که؛ ای بی خبران، رَه نه اینست و نه آن. اینرا که دیگر خیّام به فارسی گفته بود و نیازی به ترجمه و تفسیر نداشت.
گذشته‍ی ما ؛ اشکانیان در حدودِ سه قرن با نهایتِ قدرت بر ایران حکومت کردند، آنان که مردمانی جنگاور و ایل نشین بودند آثارِ نوشته شده ای از خود بر جای ننهادند. پس از آن نیز ساسانیان تلاشِ بسیار کردند تا چیزی از دورانِ اشکانیان برایِ آیندگان باقی نماند. هر چند که از دورانِ ساسانیان آثار نوشته شده‍ی زیادی غیر از اوستا، نامه‍ی تَنسر و نامه‍ی اردشیرِ بابکان به دستِ ما نرسیده، امّا آنچه که از کاخِ تیسفون و فرشِ بزرگ و استثنائیِ آن، طرح ساختمان و کاشیکاری هایِ آتشکده هایِ کازرون، سرمشهد، فیروزآباد و نقش هایِ برجسته و کتیبه ها، بینش و باورهایِ مذهبی، فلسفه و نقاّشی هایِ مانی – پیامبرِ ایرانی− باقی مانده اینچنین بر می آید که ایرانیانِ آن روزگار مردمی پیشرفته و شهر نشین بوده اند. ساختنِ کاخ، پرداختنِ به موسیقیِ مجلسی و کار رویِ ردیف و دستگاهایِ موسیقی، رقص، هنرهایِ تجسمّی، بافتنِ فرشی که گویایِ اندازه‍ی کاخِ پذیرائی است، ساختنِ جامِ شراب و ظرف هایِ میوه و غذا خوریِ طلا همگی از پدیده هایِ شهرنشینی (و در جوامعِ مرفّه) هستند که مردمی پس از رفعِ نیازهایِ ابتدائیِ خویش به آنها می پردازند. هیچیک از اینها دغدغه‍ی مردمی نیست که هنوز در مرحله‍ی زندگیِ شبانی به سر میبرند.
اگر مردمی توانسته باشند برایِ بیش از چهار صد سال بر امپراتوریِ گسترده ای از کناره هایِ خلیج فارس گرفته تا رودِ جیحون و از آنجا تا دامنه هایِ جنوبیِ آرارات، فرمانروائی کرده و پایتختِ زمستانیِ پادشاهانِ خود را بر ساحلِ دجله ساخته باشند، تردیدی نیست که آنها می بایست شهر نشین بوده باشند. سرباز گیری، آذوقه رسانی و پشتیبانی از ارتش و جبهه هایِ نبردی بسیار طولانی با امپراتوریِ قدرتمندِ دیگرِ جهان ضمنِ حفظِ ارتباطِ دائم بینِ دو مرکزِ قدرتِ کشور از فارس تا تیسفون – حتّی با معیار هایِ امروزی هم −کارِ بسیار بزرگ و پیچیده ای است. این کار، نیازمندِ مدیریتِ مرکزی و نظمِ اداریِ دقیق و گسترده ای است که به هیچ عنوان نمی توانسته در توانِ مردمی بَدَوی و بیابانگرد بوده باشد. جنگهایِ طولانی با امپراتوریِ روم، فرستادنِ تولیداتِ کشاورزی و دام ها به جبهه هایِ جنگ - برای حمل و نقل و نیز تغذیه‍ی سپاهیان − از بین رفتنِ جوانانِ کشور در میدان هایِ نبرد، مالیات هایِ سنگین بر مردم برایِ ادامه‍ی جنگ و نیز نفوذِ بیش از اندازه‍ی مُغانِ زرتشتی در سیاستِ روز، همگی دست به دستِ هم داده و امپراتوری را دچار آنچنان ضعفی ساختند که در سال ۶۳۷ میلادی، با حمله‍ی سپاهی از افرادِ داوطلب، نا منظّم و آموزش ندیده به سرعت فرو پاشید. در آن زمان که شرائط به گونه ای دیگر شده بود، اعراب آمدند و پیروز شدند.
وقایعِ تاریخی را همیشه میتوان از دیدگاه هایِ گوناگونی نگاه و بررسی کرد. فرض کنیم که حمله‍ی اعراب دویست و یا حتّی یکصد سال پیش از آن روی داده بود. در آن صورت آنها با کشورِ منسجم و نیرومندی روبرو می شدند در اوجِ قدرت که توانسته بود والِریَن، امپراتورِ روم را در برابرِ اسبِ پادشاهِ ساسانی به زانو در آورده و به آسانی جنبش های فراگیرِ داخلیِ پیروانِ مانی و سپس مَزدک را در هم شکسته باشد. مانیِ پیامبر در جشنِ تاجگزاریِ شاپور اوّل، در ردیفِ مهمانانِ ویژه و کنارِ دست پادشاه نشسته بود. امّا سالها بعد که جنبشِ مذهبیِ او به دسیسه‍ی موبدان به صورتِ تهدیدی برای بقایِ امپراتوری قلمداد شد، او فراری و تحتِ تعقیب قرار گرفت و دیر زمانی نپائید که به همراهِ بسیاری از پیروانش به دست همان حکومت کشته شد.
در هم آمیختنِ دین، زبان و فرهنگِ مردم، به دنبالِ جنگ و اِشغالِ قسمت یا تمامیِ قلمرویِ بازنده توسطِّ سویِ دیگر، پدیده ای است به قدمتِ خودِ بشر. با هم به دو مثالِ زیر نگاهی می کنیم و سپس به دلیلِ آوردنِ این نمونه ها میپردازیم؛
اِشغالِ جزیره‍ی انگلستان، یکی از بهترین نمونه هایِ تاریخیِ ادغامِ فرهنگ ها و تولّدِ نوزادی با مجموعه ای از توان و ویژگی هایِ برجسته‍ی هر دو طرفِ نبرد حمله‍ی اقوامِ نُرمان – سرزمینِ فرانسه‍ی کنونی− و اشغالِ جزیره‍ی بریتانیا در ۱۰۶۶ میلادی است. در آن دوران مردمِ انگلستانِ کنونی به زبانی صحبت میکردند با ریشه‍ی سِلتی و مخلوط با واژه هائی از زبانِ اقوامِ مهاجمِ اسکاندیناوی، ساکسون (آلمانِ کنونی) و نیز لاتین که اشغالگرانِ رُومی در قرنِ اوّل میلادی، با خود آورده بودند. این زبانِ بومی که تا آن موقع تنها برایِ رفعِ نیازِ شبانان کافی بود پس از اشغالِ کشور و با پذیرش و جذبِ در حدودِ چهل در صد وام- واژه هایِ فرانسوی ناگهان شکوفا شد. اصطلاحاتِ تازه ای در زمینه هایِ حقوق، سیاست، تشریفات، خانه سازی، آشپزی و موسیقی واردِ آن شدند. واژه هایِ حقوقیِ تازه وارد در تنظیمِ آئین نامه‍ی نخستین شورایِ سلطنتیِ نُجَبا در سال ۱۲۱۵(زیر بنایِ اولّین پارلمانِ کشور که در ۱۲۳۶ تأسیس شد) مورد استفاده قرار گرفتند. در دنیایِ انگلیسی زبان این رَوَندِ پذیرش و به کار گیریِ واژه هایِ بیگانه − بدونِ توجّه به خاستگاهِ اصلیِ آنها − تا به امروز همچنان ادامه دارد و همه‍ی ما بسیاری از آنها را به یاد میآوریم. اینها، همه واقعیت هایِ تاریخی اند.
ورودِ مسیحیت به ایران و روم، مسیحیّت در سرزمینِ فلسطین متولّد شد که خود بخشی از مستعمراتِ یهودی نشینِ امپراتوریِ رُوم بود. حدودِ یکصد و پنجاه سالِ پس از ظهورِ مسیحیّت، این آئینِ تازه به وسیله‍ی مبلّغانِ مذهبی از نواحیِ غرب و جنوبِ غرب به امپراتوری ایران آمده و کلیساهائی هم ساخته شده بودند. در آن زمان مسیحیّتِ جوان هنوز قدرتی نبود که به دنبالِ رویایِ کشور گشائی باشد و از سویِ دیگر ایران در اوجِ قدرتِ سیاسی و نظامیِ خود بود.
آئینِ تازه برای حدودِ سیصد سال به عنوانِ یکی از چندین مذهبِ منطقه ای در فلسطین و بخشهایِ دیگرِ از نواحیِ تحتِ حکومتِ رُوم به حیاتِ خویش ادامه میداد. در آن روزگار مذهبِ رسمیِ رُوم، آئینِ میترائیسم بود و شخصِ امپراتور در رأسِ هر دو سازمانِ حکومتی و مذهبیِ کشورِ قرار داشت. کُنستانتینِ امپراتور در سالهایِ پایانیِ عمرِ خود، در سالِ ۳۲۵ م در مقابله با نا رضایتیِ روزافزونِ گروه هایِ تازه مسیحی شده و نیز بحرانِ ناشی از شورشِ بردگان که از مستعمراتِ امپراتوری در فلسطین و سایرِ مناطق آمده بودند دست به قمارِ بزرگی زده و خود به آئینِ مسیحیت گروید. اینکه آیا این تصمیمی سیاسی و در جهتِ بقایِ کشور بود و یا باورهایِ شخصیِ خودش، آن بحثِ دیگری است.
آنچه آشکار است اینکه، او با این ارزیابیِ پخته و نا شتابزده‍ی خود و قبولِ مسیحیّت به عنوانِ مذهبِ رسمیِ کشور، توانست امپراتوری را از هرج و مرج و سقوطِ حتمی نجات دهد. با این عمل، کُنستانتین در مقامِ رهبرِ سیاسی- مذهبیِ کشور باقی ماند، یکشنبه ها را که روزِ نیایشِ خورشید و تعطیلِ عمومی بود، روزِ استرحتِ مردم و ۲۵ دسامبر را - زاد روزِ تولّدِ میترا خدایِ خورشید – به عنوانِ زاد روزِ مسیحِ تازه وارد اعلام کرد. در این رهگذر هیچ نظم و روندِ روزمرهّ ای هم آشفته نشد.
اگر سیاست به معنایِ بهترین حرکتِ خردمندانه در قلمرویِ مقدورات و امکاناتِ موجود در جهتِ حفظِ منافع و حاکمیّتِ ملّی است، پس کنستانتین میبایست که سیاستمداری کار آزموده و برجسته بوده باشد.
در هر دو موردِ بالا، در اشاره به زبان و تاریخِ کشورها، نگاهِ ما تنها بر نتیجه و تأثیرِ وقایع و حرکت هایِ نظامی و یا سیاسی بر تحولّاتِ اجتماعی بوده و نه تحلیلِ فلسفی- ماهویِ آن جنبش ها.
حدودِ سیصد سال پس از مسیحی شدنِ رُوم، آن امپراتوریِ دیگر بوسیله‍ی اعراب اشغال گردیده و آئین و زبانِ تازه ای به آن سرازیر شد. پس از این پیروزیِ نظامی، نزدیکِ دویست سال طول کشید تا قُقنوسِ سالخورده‍ی زخمی از خاکستر برخاسته و پروازش را از سر بگیرد، و این بار چه پروازی هم. پس آنگاه و در سیصد سالِ بعدی بود که ایرانیان به پشتوانه‍ی آن تجربه هایِ سیاسی، کشور داری، عِلمی و فرهنگیِ کُهنِ خویش براستی شاهکارها آفریدند. از نوشتنِ نخستین کتابِ دستورِ زبانِ عربی، ستاره شناسی و ریاضیّات گرفته تا خوارزمی، ابو ریحان، خیّام و تهیّه‍ی دقیق ترین تقویمِ جهان، از الکلِ رازی و طبِّ ابوعلی سینا و خواجه نظام المُلک که در عَمل، مغزِ تصمیم گیرنده‍ی امپراتوریِ جدید بود.
رصد خانه هایِ نیشابور، مراغه و بغداد، ساختنِ مدرسه هایِ نظامیّه و استخدامِ استادانِ ایرانی چون سعدی و امام محمّد غزالّی برای تدریس در آنها. و همچنین از به دست گرفتنِ مشاغلِ کلیدی و حسّاس در دربارِ خلیفه و سپس همراه شدنِ با کودتایِ سیاسی- نظامی در مقّرِ خلافت، کمک در براندازیِ بنی اُمیّه و رویِ کار آمدنِ گروهی از خودی ها.
گزافه نخواهد بود اگر بگوئیم که؛ آنچه مسیحیّت را پر و بالِ پرواز داده و آنرا به صورتِ قدرتی بزرگ و فراگیر در آورد، ورودش به رُوم و پذیرشِ آن به عنوانِ دینِ رسمیِ امپراتوریِ بود. آئینِ تازه یک شبه وارثِ تمامِ آن شکوه و عظمتِ موجودِ رُوم گردید.
گزافه نخواهد بود اگر بگوئیم که؛ زبانِ کُهنِ ما، پس از آمیخته شدنِ با عربی بود که به غنائی استثنائی دست یافت که از درونِ آن زبانِ فاخِرِ سعدی، نظامی، مولانا و حافظ در آمد. چنانکه کارهایِ جاویدانِ ادبیاتِ دنیایِ انگلیسی زبان نیز، پر از وام- واژه هایِ فرانسه است.
گزافه نخواهد بود اگر بگوئیم که؛ گسترشِ امپراتوریِ اسلام، بسیار بیشتر از آن وامدارِ پشتوانه‍ی فرهنگی، سازمانِ اداری و قدرتِ سیاسیِ امپراتوریِ ایران و اندیشه‍ی متفّکران و دولتمردانِ آن است که به زبان و قلم آید.
آیا میتوان تجسّم کرد که چنانچه به هر دلیلی، این آئینِ نوزاد از وطنِ مادریِ خود خارج نشده و به ایران نیآمده بود، امروز وضعیتِ جغرافیایِ سیاسیِ منطقه چگونه بود ؟
این بحثِ تا اندازه ای طولانی را به این خاطر پیش کشیدم که ما امروز یکبارِ دیگر واقعیّت هایِ تاریخی را نادیده انگاشته و به تکرارِ همان آرمانگرائی هایِ قدیمیِ خود پرداخته ایم. واقعیّتِ تاریخی این است که قرن ها پیش قومی مهاجم برما تاختند و پیروز شدند. این رویداد سببِ دگرگونی هایِ بزرگی در دیدگاه، زبان، باورهایِ مذهبی، روشِ زندگی و صدها بخشِ دیگر از فرهنگِ ما شد. امروز ما تنها دو راه در پیشِ روی داریم، یا این واقعیّتِ تاریخی را بپذیریم و یا حاشا کنیم، هر دو راه هم البتّه در اختیارِ خودِ ماست. بهر حال مگر زبان چیست غیر از وسیله ای که سببِ خروجِ آدم از خود و برقراریِ رابطه با دیگران و جهانِ بیرون میشود. راستی چرا ما امروز، اینهمه وقت، سرمایه و انرژی خود را صرفِ پاکسازی زبانِ فارسی از واژه هایِ عربی کنیم، مگر کلمه هایِ عربی نا پاک هستند، و آیا این ما را به یادِ روزگارِ تجزیه‍ی شبهِ قارّه‍ی هند نمی اندازد که یکی را پاکِستان نامیدند که حسابش را از همان اوّل از آن همسایه‍ی نا پاک جداکرده باشند ؟
با گذشتِ زمان بسیاری از این واژه هایِ از عربی آمده، آنچنان فارسی شده اند که عرب زبان ها دیگر آنها را نه میفهمند و نه به کار میبرند. پاره ای از ما نیز هنوز گرفتارِ این موضوع هستیم که اگر از اعراب شکست نخورده بودیم، حالا کجا و چگونه بودیم و یا اگر به آئینِ کهنِ خود باقی مانده بودیم، امروز چگونه بودیم ؟
هیچ ندیده ایم که دنیایِ انگلیسی زبان، عَلَمِ پاکسازی از وجودِ واژه هایِ مهاجمینِ فرانسوی را بدست گرفته باشد. همانگونه که هیچ ندیده ایم اروپایِ مسیحی از اینکه قرن ها پیش مغلوبِ بردگان و مهاجمانی از خاورمیانه شده، شرمسار باشد و راستی که این واقع بینیِ آنان چقدر زیباست.
پس از اشغالِ ایران به وسیله‍ی سربازانِ عرب و سپری گشتنِ آن دورانِ به گفته‍ی زنده یاد دکتر زرّین کوب دو قرن سکوت، ایرانیان دوباره به صحنه‍ی سیاسی- اجتماعیِ جهانِ آنروز باز گشته و برایِ حدودِ سیصد سالِ بعدی در تمامِ زمینه ها، بسیار خوش درخشیدند. امّا ایران که تازه بر پایِ خود ایستاده بود این بار با حمله‍ی اقوامِ بیابانگردِ دیگری از شمالِ شرق روبرو شد. در این دوران بود که چنگیزخانِ مغول امپراتوریِ بسیار پهناوری را که از چین، مغولستان، ایران و تا شرقِ اروپا گسترش داشت بنیان نهاد. تاریخ از چنگیز خان به عنوانِ فرماندهی نابغه، استثنائی و مدیری برجسته یاد می کند، ولی دیدیم که چگونه همین امپراتوری به سببِ نداشتنِ پشتوانه‍ی فرهنگی و ایدئولوژیِ سیاسی آنچنان در فرهنگِ ایرانی حّل شد که نوادگانِ خاقانِ بزرگ، نام هایِ ایرانی بر خود نهادند، مسلمان و مروجِّ ادب و زبانِ فارسی شدند. این چند جمله را به جهتِ مقایسه بینِ توانِ دو امپراتوری و قدرتِ بزرگ آوردم، یکی شهرنشین و آن دیگری بیابانگرد و چادر نشین. ولی به هر حال،
" این یک واقعیتِ تاریخی است که ایران پس از حمله‍ی مغول دیگر سامان نگرفت و هیچگاه به آن جامعه‍ی شهر نشینِ کُهنِ خود بازنگشت. "
حکومت هایِ پی در پی و کوتاه مدتِ قبیله ای که یادآورِ بیابانگردانِ مغول بود، سببِ بروزِ بی ثباتی، هرج و مرج، یأس و عدمِ اطمینانِ به فردا شد، فردائی که ممکن بود هرگز نیآید. ایران پس از حمله‍ی مغولان در سال هایِ ۱۲۰۰ میلادی و تا پایانِ جنگِ جهانی اوّل، یعنی در حدود ۷۰۰ سال همواره تحتِ سُلطه و حکومت هایِ کوتاه مدتّ (تنها استثناءِ، ایل و قبیله‍ی صفوّیه است که سه قرن دوام آورد) توسّطِ اقوام، ایلات و قبائلِ غیرِ شهری بوده است. عوارضِ ناشی از این دورانِ طولانیِ بی ثباتی، عدمِ اطمینانِ به فردا، خشونت، جنگ و غارتگری تا به امروز با ماست. آثارِ سوءِ ناشی از هفت قرن حکومتِ اقوامِ چادر نشین، بیابانگرد و غیرِ شهری را بر فرهنگ و رفتارهایِ اجتماعیِ مردمِ امروزِ ایران نمی توان نا دیده گرفت. البتّه وضعیت جغرافیائی، منابعِ آب و محدودیت مناطقِ قابلِ کشاورزی را که خود موانعی در برابرِ شکل گرفتنِ شهر هایِ بزرگ بوده اند، نباید از نظر دور داشت. نیازهایِ مردم در جوامعِ ساده و ابتدائی را ( نظیرِ قبائلِ بومیِ استرالیا، گینه‍ی جدید و یا کوهپایه نشینانِ آند در آمریکایِ جنوبی که در روستا ها و یا جنگل ها به دور از یکدیگر، بصورت گروههایِ کوچک و پراکنده و یا قبائلِ گوناگون زندگی میکنند) میتوان به آسانی بوسیله‍ی کدخدا، شَمَن، رئیسِ قبیله، رئیسِ پاسگاه و غیره بر آورده کرد و نیازی هم به قوانین ثبت شده نیست.
فرهنگِ شهر نشینی، خوانندگان توجّه دارند که واژه‍ی شهر نشینی – اُوربانیزم - و فرهنگِ شهری در برابرِ زندگیِ در روستاهایِ پراکنده، ایل و کوچ نشینی آمده و نه بر اساسِ تقسیماتِ کشوریِ اُستان، شهرستان، دهستان و غیره . شهر نشینی یعنی نیمه شب همسایگان را به صدایِ دلخراشِ بوقِ اتوموبیل از خواب بیدار نکردن، پرداختِ مالیات، رئیسِ حکومت را مستخدمِ مردم دانستن، تویِ صفِ اداره و یا بانک به انتظارِ نوبتِ خود ایستادن، دیدنِ چراغِ قرمزِ سرِ چهار راه و توقّف کردن به احترامِ حقوقِ پیادِگان، یعنی استفاده از زنگِ درِ ساختمان برایِ خبر کردنِ دوستی که در طبقه‍ی چهارمِ آپارتمان زندگی می کند، نه فریاد کشیدن هایِ معمولِ روستائیان در بیابان، جالیز و شالیزار.
عکسی دیدم که احمد شاهِ قاجار را در مراسمِ بارِ عام نشان میدهد. ایشان در ایوانِ ساختمانی دو طبقه از خشت و گِل با لباسی که بر تن اش زار میزند به همراهِ گروهی از رجالِ کشور ایستاده و چند صد نفری هم از رُعایا از پائین، اعلی حضرتِ قَدَر قدرت را نظاره می کنند. می گویند گاهی یک عکس بیشتر از یک کتاب و صد ها مقاله می تواند پیامی را برساند، اگر این نظر درست باشد اطمینان دارم که این یکی از همان عکس هاست. بارها دستِ تقدیر و یا جبرِ تاریخ (و مگر اسمِ آن تفاوتی دارد ؟) ما را در بزنگاه هائی قرار داده که در آن لحظه‍ی تاریخی، می بایست راهی را بر گُزیده و تصمیمی می گرفته ایم. امّا گوئی که ما این زندگی را نه که زندگیِ اصلی، بلکه گونه ای تمرین و آمادگی برایِ اجرایِ نمایشی می دیده ایم که قرار است در آینده ای (نا معلوم) بر رویِ صحنه آید، گونه ای زندگیِ جاوید. قبل از آمدن هم تصمیمِ خود را گرفته و آمده بودیم تا نبینیم و نشنویم. اینگونه شد که ما هیچگاه نتوانستیم به موقع تصمیم بگیریم.
در باورهایِ ما به موقتّی بودنِ این زندگی و در انتظارِ گونه‍ی جاودانِ آن بودن، با هم نگاهی میکنیم به شاهنامه‍ی فردوسی و چندین بیتِ پراکنده (برایِ کوتاهیِ سخن، و نه به ترتیبی که در خودِ کتاب آمده است) از داستانِ "رفتن کیخسرو به کوه و ناپدید شدنِ او در برف" ؛
که ما را بِبَر زین سِپَنجی سرای                تو باش اندر این نیکوئی رهنمای
نباید که یزدان چو خواندْت پیش          روان شرم دارد ز کِردارِ خویش
که گِرد آمدن زود باشد بِهم                مباشید ازین رفتنِ من دُژَم
مرا روزگارِ جدائی بُوَد                         مگر با سروش آشنائی بُوَد
چو بهری ز تیره شب اندر چَمید             کَیِ نامور پیشِ یزدان خَمید
چنین گفت ناموَر با بِخردان                   که باشید پِدرود تا جاودان
آثارِ فرهنگ ایلی و چادر نشینی؛ سالِ پیش، کتابِ سفرِ آمریکا یِ زنده یاد جلال آل احمد را میخواندم که در واقع آخرین کارِ ایشان و مجموعه‍ی گزارش و یاد داشت های روزانه‍ی سفرِ وی به آمریکا است. این کتاب که به کوششِ شمسِ آلِ احمد جمع آوری و منتشر شده، شرحِ دیدارهائی با اهلِ فن، نویسنده و جامعه شناس و همچنین شرکت در جلسه هایی دریکی دو دانشگاهِ ینگه دنیا می باشد. خواندنِ این کتاب از یک سو برایم یاد آورِ خاطراتِ دهه هایِ چهل و پنجاه بود و از طرفِ دیگر مشکلی داشتم و آن اینکه کتاب را هر چه میخواندم باصطلاح نمیفهمیدم. گناهِ این درک نکردن را به گردنِ کهولت می انداختم و نیز سالهایِ دوری از ولایت و زنگار گرفتگی زبانِ مادری. چند ماه بعد فرصتی مناسب دست داد تا کتاب را دو بارِ دیگر و با حوصله‍ی بیشتری بخوانم. بخش هائی از کتاب را با هم میخوانیم؛
صفحه‍ی ۶۹: ”جزء حضراتی که میخواستیم به عنوانِ مهمان بیآیند ببینیمشان، چهار شنبه آینده نورمن میلر میآید که می بینمش و رالف اکیون هم گویا مثل هر ساله خواهد آمد” . این سبکِ سخن گفتن و نگارش بازمانده‍ی همان فرهنگِ چادر نشین و قبیله ای است که از آن می گفتیم. بلافاصله این نقش را در ذهن پدید می آورد که خانِ بزرگ در چادری بر فرش نشسته و رُعایا به نوبت به آستان بوسی واردِ میشوند، گونه ای خود بزرگ بینیِ ناسالم. البته بهتر بود اگر گفته میشد : "خوشحالم که چهارشنبه‍ی آینده با نورمن مِیلر دیداری خواهم داشت" خوب، ولی آنوقت از کجا معلوم میشد که من بالاترم ؟ این مطلب مرا به یاد ماجرایِ سفرِ وزیرِ اقتصاد آلمانِ (غربیِ آن روزها) انداخت و روزنامه ای که نوشته بود – نقلِ به معنی - ” آقایِ ..... وزیر اقتصاد یا دارائیِ آلمان برای شرفیابی به حضورِ اعلی حضرت و استفاده از رهنمودهایِ معظّم له، در فلان روز به تهران وارد میشوند“. یعنی کارشناسی که مدیریتِ یکی از بزرگترین موتورهایِ اقتصادیِ جهانِ صنعتی را به عهده دارد، محتاجِ شنیدنِ فرمایشات و رهنمود هایِ ملوکانه است.
باور ندارم که آن نویسنده‍ی آمریکائی و یا آن وزیرِ آلمانی خود را برتر میدانسته اند، این ما هستیم که چنین تصّوری را از آن فرد در ذهنِ خود پدید می آوریم. پس به نا چار پیش دستی کرده و با تحقیر و تلاش در ناچیز جلوه دادنِ او، تلاش می کنیم که خود را بالاتر ببریم.
صفحه‍ی ۸۷ همان کتاب:   ".............و بعد نورمَن مِیلر آمد. حضرت نویسنده کوتوله یهودی، با موهای فر کرده یعنی که مجعّد و فلفل نمکی و گردن کوتاه و بدن جنبان، در حدودی به رقص شانه و دستها را پس و پیش کنان و جنبان، در آمد که مست نیستم ولی انگار که بود و بعد کاغذی را پاره کرد یعنی متن سخنرانی ام را. بهر صورت آنقدر بدم آمد که نصفه های سخنرانی اش، مجلس را ترک کردم. بیشتر یک بازیگر تئاتر مینمود و دلقک تا نویسنده. چون اصولا” یک نویسنده، در میان یک بحث سیاسی، غیر ما وضع له است به خصوص که حقیقت را هم بخواهد بپوشاند ، مرد نا آرام و نوروتیکی مینمود ".
تمامِ این قسمت، استهزاء و تحقیر است. خواننده‍ی بیچاره نمی فهمد که مشکل در کجا بوده، کوتاهیِ قامت و گردنِ سخنران، حرکاتِ بدنش، موهایِ مجعّدش و یا یهودی بودنِ او ؟ و این همان ترسی است که از آن می گفتم، یعنی که ” من آنقدر با زبانِ انگلیسی آشنائی ندارم که بتوانم سخنرانی نورمن مِی لِر را درک کنم، حاضر هم نیستم برایِ فهمیدنِ مطالبِ او تلاشی بکنم، کسی هم که نیست آنها را برایم ترجمه کند، بنابراین تا نیمه هایِ سخنرانی هم بیشتر نمی مانم چون خوشم نمی آید، پس تنها راهِ باقیمانده، انکارِ واقعیت و تحقیرِ سخنران است.
ناچیز شمردن، حمله‍ی ابتداء به ساکن و تحقیرِ دیگران از عوارضِ ترس و عدمِ اعتمادِ به خود است. ما به خیالِ خلعِ سلاحِ حریفِ احتمالیِ روبرو دستِ پیش را گرفته و حمله ای می کنیم، غافل از آنکه اصلا" معلوم نیست که طرفِ مقابل به چنین چیزی فکر کرده که بخواهد جبهه ای گرفته باشد. این است برداشتِ یکی از سرشناس ترین روشنفکرانِ روزگارِ ما از یک همتا یِ غربیِ خودش و در ضمن نشان دهنده‍ی همان ذهنِ آرمانگرایِ ما.
یعنی « که سخنران می بایست دارایِ ویژگی و رفتارهایِ خاصّی باشد که ما بنشینیم و گوش کنیم. ارزشِ او نه درآن چیزی است که از مغزش تراوش میکند، بلکه در سبیلِ چخماقی، یونیفُورم و یا عمله و اَکَره‍ی اطراف است که با مدّاحیِ خود به گرم کردنِ مجلس بپردازند که حضرتِ استادی بر ما منّت گذارده، قدم رنجه فرمایند و جمع را به انفاسِ مسیحایِ خود به فیض برسانند. یکی هم بُقچه و کیفِ استاد را تا پایِ میزِ خطابه حمل کند. غافل از اینکه در غرب، سال ها ست که دوره‍ی اینگونه رفتارها به سر آمده و کالائی است بی خریدار».
صفحه‍ی ۱۶۳: " تا خودم را گرم نکنم، حرفِ حساب از دهنم در نخواهد آمد..... و گرم شدن، یعنی عصبانی شدن و فریاد کشیدن.... و الخ“. حال تصّور کنید که چنانچه ده یا پانزده سال قبل از آن تاریخ، نمایندگانِ ایران در سازمانِ ملل با این روش پیش رفته بودند، آخر و عاقبتِ مذاکراتِ نفت به کجا رسیده بود ؟
صفحه‍ی ۱۶۵: ” واقعا" گاهی احساس میکنم از سر همه‍ی اینها زیادی ام" این قسمت را مقایسه کنید با آن که پادشاهِ تحصیل کرده‍ی سویسِ ما یاد آوری میکردند که "سلطنت بر مُشتی مردم فقیر" برایِ ایشان افتخاری نیست. آن قدیم ها معلّم ریاضیاتِ ما دستِ کم هفته ای یکبار از بختِ بدِ خود گِله میکرد و اینکه گردشِ ایّام به کام نبوده و حضرتش ناچار شده به گوساله هائی نظیرِ ما درس بدهد. می بینیم که در ایران، تفاوتِ چندانی بینِ پادشاه، نویسنده، آموزگار و روشنفکرش وجود ندارد. همه شان بابتِ کاری که انجام می دهند و یا قراراست انجام دهند، از مردم و کشور طلبکار هستند.
صفحه‍ی ۲۳۹: " .....بنظر من، مبارزه ایرانی ها در آمریکا، ریختِ لیبرالِ آمریکا را هم بخود گرفته است. هر کِرمی مالِ منجلابی است. حضرات جبهه ملّی (هر دو دسته شایگان و نخشب) در این جا میترسند از حمله کردن به سیاست آمریکا و حاضر نسیتند چنین طرحی را در برنامه کارشان بگذارند چرا که خیال میکنند همین مختصر حق اقامت و کار و غیره هم ازشان گرفته میشود ولی بنظر من، به این علت که به آمریکا امید بسته اند برای برداشتن آن حکومت.....و الخ.
نویسنده در اینجا، با آنکه مُنکرِ وجودِ ادامه‍ی مبارزه‍ی جبهه‍ی ملّی در آمریکا نیست، به شکلِ ظاهریِ آن ایراد گرفته و به خواننده یاد آوری میکند که ریختِ لیبرالِ آمریکائی زیبا نیست- جبهه‍ی ملّی هم کِرمی است در منجلابی بنامِ آمریکا. بعد هم زیرکانه مردی خوشنام چون دکتر سید علی شایگانِ شیرازی، به سازش و کوتاه آمدن متّهم می شود، یعنی استفاده از همان روش هایِ قدیمیِ رفقایِ حزبیِ بیست سالِ پیش در روزنامه هایِ سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲. هر چند میگویم که دیگر با آنها نیستم و خَسی را هم در مِیقات دیده ام ولی با آن گرفتاری هایِ مُزمن درون چه کنم که در لایه هایِ زیرینِ وجودم پنهان شده و گاهی سر بر می آورند.
صفحه‍ی ۳۰۲: ”......که دولتِ ایران سالی شانزده هزار دلار بهش پول میدهد، به عنوانِ خرجِ یک استاد، برایِ دایر نگهداشتنِ کُرسیِ زبانِ فارسی. و این استاد، بار قاطرِ مادر .......، یا امثالِ او"
می بینیم که هیچگونه حَد و مرزی در فحاّشی به "بقیه" وجود ندارد. آیا اگر دولتی – بدونِ توجّه به منطقی که ممکن است در پشتِ آن کمکِ مالی باشد - سالی شانزده هزار دلار به دانشگاهی بپردازد تا به روشن ماندنِ چراغِ زبان و فرهنگش کمک شود، ما آنرا عَبَث و یا احتمالا" خیانت میدانیم ؟
آیا میدانیم که مالیات دهندگانِ اروپائی، سالیانه چقدر به انستیتو گُوته، انجمنِ فرهنگیِ بریتانیا و کلاس هایِ آموزشِ زبانهایِ فرانسه، ایتالیائی و یا اسپانیائی کمک میکنند و آیا همه‍ی این توده هایِ مردم را عواملِ استعمارِ جهانی میدانیم ؟
آیا اینگونه نام بردنِ از همکاران یا دانشگاهیانِ دیگر – با تمامِ تفاوتِ سلیقه ای که ممکن است با آنها داشته باشیم - ما را به یادِ اقوامِ بیابانگرد، قاطر چی و چهاروادر نمی اندازد ؟ پاسخی برایِ اینها بنظرم نمیرسد امّا اینرا میدانم که مردمِ شهر نشین اینگونه سخن نمیگویند.   
حالا نگاهِ مختصری میکنیم به زندگی و کارهایِ شخصیتی عجیب و استثنائی به نامِ نورمن مِی لِر ( مِی بر وزنِ دِی، ماهِ دهمِ سال): این نویسنده، فعّالِ سیاسی، کارگردان و نمایشنامه نویسِ یهودی تبارِ آمریکائیِ در ۱۹۲۳ متولد شد، سال هایِ جوانی را در نیویورک گذرانید و در دورانِ جنگ جهانی دوم برایِ انجام خدمتِ نظام وظیفه به جبهه هایِ اقیانوس آرام فرستاده شد. یکی از شاهکارهایِ او نمایشنامه‍ی معروفِ مُرده ها و برهنه ها است که در سال ۱۹۴۸یعنی زمانی که وی فقط ۲۵ سال داشت، انتشار یافت. چهار فیلم سینمائی را کارگردانی کرده است. دو بار، جائزه‍ی پولیتزِر را برنده شد، به مدت دو سال از ۱۹۸۴ تا ۱۹۸۶ رئیسِ انجمنِ قلم بود. در انتخابات شهرداریِ نیو یورک، شرکت و خود را نامزد کرد ولی انتخاب نشد. وی به خاطرِ شرکت در تظاهراتِ خیابانیِ علیهِ دخالتِ نظامیِ آمریکا و جنگ در ویتنام، دستگیر و زندانی شد. خودِ این واقعیت که نویسنده و شخصیتّی معروف و یهودی تبار نتوانست در انتخاباتِ شهرداریِ نیویورک که از سنگر هایِ سنتّی و مستحکمِ جامعه‍ی یهودیانِ آمریکاست پیروز شود، نشانی از پایگاه هایِ فکری – اخلاقیِ او می باشد. به همین خاطر بود که از او ردِّ صلاحیت شده بود.
یادش به خیر آن قدیم ها در ولایت، نوازنده ای داشتیم بسیار خوش مشرب و خوشرو به نامِ شَنبه که از قضایِ روزگار اسمِ دستیار او جُمعه بود. سالهایِ سال، شنبه و جمعه شادی آفرینِ محافلِ شادمانیِ مردم، مجالسِ ختنه سوران و عقد و عروسی بودند. شنبه موسیقی را نزدِ خود آموخته و هیچ دوره و آموزشِ رسمی ندیده بود. از هنرهایِ او یکی هم اینکه می توانست به کمکِ آرشه، ناله هایِ جانسوز و گوش و دلخراشی را از ویولنِ کهنه و قدیمیِ خود در آورد. می گفتند که از شنبه پرسیده اند که وی، نواختنِ ویولن را آنهم به این زیبائی در کدام هنرستان فرا گرفته ؟ و ایشان ظاهرا" در پاسخ گفته بوده که در آن دوران امکانِ تحصیلِ موسیقی را نداشته و آنرا نزدِ خود و یا به گفته‍ی خودش خُمَ خُمْ (خودم از خودم). یاد گرفته است.
سالهاست که با خواندنِ کارهایِ پاره ای از آن آموزگاران، به یادِ شَنبه می افتم و اینکه آموزش هایِ آنان نیز به روشِ خُمَ –خُمْ بوده است. یادِ همگیِ شان بخیر.
مهرداد رفیعی، نهم آذر ماه ۱۳۹۰، بریزبین

پانوشت: نگارشِ این یادداشت ها را چند سالِ پیش آغاز کردم، که پس از جراحّیِ گلو از بیمارستان به خانه برگشته و به سفارشِ دکتر اجازه‍ی حرف زدن نداشتم. دوستی گفت "خلوت و سکوت لذتّی دارد، قدرِ آنرا بدان، بنشین و بنویس“ و اینهم داستانی مربوط به چندین ماه پیش از رفتنِ به بیمارستان ؛
با ایرج رفته بودیم پیاده رویِ و بعد نشستنِ زیرِ سایه‍یِ درختانِ مُشرفِ به اقیانوس به آبجوئی خنک و فرحبخش در گرمایِ طاقت فرسایِ ژانویه‍ی این دیار. راستش نمیدانم که چگونه گفت و گویِ ما به سخنرانیِ زنده یاد احمد شاملو دردانشگاهِ بِرکلی در باره‍ی فردوسی و شاهنامه رسید. و من بی خبر از اینکه ایرج در ماههایِ پیش از آن سخنرانیِ شاملو در کلاس هایِ درسِ دکتر علیِ حَصوری شرکت میکرده و از اوّل در جریانِ تمامِ داستان بوده، داشتم حرفم را ادامه می دادم.
آزاده فرهیخته ای که از جنوبِ گرمِ ایران، به غضَبی و یا مرحمتی از یخبندانِ شمالِ سوئد سر درآورده که گاه عدو شود سببِ خیر . داشتم برایش میگفتم که من بعنوان یک خواننده و شنونده‍ی معمولی و نه کارشناس، ایرادی بر این کارِ شاملو دارم. قبول که همه آزاد اند نظرشان را بگویند ولی شاید بهتر باشد که اوّل بخوانند، تحقیق کنند و سپس بگویند و بنویسند و تازه آنهم در آرامش و بدونِ جبهه گیری و قیل و قالِ. وانگهی در جمع و محفلی دوستانه که شاید از هر دری سخنی به میان میآید، بر گوینده حَرَجی نباشد، امّا سخنرانیِ عمومی همچنانکه نوشتنِ برایِ دیگران، قواعدِ خاصِّ خود را دارد. طوقِ تعّهدی که بر گردنِ اهلِ قلم است، گوینده و نویسنده را در چهار چوبی گذاشته و او را مُلزمِ به رعایتِ آن نکته ها و قوانین می سازد. 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست