سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شاعر زیبای لهستان ویسلاوا شیمبورسکا
به خواب ابدی فرو رفت


اسد رخساریان


• پس از جنگ جهانی دوم شعرِ لهستان درخششی بسیار اعجاب‌انگیز داشته است. در ۱۹۸۰ "چسلاو میلوش" و در سال ۱۹۹۶ شیمبورسکا، دو شاعر همشهری و همسایه، جایزه‌ی ادبی نوبل را به خود اختصاص داده‌اند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۷ بهمن ۱٣۹۰ -  ۱۶ فوريه ۲۰۱۲


 
"در نامه‌ای، پرسیده بود کسی از من،
چگونه باید زیست!
منهم میخواستم همین سئوال را از او کنم."

"شعر و خاطره‌ی "ویسلاوا شیمبورسکا" بانوی نامدار لهستانی فراموش نشدنی است. او در ۱۹۲٣ در "بنین" به دنیا آمد. در هشت سالگی همراه خانواده‌اش به "کراکوف" نقل مکان کرد و در همان شهر نیز سالهای عمر خود را به سر آورد و دو هفته‌ پیش در اول فوریه در ٨٨ سالگی درگذشت.
پس از جنگ جهانی دوم شعرِ لهستان درخششی بسیار اعجاب‌انگیز داشته است. در ۱۹٨۰ "چسلاو میلوش" و در سال ۱۹۹۶ شیمبورسکا، دو شاعر همشهری و همسایه، جایزه‌ی ادبی نوبل را به خود اختصاص داده‌اند.
"شیمبورسکا" زمانی مقالات فراوانی در یک نشریه‌ی ادبی انتشار داد. زمانی به ترجمه از زبان فرانسوی به زبان مادری خود پرداخت. امّا شعر دغدغه‌ی همیشگی او بود. با این وجود در تمام سالهای شاعری ‌اش بیش از ٣۵۰ شعر انتشار نداد. در این باره که چرا کم شعر می‌نویسد، گفته است که من در خانه‌ام یک ظرف آشغال دارم. او شاعری است که طنز همواره چاشنی شعر و فرهنگ زبانی‌اش بوده است. این دستمایه ریشه در زبان و فولکور لهستان دارد، در بستر خروشان رودخانه‌ای چنین، شعرهای "شیمبورسکا" به آوازهایی می‌مانند که گویا زندانیان یا اسیران جنگی آنها را برای آگاهی رساندن به هم و هم‌آوازی با یکدیگر سر داده‌اند. انگار طنز از آن رو در این سروده‌ها جریان می‌یابد که مردمان گرفتار در چنگِ اشغالگران و ستمگران و دسپوتها، ودیعه‌ی خندیدن را با گمانهای واهیِ فریفتگان و مسخ‌شدگانِ قدرت به رویارویی بگذارند. از این رهگذر است که – امید- به پایداری و روحیه‌بخشی در این آواها، نقشی به غایت زیبا، برجسته و معنادار به خود گرفته است. این معنا، با دوُر زدن بسیاری مسائل و گره‌های کور اجتماعی قابل دریافت می باشد
. اگر چه دنیا همانگونه ستمگر است که در گذشته‌ها بوده است! زندگی همانقدر برای فقیران و بی‌پناهان زجرآور و تحقیرآمیز و شکننده است که همیشه بوده است! و از دیرباز هم، وعده‌ها و دروغهای صاحبان ثروت و فدرت و منزلت هم، جز احساسِ پوچی، ره‌آوردی نداشته است! اینها آن انگیزه‌هایی است که شاعر زیبای لهستان را پیوسته به فکر وامیدارد، شگفت‌زده میسازد و در ذهن و زبانش جامه‌ی شعر بر تن آنها می‌پوشاند.
انعکاس این پدیده‌ها را در قطعات زیر با هم میخوانیم!

(قرار بود بهار و نیکبختی
مثل بسیاری چیزها
ازآنِ ما باشد
آمّا این چنین نشد.

- قرار بود سایه‌ی وحشت
از سرِ کوهها و از جزیره‌ها رخت بربند‌د
و زود‌تر از دروغ
حقیقت به کرسی نشانده شود.)

قرار بود...
      
    "سال ۲۰۰۰ "



(باری فرقی نمی‌کند که موجودی انسانی باشی
تا در چنبره‌ی سیاست بوُر بخوری
کافی‌ست که تنها نفت باشی
کنسرو غذایی باشی یا مواد خام.
یا میزِ کنفرانسی که ماهها
سرِ هر گونه شکل‌دادنِ به آن
سرِ گرد بودن، یا چهارگوش بودنَش
مشاجره‌ها شده است
درست زمانی که مسئله‌ی زندگی و مرگ مطرح است؟

زمان در زمان انسان پس نشسته است،
حیوان مُرده است،
خانه‌‌ها سوخته وُ مزرعه‌ها
بیابان شده است
مثل زمانهای گمشده‌ای که کمتر سیاسی بوده‌اند.)
"بچّه‌های زمان ما"


"شیمبورسکا" علاوه بر دریافت دکترای افتخاری از یکی از دانشگاههای کشور خود، در دوره‌های متفاوت شاعری‌اش به دریافت جایزه‌های دیگری از جمله جایزه‌ی "ولفانگ گوته" و جایزه‌ی "نوبل" و... نائل آمده است. این همه سبب نشد که او را دمی از خویشتن خویش غافل گرداند. در مراسم اعطای جایزه‌ی نوبل پیش از آنکه به پادشاه سوئد ادای احترام کند به مردم تعظیم کرد. وقتی به او گفتند که یک شخصیّت است، جواب داد؛ من فقط یک شخص هستم.
او انسانی بود که حتّا هنر بزرگ خود یعنی شاعری را هم به باد طنز می‌گرفت. به این صورت که نوشتن شعر را مسخره می‌یافت و ننوشتن آن را مسخره‌تر از ننوشتن‌اش میدانست. پارادوکس میانِ احساس و اخلاق، سرشت غم‌آلود زندگی و دوست داشتنِ آن، گم‌شدن در دلمشغولی‌ها و به دست فراموشی سپردن آن را، جانمایه‌ی اندیشه‌ی شعری خود می‌یابد. در این دنیای واقعیِ ذهنی شده است که خلوت شعری او بنا گردیده است. از دریچه‌هایی که از آن خلوتگه رو به کوچه و خیابان باز می‌کند، هوا و عطر و بویی را که باید، در سینه‌ی خود فرو می‌بَرد. دیگر عکس انداختن، مصاحبه و ظاهر شدن در مجامع ادبی و غیره، برایش وقت تلف کردن است و بس. او در اندیشه و شعر خود زندگی می‌کرد. خواب و بیداری‌اش را با آن به سر بُرده بود. با او تا واپسین لحظه‌های زند‌گانی خود سیگار دود کرده بود. سیگار دود کردن‌اش نیز مثل خودش و شعرش شهرت جهانی یافته بود. با این ویژه‌گیها هشتاد و هشت ساله شد و اوّل فوریه سالِ دوهزار و دوازده در آخرین لحظاتِ شبِ پایان سیگاری دود کرد و در بستر دراز کشید و به خواب ابدی فرو رفت.         
قطعاتِ گنجانیده شده در متن و شعر "ساخت و پاخت با مردگان" که در پایین از نظرتان می‌گذرد، از کتاب (اتوپیا)ی او که در سال ۱۹۹۶ در سوئد انتشار یافت، برگزیده شده است.



ساخت و پاخت با مُردگان*


در کدام حالت مردگان را خواب می‌بینی؟
پیش از خواب آیا به آنها می‌اندیشی؟
آنکه اوّل به خوابت می‌آید کیست؟
آیا همیشه همان که بود؟
با همان نام وُ نامِ خانوادگی وُ قبر و تاریخِ فوُت؟

با تو چه نسبتی دارند؟
آشنا‌ایی دیرینه سال؟ فامیلی؟ وطنی؟
با تو میگویند که از کجا آمده‌اند؟
و پشتِ سرِ آنها کیست؟
چه کسی پیش از تو آنها را در خواب می‌بیند؟

چهره‌هاشان آیا عکسهاشان را به یاد می‌آرند؟
در بستر گذشتِ زمان آیا پیرتر شده‌اند؟
شاد و خنده‌‌‌رو هستند؟
آنها که در خون غلتیده‌اند آیا زخمهاشان را لیس زده‌اند؟
آیا قاتلانِ خود رابه یادُ می‌آورند ؟

در دستهاشان چیست، آنها را نام و نشان کن.
آیا مثلِ مورچه‌ها هستند؟ پوسیده و منجمد شده‌اند؟
در نگاهِشان آیا التماسِ دعاست؟ نفرت است؟ چسان؟
آیا فقط با هم از آب و هوا حرف میزنید؟
چیزی نمی‌پرسند که برنجاند‌ت؟
امّا اگر چنین شد
به جای آنکه سر به پایین بیاندازی و سکوت کنی-
چه می‌گویی؟
آیا به خود می‌پیچی و صحنه‌ی خواب را تغییر میدهی؟
یا به موقع از خواب می‌پری؟


۱۴ فوریه ۲۰۰۱۲





*- این شعر در برگردان "سوئدی دسیسه‌چینی با مردگان" نام دارد.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست