سیمین دانشور، زنی سرشار از زندگی
پرتو نوری علا
•
در تابستان ۱۳۴۷، شبی با آلاحمد و چندتن دیگر از نویسندگان و شاعران بهمنزلمان آمد. (در آن زمان من و محمد علی سپانلو، با هم ازدواج کرده بودیم). اولّین بار بود که خانم دانشور را میدیدم. لباس یکسره راه راهی با آستین سهربعی، پوشیده بود. آرایش طبیعیِ سر و صورتش، ربطی بهمُد آن زمان نداشت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۹ اسفند ۱٣۹۰ -
۹ مارس ۲۰۱۲
در ویژه نامه ای که در مهر ماه ۱٣۷۴، برای سیمین دانشور، در دفتر هنر منتشر شده بود، بیژن اسدی پور، سردبیر دفتر هنر، در بالای مقاله من چنین نوشته بود:
این نوشته اولبار در نشریه نیمه دیگر، شماره ۸، ویژه سیمین دانشور، پائیز ۱۳۶۸، آمریکا، بههمّت فرزانه میلانی، بهچاپ رسید. اینک متن اصلاح شده و کامل آن از نظر خوانندگان گرامی میگذرد. در این جا ذکر نکتهای را ضروری میدانم: پرتو نوریعلا گمان میکرد که خانم دانشور ایراد و گلهای بر این نوشته داشته باشند. در نامهای این حدس و گمان را با خانم دانشور در میان گذاشتم. در جواب برایم نوشتند: «- از خانم پرتو نوریعلا نه تنها گلهای ندارم بلکه مثل نور چشم خودم دوستش دارم و پسرش سندباد، نوه من هم هست و یکی از غبنهای من، نبودن پرتو در ایران است. تنها ایرادی که بر نوشتهاش در "نیمه دیگر" دارم این است که موقع ورود ما بهکرج، بهدنبال جسد جلال، من آن چنان بیحال و درمانده نبودم. تا آخر تسلط بر نفس و قدرت خود را حفظ کردم و هنوز هم حفظ میکنم_سلام مرا بهایشان ابلاغ فرمائید.»
بیژن اسدی پور، دفتر هنر، سال دوم، شماره ۴، مهرماه ۱۳۷۴
چهارده، پانزده ساله بودم که با نام و کار سیمین دانشور آشنا شدم. نویسنده و مترجم. همسر جلال آلاحمد. در نوشتههای آلاحمد هم جمله «عیالم سیمین» را خوانده بودم. دلم میخواست خانم دانشور را از نزدیک ببینم. عاَلم نویسندگی را دوست داشتم و دیدن زنی نویسنده، برایم ارزش داشت. در تابستان ۱۳۴۷، شبی با آلاحمد و چندتن دیگر از نویسندگان و شاعران بهمنزلمان آمد. (در آن زمان من و محمد علی سپانلو، با هم ازدواج کرده بودیم). اولّین بار بود که خانم دانشور را میدیدم. لباس یکسره راه راهی با آستین سهربعی، پوشیده بود. آرایش طبیعیِ سر و صورتش، ربطی بهمُد آن زمان نداشت. پوست گندمگون، چشمهای ریز و لبهای درشتاش، همراه با آرامش و خوش خلقیاش، چهرهای مطبوع و دوست داشتنی بهاو میبخشید. در اتاق چرخی زد، بهپرده و اثاث اتاق نگاهی انداخت و گرم و صمیمی بهشوخی بهآلاحمد گفت: «مواظب سیگارت باش، خانه تازه عروس آمدهایم.» سرِ شام هم کلّی از دست پختم تعریف کرد. می دانستم تعارف میکند.
گفتگوهای اصلیِ آن شب برسرِ تشکیل کانون نویسندگان ایران بود. خانم دانشور در جمع مردان نشسته بود و راحت و بیتکلّف عقایدش را میگفت. فکر تشکیل کانون در آن شب بهشکل عملی درآمد. قرار و مدارهایِ بعدی کانون گذاشته شد و من از آن پس خانم دانشور را بیشتر دیدم.
اولّین برنامه رسمی و عمومیِ کانون نویسندگان، شب بزرگداشت نیما یوشیج بود که در دانشکده هنرهای زیبا، دانشگاه تهران برگزار شد. تنها زنی که در برنامه آن شب شرکت داشت خانم دانشور بود. مُعرّف و سخنرانِ اوّلِ برنامه بود. از چگونگی تشکیل کانون و شأن نزول برنامه آن شب و مقام و موقع ادبی نیما گفت. بسیار راحت و مسلط حرف میزد با تَه لهجهای شیرازی. همان شب دانستم که او و آلاحمد از دوستان بسیار نزدیک نیما بودهاند. جلسات کانون نویسندگان ایران بهطور مرتّب در تالار قندریز، رو بهروی دانشگاه تهران، برپا می شد. در اولّین گردهماییها، بحث در باره ثبت کانون بهطور رسمی بود. در تمام جلسات، آلاحمد با حرارت حرف میزد و گاه سخت عصبانی میشد. برعکس، خانم دانشور با آرامشی کمنظیر، فضای قهرآمیز مجادلات را تغییر میداد و از برخوردها جلوگیری میکرد. یادم میآید قرار بود هیأت دبیران برای آنکه کانون را بهطور رسمی بهثبت برسانند، میبایست شناسنامههای خود را میآوردند و ظاهراً بهآذین هنوز شناسنامه خود را نداده بود. یکباره آلاحمد از کوره دررفت و با خشم گفت: «سه ماه است که این آقا قرار است شناسنامهاش را بیاورد و هنوز نیاورده است.» خانم دانشور که در کنار آلاحمد نشسته بود، آهسته گفت: «جلال، آرام باش، فقط دو هفته است که بهاو گفتهایم.» در چشم بهآذین، سپاسگزاری دیده میشد.
پس از یکسال و چند ماهی دولتِ وقت از تشکیل جلسات کانون نویسندگان جلوگیری کرد. پس از آن تا مدتی خانم دانشور را ندیدم. در یکی از روزهای تابستان ۱۳۴۸ با خبر شدیم که جلال آلاحمد، در شمال ایران در دهکده اسالم، در خانه کوچکش درگذشته است. خبر بهسرعت پخش شده بود. هیچ کس باور نمیکرد. چند تن از دوستان نزدیک خانم دانشور و آلاحمد، بهاسالم رفته بودند تا همراه سیمین باشند و جنازه را بهتهران بیاورند. روزی که قرار بود بهسمت تهران حرکت کنند، با عدهای از دوستان و اعضای کانون نویسندگان که قرار بود بهپیشباز خانم دانشور و مشایعت آلاحمد بهکرج بروند، راهی کرج شدیم. جمعیت زیادی آمده بود. چند ماشین از روبرو آمد. همه سراغ خانم دانشور را میگرفتند. سرانجام ماشینی که خانم دانشور در آن بود، آهسته بهسمت جمعیت آمد و ایستاد. درِ عقب ماشین که باز شد، خانم دانشور را سیاه پوشیده، نشسته در صندلی عقب، دیدیم. در سمت راست و چپاش زن و مردی نشسته بودند. (میگفتند آن مرد، صادق چوبک است). سر خانم دانشور بهعقب، روی پشتی صندلی افتاده بود. دستش روی صورتش بود. گریه میکرد. لحظهای ساکت شد. انگار از حال رفته بود.
برایش چای آوردند. میل نداشت استکان چای را بهدست بگیرد. مردی که در کنارش نشسته بود، قاشقی چای به دهانش ریخت. جمعیت ساکت شده بود. گاهی صدای گریه میآمد. همه، چشم به او داشتند. خانمی که سمت چپ نشسته بود، سرش را بهطرف خانم دانشور آورد، و چیزی در گوشش گفت. خانم دانشور سرش را بلند کرد. بهجمعیت نگاهی انداخت. نگاهش جمعیت را چرخ زد. چندبار سرش را تکان داد، اما انگار هیچکس را نمی دید. دوباره سرش را بهپشتی صندلی تکیه داد. صدای گریه، بیشتر شد. سرِ تکیه دادهاش به صندلیِ ماشین، مثل یک عکس قدیمی در خاطرم مانده است.
مراسم ختم، در اِبْنِبابِویه برگزار شده بود. جمعیت بیش از حد تصور بود. بهسالن زنانه مسجد رفتم. چهرههای آشنای بسیاری را در میان زنان دیدم. چند زن که روی خود را سخت پوشانده بودند، در جلوی مجلس نشسته بودند و بهشدّت گریه میکردند. خانم دانشور در بینشان نبود. طرف دیگری نشسته بود. آرام بود و گریه نمیکرد. بهجز واعظ، چند تن از دوستان آلاحمد هم حرف زدند. از خلق و خوی او، از رفتار و سکناتش گفتند. در وقت سخنرانی رضا براهنی بود که گریه سیمین را دیدم.
مراسم که بهپایان رسید، از سالن بیرون آمدم. میان زنان بهدنبال خانم دانشور میگشتم؛ او را پوشیده در چادر و عینک سیاه، ایستاده در کنار صفی از اقوام مردِ آلاحمد دیدم که در مقابل درِِِِ مسجد ایستاده بودند تا از شرکت کنندگانِ در مراسم تشکر کنند. بهسویاش رفتم. مرا شناخت. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. خسته گفت: «دیدی چطور شد.» بغضم از هم پاشید. میخواستم بگویم که چقدر دوستش دارم، که چقدر برایم عزیز و با ارزش است، که از جدایی او و آلاحمد چه بسیار افسوس خوردهام، اما لال شده بودم. او با بردباری دلداریام میداد.
چند ماه بعد، رمان سووشون منتشر شد. شبی کنار پسرم سندباد نشسته بودم تا خوابش ببرد. رمان را بهدست گرفتم تا نگاهی بهآن بیندازم. اولین سطور رمان را خواندم، جملات مرا بهدنبال خود میکشیدند. چند صفحه خواندم و یکباره متوجه شدم نمیتوانم کتاب را کنار بگذارم. تمام طول شب، همانجا نشستم و کتاب را خواندم. گاه سیمین را در قالب زری میدیدم و گاه جلال را در قالب یوسف. مرگ یوسف و جلال یکی شده بود. گریه میکردم. با مرگ یوسف، دنیای ذهنی و عاطفی زری برهم ریخته بود. اما زری در کنار آن، دنیایی استوارتر میساخت. مایه گرفته از همه تجربههای گذشته و با نفرت از جنگ و دشمنی. مگر سیمین چنین نکرد؟ پیشگوییهای خانم دانشور در سووشون بی نظیر بود. رمان که تمام شد، سپیده صبح زده بود.
چند روز بعد، مطلبی در باره رمان سووشون نوشتم که در مجله فردوسی چاپ شد. اولّین نقد و بررسیِ سووشون و اولّین نقد چاپ شده خودم. در دانشکده ادبیات بودم که بچهها بهسراغم آمدند و گفتند خانم دانشور میخواهد ترا ببیند. به طبقه اوّل دانشکده رفتم. خانم دانشور مقابل دفتر دانشکده باستانشناسی ایستاده بود. تیره پوشیده بود. بهطرفش رفتم و سلام گفتم. با محبت و لطفی که به من داشت، مرا در بغل گرفت و بوسید. مثل همیشه مقابل او دست و پایم را گم کردم.
گفت: «نقدت را خواندم، راستش را بگویم، اول که دیدم تو نوشتی، بهخودم گفتم پرتو مرا دوست دارد و حتمنً تعریف کرده است. اما وقتی تمامش کردم، دیدم درست دیدهای. آنچه خوشحالم کرد، اشارهات بود بهنکتهای که دلم میخواست کسی آن را درمییافت و ذکرش میکرد.»
نوشته بودم: «سالها زندگیِ مشترک با جلال آلاحمد و آشنایی نزدیک با آثار و سبک نگارش او که بسیاری از نویسندگان را تحت تأثیر قرار داده بود، کوچکترین تأثیری در ذهن و زبان خانم دانشور در سووشون نداشت.»
برای دیدن خانم دانشور، نوروز هر سال بهانهای بود. خانوادگی میرفتیم. من و سپانلو و پسر کوچکمان سندباد. با گلدان گل لالهای بهیاد آلاحمد. اولین سالی که پس از مرگ آلاحمد، او را دیدم، چاق شده بود. میگفت پس از مرگ جلال سیگار زیاد میکشیده، اضطراب داشته. حالا سیگار را ترک کرده بود و تمرین «یوگا» میکرد.
میدانست پسرم سندباد، نان پنجرهای را خیلی دوست دارد. هرسال یک بسته بزرگ نان پنجرهای، پوشیده در زرورق و روبان آماده میکرد و در موقع بازگشتمان بهاو میداد. سالی که نتوانستم بهدیدنش بروم و تلفتی عید را تبریک گفتم، گفت: «نان پنجرهایها، هنوز بالای طاقچهاند.» سکوتم پُر از شرمی ناگفته بود.
خانهاش سر پل تجریش بود. همان خانهای که از ابتدا با جلال آلاحمد و در همسایگی نیما یوشیج در آن میزیست و هنوز هم همانجا زندگی میکند. خانهای قدیمی و کوچک. مبل و صندلی، و دیگر اشیاء اتاق خبر از سالهای دوری داشتند که با نظم و وسواسی چشمگیر نگهداری شده بودند.
تابستانها در حیاط کوچک خانه، کنار حوض و باغچه، از مهمانها پذیرایی میکرد. کف حیاط آجر فرش بود. میز و صندلی و تخت چوبی میگذاشت. کیک و چای همیشه بهراه بود. دلم میخواست بیشتر بهدیدنش میرفتم. خودش هم با محبتی که همیشه در رفتار و کلامش نسبت بهمن داشت، بهرفتنم میدان میداد. اما میترسیدم مزاحمش باشم. کلاً آمد و شدها را کم کرده بود. گاه بهتلفنها جواب نمیداد. ساواک بهبهانههای مختلف، اذیتش میکرد. میگفت میخواهم بنویسم و مینویسم. تقریباً همه آثار منتشر شده را خوانده بود. از کارهای جوانترها خبر داشت. جدیدترین کتابهای خارجی را میشناخت، اما در مصاحبت با او ذرّهای فخرفروشی دیده نمیشد. نظرش را صریح میگفت و ساده حرف میزد. گاه ساده حرف زدنش حیرتآور میشد. اگر او را نمیشناختی و شخصیت ادبی و سوادش را نمیدانستی، فکر میکردی زنی معمولی است که ساده میبیند و ساده میگوید. دراین مواقع لهجه شیرازیاش هم غلیظتر میشد. گاهی بهنظرم میرسید این کار را بهعمد میکند، بهخصوص وقتی طرف مقابلاش پُر مدعّا بود.
صراحت لهجه را هیچ وقت از دست نمیداد. در کلاس درس هم همینطور بود. سال ۱۳۴۹، شاگردش بودم. در رشته فلسفه درس میخواندم و از میان دروس اختیاری، دو واحد از رشته باستانشناسی که خانم دانشور استادش بود، انتخاب کرده بودم. کلاس درس او با دیگر کلاسهای دانشکده فرق داشت. از حالت خشک و رسمی متداول در سایر کلاسهای درس، خبری نبود. از هنر یونان باستان میگفت و با گرمی کلامش ما را بهسفری ذهنی میبُرد. درس او یکی از شیرینترین دروس دانشگاهی من بود. در برج عاج استادی نمینشست، ما را با نام کوچکمان صدا میکرد. سرهنگی همکلاسمان بود که کلاس را با سرباز خانه یکی گرفته بود. خانم دانشور با طنز و با گفتن «جناب سرهنگ، جناب سرهنگ» بهاو، فضای کلاس را تغییر میداد. سر بهسرِ همهمان میگذاشت و بچهها را بهخنده میانداخت. گاه پنهان و آشکار، شاه و عکسش را که بهدیوار کلاس نصب شده بود، بهسُخره میگرفت. بهخصوص وقتی از هنر نقاشی حرف میزد.
در سال ۱۳۴۹، بهدنبال اعتراض جمعی از نویسندگان و شعرا نسبت بهزندانی شدن چندتن از هنرمندان، (فریدون تنکابنی، بهآذین و ناصر رحمانینژاد)، همسر سابقم، محمدعلی سپانلو نیز بهزندان افتاد. اوضاع سیاسی، وخیم و ترسآور بود. بسیار جوان بودم و کودک خردسال داشتم. نمی دانستم چه باید بکنم. چند بار برای پرس و جو به ساواک رفته بودم. سیاووش کسرائی شبی با چند تن از دوستان به خانه ام و مرا از درگیری با ساواک برحذر داشت. همان موقعی بود که به خانه شهرآشوب امیرشاهی ریخته و او را سخت زده بودند. در چنین شرایط و جوی، اکثر مردم، مایل به رفت و آمد به منزل خانواده های زندانی و درگیری با شرایط سیاسی آنان را نداشتند. روشن بود که رفت و آمدها به خانه مان کنترل می شد. روزهایی سخت و تاریکی را می گذراندم. یکروز عصر که از دانشکده، بهخانه برگشتم، صاحبخانهمان گفت: «امروز که نبودی، خانمی برای دیدنت آمد. این بسته را هم برایت آورد.» روی بسته کارتی بود. خانم دانشور آمده بود و من نبودم. افسوس و دریغی فروخورده. کاش میدانستم که میآید. روی کارت نوشته بود: «پرتو جان، آمدم و نبودی. امیدوارم حال تو و سندباد خوب باشد. میدانم که بُردباری، چرا که لیاقتش را داری. چراغی برای سندباد آوردهام...» چراغ کوچک دستیای بود. شاید تمثیلی برای روزهای روشن آینده.
اولّین کتاب شعرم سهمی از سالها را تقدیم خانم دانشور کردم. تنها چیزی که داشتم و برای خودم عزیز بود. اما کتاب، سانسور شد و مدّت هفت سال در توقیف ماند. تا اینکه در اوایل انقلاب کتاب منتشر شد. یک بار که تلفنی صحبت میکردیم گفت: «تبریک، شنیدهام کتابت منتشر شده است.» گفتم: «میبایست قبل از هرچیز برای شما میآوردمش.» فکر میکردم میداند کتاب تقدیم بهاوست. اما بعد که کتاب را برایش بردم، فهمیدم که نمیدانست.
پیش از آنکه از ایران خارج شوم، شبی او و چندتن دیگر از دوستانمان را بهمنزلمان دعوت کردم. با همان محبت همیشگیاش پذیرفت وآمد. روپوش و روسری پوشیده بود. کمی لاغر شده بود. بیشتر از همیشه خوانده بود. میگفت نوشتن رمان بزرگی را در دست دارد. خوشبینیِ عجیبی در حرف زدنش بود. میگفت داستان نویسیِ ایران رشد سریعی کرده است. بهکار جوانترها بسیار امّیدوار بود. خانم دانشور سرشار از زندگی بود. عمرش دراز باد.
چاپ اول، نشریه نیمه دیگر،ویژه سیمین دانشور،شماره هشتم،آمریکا، پائیز ۱۳۶۸
چاپ دوم، دفتر هنر، ویژه سیمین دانشور، سال دوم، شماره ۴، مهرماه ۱۳۷۴
|