یادداشتی بر رُمانِ «افغانی» نوشته عارف فرمان
آهو شُکرایی
•
این که مینویسم فریاد دادخواهی ملتی است از خودش، از ظلمی که بر خودش روا میدارد و هتک حرمتی که بر خودش میکند و جفایی که بر فرزندان مرز و بومش... اما تو ـ «افغانی»! ـ مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱ اسفند ۱٣۹۰ -
۲۰ فوريه ۲۰۱۲
افغانی! این که مینویسم نه نامهی عذر و بهانه است، نه پوزش و شفاعت. این که مینویسم رنج نامه است. این که مینویسم شرم نامه ای است از ملتی که غرورش به عرش میرسد و طبعش به فرش میساید؛ ملتی که از نژاد، به کوروش کبیر و «حقوق بشر»ش مینازد، در ادب، «گلستان» و «بوستان» میپراکَنَد، و در عمل، هر مظلومی حتا چماق و تازیانه بر سر مظلوم تر میکوبد. این که مینویسم فریاد دادخواهی ملتی است از خودش، از ظلمی که بر خودش روا میدارد و هتک حرمتی که بر خودش میکند و جفایی که بر فرزندان مرز و بومش...
اما تو ـ «افغانی»! ـ مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...
خُرده بر ملتی می گیری که چرا تو را «افغانی» می خوانند به جای گفتنِ نامت. و پشت بندش، از توهین و تحقیر زنجیر می سازنند بر روحت:
ـ افغانیِ فلان و بهمان...
ـ افغانی گند زد به شهر ما...
ـ افغانی و جد و آباء...
خرده می گیری و نمی دانی نامها دیرزمانی است از ادبیات ما رخت بربسته اند و جای خود را به لقبها و صفتها داده اند. خرده بر ملتی می گیری که به جای «افغانی»، هر مظلوم و اقلیتی را به لقبی میخوانند و ناسزایش میگویند. به جای «افغانی»، تو بگو «دهاتی»، بگو «ضعیفه»، بگو «تُرک»، بگو «سیاه برزنگی»، بگو «ملخ خور»، بگو «دخترکان بزک کردهی تهرانی»...
اما تو ـ «افغانی»! ـ مهمانی، غریبی، و دلت میشکند...
شکایت از برده داریِ «افغانی» میکنی و خبر از دلِ ایرانی نداری؛ ایرانی که داخل کشور، ایرانی را به بیگاری میکشد و در خارج، به بردگی. ایرانی در داخل، کارگرش را از بیمه و اضافه مزد محروم میکند و در خارج، حتا از حقوق حداقلی یک کارگرِ «سیاه». ایرانی که در داخل، کارگرش را از پُرکاری کارگر «افغانی» میترساند و در خارج، از زیبارویی کارگرِ خارجی... باز خوشا به حالِ ملتت که در غربت ایرانی دست وطندارتان را میگیرید و دست اندازی نمیکنید... دردسرت ندهم «افغانی»، که دلی پُررنج داریم از یکدیگر و سینه ای پُر آه...
اما تو ـ «افغانی»! ـ مهمانی، غریبی، و دلت میشکند...
ناگفته را تمام کنم «افغانی»! ظلمی که بر تو رفت، از شکم سیری ملتم نبوده. خشم ما از بی نیازی و تنفر ما از اخلال در شادیمان نبوده. میدانم که تو درکشورت از عرفان مولانایی و تصوفِ علی اللهی میخوانی و آن را در کوچه پس کوچه های ایران نمی یابی و آرزو میکنی چون پرنده ای، مقصد درستی برای هجرت انتخاب میکردی. اما به ملتی پناه آورده ای که خود هزاره هاست که در جست و جوی پناه اند و نمی یابند و مقصر را نه در خود و نه در بالادست، که در هر پرندهی بی پری میجویند که به زیر سقفشان پناه می آورد. ما خود از ظلمی که برخود میکنیم خسته ایم...
اما تو ـ «افغانی»! ـ مهمانی، غریبی، و دلت میشکند...
«افغانی»! ببخش... همسایه! بر ایران دعا کن برای رحمت... چنان که ما دعا میکنیم بر افغانستان برای فردایی بهتر... برادر! اگر آنهمه تجاوز به دختران سرزمینم و قتل و دزدی را بخشیدی بر مردانی ازسرزمینت، با عذر ناچاری و نادانی و نداریشان، ظلمی را که بر وطندارانت رفت و توهین و خشم و سُخره را بر وطندارانم ببخش با همان عذر... شاید این بخشش، همهی ایران را «بیژن»ها کند با دستی باز و روحی انسانی، و همهی افغانها را «عارف فرمان»ها کند با چشمی پاک و دلی روشن... این دو ملت شاید آشتی کنند، شاید اگر تو ببخشی...
سوئد
فوریه ۲۰۱۲
|