اگر همینطوری که می رویم به راه ادامه دهیم زمین خواهیم خورد
محمدعلی اصفهانی
•
آن ها که نه به آلترناتیو سازی های امپریالیستی، معتقدند، و نه از نیروی عظیم توده ها غافلند، و همچنین بر مبنای اصل «تحلیل مشخص از شرایط مشخص»، تقویت و پازسازی و ارتقاء کم و کیفی «جنبش وافعاً موجود» را ضروری می دانند، وظیفه یی دارند که تحت هیچ عنوانی نمی توانند سر باز زدن از پرداختن به آن را توجیه کنند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣ اسفند ۱٣۹۰ -
۲۲ فوريه ۲۰۱۲
یک:
«اینطور نیست که خیال کنیم که از ازل تا به ابد، فرصت درویشان است. اگر هم چنین باشد، باز چیزی از آن به ما نمی رسد. و درویشان نادرویش نیز آن قدر خانقاه ها را پر کرده اند که همان حافظ هم که می گوید:
از کران تا به کران لشگر ظلم است ولی / از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ناچار شده است که در جای دیگری هشدار دهد که:
مرغ زیرک، به در خانقه اکنون نپرد / که نهادهْ سْت به هر مجلس وعظی دامی.»
این را یک سال پیش، یعنی در اسفند ۱۳۸۹ نوشته بودم (۱)
و حالا یک سال بعد، در اسفند ۱۳۹۰ برایم تلخ است که همان حرف را دوباره تکرار کنم. و به این یک سال که گذشت نظر بیاندازم و ببینم که ما تقریباً همه ی فرصت های سالی که گذشت را از دست داده ایم.
و تلخ تر نیز این است که به نظر می رسد که هیچ احساس شرمساری یا حتی تأسف خشک و خالی یی هم از بابت آنچه در این یک سال، با خود و با جنبش مردم خود کرده ایم در خود نمی یابیم.
ما را چه می شود؟ و منتظر کدام معجزه نشسته ایم؟ معجزه ی تیم احمدی نژاد ـ مشایی شاید!
و یا شاید هم معجزه ی بمب های اسراییل، این تنها دوست ایران در خاورمیانه. دوستی که هر روز ما را صمیمانه و مهربانانه تهدید به نابود کردن میهنمان و نسل های کنونی و آینده مان می کند. تهدید به تنبیه جمعی. آنگونه که در مرام قبایلی اوست. و از همان نوع که بیش از شصت سال است که بر فلسطینی ها روا می دارد...
دو:
راه پیمایی ۲۵ بهمن امسال، علی رغم تمام مشکلات اجتناب ناپذیر، به صورتی نسبتاً مطلوب، و حتی خارج از حد انتظار، برگزار شد. هرچند به بهای ضرب و شتم ها، و نیز دستگیری ده ها، و یا ـ به نوشته ی چند رسانه ی جنبش ـ صد ها تن از میان مردمان نسبتاً پرشماری که بار دیگر به اهریمن جماران و سرکوبگران نشان دادند که آماده ی پرداخت هزینه برای آزادی و استقلال و عدالت اجتماعی هستند.
اصلاً نفْس حضور آن همه مأمور انتظامی رسمی و غیر رسمی با آن همه ابزار سرکوب در خیابان های ۲۵ بهمن، خودش یعنی پیروزی این راه پیمایی. حتی اگر این راه پیمایی انجام نمی شد هم اینچنین باز پیشاپیش پیروز شده بود. چرا که وحشت دشمن از خود را و یقین دشمن به برپایی تظاهرات چند میلیونی در صورت عدم تمهیدات لازم را به نمایش می گذاشت.
اما خودمان را نفریبیم. اینطوری کاری که باید از پیش برود، از پیش نمی رود. جنبش بزرگ و سراسری مردم، نیازمند یک بازنگری جدی در شیوه های برخورد با حاکمیت است. حاکمیتی که از درون و برون در بحران فروپاشی به سر می برَد، و باید ضربه ی نهایی را تا زمانی که احیاناً از این بحران جان سالم به در نبرده باشد بر آن وارد آورْد.
سه:
این را قبلاً بگویم که: هرچند شخصاً مخالف به کار بردن کلمه ی «سکوت» بودم و هستم، اما روی هم رفته، مشکل خیلی زیادی با درخواست «راه پیمایی سکوت» از طرف آنچه نام «شورای هماهنگی راه سبز امید» بر خود نهاده است نداشتم. چرا که شاید آن ها اینطور فکر کرده بودند که چه مردم را به راه پیمایی سکوت دعوت کنند و چه به راه پیمایی فریاد، اگر این راه پیمایی شکل بگیرد، مردم کار خودشان را خواهند کرد. و بنابر این، بهتر دیده بودند که راه کم هزینه تر را به مردم پیشنهاد کنند و تصمیم گیری در مورد شعار دادن یا شعار ندادن را عملاً به خود آن ها و شرایطی که پیش خواهد آمد واگذار نمایند.
«راه پیمایی سکوت»، یک نوع بسیار متداول راه پیمایی در کشور های غربی است. هدف این راه پیمایی های سکوت هم مطلقاً نه کسب حفاظت پلیس از آن است، و نه درگیر نشدن با پلیس، و نه «بچه ی خوب» بودن. بلکه این یک شکل از راه پیمایی است که به دلایلی در موارد خاصی، از سوی برگزار کنندگان راه پیمایی ها، بهتر و موثر تر از راه پیمایی همراه با شعار تشخیص داده می شود.
چهار:
اما اصل قضیه برای من در جای دیگری است: اگر بخواهم راست بگویم، من چشمم از «شورای هماهنگی راه سبز امید» ـ که تازه از بقیه ی تشکل های اصلاح طلب موجود، معروف تر هم هست ـ چندان (و شما می توانید بخوانید هیچ) آب نمی خورَرد.
آخر، صرف نظر از تاکتیک های آبکی، و آشکار شدن های گاه به گاهی و غالباً دیرهنگام یا بدهنگام، و ناپدید ماندن های تقریباً همیشگی و اصلاً نه دیر هنگام و نه زودهنگام و نه بدهنگام، و با این پنهانکاری ها و مرموز بودن ها که نمی شود از مردمی که به حق و به درستی، نسبت به همه چیز در سیاست، سوء ظن پیدا کرده اند طلب اعتماد کرد.
وقتی مردم نمی دانند که به جز یک نفر چه کسانی در این تشکل حضور دارند و تصمیم گیری می کنند، چرا باید از آن ها انتظار داشت که سرنوشت جنبش را به دست این شورای نامرئی و پوشیده در پرده یی از ابهام بسپارند؟
درست است که آن یک نفر، شخص محترمی است، و قبل از خروج از ایران، برای مدتی هم از مشاوران مهندس موسوی بوده است؛ ولی مسأله ی مشاور مهندس موسوی بودنِ ایشان یا هر کس دیگری، در شرایطی که مهندس موسوی در «حصر»ی بدتر از زندان، بهای شرافت و پایداری خود را می پردازد، فعلاً نمی تواند موضوعیتی داشته باشد و منتفی است.
در بهترین شکل، می توان فرض کرد که علاوه بر ایشان چند تن از اصلاح طلبان داخل و خارج کشور هم در این «شورا» حضور داشته باشند. در چهارچوب محدوده ی اصلاح طلبی خودشان طبعاً.
و این که چه طور با یکدیگر «شور» می کنند را هم من نمی دانم. لابد یک طوری با هم «شور می کنند دیگر!
پنج:
خود مهندس موسوی و کروبی، بعد از گسست از حاکمیت در پروسه ی شکل گیری تدریجی ماهیت اشان (که پروسه یی ویژه ی موجودی به نام انسان است، و بعضی ها از درک آن عاجزند و به این عجز خود افتخار هم می کنند) و قرار گرفتن در کنار مردم، خود را فقط «همراهان جنبش» می دانستند و می دانند نه رهبران یا خط دهندگان آن.
آن دو تن، خواسته هایشان بر خلاف خواسته های شورای ذکر شده، روز به روز، به همسویی با «جنبش خرداد» نزدیک تر می شد و می شود. یعنی همسویی با چیزی که به مراتب فراگیر تر و بزرگتر از «جنبش سبز» به معنای خاص الخاص آن است.
معنای متداول «جنبش سبز»، در میان طیف های بسیار متنوعی از افراد و نیرو های اپوزیسیون که از این اصطلاح ـ به صورت عام ـ برای نامیدن کل جنبش استفاده می کنند، چیز دیگری است کم و بیش ـ به تناسب، و بسته به ماهیت خود آن طیف ها ـ شبیه معنای «جنبش» بدون پیشوند و پسوند و پیشوندواره و پسوندواره و اضافه و موضوف و صفت و موصوف و کذا و کذا. و هیچ اشکالی هم در این کار نیست. چرا که آنچه مهم است نه اسم، بلکه مسمّاست. نه نام، بلکه نامیده شده است.
شش:
زهرا رهنورد، از اساس، در حاکمیت قرار نداشت، و قبل از همسرش و از سال ها قبل از انقلاب ۱۳۵۷ برای بسیاری از اهل قلم و هنر، چه با نام اصلی خود، یعنی زهره کاظمی، و چه با نام مستعار خود، شناخته شده بود.
من قبلاً هم نوشته ام که نام نبردن از این بانو به عنوان یکی از سه چهره ی شاخص جنبش، اگر از سر کم دقتی نباشد، ردِ پایی از فرهنگ مردسالار را با خویش دارد. و گذشته از این: افق چشم انداز زهرا رهنورد، باز تر و وسیع تر از همسر خود بود و هست.
زهرا رهنورد، هویت خود را از همسرش نگرفته است؛ و حتی من می توانم به جرأت بگویم که در شکل گیری هویت سیاسی جدید همسر خود، نقشی سازنده و تعیین کننده داشته است.
همین دیروز، از خانم ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگار مبارز و خوش قلم، که از دوستان زهرا رهنورد و از فعالان سختکوش جنبش است ، و هم خودش طعم تلخ زندان و شکنجه ی نظام را چشیده است، و هم همسر و همکارش مدت هاست که به «جرم» استقامت و پایداری، اسیر زندان های مخوف نظام است، نوشته یی منتشر شد که در عین سادگی و کوتاهی، به روشنی، گوشه هایی از هویت زهرا رهنورد را که بعضاً بر خود من هم پوشیده بود توضیح می دهد.
خواندن نوشته ی او را به کسانی که کمتر با زهرا رهنورد و نوع تنظیم رابطه ی او با دیگران و با همسر خود آشنا هستند اکیداً توصیه می کنم. (۲)
تا زمانی که این سه همراه، آماده ی پذیرش هرچه بر سرشان بیاید، در میان مردم حضور علنی داشتند، اصل نیاز به رهبری، تا حدودی، تحت الشعاع حضور این سه، و به خصوص کاریزمای مهندس موسوی یا همان «میر حسین» قرار داشت و آنگونه که می بایست، محسوس نبود. هرچند خیلی ها (از جمله من) بر ضرورت پاسخگویی به این نیاز اساسی و محوری و تعیین کننده، بسیار پای می فشردند، و زیان های بی پاسخ ماندن این نیاز را بر می شمردند.
سعه ی صدر دموکراتیک این سه تن، به خصوص پذیرش رنگارنگی شعارها و خواسته های جنبش، که بسی فراتر از شعارها و خواست های اعلام شده (و صادقانه و بدون شیله پیله و ظاهر سازی و پنهان کردن از مردم) آن ها بود و هست و خواهد بود هم بر این کم محسوس بودن اصل نیاز به رهبری می افزود.
هفت:
به مصداق «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد»، و به مصداق «ضربه یی که ما را نکُشد، نیرومند ترمان خواهد کرد»، بازداشت این سه «همراه» جنبش، موضوع نیاز مبرم به وجود یک رهبری (نه یک همراهی) را بیش از پیش برجسته کرده است.
جنبش، از نبود یک رهبری منسجم و قابل اتکا رنج ها برده است و رنج ها خواهد برد. این، یکی از نقاط ضعف ماست که باید حتماً فکری برایش بکنیم. در خود این موضوع شکی نیست. اما بیم آن می رود که تا زمان حل مسأله ی یک رهبری متمرکز و کارآمد، که الزاماً باید دربرگیرنده یا ملاحظه کننده ی تمام طیف های درون جنبش باشد، فرصت های باقی مانده را هم از دست بدهیم و وقتی به خود بیاییم که دیگر دیر شده باشد.
منظور من کم ارج دانستن کار کسانی که به اندازه ی توان خود در این جنبش بزرگ فعال هستند و در محدوده ی چهارچوب خواست های خود دل در گرو رهایی مردم دارند نیست. اشتباه نشود لطفاً.
منظور من این است که در غیاب یک رهبری متمرکز و کارآمد و دربرگیرنده ی یا ملاحظه کننده ی تمام طیف های درون جنبش، عمده ترین راه ارتباطِ شبه تشکیلاتی میان بچه های جنبش، شبکه های اجتماعی است.
و به نظر می رسد که گویا متأسفانه دستکم مدیر یا مدیرانی در یکی از این شبکه ها به وسیله ی یک جریان سیاسی خاص خریداری شده یا شده اند، به طوری که در عین آگاهی به عملیات دسته جمعی و سازماندهی شده ی تخریبی آن جریان که دانستن تغایر و تضاد مطلق این عملیات با رعایت اصل دموکراسی طبیعی و خود جوش مردمی یی که لازمه ی شبکه های اجتماعی یی از نوع آن شبکه است را نه فقط مدیر یا مدیران آن شبکه که متخصص هستند بلکه هر نو آموز ِ علم سیاست، و هر نوآموزِ علم ارتباطات اجتماعی می داند، خود را به کوچه ی علی چپ می زند یا می زنند:
- بفرمایید تو. آینخانه دیگر از این پس خانه ی شماست. قابلی ندارد. طبق دستورات تشکیلاتی و با هماهنگی و انضباط حاکم میان خود، هر چه خواستید انجام بدهید، و هر چه را اراده کنید بر دیگران تحمیل کنید. ما نمی بینیم. چشممان در اینگونه موارد ضعیف است، اما در هر موردی که شما به ما «توصیه» کنید بسیار قوی است!
بگذریم و بگذاریمش برای زمانی که شاید لازم شود، و سکوت در آن زمان دیگر معنایی به جز خیانت، و به جز شراکت در خنجر زدن از پشت به جنبش و به مردم و به فردای میهن ما نداشته باشد، و همچنین به کف و دف زدن در پای بساط کاسبی زشت و آلوده ی یک یا چند مدیر که بساط خود را با سرمایه ی خون شهیدان جنبش، رونق داده اند و مدعی حمایت از جنبش بود و هست یا بودند و هستند، و اساساً موجودیت خود یا خودشان را و رونق بازار خود یا خودشان را از آن گرفته است یا گرفته اند.
بگذاریم و موقتاً بگذریم.
راه های ارتباطی یی از این نوع، در خیلی موارد نمی توانند جوابگو باشند. چون گرایش های مختلف، با یکدیگر در این نوع ارتباط ها هماهنگ نمی شوند، و هر چند نفری برای خودشان حرفی می زنند و راهی پیشنهاد می کنند که با حرف و راه دیگران فرق دارد.
این حق طبیعی آن هاست؛ و اصلاً جنبشی که همه ی اعضای آن دارای یک گرایش باشند به هیچ وجه نمی تواند فراگیر و سراسری باشد.
حالا کل جنبش به جای خود. حتی مواردی مثل راه پیمایی، آکسیون جمعی، و اقدام های مقطعی نیز نیاز به تشکیلات و شخصیت هایی دارد که بتوانند در محل تلاقی نقاط مشترک خواست های همه و یا اکثر اعضای جنبش با یکدیگر، یک راهکار و رهنمود واحد را به همگان توصیه کنند.
شما مثلاً فرض کنید که بخشی از فعالان شبکه های اجتماعی، فلان روز و فلان ساعت و فلان محل را برای یک آکسیون پیشنهاد کنند و بخشی دیگر، بهمان روز و بهْمان ساعت و بهْمان محل را.
بعضی بگویند این کار را بکنیم و بعضی بگویند آن کار را بکنیم و بعضی بگویند نه این کار را بکنیم و نه آن کار را بکنیم؛ بلکه کاری که ما می گوییم را بکنیم.
خب، معلوم است که هیچکدام نمی توانند به نتیجه برسند، و این تشتت و تفرقه و عدم هماهنگی مردم فقط به نفع سرکوبگران تمام می شود.
هشت:
در مدت این سی و سه سال، همیشه سخن از جبهه و تشکیل جبهه رفته است. اما آیا تا همین امروز، ما توانسته ایم حتی یک نمونه ی موفق و فراگیر در این زمینه داشته باشیم؟
بعید نیست که به این حساب، تا سی و سه سال دیگر هم در بر همین پاشنه بگردد.
البته، ما نسل های اول و دوم، که با کم دقتی های خودمان، در سقوط انقلاب به چاه خمینی و اصحاب گوادلوپ و پیش از گوادلوپ و بعد از گوادلوپ، نقشی داشتیم و هیزمی زیر دیگ این آشی که برای نسل های سوم و چهارم و شاید هم پنجم و بعد از آن پخته شده است گذاشته ایم، دیگر در آن زمان کاملاً منقرض شده ایم و باقی نمانده ایم تا برای سی و سه سال سوم در فکر تشکیل جبهه باشیم!
تنها نمونه ی قابل تأمل، شاید «شورای ملی مقاومت ایران» در هیأت اولیه اش بوده باشد که در سال ۱۳۶۰به ابتکار ابوالحسن بنی صدر، و با دستور رسمی او که کتباً به مسعود رجوی ابلاغ شد شکل گرفت.
راقم این سطور هم ـ درست یا نادرست ـ سال ها چه به عنوان عضو شورای سردبیری ارگان آن، یعنی ماهنامه ی «شورا»، و چه به عنوان عضو فعال و «دعواگیر» و «شلوغ کن» و همیشه ناراضی، و «نامطلوب» شورا (نه بعد از تابستان ۱۳۷۹ و کناره گیری کامل از آن البته) با این شورا همراه بود؛ و در اینجا قصد ورود به کم و کیف قضایا را هم ندارد.
اما نیازی نیست که بگوییم سرانجام آن «جبهه» به کجا کشید و از این کجا هم تا کجا خواهد کشید...
در تمام این سال ها، «اتحاد» ها و «شبه اتحاد» های کوچک و بزرگی البته شکل گرفته اند و باز هم شکل خواهند گرفت. اما هیچکدامشان فراگیر نبودد و نیست، و غالباً هم، بفهمی نفهمی، همه اشان برای خود دارای یک ایده ئولوژی واحد، و یا یک گرایش واحد بودند و هستند. و این، البته که خوب است. اما ربطی به «جبهه» ـ آن هم جبهه ی فراگیر ـ ندارد.
بدون آن که بخواهم ارائه ی طرح ها و تلاش های صادقانه و مردمی و بی دوز و کلک و غیر وابسته و غیر وابستگی گرایی و غیر هژمونی طلب را که در باره ی تشکیل یک جبهه ی فراگیر انجام می گیرند زیر سئوال ببرم یا در برابرشان قدر ناشناسی و ناسپاسی کنم، همچنان بر آنچه پیشتر گفته ام، پا می فشارم. یعنی بر «ائتلاف» تحت شرایطی خاص.
نُه:
به عنوان مثال، در مقاله ی « فرصتی زودگذر برای جنبش، آینده ی ایران، مقابله با محاصره و با جنگ احتمالی» نوشته بودم:
«در همین موردِ تحریم انتخابات اسفند خامنه ای و احمدی نژاد و غیره، ائتلاف نانوشته یی میان همه، از اصلاح طلب تا سرنگونی طلب، اتفاق افتاده است... اگر این ائتلافِ اتفاق افتاده اما شکل ناگرفته را، اولاً تا حد «کفِ خواسته ها»، و نه فقط تا حد مسأله ی انتخابات، گسترده کنیم، و ثانیاً به آن شکل دهیم، چه زیانی خواهیم کرد؟ (۳)
نیازی به ذکر دوباره ی آنچه در آن مقاله، به تفصیل نسبی، آمده بود در اینجا نیست. در اینجا اما حتماً باید بر این نکته تأکید کرد که لازمه ی ائتلاف، نه ایده ئولوژی واحد است، نه همفکری در همه ی زمینه ها ست، نه چشم دوختن به آینده ی دور است، و نه حتی ـ اگر واقعاً غیر ممکن باشد، و امیدوار باشیم که چنین نباشد ـ زیر یک سقف با یکدیگر گرد آمدن.
در «ائتلاف» ـ از این نوع که نوشتم ـ بدون آن که کسی با کسی درگیر شود، و یا کسی بخواهد از بابت همصدایی با دیگری، نگران هویت سیاسی و فکری خود، و یا نگران استراتژی و تاکتیک های خود باشد، همه می توانند بر سر یک موضوع واحد (نه همه ی موضوع ها) عملاً (با تأکید بر «عملاً» که معنای خودش را دارد) در یک مقطع واحد و شاید بسیار زودگذر (و نه در تمام مسیر، و به مدتی طولانی) با یکدیگر همراهی هماهنگ شده و منسجم کنند.
بدون آن که الزاماً یکدیگر را قبول داشته باشند، و یا در یک مسیر و با یک خواست، و به سوی یک افق نهایی به پیش روند.
این کار، کار دشواری نیست. اما به شرطی که اراده یی در کار باشد.
و برای آن که اراده یی در کار باشد باید احساس مسئولیتی هم در کار باشد.
و برای آن که احساس مسئولیتی در کار باشد، باید منافع خلق را بر پروای نام و ننگ ، و همچنین بر خودخواهی های غالباً ناخواسته و پنهان شده به وسیله ی ضمیر ناخودآگاه در پس بهانه هایی نامعقول اما با ظاهری احتمالاً معقول، ترجیح داد.
راحت تر بگویم:
می شود از ترس آلوده نشدن دست ها آن ها را در جیب خود گذاشت. اما آیا مگر آلوده ترین دست ها، دست های در جیب نیستند؟
هستند.
آلوده ترین دستها، دست های در جیب هستند.
من اینطور فکر می کنم.
دَه:
کسانی که خود را با دادن چند اعلامیه ی خشک و خالی و بدون پشتوانه ی عملی یا عملی اما ارائه نشده، یا امضای چند اعلامیه از این نوع، و یا نوشتن چند مقاله و ایراد سخنرانی، و مصاخبه، و یا حتی گرد هم آیی، دلخوش می دارند، باید بدانند که همانطور که قبلاً هم نوشته ام، کارشان در بهترین صورت، اعلام موضع است.
و اعلام موضع کجا و اقدام عملی کجا؟
در غیاب اقدام عملی ما، آلترناتیو سازی های باسمه یی، و آلترناتیوسازی های امپریالیستی، حاضرند.
حاضر و آماده، و زین و اسب کرده برای تاختن و به یغما بردن جنبش. حتی به نام جنبش.
آلترناتیو امپریالیستی خوب وجود ندارد. چه مربوط به آن ها باشد که به جناحی از امپریالیسم که ظاهراً «نرمخو» تر است می آویزند، و چه مربوط به خائنین دیگری باشد که سر بر آستان هار ترین جناح های امپریالیسم می سایند و به تمنا از آن ها می خواهند که با تحریم هرچه بیشتر مردم ایران، و فشردن حلقوم محروم ترین اقشار و طبقات جامعه، مردم را خُرد کنند و در هم بشکنند تا آنجا که بلکه از فرط به جان آمدگی، در پاسیویسم مطلق و نا امیدی مطلق، و قطع امید از خویش، آماده ی پذیرش تجاوز نظامی دشمنان خارجی شوند. آماده ی پذیرش چیزی که باب طبع جناح های مختلفی در رأس نظام الیگارشی وار و سوراخ و سوراخی است که در هر سوراخ آن علاوه بر افراد خودش، جاسوسان رسمی و شماره دار انوع و اقسام سرویس های اطلاعاتی، و همچنین نفوذی های مزدور همسو و همکار با آن ها و تحت قیمومیت و فرماندهی آن سرویس ها و صاحبکاران آن سرویس ها حضور دارند.
حضور دارند و هر وقت هم که طرح احتمالی تجاوز نظامی احتمالی به ایران، احتمالاً به مرحله ی اجرایی شدن رسید، در ساعت صِفر، با یک عمل ساده، جرقه ی جنگ را از جایی که احتمالش هم نمی رود، بزنند.
(با عربده کشی و غداره بندی و قمه به دور سر چرخانیدن و شکم سفره کردن و تهدید به قتل کردن و هرزگی و هرزه نویسی و تف سر بالا به چهره ی خود افکندن و بسیج چند شرف فروش بی بها و دون مایه و مفلوک و مهجور و ناقص العقل، و یا با گروگان گرفتن ضعیف ترین و آسیب پذیر ترین افراد، و آن ها را سپر خود کردن و بهانه یی برای ممانعت از اعتراض به خیانت های هر روز بیشتر از روز پیش خود در حق هفتاد هشتاد میلیون نفر کردن، تغییری در ماهیت خیانت کسی و کسانی داده نمی شود. محض اطلاع و داخل پرانتز نوشته شد.)
هدف، یکی است: مردم از باور به خویش، و از توانایی خویش به تغییر نظام سرکوب و خفقان و شکنجه و اعدام و سنگسار و قطع دست و پا و چشم در آوردن، نا امید شوند، و در نهایتِ استیصال، و با از دست دادن اعتماد به نفس خویش، منتظر ناجیانی باشند که این خائنین در خدمت آن ها هستند و با صراحت اعلام می کنند و می گویند و با وقاحتی در خور خودشان رُک و راست و پست کنده می نویسند و مکتوب می کنند که امرزو، بعد از شروع «بهار عربی» و گل کردن آن در آتش بمباران های ناتو، و در گلوله ها ی ارتش آزادی بخش لیبی به فرماندهی کسانی چون عبدالحکیم بلحاج القاعده یی مزدور ناتو در لیبی (که فعلاً برای آزادسازی سوریه و دزدیدن جنبش ِ مردم به جان آمده ی این کشور در مرز سوریه مستقر شده است) بهترین راه، الگو برداری از «مبارزه ی قهر آمیز» تحت حفاظت نیرو های ناتو ست.
یازده:
اما آن ها که نه به آلترناتیو سازی های امپریالیستی، چه از نوع «نرمخو» و چه از نوع «هار» آن معتقدند، و نه از نیروی عظیم توده ها غافلند، و همچنین بر مبنای اصل «تحلیل مشخص از شرایط مشخص»، تقویت و پازسازی و ارتقاء کم و کیفی «جنبش وافعاً موجود» را ضروری می دانند، وظیفه یی دارند که تحت هیچ عنوانی نمی توانند سر باز زدن از پرداختن به آن را توجیه کنند.
خوشبختانه، فعالان مدنی و حقوق بشری، و کارگری، و دانشجویی، و سیاسی، و تشکل های آن ها، به علاوه ی چندین سازمان سیاسی (امروز آن ها مهم است، نه دیروزشان؛ و کسانی که دیروز آن ها را به رخ امروز آن ها می کشند نیات و اهدافشان روشن است و روشن تر هم خواهد شد) از «جنبش واقعاً موجود» حمایت می کنند و اصلاً خودشان اجزایی از آن هستند.
اما به کجا باید برد این درد را که این ها تا این لحظه، حاضر به یک ائتلافِ ساده هم با یکدیگر نشده اند. و من نمی توانم بفهمم که از چه می ترسند این ها. یعنی می توانم بفهمم اما نمی توانم قبول داشته باشم این ترسشان را.
دوستان عزیز! جبهه پیشکشمان؛ اقلاً به ائتلاف فکر کنیم. با همان شرایطی که توضیح داده ام.
البته «فکر کنیم» و عمل هم بکنیم، که گفته اند دوصد گفته چون نیم کردار نیست؛ و که گفته اند عالم ِبی عمل، مثل درختِ بی ثمر است.
و که گفته اند نیز:
از امروز، کاری به فردا ممان!
«ممان» در اینجا به معنای «وا مَگذار» است. اما من به معنای «ماندن» هم آن را به کارمی برم و می گویم:
دلت می خواهد بمانی هم بمان. راه از تو عبور حواهد کرد در آن صورت. و وقتی که راه از تو عبور کرد تو بر جا خواهی ماند. و وقتی که تو بر جا بمانی، چون سکون و حرکت، همشتاب نیستند بر جا ماندن تو، بر جا ماندن نیست؛ بلکه عقب رفتن است.
عقب رفتن و عقب رفتن و عقب رفتن.
و اگر خیلی شانس بیاوری، رسیدن به نقطه ی اول.
یعنی همان نقطه یی که ما نسل اولی ها و نسل دومی ها، که دستی در انفلاب ۱۳۵۷ داشتیم، در همان نقطه، به چاه خمینی افتادیم و نسل های بعدی را هم در آن افکندیم.
تا جایی که حالا پرویز ثابتی ها هم برایمان لُغُز می خوانند.
و حقمان است. و نوش جانمان!
دوازده:
به ائتلاف بیاندیشیم. با دست های بیرون کرده از جیب. و بی واهمه از «آلوده» شدن.
اما چگونگی شکل دادن به این ائتلاف را ـ اگرچه چندان هم نامعلوم و گُنگ نیست ـ می شود به خرد جمعی سپرد و پاسخش را هم از خرد جمعی گرفت.
پاسخی نه در سی و سه سال دیگر البته.
در همین فردا.
یا حداکثر: پس فردا.
پیش از آن که برای همیشه دیر شده باشد.
سوم اسفند ۱۳۹۰
توضیحات
----------
۱ـ یک گام به جلو، یک گام به پس ـ به همین قلم
www.ghoghnoos.org
در این باره، بد نیست همچنین خواندنِ :
با «ویراست» یا بی «ویراست»، وقت عبور از کلیت نظام است ـ به همین قلم، در ارتباط با راه پیمایی پرشکوه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ در حمایت از خیزش های منطقه، به دعوت رهنورد و موسوی و کروبی، و انتشار نابجای «ویراست دوم منشور جنبش سبز» در حالی که بعد از آن راه پیمایی، هم معادلات، عوض شده بود و هم آن سه تن در حصر بودند و نمی توانستند نظر خود را در این باره بدهند:
www.ghoghnoos.org
جنبش بی محابای خرداد، جنبش کمی با محابای سبز، و چند نوع خمینی ـ به همین قلم:
www.ghoghnoos.org
۲ ـ نامه ای به زهرا رهنورد ـ ژیلا بنی یعقوب
www.ghoghnoos.org
۳ ـ فرصتی زودگذر برای جنبش، آینده ی ایران، مقابله با محاصره و با جنگ احتمالی ـ به همین قلم:
www.ghoghnoos.org
٭ ای تشنه کام ْ خلق! تو خود، چشمه ای بجوش
در خویشتن ز خویش؛ ـ چه گویی که آب نیست؟
هر کس به تو، ز غیر تو گر می دهد نشان
دنبال خویش باش، که آن، جز سراب نیست!
(الی آخر)
www.ghoghnoos.org
|