یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

آوازهای هزار دستانی یک باهمستان ناهمگون


آریابرزن زاگرسی


• مذهب یا ایدئولوژی یا نظریه ای آکادمیکی که بر فرهنگ یک اجتماع، چنگ می اندازد و می خواهد سراسر آن را متعین و همگون و یکدست کند، آن مذهب و ایدئولوژی و مرام و نظریه، به پروسه ی فرو پاشی و انحطاط و قهقرایی فرهنگ و باهمستان انسانهای یک سرزمین، شدّت هولناک می دهد، درست مثل حاکمیت اسلامیت و موکّلان آن در ایرانزمین ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۶ تير ۱٣٨۵ -  ۱۷ ژوئيه ۲۰۰۶


انسان می تواند به چیزهایی اعتقاد داشته باشد؛ ولی در پراکتیک فردی و حتّا اجتماعی، آزاد از نفوذ اعتقاداتش بزیید. حال چنان اعتقاداتی، خواه در دامنه ی مذهبی یا ایدئولوژیی یا مرام و مسلکی یا نظریه ای و امثالهم باشند، خواه در دامنه ی افکار و ایده های فردی. بحث من در باره ی آزادی، بیشتر بر جنبه ی «گسستن از قالبها و کلیشه ها در پروسه ی آفرینش وجدان فردی» می باشد که در کلمات و شیوه ی زندگی فردی انسانها، خودش را پدیدار می کند. بالطّبع، هر گونه «خود زایی» با چهره ای آشکار می شود که نامکرّر است و اینهمانی با دیگری ندارد. برای مثال: من می توانم آزادی فردی خودم را در دامنه ی فرض کنیم فلسفیدن آشکار کنم. دیگری می تواند آزادی فردی خودش را در دامنه ی هنر نقّاشی یا سینما یا نویسنده گی یا شعر و امثالهم آشکار کند. در این پروسه ی آشکار شدن آزادی فردی من و آزادی فردی دیگران، چیزی که پرنسیپ می باشد، همان انگیخته شدن از یکدیگر می باشد بدون آنکه بخواهیم ذهنیت و وجدان و روان یکدیگر را متعین و قالب بندی و همگونه کنیم. من در آزادی، چهره ی خودم را می خواهم کشف کنم و بیافرینم؛ یعنی چهره ای که رنگ و بوی فردیت مرا داشته باشد؛ نه اینکه در آن چیزهایی غوطه ور شوم که به زور و اجبار و عادت و سنّت وار از کودکی تا دوران بلوغ و تحصیل، به ذهنیت ما، تحمیل و تلقین و تدریس شده اند.
 
  در آنچه که من هستم و پدیدار می شوم، می توان تجربه ی عریان و بی واسطه ی فردی را از «آزادی» داشت. ولی در آنچه که من، ساخته و قالببندی می شوم، می توان آزادی تعریف شده ی مرا داشت. یعنی اینکه؛ اگر مرا مسلمان یا کمونیست و امثالهم بپرورند، من هنوز آزاد نیستم؛ بلکه اگر در گزینش فردی خودم، اسلامیت را یا مرام و مسلکهای دیگری را بدون هیچ اجبار و مانعی، بستر شکوفا شدن آزادی فردی خودم بدانم، آنگاه است که آزادم. این دو گرایش، یک تفاوت بسیار ژرف و کلیدی دارند که نیاز به بازشکافی و تدقیق بیشتر دارند. من انسانی را که فرض کنیم، ایده ای یا مذهبی یا نظریه ای را بدون هیچ اجبار و زور و ستمی و پایمالی حقوق فردی اش برمی گزیند و تلاش می کند که در بستر آن؛ شاخ و برگ درخت آزادی خود را بجوید و فرابالاند و شکوفا کند، با کسی که شمشیر بر سرش می گیرند و به او تشر می زنند و تحکّم می کنند که: « تو بایستی آنگونه بشوی که ما می گوییم! »، تفاوت می گذارم. مشکل من اساسا با سیستم فقاهتی دقیقا بر سر همین «زور و ترور و خونریزی» می باشد. من حتّا خودم را یکی از یرسخت ترین جوینده گان خدا و دین می دانم که به سنجشگری بی مهابای تمام آن تصاویری رو آورده ام که تا کنون از خدا و دین مطرح کرده اند و هر گرایشی، خودش را خاتمه ی همه ی چیز می داند. در حالیکه ما تازه در آغازگاه کیهانیم و هر چیزی، پروسه ایست در حال شدن. بنابر این، جست - و - جو کنیم خدا و دین را فراسوی اقتدار فقاهتی و امثال حکومتهای الهی. آزادی من نوعی در همین پروسه است که برایم معنا و مفهوم دارد.
 
شباهتهای بیولوژیکی و ساختمان آناتومی و غیره و ذالک انسانهای کره زمین، امری بدیهیست و همچنین داشتن زیستبومهای مختلف خود. ولی دقیقا در تفاوتهای فردی و ملیتی می باشد که انسانها و ملّتها از یکدیگر متمایز می شوند. فرهنگ یک ملّت را «تفاوتها و نامتعارفها» می آفرینند و می پرورنند؛ نه شباهتها و همگونه گیها. فرهنگ، پدیده ای ایست زایشی - پیدایشی که از سرچشمه های اصالت فردیت انسانها، آبشخور خود را می گیرد. حال می خواهد چنان تفاوتهایی در هر زمینه ای که تصوبر شدنی باشند، واقعیت خود را پیدا کنند. فرهنگ یک ملّت را هیچگاه مذاهب و ایدئولوژیها و نظریه ها و جهاننگریها و تمدّنها متعین نمی کنند؛ بلکه فردیتهایی مستقل اندیش و ایده آفرین و زاینده ی افکار فردی خود هستند که از بستر چنان مذاهب و ایدئولوژیها و گرایشها و نظریه ها و امثالهم برمی خیزند و در بالنده گی و فراگستری و گشوده دامنی فرهنگ یک سرزمین، دخیل و سهیم می شوند. فرهنگ، دامنه ی زاینده گی و زهدان پرورشی می باشد و اساسا پایه های مستحکم و بار آور فرهنگ یک سرزمین را نامتعارفها و دگراندیشان و متفکّران و فیلسوفان و نوابغ مختلف دینی و مذهبی و دانشورزان و نقّاشان و شاعران و نویسنده گان می سازند. از این رو، مذهب یا ایدئولوژی یا نظریه ای آکادمیکی که بر فرهنگ یک اجتماع، چنگ می اندازد و می خواهد سراسر آن را متعین و همگون و یکدست کند، آن مذهب و ایدئولوژی و مرام و نظریه، به پروسه ی فرو پاشی و انحطاط و قهقرایی فرهنگ و باهمستان انسانهای یک سرزمین، شدّت هولناک می دهد، درست مثل حاکمیت اسلامیت و موکّلان آن در ایرانزمین.
 
  در ایران ما، مسئله ی سیطره یابی آخوند در معنای وسیع آن و نفوذ و حاکم شدن اسلامیت به تمام ساز - و - کار فرهنگ ایرانی، لطمات بسیار جبران ناپذیری را تا همین امروز به بار آورده است که حتّا با ساقط شدن اقتدار آخوندی نمی توان در کوتاهترین مدّت به جبران تمام آن خساراتی امیدوار و کامیاب بود که محصول اقتدار ناخجسته ی آخوند جماعت و ایدئولوژی تحمیلی آنهاست. اگر روزی روزگاری بیاید که آخوند جماعت از اقتدار و حکومترانی به کناری زده شود، آن روز شاید بتوان گفت که ما آغازگاه خشتگذاری ساختمان باهمستان خود را بازیافته ایم. ولی کو، آن روز؟ اگر انسانهایی بسان من پیدا نشوند که از همین امروز به سنجشگری صریح اعتقادات و مسلکها و مذاهب و سنّتها و ایدئولوژیها و امثالهم و همچنین پیکار رادمنش فکری با کسانی رو آورند که هول آورترین ترمیناتورهای فرهنگ – ستیزی می باشند، آنگاه نمی توان به هیچ دگرگشت اساسی و بار آور در میهن امیدوار بود. آزادی برای شکوفا شدن همان نامشابهان و دگراندیشان، پروسه ایست که در «مجهولزار آینده» رخ می نماید و جایی که آزادی می خواهد پدیدار شود، تاریکی و خطر ناگهانیها و امیدواریها و افقهای روشن، دست در دست یکدیگر به پیش می روند. من در آینده ی تاریک و رویاها و ناکجا آبادها و دگرسان شدنهایم هست که خودم را آزاد می بینم؛ از این رو، اکنونم در سیطره ی شمشیر فقاهتی، پژمرده شدن و اسارت روح و روانم می باشد. به همین دلیل، هر روز، فریاد اعتراضم، رساتر و رساتر و رساتر و رادیکالتر می شود.
من می پرسم چه چیزی آفت فرهنگ هست و می تواند به سراسر فرهنگ پویای یک ملّت، آسیبهای مهلک برساند؟. فرهنگ همان فضایی می باشد که فراسوی «مجموعه ی تضادهایی واقعیت پیدا می کند که از تقابل و تاثیرات و درهمآمیخته گی گرایشهای مختلف فکری و اعتقاداتی و مذهبی و غیره و ذالک برمی آید». بنابر این فرق است مابین فرهنگ با «سنّت و نصّ و میراث آکبند پیشینیان». چیزی آفت فرهنگ می شود که می خواهد بر آن، سیطره ی تام و نظارت و کنترل مطلق و قیراطی داشته باشد. حال مهم نیست چنان چیزی، مذهب باشد. ایدئولوژی باشد. نظریه ی آکادمیکی باشد. یا گرایشهای جور واجور دیگر. کلّا هر چیزی که بخواهد «فرهنگ» را متعین بکند، در دامنه ی آفات فرهنگ به شمار می آید. فرهنگ هر ملّتی با سائقه ی کورمال کورمال و ذوق زیباشناسیک و شاخکهای بسیار حسّاس مزمزه کردن انسانهای یک سرزمین، پیوندی پویا و همسرشتی دارد. در فضای فرهنگی، چیزی برگزیده می شود که پسندیده شود؛ نه چیزی که به زور شمشیر و خونریزی و تهدید و ارعاب و شکنجه و غضب حقوق انسانها و تهدید و توبیخ و مطرود و ترور فیزیکی و فکری و روانی انسانها می خواهد خود را آمر و حاکم کند. هر چیزی که به خشونت متوسّل شود، آن چیز، آفت فرهنگ هست؛ ولو نصّ الهی باشد.
افراد یک باهمستان به این دلیل گرداگرد همدیگر نمی آیند که «امّتی همگونه و همسان و همشکل و همعقیده» را بسازند؛ بلکه به این دلیل به سوی یکدیگر گرایش پیدا می کنند که از همدیگر بیاموزند و بر خودگستری و فراشکوفایی روح و مغز و روان و عمق و پهنای نگرشها و بینشهای خود بیفزایند و ابعاد وجودی منش خویش را ظریفتر و لطیفتر و زیباتر بیارآیند. فرهنگ، گستره ی زیباییها و ظرافتها و شوخ و شنگیها و دلآراییها و انگیختارها می باشد. من به دیگران محتاج نیستم که بیایند بر من حاکم و قاهر شوند. من به دیگران مهر می ورزم؛ زیرا در دیگری، وجود خود را می توانم دیگرسان کشف کنم. از این رو، انسانی که در دیگری، وجود خود را می بیند، هرگز او را خاصم خود نمی پندارد؛ بلکه دامنه و امتداد آفرینش روح و مغز خود می داند. من در گرایش و به رسمیت شناختن و ارجگزاری و مهر ورزیدن به دیگر اندیشان و دیگر سانیهای رنگارنگ انسانها، بسان هزار دستانی می شوم که آوازهایم می توانند برای همه خوشایند و دلشنین شوند؛ زیرا هر گرایشی، بخشی از وجود خود را در آوازهای من می شناسد و دلباخته ی آن می شود. از این نظر، فرهنگ همان آوازهای هزار دستانی یک باهمستان ناهمگون و نامتعارف و   وجود سر سبز   مرامها و نگرشها و مذاهب و مسلکهای رنگارنگ می باشد.
آفتهای فرهنگ را بایستی در آن دامنه هایی کاوید و شناخت که به نام «سنّتها و آداب و رسوم و مذاهب و اعتقادات و میراث پیشینیان» می باشد. در بستر همین میراث هست که ما بایستی به کند و کاو و سنجشگری رادمنش و رو راست و صمیمی هر آن چیزی بپردازیم که به «آزمونگریهای نو به نو در مجهولزارهای آینده ی تاریک »، غُل و زنجیز می زند و بر آنند که انسان را از کاوشهای نو به نو بازدارند. سراسر آن چیزی که میراث پیشینیان می باشد، ارزشمند نیست و دارنده ی تخمه ی آفرینشگری نیست و بار آور نیز نمی باشد. فقط بایست آن چیزهایی را از میراث گذشته گان سرند کرد و در زمین روان خویش کاشت که امید ثمر دهی دارند و به بار و بر می نشینند و باهمستان انسانها را زیباتر و کمتر دردمندتر می سازند. در این راستا هر چیزی که بخواهد خود را از گستره ی « سنجشگری » معاف بداند و طفره برود، همان چیز بی شک، آفت بسیار خطرناک فرهنگ می باشد مثل اسلامیت در ایرانزمین و معمولا در جوامع سنّتی همواره، « مذهب » از کلیدی ترین موانع و آفتهای هلاک کننده ی درخت فرهنگ می باشد. درست در همین گرهگاه است که تنشهای بسیار شدید اجتماعی و فردی و کشوری و منطقه ای و قارّه ای و حتّا جهانی اتّفاق می افتند؛ زیرا مذهب می خواهد چیزی را ثابت و نامتغیر محفوظ بدارد و مراقبت کند که با « زمان » هرگز همخوان و همسو و همپا نیست و در تضاد شدید با آن نیز می باشد. مذهب، چیزی را می خواهد پاس بدارد که عادتخواره گی انسان هست؛ نه چیزی را که بالنده گی و شکوفایی و نوشونده گی و جوانشوی انسان در آن، نهفته هست.
من بر این اندیشه ام که آفتهای فرهنگی ما از « عدم حضور تفاوتها و نامتعارفها » نیست؛ بلکه از حاکم بودن قهّار و مملوّ از خشونت توصیف ناپدیر سیستمی فاقد فرّ و فاقد لیاقت کشور داری می باشد که قاتل و ویرانگر تفاوتها و نامتعارفها هست مثل ولایت فقاهتی با شمشیر خونریز و برّاق الهی اش که با تکیه به خونریزیها و شکنجه ها و آزارها و زورگوییها و امریه ها و نظارتهای نوع « برادر ارشد در رمان ۱۹٨۴ جورج اورول » بر آنست سراسر افراد اجتماع را یکدست و یک شکل و همعقیده و آمینگوی حُکّام بار آورد. در سیطره و استیلای چنین حکومتهای ترور و وحشت و ارهاب از نوع فقاهتی هست که « دیگر اندیشان و نامتعارفها و استثناها و نوابغ و متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان و آفرینشگران گوناگون »، یکی یکی از بین می روند و نابود می شوند. حال یا با ترور فیزیکی و روحی و فکری آنها یا با محروم کردن و میدان ندادن به هنر آزمایی آنها یا با حسادت شدید به نامتعارفی آنها و رقابت ابلهانه با آنها. جامعه ی ایرانی، اجتماعیست که دارای پتانسیل بسیار بالایی در زمینه ی نابغه پروری و نابغه زایی هست؛ ولی به دلیل حکومتهای خونریز و مستبد؛ بویژه از نوع الهی اش که خیلی خیلی خطرناکتر و ویرانگرانه تر از سیستمهای استبدادی سیاسی می باشد، شانس آن را تا امروز نداشته است که بتواند با « تولیدات فکری متفاوتها و ایده های بکر خویشاندیشان و نامتعارفهای خود »، درخت فرهنگ را آبیاری و شکوفا کند. در اینگونه جوامع که فقط یکدستی و همگونه گی حاکم می باشد و شبانه روز در رسانه های دولتی به ترویج و تبلیغ همگونه گی مشغولند، نمی توان هیچگاه به شاخ و برگ گرفتن فرهنگ، امیدوار بود. تنها چیزی که در اینگونه جوامع، روز به روز، بیشتر به چشم می افتد همان روند قهقرایی و صحرا شدن و برهوتی و نازایی و لم یزرعی مغز و روان انسانها و فرتوتی وحشتناک دامنه ی فرهنگ می باشد؛ زیرا یکدستی فقط سترونسازی را محافظت و مراقبت می کند؛ نه شکوفایی و ثمر دهی را. آنچه برای حُکّام همگونه خواه ارجعیت دارد، « تابع و صغیر و حقیر و مقلّد سازی افراد اجتماع » می باشد؛ زیرا بهتر و مطمئن تر می توان بر آنها حاکم قهّار و جبّار شد و هیچگاه نیز به پرسشگری و هماندیشی با آنها نیازی نیست؛ زیرا امّت همعقیده، هرگز متفکّر و اندیشنده نیست که افرادش نظرات مختلفی داشته باشند؛ بلکه امّت همعقیده به دهان رهبر خود، چشم می دوزد و منتظر است تا « هر چه آقا گفت ! » را گوسفند وار بع بع کند.
من در سنجشگری میراث پیشینیانم می خواهم آن تخمه هایی را بیابم که برای امروز و فردای خودم و فرزندانم، ارزشمند و ستودنی و شایان ارج می باشند. من بر آن نیستم که با به دوش کشیدن تابوت کهنه میراث پیشینیانم بر سنگینی کوله بارم و در جا زدنهای مکررّ و نشخوار همانبوده گیهای اجدادم، امروزم را تلف کنم و آینده ی فرزندانم را تباه؛ بلکه من می خواهم « بیش – بوده گی » خودم را با ریشه زدن بر تنه ی درخت فرهنگ و تاریخ سرزمینم در آینده ی رویاها و آرزوها و خیالات خودم در دورانم بجویم. از این رو، اوجگاه من، بلندی جوییهای من هست و در بلندیها و اوجها، خداست که پدیدار می شود. من پروسه ای هستم که می خواهم در بالیدنهای خود به اوج ایده آلهایم که همان خدا می باشد، دست یابم.، « خدا شدن »، قلّه ی ایده آلهای خودگستری من هست. اینست که سنجشگری بی مهابا و توام با گستاخی و رادمنشی میراث پیشینیان، همانا، تلاشیست برای آفرینش و زایش چکادی که بر فرازش تخمه ی وجود من، خدا می شود. آنانی که مرا در نامتعارف بودنم؛ ترور فیزیکی و شخصیتی می کنند و مطرود و ملعون و محبوس و آزار می دهند، همانان نیز هستند که خدا را در من می کُشند و به قتل می رسانند و خون آن را لاجرعه برای ترضیه ی قدرتپرستیهای خود، سر می کشند. حکومت فقاهتی، بیش از دو دهه است که مستقیم در « ضیافت خدا کُشی نامتعارفهای ایرانزمین » از سرآمدترین جنایتکاران تاریخ جهانی بشر می باشد. بنابر این، متلاشی کردن سیستم آنها و خنثا کردن آتوریته ی آنها و برای همیشه خشکاندن باتلاق فقاهتی؛ یعنی مهر ورزیدن به آن خدایانی که در اوج آفرینش درخت نامتعارفها، زاییده خواهند شد. مسئله ی گستاخی و دلیر بودن در رسوا کردن و ایستادن در برابر حُکّام شمشیری و خونریز، از مهمترین مسائلیست که به پرنسیپهای منش باهمستان انسانها منوط می باشد.   دانستن حقیقت، دانایی و فرهیخته گی نیست؛ بلکه دلیر بودن در گفتن و بر زبان راندن حقیقت در حضور حاکم تا خرخره به شمشیر و سلاح و شکنجه گر و قصّاب خونریز، فرزانه گی و رادمنشی و فرّ انسان می باشد.
+++
 
این جُستار در وبسایت «فرهنگشهر = http://www.farhangshahr.com » بایگانی می شود


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست