سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

جنی ون مارکس
بمناسبت ۸ مارس روز جهانی بزرگداشت زن


ن. نوری زاده


• جنی و دخترانش از همه هستی خود گذشتند تا او بتواند به آرامی آنچه در درون خود دارد بیرون بریزد و "سرمایه" را بیافریند. کسی جزء مارکس نمی دانست که سرمایه او به همان نسبت که در سالهای فقر و فلاکتش اهمیت داشت در آینده نیز مهم خواهد بود و دنیا را سرانجام تکان خواهد داد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۷ اسفند ۱٣۹۰ -  ۷ مارس ۲۰۱۲


باید چیزی در عمق نظام اجتماعی پوسیده شده باشد که بدون کاسته شدن فقر و نکبت، سرمایه و ثروت رویهم انباشته میگردد.
کارل مارکس (1)


در یک فضای گرگ و میش و مه آلود که چشم، چشم را نمی دید، ده ها هزار آواره، پناهنده و تبعیدی، بسان ارواح خبیثه، سیل آسا به کوچه پس کوچه های لندن، شهر باشکوه ملکه ویکتوریا سرازیر شدند. اولین گروه فقیران و گرسنگان مهاجر که محله سوهو (Soho) را قرق کردند و پیرامون میدان سنگفرش شده آن چمباتمه زدند، ایرلندی ها بودند. کم کم آوارگان آلمانی، فقرای فرانسوی و مستمندان مجارستانی و ایتالیائی ها با لباس های ژنده به جمع آنان افزوده شدند. در میان این دوزخیان زمین که خانه و کاشانه هایشان را رها کرده بودند تا بتوانند با بلم ها و قایق های زوار دررفته، خود را به ساحل سلامت و آبهای دریای شمال برسانند، پناهندگان سیاسی نیز وجود داشتند که در تلاش خود جهت سرنگونی رژیم های سلطنتی شکست خورده و فرار را بر قرار ترجیح داده بودند تا در حداقل آزادی که بدست می آورند، زبان سرخ خود را علیه ظلم و ستم بکار گیرند. اما در این شرایط که سرهای آنها از زیر تیغه گیوتین رهائی یافته است و تن هایشان از سرما میلرزد و باران، بی امان سیلی بر صورت هایشان می نوازد دیگر آزادی که بخاطرش رنج و مشقت ها کشیده بودند، در خاطرشان خطور نمی کرد. زیرا در نبود نان سخن گفتن از آزادی بسی ابلهانه مینمود. ابلهانه اما نه برای همه، زیرا زنی در زیر نور ضعیف چراغ های پایه بلند گازی کنار خیابان دین (Dean) کمی آنطرفتر از میدان گرسنگان، روز رستاخیز ستم دیدگان را به شوی خود نوید میداد.
این پایتخت پرطمطراق که درهایش به روی گرسنگان گشوده بود و صدای ناهنجار ناله و ضجه ی یاری خواستنها در جار و جنجال شهر گم شده بود، در واقع چیزی نداشت تا آنان را سیر کند و آنان چیز دیگر نیز برای زنده ماندن نداشتند تا عرضه کنند. هر خرت و پرتی که داشتند از دگمه سردست گرفته تا بند کفش و سنجاق کودکانشان را برای لقمه نانی تاخت زده بودند. تنها چاره آنان فروش نیروی بی رمق کار خود و یا تن شریفشان به مدت یک ساعت و یا یکروز و به عنوان کارگر و یا فاحشه بود. هر چند که با وجود لنگر انداختن کشتی های بخار و جابجائی لاشه های لخم گوشت گوسفند و گاو و خوک و پنیر های خوشبوئی که برای لردها و بارون ها بار میکردند تا از میانه میدان سوهو (Soho) و خیابان گیلز (Giles) بگذرانند آنها را وسوسه میکرد تا دزدی کنند و یا اگر مجبور شدند آدم بکشند اما با دیدن شحنگان سلاح به کمر، گرسنگی را به حمله و هجوم آوردن ترجیح میدادند.(2)
در این شرایط بغرنج که روزگار بالاپوش زمخت تنگدستی و فقر را بدور آنها پیچیده بود، مرد 33 ساله ی تبعیدی از اهالی پروس (Prussian) همراه با زن جوان و زیبای خود در یک اتاق زیر شیروانی در خیابان دین (Dean) نشسته بودند و با جدیت و شور و شوق وصف ناپذیری ضمن لعن و نفرین به این زندگی، طرح اعلام جنگ با چنین نظامی را می ریختند.
مرد به پشتوانه همسر خود که هیچ ملاحظه ای در پنهان نگه داشتن اهداف خود نمیکرد، در پشت میز نیمه شکسته اتاق که تلنباری از اسباب و اثاثیه های کهنه و خرده ریزهای فرسوده و بازیچه های کودکان در گوشه و کنار آن، نمایان بودند، قوز کرده بود و با خطی درهم مشغول نوشتن طرح کلی از یک انقلاب بود. زن در حالی که سعی میکرد مانع از بالا رفتن بچه ها از سر و کول مرد شود، هرازگاهی نیم نگاهی به خطوط انقلاب می انداخت و چیزی میگفت.   
در این زمان افراد بسیاری در سراسر انگلستان سخت مشغول ترسیم فکر و خیال های خود بودند. داروین (Daewin) در اندیشه طرح "اصل انواع از راه انتخاب طبیعی" بود و دیکنز (Dickens) در حال نوشتن اثر مشهور خود دیوی کاپرفیلد روز را به شب میرساند و جوزف بازالگت (Bazalgette) طرح مهندسی یک شبکه سرتاسری فاضلاب را در شهر لندن میریخت تا کثافات طبقات مرفه و لرد ها و بارون ها را به درون آن بریزد تا دیگر بوی متعفن آنان مشام آدمیان را نیازارد و جنی (Jenny) محر (Mohr) (3) طرح فروپاشی نظام سرمایه داری را که مدتها بود در باره اش صحبت میکردند، بر روی کاغذ میآوردند. این طرح بنظر نمیآمد که طرحی کاذب و رویائی باشد که عده ای در کافه ها و آبجوفروشی های لندن و یا پاریس با شکم های برآمده و فارغ از درد و رنج توده مردم ترسیم کرده باشند. طرح آنان همچنین یک طرح اتوپیا و آرمان شهری نبود که براساس طرح و برنامه سوسیالیست های فرانسه ریخته شده باشد، سوسیالیست هائی که بدون توجه به واقعیت های عینی جامعه، طرحی خیالی و ذهنی ارائه داده بودند. طرح جنی و همسرش مبنی بر آنکه هیچ انسانی حق بهره برداری از انسان دیگر را ندارد، بسیار ساده و قابل فهم بود. در این طرح به فرودستان نوید داده شده بود که مسیر تاریخ از لابلای حوادث پرتلاطم روزگار چنان میگذرد که سرانجام به بهره برداری از آنها پایان میدهد.
این زوج جوان بدرستی دریافته بودند که توده مردم از قدرت متراکم و متحد خود باخبر نیستند و آنان نه تنها نمیدانند که در پی اتحادشان چه قدرت و پتانسیلی نهفته است بلکه اصولا آنان از کاربرد نظام سیاسی و اقتصادی که بر سرنوشت شوم آنان چنگ انداخته بود، اطلاع و آگاهی ندارند. جنی و محر مطمئن بودند که اگر آنها بتوانند مسیر تاریخی نظام سرمایه داری نیمه قرن 19 که باعث فقر و فلاکت انبوه مردم شده است را شرح دهند، آنگاه قادر خواهند شد که بنیان تئوریک جامعه بی طبقه را بنا سازند. زیرا بدون شرح و بیان چنین شرایطی تئوری آنان ناقص و بی حاصل می ماند.
برای مارکس تردیدی وجود نداشت که بدون وجود جنی، دختر یک اشرافزاده و بارون پروسی که با عشقی مملو از احساسات به او روی کرده است و از خانواده خود بریده تا او را برای تحقق تئوری انقلاب یاری رساند، اجرای این طرح میسر نمیباشد. جنی تا زمان پایان کتاب "سرمایه" از خود گذشتگی و فداکاری وصف ناپذیری نشان داد. در واقع اگر ایثار این زن زیباروی شهره شهر تریر (Trier) نبود تدوین "سرمایه" ناممکن بود. جنی جوان در هنگام ترک اشرافزادگان خود نه تنها از زندگی در فقر و فلاکت و در شرایط آوارگی و دربدری باخبر بود بلکه به خوبی میدانست که کارل به جزء اندیشه بلندی که در سر دارد، آهی در بساط ندارد و زندگی با چنین مردی آسان نیست. او در حالیکه همسرش نوشتن "سرمایه" را آغاز کرد بر اثر بیماری ناشی از فقر، دو فرزند از هفت فرزندش را در همان اتاق زیر شیروانی خیابان دین (Dean) از دست داد. مارکس آنچنان سرگرم به پایان رساندن طرح انقلاب خود بود که حتی فراموش کرده بود که میباید برای دو خردسالش تابوت تهیه کند و یا به صاحبخانه اش که بر در میکوبد تا اجاره عقب افتاده اش را مطالبه کند، پاسخ گوید. این جنی بود که برای تهیه تابوت از سوئی و پرداخت توامان اجاره معوقه اتاق، نقره های به یادگار مانده از دوران زندگی اشرافیش را به یک سمسار سپرد تا بدینوسیله خدشه و خللی در کار شوهرش رخنه نکند. جنی جوان همواره نگران ادگار (Edgar) پسر ناخلفی بود که بر اثر جبر زمان و شرایط اجتماعی و فقر، بی درنگ جذب خیابانها شده بود تا همراه با بچه های ایرلندی آواز خوانان به مغازه های شهر دستبرد بزند. نگرانی دیگر او که شاید مهمترین آن باشد، در مورد دخترانش بود. زیرا مردان تبعیدی و پناهندگان سیاسی بسیاری به تک اتاق محقر آنان رفت و آمد میکردند و همواره تا پاسی از شب در میان دود خفه کننده ناشی از توتون های ارزان قیمت، در مورد مسائل سیاسی با مارکس به بحث و جدل میپرداختند و این دختران بخت برگشته بودند که بناچار میبایست فضای آلوده اتاق و صدای نخراشیده و زمخت افراد، که بر سر ایده های انقلاب بر سر یکدیگر فریاد میکشیدند را تحمل کنند. جنی فرزندان خود را در چنین محیط تنگ و خفقان آوری بزرگ میکرد. او میدانست که ادگار خوش شانس تر از دختران است زیرا نه تنها در بیرون از خانه به کسب و کار شرافتمندانه "دزدی" مشغول بود بلکه هنگامی هم که در خانه بود در کنار مردان سیاسی و همراه با پدر لبی به خمره میزد و داستان های هیجان انگیز آنان را گوش میداد و هراز گاهی هم سرود های انقلابی که از آنان آموخته بود را میخواند.
اما جنی غمی سنگینی راجع به سرنوشت دخترانش در دل داشت. او با خود کلنجار میرفت که در این شرایط ناگوار آنان را به خانواده اشرافی خود بسپارد تا به طریق بورژواها و همراه با دختران متشخص آنان "آبرومندانه" رشد کنند. اما بلافاصله از خود میپرسید که سرنوشت دیگر دخترانی که بر اثر فقر در خیابانها به خود فروشی میپردازند چه میشود؟ او مایل نبود که دخترانش محکوم به زندگی با مردانی شوند که روزها طول و عرض خیابان دین (Dean) را با شکم های خالی اما با سری پر شور از رویای انقلاب طی میکنند و شبها به اتاق آنان بازمیگردند و تا صبح با کارل به بحث و جدل میپردازند. جنی از آن هراس داشت که نکند اگر دخترانش را به خانواده اشرافی اش نسپارد آنان خواه ناخواه راهی خیابانها شوند و خود فروشی کنند. تا این زمان هم که آنها دوام آورده بودند به لطف دوستان مهربان مارکس و مرحمت مغازه دار سر کوچه شان بود و اگر آنها نبودند تا بحال اسباب و اثاثیه فکسنی آنها مدتها بود که در خیابان ریخته شده بود.
در این میان تنها دلخوشی جنی وعده وعید های مارکس بود که او را مطمئن میساخت که وضع آنان تا به ابد این چنین نمی ماند و او مجبور نخواهد بود که برای همیشه تاب محرومیت را تحمل کند. مارکس در واقع انتشار کتاب "سرمایه" را به جنی وعده میداد که با پایان رسیدن آن، آنها از وضعیت فلاکت بار خود رهائی پیدا میکنند. او در گوش جنی زمزمه میکرد که نازنینا نه تنها فردا زحمت کشان اروپائی از ایثار و فداکاری تو سپاسگزار خواهند بود بلکه کارگران سراسر دنیا نیز قدر و منزلت زنی چون تو را پاس خواهد داشت. مارکس با چنین احساسی در آوریل سال 1851 به نزدیکترین دوست و همکار خود انگلس (Engels) خوشبینانه اظهار کرد که: "من بزودی تمام چرت و پرت های (economic shit) اقتصادی را در ظرف پنج هفته بپایان میرسانم" (4) و دنیا را تکان خواهم داد. اما واقعیت آن بود که کتاب سرمایه شانزده سال بعد بپایان رسید و انتشار آن نه تنها موجب تکان دنیا نشد بلکه حتی موج ملایمی هم از اعتراض به همراه نیاورد. میبایست دیر زمانی بگذرد تا شورش کارگران پای گیرد و دل سرمایه داران را بلرزاند.
بدیهی بود که هیچ اثر جاودنه ای به ناگهان پدید نمیآید و "سرمایه" مارکس نیز از این قاعده مستثنی نبوده است. جنی و دخترانش از همه هستی خود گذشتند تا او بتواند به آرامی آنچه در درون خود دارد بیرون بریزد و "سرمایه" را بیافریند. کسی جزء مارکس نمی دانست که سرمایه او به همان نسبت که در سالهای فقر و فلاکتش اهمیت داشت در آینده نیز مهم خواهد بود و دنیا را سرانجام تکان خواهد داد.
اما جنی مادر داغدیده دگر بار در خانه مارکس شاهد مرگ دو فرزند دیگرش بود، زیرا دو دختر از پنج دختری که داشت با دستان خود به زندگی خویش پایان دادند و او را برای همیشه سیه پوش کردند.
مدتهای نه چندان طولانی گذشت و کسی دیگر لبخندی بر لبان جنی نمی دید. چهره زیبا و دوست داشتنی او بر اثر بیماری آسیب دیده بود و چشمان سبز بهاریش خبر از دردی جانکاه میداد. گوئی غمی پنهان در وجودش رخنه کرده است و مثل خوره او را میخورد. این غم با دیگر غم هایش تفاوت شگرف داشت. مارکس مردی که او برایش هستی خود و دخترانش را فدا کرده و بخاطر او از خانه و خانواده اشرافی اش بریده بود و سال های متمادی در فقر و فلاکت و درد و رنج زیسته و داغ فرزندانش را بخاطر اندیشه های بلند او تحمل کرده بود، این مرد اینک که به سرمایه ای رسیده بود اینگونه به او خیانت کرده است (5). صاحب "سرمایه" در نهان از زن دیگری صاحب فرزندی شده بود و از این بابت نیز به خود میبالید. جنی تا آخرین لحظات حیات خود از چنین خیانت ناجوانمردانه ای در عذاب بود . همواره آرزو میکرد که فرشته مرگ به سراغش آید و او را از چنین وضعیتی رها سازد.
باید چیزی در عمق وجود انسان پوسیده شده باشد که با افزایش شهرت و سرمایه ، اخلاق و انسانیت، از او کاسته میشود.   

ن. نوری زاده
[email protected]


1- MECW, Volume 16, 489
2- Henry Mayhew, London Labour and the London Poor, 167
3- محر (Mohr) نامی که کارل مارکس در دوران جوانی و دانشجوئی با آن شناخته می شد.
4- MECW, Volume 38, 325; MEGA,III, Band 4,85-86
5- زمانیکه ماجرای فردی (Freddy) فرزند نامشروع کارل مارکس و هلن دموث (Helene Demuth) آشکار شد اعضاء حزب کمونیست در مورد آن یا یگدیگر سخن میگفتند و برای اینکه این موضوع مسکوت بماند دیوید ریازانوف (David Ryazavov) مدیر موسسه مارکس، انگلس به دستور استالین مبنی بر اینکه" بهتر است اسناد مربوط به (زن بارگی مارکس) در آرشیو ملی دفن شود و هیچگاه فاش نگردد" تمام اسناد را پنهان شاخت.
رجوع کنید به: Valerij Fomiĉev, “Helene Demuth Without Brethren”, 970  


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست