•
زنی در بیابانی میرفت. تشنگی راهش را چنان بریده بود، که تا مرگ او را نفسی بیش نبود.
ناگهان مردی سوار نشسته بر اشتری پیلوار از میان رمل و باد رسید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۵ بهمن ۱٣۹۰ -
۱۴ فوريه ۲۰۱۲
زنی در بیابانی میرفت. تشنگی راهش را چنان بریده بود، که تا مرگ او را نفسی بیش نبود.
ناگهان مردی سوار نشسته بر اشتری پیلوار از میان رمل و باد رسید.
به درشتی او را پرسید: «اگر ترا آب دهم مرا چه خواهی داد؟»
زن به تامل پاسخ داد «تا چه خواهی ای گنج آوردهباد!»
«به شبی دلت را بردهی نفسم کنی.»
زن بی درنگ در چشمهی خود جوشید:
«نفسی زندگی در آزادی
خوشترم باشد از هزارهای زیستن در بردگی.»
شکوفه تقی
|