" و یک مهر جنون در شناسنامه اش زده اند"
درباره این روزهای محمود استاد محمد
انوشیروان مسعودی
•
در این همهمه و هیاهوی کرکننده ی شیپورنوازان سر خوش، از فرهادی تا اسکار، از سکه تا دلار محمود استاد محمد، کارگردان تئاتر و نمایشنامه نویس برجسته و طرد شده ی این روزهای تلخ میهن، در گوشه ای از تهران، در بیمارستان جم تهران در بستر بیماری است و مشغول دست و پنجه نرم کردن با گوشه ی دیگری از تلخی های زندگی است. او شب را و روز را و هنوز را با هزینه ی میلیونی دارو ها در سرزمین دولت های همیشه "مهرورز" سر می کند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۰ بهمن ۱٣۹۰ -
٣۰ ژانويه ۲۰۱۲
در این همهمه و هیاهوی کرکننده ی شیپورنوازان سر خوش ، از فرهادی تا اسکار ، از سکه تا دلار محمود استاد محمد ، کارگردان تئاتر و نمایشنامه نویس برجسته و طرد شده ی این روزهای تلخ میهن ، در گوشه ای از تهران ، در بیمارستان جم تهران در بستر بیماری است و مشغول دست و پنجه نرم کردن با گوشه ی دیگری از تلخی های زندگی است . او شب را و روز را و هنوز را با هزینه ی میلیونی دارو ها در سرزمین دولت های همیشه "مهرورز" سر می کند .
استاد محمد یکی از مهمترین چهره های نمایش این مملکت است ، و این مهمترین بودن تنها برخاسته از سابقه درخشان نوشته هایی چون " آسید کاظم " و " دیوان تئاترال " یا کارگردانی " آخر بازی " و " تهرن" ، بازی در " شهر قصه " و " نظارت عالیه " و یا تجربه های پیشرو در نثر پارسی نیست . استاد محمد تاریخ زنده ی روشنفکری همیشه سرکوب شده ، انتقادی و همچنین تئاتر نیمه زنده ی این مملکت است .
استاد محمد متولد دروازه دولاب است ، در نوجوانی با خواندن آثار هدایت ، تلخکامی و واقع اندیشی در جانش جای گرفت ، آشنایی با نصرت رحمانی شاعر پر آوازه ی آن روزها ، باعث نزدیکی به شعر و ادبیات این مملکت شد و پس از آن وارد گروه جوان بیژن مفید شد ، همان جوان با استعدادی که با تعدادی نوجوان فقیر اما پر انرژی نمایش حیرت انگیز ، رادیکال و ملی " شهر قصه " را کارگردانی کرد و استاد محمد شد خر خراط آن نمایشنامه و خواند و اجرا کرد آن تکه ی مشهور " حالیته " را ، و استاد محمد بعد ار آن نمایش ، بعد از آن شهرت ، بعد از آن تلخی های درگیری با مفید ، بعد ار آن رفتن به بندر عباس و گروه تشکیل دادن ، شد یکی از پایه های روشنفکری این مملکت ، درک و قدرت حسی و تبارشناسی دانستنش ، او را همپیاله و همکاسه بزرگترین مطرودان روشنفکری ایران توسط حاکمیت ها کرد . از اکبر مشکین بازیگر توانمند تا محمد آستیم و نعلبندیان که خراباتیان آن دوره بودند ، از همسخنی با فرهاد مهراد ، فرهادی که هدایت می شناخت ، اخوان می خواند ، جز و بلوز و لئونارد کوهن می شناخت و محجوب بود و خاکی ، تا پای گرفتن اداره نمایش و همکاری با عباس جوانمرد ، کارگردانی شب بیست و یکم ، تلخ ترین درام استاد محمد با بازی خسرو شکیبایی ، تا پس تر آشنایی با سعید سلطان پور و همراهی با او و هم نشینی با کسرایی ، شاعر آرش کمانگیر وغزل برای درخت و استاد محمد در این مدت می نوشت و کارگردانی می کرد، اما تلخ بود ، چون از دروازه دولاب می آمد و فقر را می شناخت ، جهل را می شناخت ، فرهنگ نیمه پوسیده ی ایران را می شناخت و می کوشید برای حفظ زبان فارسی که ریشه هویتی می دانست آن را. تا انقلابی که روی داد و به قول خودش " زیر پایمان سست بود " و بعد مدام تلخی ، مدام گوشه نشینی ، مدام شاهد فروپاشی آرمان ها بودن و مدام دوره کردن این شعر کسرایی "من در صدف/ تنها با دانه ای باران/ پیوسته میآمیختم پندار مروارید بودن را /غافل که خاموشانه میخشکد در پشت دیوار دلم دریا/ " و بعد هجرت و تبعیدی که سرنوشت خیلی ها از ساعدی تا سایه و از شهید ثالث تا استاد محمد بود و استاد محمد رک بود و استاد محمد تحمل نمی توانست بکند مدیر تئاتری را که می خواست نمایش کلا نباشد . او به ترکیه رفت ، به یونان رفت تا به کانادا رسید و خودش می گفت " به کانادا که رسیدم هوا گرفته بود ، ابری بود و من مانند بچه ها گفتم می خواهم به ایران برگردم " هوای ابری را نمی توانست تاب بیاورد ، نگفتمت دلم هوای آفتاب می کند ؟ و باز گشت به وطن ، وطنی که ظاهرا دیگر شده بود اما همان بود که بود . و او باز کار کرد ، و باز او را طرد کردند ، اصلا سرنوشت کسی که عصیان می کند و در ساختارهای از پیش تعیین شده نقشش را بازی نمی کند چیزی جز طرد شدن نیست و استاد محمد مدام خشم می کرد و عصیانش باز خفه می شد در خود ، و باز خانه نشینی و او نمی توانست و نمی خواست این همه فرومایگی ببیند و همراهش شود ، هرچه بود او همکار سلطان پور و همراه کسرایی بود .
تا این آخر ، که باز در هیاهوی کر کننده ی دیگری از تاریخ این مرز و بوم که نمایش های میان مایه با یک اشاره ی سیاسی مبتذل روز فروش روزانه و اعتبار روزمره شان را تثبیت می کردند ، بی توجه به همه سر و صداهای زودگذر ، با وجود همه سختی ها ، " کافه مک آدم " را به روی صحنه برد که درباره جمعی از تبعیدیان و راه گم کردگان دهه شصت خورشیدی در مونترال بود و باز هشدار تاریخی خود را به یک گمگشتگی و سر شکستگی دیگر داد .
استاد محمد ، حالا در این بالماسکه شعبده بازان ، در بیمارستان است ، در بستر بیماری ، و بار دیگر به مبارزه مشغول است . او که غرورش را به فروش نگذاشته هرگز ، این روز ها را نیز دوباره پشت سر خواهد گذاشت و از دل خاکستر سرد شده ی این روزگاران برخواهد خواست تا باز بر صحنه نمایش یا اگر نشد بر روی صفحات کاغذ راوی برهه ای دیگر از تاریخ جنون زده ی سرزمینش شود .
تهران، بهمن ۱٣۹۰
تک گویی ی محمود استاد محمد در نمابش شهر قصه:
www.youtube.com
|