سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

فریدون فریاد
یادی از دوستی شاعر که رفت
و شعری از او


ناصر زراعتی


• فریدون فریاد هم رفت. «فریاد» نام شاعریش بود. خُرمشهر در جنوبِ ایران کجا و آتنِ یونان کجا! در جنوبِ ایران به دنیا آمده بود و در یونان از دنیا رفت. پیش از انقلاب بود که با او آشنا شدم. در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همکار بودیم. من در «مرکزِ آموزشِ فیلمسازی» کار میکردم و او ـ گمانم ـ در بخش انتشارات یا شاید هم پژوهش. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱٨ بهمن ۱٣۹۰ -  ۷ فوريه ۲۰۱۲


 
فریدون فریاد هم رفت. «فریاد» نام شاعریش بود. خُرمشهر در جنوبِ ایران کجا و آتنِ یونان کجا! در جنوبِ ایران به دنیا آمده بود و در یونان از دنیا رفت.
پیش از انقلاب بود که با او آشنا شدم. در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همکار بودیم. من در «مرکزِ آموزشِ فیلمسازی» کار میکردم و او ـ گمانم ـ در بخش انتشارات یا شاید هم پژوهش. سالهای پنجاه و شش و پنجاه و هفت بود. او در ساختمانِ مرکزی بود؛ در خیابان جم، کمی پایینتر از تختِ طاووس. ما در تختِ طاووس بودیم؛ آنسوی خیابان، کمی بالاتر. یک روز قرار داشتیم دمِ در. کمی دیر رسیدم. از نگهبان پرسیدم: «این آقای فریاد را ندیدید؟» با حیرت گفت: «فریاد؟» گفتم: «فریدون فریاد.» و وقتی باز گفت: «نه.» بناکردم به مشخصاتش را برشمردن: «بلندقد است، سیه چرده، آرام و خنده رو و مودب...» همان روز بود که فهمیدم نام خانوادگیش «رحیمی» است.
انقلاب که شد و آقایان هجوم آوردند به «کانون» تا نابودش کنند (و به حولِ قوه‍ی الهی، چقدر هم سریع موفق شدند!)، او را پس از مدتی پاکسازی کردند.
گاهی همدیگر را میدیدیم. بیشتر در جلساتِ «کانون نویسندگانِ ایران» که در آن ساختمانِ واقع در یکی از فرعیهایِ پایینِ دانشگاه تهران برگزار میشد. با امیرحسن چهلتنِ داستاننویس خیلی ایاق بود. بیشتر باهم بودند. آن مصاحبه‍ی مفصل با محمود دولت آبادی را (که با نام «ما هم مردمی هستیم» درآمده) باهم انجام دادند.
فریدون قصه‍ی کودکان مینوشت و شعر میسُرود و چند کتاب هم منتشر کرده بود.
با دوستان داشتیم دفتر چهارمِ «فرهنگ نوین» (ویژه‍ی روزِ کارگر) را آماده میکردیم. شعری از او خواستم. همین شعر «چرداغ» را داد به من که همراه با دو شعر از شاعرِ عرب عبدالوهاب البیاتی (ترجمه‍ی موسا اسوار) و شعری از شمس لنگرودی (که او هم از همکاران کانون پرورش فکری ما بود) و شعری از یک کارگر در بخشِ ادبیاتِ آن شماره چاپ شد.
تا زمانی که در اوایلِ دهه‍ی شصت، از ایران رفت، همدیگر را میدیدیم و از شعر و ادبیات میگفتیم و میشنیدیم. از همان زمان هم یانوس ریتسوس شاعرِ مشهورِ یونانی و شعرهایش را دوست داشت.
اول رفت پاریس. کتابها و وسایلش را که میفروخت، یک میزِ تحریرِ فلزی و یک صندلی فایرگلاس، هر دو قهوه ای رنگ، و یک قفسه کتاب از او خریدم برای اتاق پسرم روزبه که آن زمان کلاس دوم سوم دبستان بود. تعدادی از کتابهایش را هم خریدم. وقتی گفت کسی را در پاریس نمیشناسد، دوستی را معرفی کردم که مدتی رفت نزد او تا راه و چاه را بشناسد.
تا در پاریس بودم، مکاتبه داشتیم. بعد هم که رفت یونان، یکی دو نامه نوشت که یادم هست جوابش را نوشتم، اما بعد دیگر ـ نمیدانم چرا ـ مکاتبه مان قطع شد. دورادور اما از او خبر داشتم؛ این که ریتسوس را سرانجام یافته بوده و گویا حتا به یاری او بوده که رفته بوده یونان و آنجا ماندگار شده بوده است. در سالهای اخیر شنیدم که به ایران هم رفته بوده است. گویا آنجا، کتاب یا کتابهایی هم چاپ کرده بوده. چند مصاحبه از او دیدم در مطبوعات. با چهلتن اما در تماس بود و همیشه وقتی او را میدیدم، احوالی از فریدون میپرسیدم و سلامی میرساندم.
در این سالها، همینطور خبرِ رفتنِ این دوست و آن دوست میرسد. حالا دیگر سالهاست که من اینجا هستم، در گوتنبرگِ سوئد... چهلتن ـ شنیده ام مدتی است ـ در برلین زندگی میکند... فریدون فریاد در آتن، در بیمارستانی، بر اثرِ سرطان، در تنهایی میمیرد... دولت آبادی هنوز در ایران است و...
فکر میکنم چطور همه پراکنده شدیم!... هر کس جایی است در این دنیا و هِی یکی یکی میروند... تا کی نوبت ما شود...
زیاد مهم نیست البته... همیشه همینجور بوده... حالا هم همینجور است... «هر کسی چند روزه نوبتِ اوست»... بالاخره، باید رفت. این رفتن دیر و زود دارد که سوخت و سوز ندارد...
رفتم «فرهنگِ نوین»ها را پیدا کردم. شعر فریدون را از روی صفحاتِ [۶٨ تا ۷۰] دفتر چهارم تایپ کردم؛ شعری که سی و دو سال پیش، آن را در خرمشهر نوشته؛ در باره‍ی زنانِ کارگرِ همان شهرِ خوزستان... حال و هوایِ آن سالها را دارد.
یادش گرامی باد!
ششم فوریه ۲۰۱۲
گوتنبرگِ سوئد





چرداغ*

(یک طرح)

فریدون فریاد

به زنان کارگر عرب

در چرداغ
دستها
در کارند.
هشت زن
پشتِ یک میز
سرنوشتِ تلخِ خویش را
در شهدِ شاهدِ خُرما
میبافند
چون مقنعه ای سیاه
سرنوشتِ روز و سال و ماهِ آنها
صورتِ زندگیشان را میپوشانَد.
خورشیدِ خُرمایی
در پنجاهِ درجه گرما
گیسویِ زرّین دارد
گیسویِ زرّینِ خورشید
ـ اما ـ
طرحِ چهره‍ی زنان را
سیاه میکند.

های! خورشیدِ بانقاب!
سیاهِ من!
سیاه
ـ تصویرِ روز ماه! ـ
ای کنیزکِ گرفتار!
در آفتابِ داغ
در چرداغ!
با دستها و دهانت
یک به یک
هسته هایِ غمگینِ خُرما را
از گوشتِ شیرینشان
برگیر!
زنهایِ گیسوطلایِ نیویورکی
خُرمایِ روزانه شان
از چرداغهایِ مُحمره
تأمین میشود
و مردانِ حریصِ بنادرِ غربی
عطرِ دهانِ تو را
در بسته هایِ خُرما
میجویَند
و مُحمره
ـ شهرِ سُرخ ـ
هنوز سُرخ است
سُرخ
سُرخ از خونِ تلخِ تو
و خونِ تلخِ تو
در رگِ نخلها جاری ست.
رهیِ خُرمایِ تلخ!
زنِ سیاه!
با عرقِ جَبینَت
نخلستانها را
آبیاری کن
تا خُرما شیرین شود
تا زمینِ سوخته
از شیرینیِ خونِ تلخ/شیرینِ تو
شیرین شود.
(خُرما
به تلخیِ کار و جوهرِ رنجِ تو
شهادت میدهد.)

های! کنیزکِ من!
کنیزکِ گرفتار
از کارِ بسیار
در سرزمینِ بیمار
در روزهایِ استثمار
بباف سرنوشتِ سیاهت را
گاوصندوق ها منتظرند
بانکها و زنانِ نیویورکی منتظرند
منتظرِ خونِ گرمِ تو.

بباف!
بباف شالِ سیاهِ روزهایِ بی پایانت را
در پایانِ امروز، دیروز، پریروز، فردا.
دلالانِ کارگاهها
بیست تومان
به تو خواهند داد
پس از آن
به سرایف** خواهی رفت
و در کَپَری از آتش و آفتاب و خاک و برگ
همه‍ی زندگیت را
دود خواهی کرد
و در پناهِ دودها
خواهی زیست
و فردا، باز اگر رَمَقی در تن داشتی
با پای و جانِ زخمی ات
بازخواهی گشت.
*
در چرداغ
دستها
ـ هنوز ـ
در کارند.


بهارِ پنجاه و هشت
خُرمشهر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*) کارخانه‍ی تنظیف و بسته بندیِ خُرما در خُرمشهر (مُحمره).
**) محله ای آلونک نشین در خُرمشهر.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست