یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

شعر یا پلّکانی نویسی!
نگاهی به مجموعه شعر « تبسم تاکستان » از سروده های خالد بایزیدی


فرامرز پورنوروز


• از خالد بایزیدی پیش از این، مجموعه شعرهای عصیان غربت و دل مویه را خوانده ایم. تبسم تاکستان به لحاظ سبک کار و زبانِ شعر به نوعی ادامه ی همان مجموعه ها و همان نگاه به مسایل اجتماعی و سیاسی و فلسفی است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲ اسفند ۱٣۹۰ -  ۲۱ فوريه ۲۰۱۲


 


مجموعه شعر تبسم تاکستان شامل بیش از دویست و شصت شعر از خالد بایزیدی، شاعر ساکن ونکوور توسط انتشارات ایران جام در ایران چاپ شده و در دسترس علاقمندان قرار گرفته است.
از خالد بایزیدی پیش از این، مجموعه شعرهای عصیان غربت و دل مویه را خوانده ایم. تبسم تاکستان به لحاظ سبک کار و زبانِ شعر به نوعی ادامه ی همان مجموعه ها و همان نگاه به مسایل اجتماعی و سیاسی و فلسفی است. در این مجموعه، زندگی و مرگ، عشق، طبیعت، مبارزه و امید، رنجِ انسانِ درگیر در مسایل معیشتی و روزمره، و نیز حس نوستالژیک نسبت به وطن، موضوعاتی هستند که بایزیدی به آنها پرداخته است.
آنچه بیش از همه در اشعار بایزیدی در هر سه مجموعه به چشم می خورد، سادگی زبان است که گاه خام و بدون هیچگونه پرداختی روی کاغذ آمده است. زبان شعر بایزیدی زبان روزمره است؛ زبانی که بی هیچ پیرایه ای برای بیان نیازهای روزمره مورد استفاده قرار می گیرد. در این زبان یافتن کلمات و ترکیباتی که بشود معانی چندگانه یا حس متفاوت از آنها گرفت، و از ظاهر کلمات به تعبیری فراتر و عمیق تر رسید، قدری مشکل است.
به عنوان مثال نگاهی می کنیم به شعری از کتاب تبسم تاکستان (ص ۹۹ ):
ما هنوز
در صف بودیم
که خوشبختی را
تقسیم کردند
به ما امّا
          نرسید.
استفاده از زبان روزمره و انتخاب سرسری کلمات، بی آنکه به زیبایی آنها و حس موسیقایی یا چندبُعدی بودن مفاهیم شان توجهی بشود، این خطر را هم دارد که نوشته ی ما را به یک یا چند جمله ی خبری ساده تبدیل کند. می توان گفت تنها تفاوت شعر بالا با نثر روزمره، در پلکانی نوشتن آن است! اگر این شعر را در یک جمله و به دنبال هم بنویسیم، چنین خواهد شد:
«ما هنوز در صف بودیم که خوشبختی را تقسیم کردند. به ما امّا نرسید.»
به مثال دیگری از صفحه ی ۹۷ همان مجموعه توجه کنید:
وقتی که
          قند خونم پایین می آید
تازه می فهمم
          که تو نیستی!
که اگر جمله را کامل و در یک سطر بنویسیم، می شود:
وقتی که قند خونم پایین می آید، تازه می فهمم که تو نیستی!
آیا در زبان روزمره از این جمله ها، که دیگر حس چندانی هم در ما بر نمی انگیزند، کم می شنویم؟
می خواهم بپرسم: آیا تنها قطعه قطعه کردن یک نثر معمولی بخودی خود ما را به شعر می رساند؟
با خواندن جمله ی بالا، کدام حس و خیال و اندیشه در ما برانگیخته می شود؟
آیا در پشتِ کلمه های این جمله ی ساده به کدام فلسفه و موضوع اجتماعی یا مفهومی که از آن آشنایی زدایی شده باشد، ارجاع داده می شویم؟
یک شعر خوب به هر شکل و شمایلی که در مقابل ما ظاهر شود، حتی اگر مثل نثر نوشته شود، می تواند ما را به حس و حالی هدایت کند که مخصوصِ فضای شعری ست. می خواهم بگویم اصلا این طرز نوشتن سطرها و مصرع ها نیست که چیزی را به شعر تبدیل می کند، بلکه در ساده ترین شکل، جملات و مفاهیمی که حس زیبایی شناختی ما را تحریک می کنند یا ما را به اندیشه و معانی فراتر از کلمات پیشِ رو هدایت می کنند، است که ما را به شعر نزدیک می کنند.
بعنوان مثال، این جمله های سپهری را به هر شکلی که بنویسیم، یا بخوانیم، در فضای شعر قرار می گیریم:
چیزها دیدم در روی زمین: کودکی دیدم، ماه را بو می کرد. قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پَرپَر می زد. نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت.
البته من قصدم مقایسه ی افراد نیست. فقط می خواهم به این اشاره کنم که آنچه نوشته ای را به شعر تبدیل می کند، شیوه ی پلکانی نوشتن نیست.
زمانی که حافظ غزل هایش را می سرود، شاید غیر از شعرهای رودکی و خیام و سعدی و مولانا و ...، نمونه های شعرِ خوب دیگری پیشِ رو نداشت. با این همه، با همان کلمات کاری کرد که ما هنوز و بعد از قرن ها، از زیبایی و عمق اندیشه و مفاهیم آنها در حیرتیم. و ما که حالا هزاران شاعر و میلیون ها شعرِ قبل از خود و همزمانِ خود را پیشِ رو داریم، آیا سزاوار است که با قطعه قطعه کردن یک جمله ی ساده ی خبری، آن را شعر بنامیم؟
اینجا قصدم نفی همه ی شعرهای بایزیدی نیست. من شعرهای خوبی هم از او سراغ دارم که به آنها اشاره خواهم کرد. با طرح این موضوع، در حقیقت می خواهم به بحثی در مورد نوعی از کارها که من آن ها را شعر پلکانی می نامم، دامن بزنم.
زنده یاد بیژن جلالی در پنج- شش مجموعه شعرش بیش از هزار شعر برای ما به یادگار گذاشت و شاید تا کنون هیچ شاعری به اندازه ی او شعر پلکانی ننوشته باشد.
یکی از شعرهای او را از مجموعه ی روزانه ها، که بیش از پانصد شعر در خود جای داده، به عنوان مثال می آورم:
من همیشه
در زمان حال
زندگی می کنم
که همان زمانِ بهشت
و دوزخ
است.
که می شود نوشت:
من همیشه در زمان حال زندگی می کنم، که همان زمانِ بهشت و دوزخ است.
واقعیت این است که یک فرد معمولی، که ادعایی هم در مورد شعر و شاعری نداشته باشد، در تلاشِ کار و زندگی روزمره، اگر نگوییم صدها، لااقل دهها نمونه از این جمله ها در ضمن گفتگو با دوستان و آشنایان به کار می برد. حال اگر همه ی اینها را در جایی بنویسد، آیا هر روز با ده – بیست شعر به خانه برنخواهد گشت؟ شاید هم رازِ تولید این همه شعر و به اصطلاح تولید انبوه، در همین باشد: آسانگیری بخود و تعمق نکردن.
مورد دیگر که باید به آن اشاره کرد صورتِ تنظیم یا آوردن همین قطعه قطعه ها در زیر همدیگر است. به شعری از مجموعه ی تبسم تاکستان توجه کنید:
زیر برگ های زرد
مدفونم می کنند
چرا که سبزم
و
سبز می اندیشم.
می خواهم بپرسم چرا حرفِ ( و) در اینجا به صورت مستقل آمده و جای یک مصرع را گرفته است؟ آیا ضرورت شعری این را ایجاب می کرد؟
آیا تکیه و تاکید خاصی روی حرفِ (و) است؟ آیا به لحاظ موسیقی درونِ متن این حرف جداگانه در یک سطر قرار گرفته؟ آیا اگر شاعر این حرف را جداگانه و دریک سطر مستقل نمی نوشت، ممکن بود معنی جمله عوض بشود و منظور شاعر را نفهمیم؟ و...
واقعیت این است که هیچکدامِ اینها نیست و هیچ ضرورتِ شعری دیگری هم این جدانویسی را ایجاب نکرده است. «و» به عنوان یک حرفِ ربط می توانست به شکل زیر نوشته شود و اتفاقا جالب هم می شد:
و سبز می اندیشم.
کوتاهِ سخن اینکه، شاید تعریف جامع و مدونی در باره ی شعر نو و انواع آن در دست نباشد. ولی با وجود هزاران شعر خوب، معیارهای نسبی یی در دست هست که بر اساس آنها بشود کار خوب را از کار متوسط و کار بی ربط تشخیص داد. به عبارت دیگر، شاید در تعریفِ شعر نو اتفاق نظر نباشد، ولی با قدری ممارست می شود فهمید که چه چیزی شعر نیست!
با آرزوی موفقیت برای شاعرِ «تبسم تاکستان»، چند شعر از این مجموعه را که حس و حالِ متفاوتی دارند با هم می خوانیم:

            ۱
در لابلای دردها
به دنبالِ آرزوهای زخمی ام می گردم.
کاش روز مرگم را می دانستم
و قبایی می دوختم
به رنگِ رویا و
به حجمِ یک حسرت

       ۲
کودکی
با مداد رنگی
آسمان رسم می کرد
برای پدر
که در طرح رهایی
به بند
      افتاده بود.


فرامرز پورنوروز- کانادا


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست