یاد کاک اسماعیل، نقشی جاوید در خاطره زمانه
بهرام مرادی
•
او عاشقانه پدر بود، عاشقانه همسر بود، صمیمانه رفیق بود و آزادمنشانه رهبری انقلابی و آزاده بود، با زیباترین آرزوها برای مردمان سرزمینش. او به معنای واقعی کلمه یک انسان بود. انسانی برجسته با صفاتی که در این کره خاکی کیمیاست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲٨ بهمن ۱٣۹۰ -
۱۷ فوريه ۲۰۱۲
به مناسبت سی امین سالگرد قیام سربداران در شهر آمل
و در سوگ آنکس که لحظه به لحظه زندگی اش معنای مکرر انسانیت بود: عزیز جانباخته پیروت محمدی (کاک اسماعیل)، عضو کمیته رهبری "اتحادیه کمونیستهای ایران" و فرمانده نظامی "سربداران"
پیروت محمدی (کاک اسماعیل) به سال ۱٣٣٣ در کردستان متولد شد. آغاز فعالیت سیاسی او به اواخر دهه ۴۰ بازمی گردد. اواسط دهه ۵۰ به همراه زنده یاد اصغر امیری "گروه مبارزه در راه آزادی طبقه کارگر" را بنیان نهاد و پس از پیوستن این گروه به "اتحادیه کمونیست های ایران"، بعنوان یکی از اعضای کمیته رهبری این سازمان انتخاب شد. او از جمله جان های شیرینی بود که در قیام سربداران در آمل در سال ۱٣۶۰ بدست دژخیمان رژیم اسلامی پرپر شد. سینه داغدار برادر دوقلویش رسول (کاک محمد)، تنها به فاصله چند ساعت از او، به ضرب گلوله جلادان شکافته شد.
همسرش سوسن امیری (سحر) به همراه برادرانش حسن (کاک جلال) و اصغر امیری (کاک پرویز) در سال ۱٣۶۲ دستگیر و به فاصله چند ماه به جوخه اعدام سپرده شدند.
آنچه پیش رو دارید، گوشه ای از خاطرات من از کاک اسماعیل است.
سال ۱٣۵۲ بود و من سرباز بودم. متاثر از نظرات مارکس و برافروخته از نابرابری های حاکم بر جامعه، در مقابل هر ستمی به خشم می آمدم و برنتابیدن زور را در هرکجا و در رابطه با هرکس، از لازمه های مبارزه می دانستم.
در پادگان اما در میان سربازان، فضای یارگیری برای به کرسی نشاندن خود و خواست خود در مقابل دیگران حاکم بود و سربازان بنا به این که از کدام شهر و خطه می آمدند با هم متحد می شدند که اگر دیگری خواست به آنان زور بگوید، دسته ای و حامیانی برای دفاع از خود داشته باشند. مخصوصا که برخی از سربازان تلاش می کردند تلافی رفتار بیمارگونه فرمانده گروهان را که لذت عجیبی از آزار و تحقیر سربازان می برد، سر ضعیف تر از خودشان درآورند.
در خوابگاه ما تنها یک نفر بود که نه تنها جزء هیچ یک از این دسته بندی ها نبود، بلکه هرگز در اختلافات میان سربازان موضع گیری نمی کرد. نامش پیروت بود و از مهاباد می آمد. با همه رابطه خوبی داشت و با دقت از یار کشی ها فاصله می گرفت. اما خلق و خوی آرامش و اینکه با هیچ کس درگیر نمی شد، او را طعمه شیطنت های احمقانه یکی از سربازان که می خواست ضرب شستی به همه نشان داده باشد، کرده بود. هر روز بعد از مراسم صبحگاهی که به خوابگاه می آمدیم می دیدیم که این سرباز که نامش را به خاطر ندارم خود را زودتر از دیگران به خوابگاه رسانده، تخت پیروت را واژگون کرده و وسائل او را به هرسو می پراکند و دشنام می دهد.
این کار نفرت همه را برانگیخته بود. تنها کسی که این عمل اصلا برایش مهم نبود، خود پیروت بود. می ایستاد و تماشایش می کرد و بعد آرام بدون اینکه چیزی بگوید می رفت و وسائلش را جمع می کرد. از این کار پیروت بیزار بودم. برایم قابل درک نبود که چرا با وجود اینکه هیکل درشت و ورزیده ای داشت و مطمئنا به سادگی از پس آن سرباز برمی آمد، در مقابل او سکوت می کرد.
گمان می کردم پیروت آدم ترسویی است و این گمان مرا بیشتر به خشم می آورد؛ مخصوصا اینکه من هم کٌرد هستم و این عمل را توهینی به خودم می دانستم. با پیروت حرف نمی زدم. بی تفاوت از کنارش می گذشتم و لبخندهای محجوبش را بی جواب می گذاشتم.
تا اینکه یک روز در مراسم صبحگاهی که فرمانده گروهان از صفوف ما بازدید می کرد، به ناگهان فریاد کشید "مردک اسلحه ات را درست دست بگیر" و به سینه پیروت کوبید. پیش از آنکه ما بفهمیم دقیقا چه اتفاقی افتاد، پیروت دستش را بلند کرد و مشت محکمی به صورت فرمانده کوبید. پیش از آنکه کسی قادر به عکس العمل باشد، به روی سینه فرمانده که آنطرف تر پرتاب شده بود، خم شد و فریاد کشید "اگر یک بار دیگر به من یا یکی از این سربازان دست بزنی، دستت را می شکنم". پیروت را یک هفته زندانی کردند و سه ماه به مدت سربازی اش افزودند.
وقتی که پس از گذراندن یک هفته زندان به جمع ما برگشت، او همان آدم بود: آرام و محجوب، با لبخندی صمیمانه. اما ما دیگر همان آدم ها نبودیم. رفتار او به شدت روی سربازان تاثیر گذاشته بود. حالا دیگر همه می دانستند که او نه تنها آدم ترسویی نیست، بلکه جرات و جسارتش از همه بیشتر است؛ چراکه هیچ یک از ما تا به حال عکس العملی در مقابل آزار و اذیت فرمانده از خود نشان نداده بودیم.
از او پرسیدم که چرا زیر بار زور رفتار آن سرباز که تختش را هرروز واژگون می کرد، می رفته. آرام پاسخ داد "تفریح چند تا جوان زور گفتن به من نیست کاکه گیان؛ قلدری های آن فرمانده که هرروز این جوانان را آزار و تحقیر می کند، زور گفتن به من است." این را گفت و آرام از سالن بیرون رفت. شرم تمام وجودم را گرفته بود. در مقابل روحیه بزرگوار و آزادمنشش احساس حقارت می کردم. همه ما بارها دیده بودیم که فرمانده بی دلیل به یکی حمله می کند، توهین می کند و سربازان را به لحاظ روحی و فیزیکی آزار می دهد. اما تا به حال حتی به ذهنمان هم خطور نکرده بود که در مقابلش بایستیم. تلافی قلدری او را سر ضعیف تر از خودمان درمی آوردیم.
عمل پیروت پایانی بود بر یارکشی های میان سربازان. حالا دیگر همه با هم متحد بودند و با احترام با یکدیگر برخورد می کردند. فرمانده هم با سربازان با احتیاط برخورد می کرد؛ گویا می ترسید همه از عمل پیروت الهام گرفته باشند و مشتی بر دهانش بکوبند.
بسیاری از آن سربازان حتی پس از پایان خدمت سربازی، با پیروت در ارتباط بودند و برخی شان تحت تاثیر شخصیت آزاده و محجوب او، به مبارزینی علیه ستم و نابرابری تبدیل شدند. یکی از این سربازان من بودم که آنچنان شیفته اش شده بودم که دیگر رهایش نکردم.
اواسط دهه ۵۰ با او در کرمانشاه بودم. حالا دیگر هردوی ما انقلابیونی پرشور بودیم، با آرزوهایی بزرگ برای جامعه ای که در آن می زیستیم. در همان دوران بود که پیروت تا مغز استخوان عاشق شد. او به سوسن امیری دل باخته بود. زنی با روحیه ای سرکش و قلبی دریایی مملو از عواطف انسانی و عشق به مردم. روحیه مستقل و آزاده سوسن و البته صدای خنده های بلند و بی پروایش که همه را از ته دل به خنده وامی داشت، دل از پیروت برده بود. پس از چند ماهی رفت و آمد به خانه مادر سوسن، بالاخره به او تقاضای ازدواج داد و از بخت بلندش، پاسخ مثبت گرفت.
پس از انقلاب و در بحبوحه مبارزات آن دوران، با پیروت در کردستان بودم. حالا دیگر هردوی ما اعضای اتحادیه کمونیست های ایران بودیم. دیگر پیروت صدایش نمی کردیم. نام تشکیلاتی اش کاک اسماعیل بود و ما هم عادت کرده بودیم به این نام بخوانیمش. در آن زمان، کاک اسماعیل مسئول نظامی "تشکیلات پیشمرگه های زحمتکشان" بود.
اسماعیل در خانواده ای فئودالی بزرگ شده بود ولی در افکار و رفتارش به تمامی با فرهنگ و معیارهای فئودالی بیگانه بود. سنت شکنی اش اما محصول روشنفکری اش نبود، بلکه روشنفکری اش ریشه در روحیه آزاده و سنت شکنش داشت.
بسیاری از روستاهای اطراف بوکان متعلق به دایی هایش بود. اسماعیل که فقر ساکنین این روستاها را از نزدیک دیده بود، به ثروت و جاه و مقام خانواده اش پشت کرده بود و رفاه و جلال و جبروت آنان را در شرایطی که بسیاری از مردم گرسنه بودند، ننگی بزرگ می دانست. به همین دلیل یکی از اولین کارهایی که او در آن دوران از طریق تشکیلات پیشمرگه های زحمتکشان انجام داد، تقسیم زمین های دایی هایش در میان دهقانان بود. می گفت "اگر به برابری معتقدیم، باید از ثروت خاندان خودمان شروع کنیم". برابری را شعار نمی داد؛ آن را زندگی می کرد.
به همراه برادرش کاک محمد و پیشمرگه های دیگر، زمین های دایی هایش را تقسیم کرد و به دهقانان آموخت که زمین و محصولش متعلق به کسی است که رویش کار می کند. به آنان آموخت که این زمین ها حق آنان است و باید برای گرفتن حقشان جسارت به خرج دهند.
با اوج گرفتن سرکوب خونین نیروهای انقلابی بدست رژیم اسلامی در سال ۱٣۶۰، بحث قیام و مقابله با حکومت، در اتحادیه کمونیست های ایران مطرح شد. کاک اسماعیل یکی از پیشگامان و طراحان این قیام بود که با هدف سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و تلاش برای برقراری آزادی و عدالت اجتماعی در ایران سازماندهی شد. او بعنوان فرمانده نظامی سربداران، سازماندهی قیام را به عهده گرفت. از آنجایی که چند ماهی را برای تدارک قیام در جنگل های آمل گذراندیم، فرصتی پیش آمد تا با جنبه های دیگری از شخصیت اسماعیل نیز آشنا شوم.
در کردستان دیده بودم که اسماعیل در میان مردم از احترام ویژه ای برخوردار است اما آنچه که در جنگل دیدم از آن هم فراتر می رفت. صمیمیت و صداقت بی نظیرش، ناخودآگاه همه را به احترام وامی داشت. طی تدارک قیام و عملیات های گوناگونی که در این رابطه انجام دادیم، بارها و بارها به همه ثابت شد که بعنوان یک فرمانده نظامی، حفظ جان مردم و رفقایش، از رسیدن به هر هدفی برای اسماعیل باارزش تر بود.
وقتی که از ماموریت نظامی برمی گشتیم او را می دیدیم که در تاریکی شب به انتظارمان نشسته؛ با آغوشی گشوده و چشمانی خندان و درخشان به استقبالمان می آمد، تک تکمان را به آغوش می کشید و می گفت "کیسه خواب هایتان آماده است."
او فقط فرمانده نبود؛ مثل یک مادر برای رفقایش دلسوزی می کرد. شب اگر بی خواب می شدی و چشم می گشودی، قامت بلند اسماعیل را می دیدی که در میان کیسه خواب های رفقا می چرخد و رویشان را می کشد که مبادا سرما بخورند. پیش از همه بیدار می شد، بعد از همه می خوابید ولی باز هم انرژی داشت که نه تنها تدارکات قیام را سازماندهی کند، بلکه برای مسائل تک تک ما نیز وقت بگذارد و دل به دلتنگی هایمان بسپرد. او معنای واقعی انسانیت بود. هرچند دوران زندگی اش کوتاه مدت بود، ولی در همان زمان کوتاه موفق شد، دنیایی دیگر برای من، دیگراطرافیانش، مردم کردستان و سربداران ترسیم کند.
در دورانی که بسیاری از روشنفکران جنبش چپ، برخوردی مردسالارانه و برتری جویانه با همسرانشان داشتند، اسماعیل به داشتن همسری همچون سوسن افتخار می کرد. سوسن زنی بود به غایت استوار، که به هیچ خدایی سجده نمی کرد. او نیز از اعضای اتحادیه کمونیست های ایران بود و یکی از مسئولین تشکیلات در کرمانشاه. قاطعیت سوسن در برخوردهای سیاسی و آزادگی و سنت شکنی اش در زندگی خصوصی و اجتماعی، زبانزد هرآنکس بود که او را می شناخت.
سوسن به معنای واقعی کلمه بی پروا بود. آشتی ناپذیری اش با فرهنگ مرد سالارانه ای که در آن زمان بر سازمان های چپ حاکم بود، زمینه بحث ها و جدل های زیادی در بدنه سازمان شد. نه تنها در جلسات درونی سازمان مناسبات سنتی حاکم را بی مهابا به مصاف می طلبید، بلکه زندگی شخصی اش نماد کامل و آشکار اعتقاداتش بود.
یکی از صفات برجسته سوسن این بود که او شهامت این را داشت که به تمامی و با همه وجود، خودش باشد. خودش، با همه آمال و آرزوهایش؛ خودش با خنده های به غایت صمیمی اش، با جدیت و پافشاری اش به روی باورهایش و با مهربانی وصف ناپذیرش که در هر جمعی که وارد می شد، بذر صمیمیت می کاشت. در این دنیای پر از ریا و دورنگی، سوسن هیچ دلیلی برای تظاهر در هیچ زمینه ای نمی دید. او فی الواقع زنی شورشگر بود.
اسماعیل استقلال نظری و سیاسی سوسن را می ستود، بدون آنکه پرواز بلند این شاهین آزاده را خطری برای خودش بعنوان یک مرد بداند.
پس از تولد دخترش همیشه یک عکس او را به همراه داشت و وقت و ناوقت این عکس را از جیبش بیرون می آورد و به دیگران نشان می داد و با ذوق می گفت "این دخترم است".
او عاشقانه پدر بود، عاشقانه همسر بود، صمیمانه رفیق بود و آزادمنشانه رهبری انقلابی و آزاده بود، با زیباترین آرزوها برای مردمان سرزمینش. او به معنای واقعی کلمه یک انسان بود. انسانی برجسته با صفاتی که در این کره خاکی کیمیاست.
یادش گرامی و خاطره اش جاودان
بهرام مرادی
بهمن ۱٣۹۰
|