جنبش روشنفکری ایران: چالشها و فرصت ها (۱)
علی سالاری
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۹ تير ۱٣٨۵ -
۲۰ ژوئيه ۲۰۰۶
با دست مریزاد به هم میهنانی که در پاسخ به فراخوان اکبر گنجی به اعتصاب غذا پیوستند و نیز آنها که با نقد گنجی بر توجه و آگاهی عمومی ما افزودند، و به امید آزادی تمامً زندانیان سیاسی در ایران. این نوشته برآنست تا نخست به بررسی شمه ای از علل ناکامی های جنبش روشنفکری و به تبع آن، ناکامی مبارزات تاریخی مردم ایران بپردازد. آنگاه با نقدی به اکبر گنجی و روشنفکران اصلاح طلبی که ایشان از آنها نام برده است، ادامه یافته و نهایتاً، با پیشنهادی به بخشی از اپوزیسیون خارج از کشوری، به پایان می رسد.
طی صد و پنجاه سال گذشته، همدستی شاه و شیخ و استعمار، در سرکوب جنبش روشنفکری ایران، فرصت بلوغ این جنبش و شانس استقلال فکری ایرانیان را عقیم گذاشته است. تجارب این راه طولانی با آنهمه تلاشها، مبارزات و فداکاریها باید بما آموخته باشد که "بدون برخورداری از جنبش روشنفکری قوی و کفایت فکری، رسیدن به استقلال در سایر زمینه ها غیر ممکن است". بر این سیاق، چه آنها که دم از استقلال زده، ولی روشنفکران را سرکوب کرده اند، و چه آنها که علیرغم مبارزه برای آزادی، به کار فکری و فرهنگی کم بها می دهند، هر دو به بیراهه رفته، و راه به مقصد نبرده اند.
غرض دامن زادن به تئوری "توطئهً انگلیسی ها" نیست. ولی علت ناکامی جنبش آزادیخواهی ایرانیان را نمی توان و بناید تنها متوجه ناتوانی های اعتقادی و فرهنگی ذاتی ایرانیان دانست. برخورداری مردم ایران از هوش و ذکاوت قابل تحسین، بر کسی پوشیده نیست. ایرانیان نشان داده اند که بمحض رسیدن به محیط دموکراتیک، از قابلیت انطباق و پتانسیلً ترقی کافی برخوردارند.
وانگهی، فراموش نکنیم که رشد بادکنکی بنیادگرایی اسلامی در ایران و خاورمیانه، نه یک محصول طبیعی و فرآیند تحولات آگاهانهً این جوامع، بلکه نتیجهً دست اندازی های مستقیم و غیر مستقیم، ولی حساب شدهً استعمار روس و انگلیس و بعد هم آمریکا، در ناکام گذاشتن مبارزات آزادی خواهانهً مردم منطقه بوده است. نمونه های بی شماری در این رابطه می توان برشمرد. دسیسهً روسها در قتل امیر کبیر (مصلح بزرگ و موسس دارالفنون)، قتل پدران انقلاب مشروطه بدلیل تبانی روس و انگلیس، نقش انگلیسی ها در گماردن رضاخان بر سریر قدرت و سرکوب جنبشهای آزادیخواهانه سراسر ایران، نقش آمریکا و انگلیس در کودتای ٢۸ مرداد سال ١۳۳۲ و بدنبالش سرکوب و استبداد شاه سابق علیه نهادهای سیاسی و روشنفکری، همه و همه گواه رویکرد برنامه ریزی شدهً استعمار، در حمایت از ارتجاع سیاه و استبداد داخلی، جهت سرکوب و به انحراف کشاندن مبارزات استقلال طلبانه و آزادیخواهانهً جنبش روشنفکری ایران بوده است.
از آغاز دوران استعمار در جوامع مسلمان، بویژه با آمدن انگلیسی ها به منطقه، بعد از فروپاشی مغولان در هند، و بدنبالش شکست و فروپاشیدن امپراطوری عثمانی و تقسیم آن به کشورهای کوچک عربی و مسلمان، تأسیس اسرائیل، و کشف نفت در ایران، استعمار انگلیس نقش اصلی را، در رقم زدن سرنوشت ملت های منطقه، تا نیمه قرن بیستم ایفا نموده است. کشورهای مسلمان خاورمیانه با مستعمرات پیشین انگلیسی ها (شامل آمریکا، استرالیا، نیوزیلند، کانادا و آفریقای جنوبی) تفاوت بارزی داشتند. در آن جوامع، انگلیسی ها با سیاست تبعیض نژادی، سرکوب گستردهً مقاومت بومیان، و از میان برداشتن فرهنگ قبایلی آنان، توانسته بودند، طرح ملت سازی خود را به پیش برده و جوامع مطلوب خود را بر آوار سیستم قبایلی بومی، از نو بنا نهند. ولی در کشورهای آسیا و خاورمیانه، منجمله ایران، قضیه فرق می کرد. مسلمانان و ایرانیان خودشان صاحب فرهنگ غنی، تمدن تاریخی و هوش و ذکاوت مکفی بودند، و در صورت یافتن فرصت قادر بودند راه مستقل ترقی و پیشرفت خوده را در دنیای مدرن بگشایند. بنابراین، برای استعمارگران، به بندکشیدن مستقیم اینان بسادگی مدل های پیشین، امکانپذیر نبود. از اینرو، مجبور بودند تا عوامل نفوذی خود را، در رآس هرم قدرت، اعم از وابستگان به دربار، روحانیت متنفذ، و روشنفکران دون مایه، برگزیده و مطامع خود را به پیش ببرند. این چنین بود که استعمارگران انگلیسی، با سیاست "تفرقه بنداز و حکومت کن"، تقویت نیروهای ارتجاعی و بنیادگرای مذهبی را در کشورهای مسلمان خاورمیانه نصب العین خود قرار دادند.
رابرت دریفوس در کتاب "بازی های شیطانی" و یا ِ Devil's Game چگونگی این پروسه را با جزئیات لازم توضیح می دهد که چطور انگلیسی ها و بدنبالش آمریکایی ها در تقویت جنبش بنیادگرایی اسلامی، قدم بقدم برنامه ریزی، سرمایه گذاری و مهره سازی کردند تا به نتیجهً امروز، یعنی رشد بادکنکی بنیادگرایی اسلامی و پیدا کردن محمل و بهانهً لازم، جهت دخالت مستقیم در کشورهای مسلمان منطقه نائل آمدند. این برنامهً استراتژیک استعماری، از سید جمال الدین افغانی (اسدآبادی)، حسن البنا و سید قطب در مصر گرفته، تا ابوالعلا مودودی در پاکستان، و شیخ فضل لله و کاشانی و باقر صدر و خمینی در ایران، و بسا دیگران در کشورهای مسلمان، استمرار یافته است. براستی اصلاً چرا برای تضمین ادامهً تسلط فرهنگی، اقتصادی و سیاسی استعمار نو بر کشورهای مسلمان منطقه، استفاده از اهرم بنیادگرایی اینقدر حیاتی بوده است؟
مقدمتاً شاید بخاطر اینکه آنها خود این بلای سنتگرایی مذهبی را، با پرداخت بهایی بی کران از سر گذرانده، تجربه کرده اند. بهمین دلیل، فهم این مطلب برایشان بدیهی بوده و می باشد، که تضمین استمرار سلطهً آنها، دیگر نه از راه اشغال و ملت سازی مستقیم ممالک مستعمره، بلکه از راه سرمایه گذاری بر تضادهای سنتی قومی و مذهبی ملل تحت سلطه، می گذرد. روی کارآوردن رهبران سنتی قبیلگی، قومی و مذهبی، بطور اجتناب ناپذیری، عقب ماندگی همه جانبهً جامعه، و در نتیجه وابستگی اقتصادی ملتهای تحت سلطه، را تأمین می کند.
اگر چه بسیاری از این رهبران مذهبی، مانند خمینی، خامنه ای، ملاعمر و بن لادن، مخالف غرب و آمریکا، آنهم از موضع ضد مدرنیته، بوده و می باشند. ولی این جماعت، اولاً، بدلیل سنت گرایی مفرط و ذاتی خود، بهترین گزینهً استعمار برای مقابله با جنبش های روشنگری و روشنفکری، و در نتیجه خنثی نمودن مبارزات استقلال طلبانهً جوامع مسلمان بوده اند. دوماً، این رهبران ارتجاعی مذهبی، با دامن زدن به جنگها و کشمکش های درونی، حیدرنعمتی بین سنت و مدرنیته، در بین شهروندان خود، اسباب تفرقه و تلاشی درونی، و در نتیجه وابستگی روز افزون جوامع مسلمان را فراهم می کنند. بعبارتی، جامعه ای که رهبران سنتی مذهبی برآن حکمفرما باشند، هرگز نمی تواند راه ترقی، پیشرفت و استقلال خود را باز یابد. چرا که این رهبران، بجای فراهم ساختن امکان رشد فرهنگی و صنعتی جامعه، اسباب بحران و تشتت درونی و بیرونی و در نتیجه وابستگی روزافزون جوامع خود را فراهم می کنند. بهمین دلیل برای استعمارگران، هیچ گزینهً استراتژیکی سود آورتر و مطلوب تر از سرمایه گذاری بر روی بنیادگرایی مذهبی در جوامع مسلمان، نبوده است.
در یک کلام، رهبران سنتی مذهبی، بدلیل پیوندهای غیر قابل گسست با سنت، بطور ذاتی با مبارزات استقلال طلبانه (ناسیونالیستی) آزادیخواهانه (مدرنیته) و نیز عدالت طلبانه (سوسیالیستی) سر ناسازگاری و دشمنی داشته و دارند. این تمام آن چیزی است که استعمار، طی قرن گذشته، برای تسلط بر منابع و بازار کشورهای مسلمان بدان نیاز داشته است: خنثی و مغلوب ساختن جنبش های ترقی خواهانه (مدرنیته)، ضد استعماری (ناسیونالیستی) و سوسیالیستی (به بهانهً جلوگیری از نفوذ شوروی سابق). آخوندهای مرتجع، بدلیل پای بندی به رویاهای تحقق خلافت اسلامی، با پدیدهً ملت-دولت مدرن و نیز جنبش روشنفکری مدرنیته در جوامع خود، دشمنی پایان ناپذیر داشته و دارند.
بهمین دلیل ساده، انگلیسی ها، برای تسلط بر کشورهای مسلمان، دیگر نیازی به استفاده از مستشار و مسیونر و جاسوس و غیره، نداشته اند. کافی بود تا رهبران سنتگرای مذهبی را از قبور تاریخیشان نبش قبر کرده و جلودار مبارزات پوپولیستی ضد مدرنیته گردانند. بدینسان، آخوندهای مرتجع اسلامی، حافظان منافع استراتژیک و بهترین گزینهً استعمار کهنه و نو در جوامع مسلمان گشتند. در هندوستان، بعد از آمدن انگلیسی ها، حرکت دئوباندی، که با مدرسهً دارالعلوم اسلامی حیدر آباد، به ابتکار سید احمد خان آغاز شده بود، به پاکستان رسید و با علم کردن سید ابوالعلا مودودی، تشکیل مدارس علمیه مذهبی (سلفی و وهابی ها) و نیز راه اندازی گروههای بنیادگرای "جماعت اسلامی"، نهایتاً به ظهور طالبان افغانستان انجامید. جالب اینکه این برنامه بطور همزمان همراه بوده است با سرکوب جنبشهای روشنفکری مدرنیته، سکولار و بویژه مسلمانان دموکرات ومترقی. مثلاً در پاکستان، وقتی ضیاء الحق جماعت اسلامی را بال و پر می داد، متقابلاً جمعیت "مسلم لیگ" تحت رهبری محمد علی جناح و علامه اقبال لاهوری سرکوب می شد، همانطور که در ایران زمان شاه، وقتی احزاب سیاسی مدرن ممنوع شدند و سران نهضت آزادی، مانند آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان و نیز دکتر شریعتی به زندان افتادند، و یا رهبران جنبشهای دانشجویی مانند مجاهدین و فداییان تیر باران می شدند، متقابلا، شبکهً سنتی روحانیت قدرتمند تر از پیش به کار خود ادامه می داد. کما اینکه نمایندگان روحانیت سنتی و رهبران جمعیت موءتلفه "سپاس شاهنشاها" گویان از زندانها آزاد شده، فرصت یافتند تا خمینی را به رهبری و رویاهای حاکمیت ولایی او را جامهً عمل بپوشانند.
در همین جا می خواهم تأکید کنم که آن عده از فعالان سیاسی، آکادمیک، و روشنفکران ایرانی خارج از کشور، بویژه روشنفکران چپ (مثل آرامش دوستدار)، که همهً تقصیر ها را به گردن اندیشهً دینی (آنهم مدل انگلیسی آن!) می اندازند، دانسته و یا ندانسته، بجای نشان دادن علت، به معلول ها پرداخته اند. آنها، این واقعیت تاریخی را نادیده گرفته و یا کمرنگ شمرده اند که رشد بادکنکی بنیادگرایی اسلامی در خاورمیانه، اساساً نتیجهً دست اندازیهای برنامه ریزی شدهً استعمار، بویژه انگلیس و بعد هم آمریکایی ها، برای تسلط استراتژیک بر منابع نفتی و بازار کشورهای مسلمان منطقه، منجمله ایران، در طول قرن گذشته بوده است.
رهبران سیاسی روحانیت شیعه در ایران، بویژه بعد از انقلاب مشروطه، عمدتاً، اهرم فشار انگلیسی ها، برای دیکته کردن سیاست های استعماری بر دربار بوده اند. در جریان انقلاب مشروطه، انگلیسی ها در رقابت با روسها، بر سر گسترش دامنهً نفوذ خود ، اول رضا خان را برای سرکوب جنبشهای آزادیخواهانه سراسر کشور (از کلنل محمد تقی خان پسیان در خراسان - هموکه می گفت: اگر مرا بکشید، قطره قطره خونم فریاد می زند ایران، و اگر مرا بسوزانید خاکسترم می نویسد ایران-، میرزا کوچک خان جنگلی و جنبش گیلان، شیخ محمد خیابانی و فرقهً دموکرات آذربایجان، تا قاضی محمد و فرقهً دموکرات کردستان و سایر جنبش های منطقه ای) بر سریر قدرت نشاندند. روحانیون سنتی و انگلیسی تبار، رضاخان را، برای دست کشیدن از ایدهً جمهوری، از نوع مدل ترکیه (که از جمهوری فرانسه الگو می گرفت و بعد از عثمانی ها از روحانیت خلع ید می کرد) و برپاسازی سلطنت (الگوی مد نظر انگلیسی ها)، تحت فشار گذاشتند. در قدم بعدی آنها بر متمم قانون اساسی مشروطه، اصل ضرورت نظاارت پنج فقیه را افزودند. همهً این تدابیر در راستای همسویی با منافع استعمار انگلیس و تسلط روحانیت سنتی درعرصهً سیاست ایران بوده است. مرحوم احمد کسروی، که خود در نوجوانی طلبهً دینی بود، با اشراف بر این پیوند خانمان برباد ده، بین ارتجاع مذهبی و استعمار انگلیس بود که به مبارزه با "ارتجاع سیاه" پرداخت و جان برسر افشای این پیوند نامیمون استعمار و استبداد نهاد.
خمینی، آنطور که حسین بشیریه در کتاب " دولت و انقلاب در ایران" صفحه ۵۹ تا ۷۰ (بزبان انگلیسی) می نویسد، فعالیت سیاسی اش را از سال ۱٣۴۷ هجری شمسی در مخالفت با جنبش مدرنیته و روشنفکران سکولار، بخصوص زنده یاد احمد کسروی آغاز کرد. این رویکرد خمینی، بعد از جنگ جهانی دوم و با آغاز جنگ سرد، که دوران فعال شدن سیاست خارجی آمریکا، و افول ستارهً اقبال استعمار کهنهً انگلیس، در سراسر دنیا فرارسیده بود، اهمیت ویژه ای پیدا نمود. چرا که در ایران، بخاطر مسئلهً نفت، منافع اقتصادی انگلیس و آمریکا، در تعارض با یکدیگر قرار می گرفتند. در این شرایط، آخوندها بدلیل وابستگی تاریخی و طبقاتی به پایگاه قدرت انگلیسی ها، یعنی سیستم ملوک الطوایفی، فئودالی و بازار، بر همسویی آشکار خود با دولت فخیمه استوارماندند، بطوریکه خمینی و پیروان او مانند فداییان اسلام، بطور آشکاری جانب انگلیسی ها را گرفتند. در همین دوران بود که فدائیان اسلام، که تحت تأثیر افکار خمینی بودند، علاوه بر قتل احمد کسروی، ارتشبد رزم آرا، نخست وزیر وقت را، که دراختلاف بین انگلیس و آمریکا بر سرمسئلهً نفت، جانب آمریکایی ها را گرفته بود، را نیز ترور کردند. اینگونه است که سر برآوردن خمینی، بعنوان رهبر انقلاب ضد سلطنتی، را نیز باید حاصل بلافصل آن خوش خدمتی ها، در دشمنی با جنبش روشنفکری ترقی خواهانهً مردم ایران دانست. جریان علم کردن خمینی بعنوان رهبر انقلاب ضد سلطنتی نیز، که بعد از توافقات کنفرانس گوادلوپ موضوعیت یافت، برکسی پوشیده نیست.
در عالم سیاست، دروغپردازیهای گوبلز، وزیر تبلیغات هیتلر، زبانزد عام و خاص می باشد. در مورد خمینی، قضیه درست بر عکس است. خیانت بزرگ خمینی، نه در دروغهای بزرگ تبلیغاتی، بلکه در وعده های دروع، یعنی کتمان نیات واقعی اش از مردم ایران، اظهار دروغ مصلحتی، و به تعبیر خودشان "تقیه" بوده است. مطالعهً تحولات زندگی، مواضع و عملکردهای خمینی بخوبی نشان می دهد که او، همانطور که شیخ مصباح یزدی، باصراحت برزبان می راند، از روز نخست، جز در پی تحقق حکومت مطلقهً فقیه نبوده است. مواضع خمینی در تبعید، در فرانسه، و نیز اول انقلاب، مانند سخنرانیش در بهشت زهرای تهران، همه دروغ مصلحتی، یعنی وعدهای کذب بوده است. او در پروسهً عمل، همگام با تسخیر پله های قدرت، نیات پلید و ارتجاعیش را یکی بعد از دیگری، برحسب مقتضیات زمان و شرایط روز، بر ملا نمود. بعبارتی او با دروغ های مصلحتی و وعده وعید های ناصادقانه توانست اکثریت قریب باتفاق روشنفکران و نیروهای سیاسی ایرانی را فریب دهد، تا در قدم های بعدی، پس از بدست گرفتن قدرت، آنها را یکی بعد از دیگری، از دور خارج نموده، و ولایت مطلقهً ولایی خود را محقق سازد. او در راستای ادای دینش به استعمار، مأموریت تمام نشدهً شاه، در سرکوبی نسلی دیگر از روشنفکران ایرانی را بانجام رساند. داستانی که تا امروز ادامه یافته است. اگر چه پیروان خمینی این ویژگی او را به "تقیه، تعبیر می کنند، ولی بی شک او نمونهً بارزی از ناصادق ترین رهبران تاریخ به مردم خود، و دشمن ترین به روشنفکران جامعه اش بوده است. خمینی با پشت کردن به وعده های سیاسیش، بزرگترین خیانت را در حق مردم ایران روا داشت. شخصاً، یادم میآید که قبل از انقلاب، وقتی دانش آموزسالهای اول و دوم دبیرستان بودم، با چه شور و امیدی اعلامیه های او را پخش و وعده هایش را حلوا حلوا می کردم! و یا اینکه چطور بعد از دستگیری، ناسزاهای رئیس شهربانی، که بدلیل احترام به خانواده ام، به خمینی فحش میداد، را به تمسخر می گرفتم!
مطلب دیگر مربوط به کم و کیف تولیدات فکری روشنفکری داخل و خارج ایران است. رژیم حاکم، طی سی سال گذشته، نه تنها در امر سرکوب مخالفین و منتقدینش، بلکه در پاسخگویی به نیازهای فکری جوانان کشور، به تجارب نظری و عملی خاص خود، رسیده است. تئوریسین های فکری حاکمیت، در جناح های مختلف رژیم، بعد از شکست انقلاب فرهنگی، و در نتیجه ناکامیشان در ارائهً دروس حوزوی در دانشگاههای کشور، به استفاده از دستاوردهای فکری غرب، برای یافتن محمل و توجیه مشروعیت رژیم، روی آوردند. اینگونه بود که به مطالعهً آثار فلاسفهً مدرن اروپایی، نه برای شناخت و یا نقد و پذیرش نقادانهً آنها، بلکه، برای انتخاب گزینشی آن بخش از اندیشه های مدرن که با باورهای سنتی این مذهبیون، همخوانی داشته باشد و بدرد استمرار نظام ولایت مطلقه و یا مشروط آنها بخورد، پرداختند. به تعبیر درست ماشاءالله آجودانی، آنها مدرنیته را از صافی سنت عبور می دهند، بجای اینکه برعکس، سنت را از نگاه مدرنیته نقد کنند.
در این میان، روشنفکران اصلاح طلبی، که امروزه در داخل ایران مطرح هستند و اکبر گنجی آنها را تبلیغ می کند، اولاً، از برکت سرکوب روشنفکران مخالف و منتقد رژیم، یعنی در فقدان آزادی فکر و عقیده است که فرصت بازارگرمی و جولان یافته اند. بنابراین، نباید از آنها اعتقاد و پایبندی مکفی به پرنسیب های دموکراسی و حقوق بشر، مانند رفع همهً تبعیضات و برابری حقوق شهروندان را انتظار داشت. بعبارتی برای آنها مفاهیم حقوق بشر و دموکراسی نیز، مشمول خودی و غیر خودی می شوند. همانطور که در وصف خانم شیرین عبادی در جایی گفته بودم، روشنفکران اصلاح طلب، ای بسا، ترجیح می دهند همین رژیم کنونی سرپا بماند تا آنان نیز همچنان قهرمانان حقوق بشری و دموکراسی خواهی آن باشند. چرا که با فروریختن استبداد و رژیم ولایی، ستارهً اقبال اینان نیز ممکن است در بازار رقابت آزاد اندیشه ها و صلاحیتها، از سکه بیفتد. بهمین دلیل در اعتماد کردن به گفته ها و ادعاهای اینگونه روشنفکرانی که از دل حاکمیت سر بر می آورند، باید کما کان محتاط و هشیار بود.
دوم، روشنفکران دینی که اکبر گنجی از آنها دفاع می کند، مانند آقایان منتظری، سروش، کدیور، شبستری، ملکیان، قابل و حجاریان، اگرچه مخالف ولایت مطلقهً فقیه اند، ولی با اساس حاکمیت، و بقول خودشان ولایت مشروطهً فقیه، مشکلی ندارند. آنها جملگی هنوز در همان دستگاه نظری سنتی می اندیشند و از چهار دیواری سنت به آسمان مدرنیته می نگرند. به تعبیر دکتر سروش، بجای اسلام حد اکثری از اسلام حد اقلی، دفاع می کنند. یعنی مد نظر آنان تغییرات ساختاری و بنیادی نمی باشد. بعبارتی، از تبعیض نرم، استبداد نرم و سرکوب نرم دفاع می کنند؛ بدنبال استحالهً شیوه هاستند و نه تغییر کلیت نظام؛ منتقد حاکمیتند و نه مخالف آن. مصداق عملی مواضع فکری آنان، تداعی بکارگیری"جسم نرم" بجای "جسم سخت" در مورد قتل زهرا کاظمی می باشد. منظور آنان از حقوق بشر و دموکراسی هم نوع اسلامی آن، آنهم منحصر به برداشت های خودشان، می باشد. در یک کلام آنها ناقد افراط گرایی های باند حاکم هستند، وچنانچه همین رژیم سهمشان را در حاکمیت ملحوظ دارد، آنرا غایت ایده آلهای خود می دانند. ای بسا هنوز هم حاضرند، بخاطرحفظ همین نظام، آنجا که لازم باشد، از تمام ادعاهای حقوق بشری و دموکراسی خواهی خود صرف نظر کنند، همانطور که دردوران خاتمی کردند. آنها در پی ادامهً حیات همین نظام ولی مدل مدره و اصلاح شدهً آن هستند. آنان هنوز خمینی را رهبر تاریخی خود می دانند و مشمول بروز نیات اصلی خمینی، در برقراری حاکمیت مطلقهً فقیه، نشده و یا نمی خواهند باور کنند. در عالم نظر نیز به شغل شریف رفوکاری مشغولند، اغلب کاری جز سنتی کردن مدرنیته، اسلامیزه کردن علم، و امروزی تر نمودن حاکمیت دینی، دستاوردی نداشته اند.
بنا براین، باید روشن ساخت که در پروسهً تعمیق شکافهای روز افزون درونی رژیم، اگر چه لازم است تا از نیروهایی که از رژیم کنده شده و به دلیل ملحق شدن به جبههً دموکراسی و حقوق بشر مورد غضب رژیم قرار می گیرند، دفاع کنیم، ولی این بدان معنی نیست که بمحض کنده شدنشان از رژیم، نظریات آنها را بپذیریم، براعمال گذشتهً آنها صحه بگذاریم، و یا اینکه آنها را چون خمینی حلوا حلوا کرده برهبری برگزینیم. چرا که در آنصورت، بقول آرامش دوستدار، برخود آنها بیشتر ستم کرده ایم. حمایت آزادیخواهان و دموکراسی طلبان واقعی ایران از این طیف، نه از سر قبول چشم بستهً آرا و نظریات آنان، بلکه بپاس حراست از شمعی است که در سیاهی مطلق میهن برافروخته نگهداشته اند؛ و یا در گرامیداشت همان اشعه ای است که در شرایط حاکمیت ظلمت و تباهی، مثل اکبر گنجی، بر تاریکخانهً اشباح حاکمان می تابانند.
در همین جا لازم است تا از آن عده از این طیف روشنفکران ایرانی که دریافت های خود، از مطالعه متون غیر فارسی، را بنام خود تئوریزه کرده وبخورد مخاطبین فارسی زبان می دهند، شدیداً انتقاد نمود. باید بخاطر سپرد که جنبش روشنفکری مذهبی، همانند جنبش روشنفکری مدرنیته و سکولار، هنوز از دستاوردهای آکادمیک غرب تغذیه می کند. طی چند دههً گذشته، محققین مسلمان زیادی از سراسر دنیا، در مراکز علمی غرب و امریکا، روی پروژه های مختلف مربوط به مذهب، تاریخ، تمدن و فلسفه اسلام، و نیز تفسیر قرآن کار کرده و کتابها و مقالات بسیاری منتشر کرده اند. بهمین دلیل، روشنفکران ایرانی بطور عام و حامیان رژیم بطور خاص با فاصلهً بسیار زیادی عقب تر از آنها، و بعبارتی هنوز مصرف کنندهً تولیدات فکری دیگران می باشند. چندی قبل یکی از هموطنان نمونه ای از این نوع سهل انگاری در امانت داری مربوط به یکی از نظریه پردازان جنبش چپ ایران را طی مقاله ای در سایت دیدگاه، برملا کرده بود. در میان روشنفکرانی که اکبر گنجی از آنها نام برده است، بجز روحانیون، اقایان منتظری، کدیور، قابل و شبستری که ادعای چندانی ندارند، در مورد سایرین، این نوع اهمال کاری بنوعی دیده می شود که بجاست بیشتر مورد توجه قرار گیرد. بعنوان مثال نظریهً "اسلام تاریخی و یا سنتی" و "اسلام نبوی و یا اصلی" منتسب به دکتر سروش در واقع تز اصلی روشنفکر سرشناس عرب (لیبیایی) صادق نیهوم Sadiq Nayhum (۱۹٣۷- ۱۹۹۴ ) در کتاب ها و مقالات متعدد او می باشد. (۱) حال آیا هر دو بطور جداگانه به نتیجهً واحد رسیده اند، و یا اینکه یکی از دیگری آموخته است؟ در مورد مرحوم شریعتی در این مورد وسواس ویژه ای دیده می شد تا برداشت ها وافکار و نظریات خود را مستند و مستدل سازد.
دموکراسی، محصول مبارزهً دسته جمعی و انعقاد قراردادهای اجتماعی، بین نیروهای تشکیل دهندهً جامعه، یعنی حاکمیت قانون برآمده از نهادهای سیاسی و مدنی جامعه است. هر عنصر سیاسی دموکراتی، به میزان پای بندیش به مبارزهً نهادینه شدهً حزبی و تشکیلاتی است که قابلیت تحمل مناسبات دموکراتیک، یعنی احترام به حقوق برابر مخالف و منتقد خود را، کسب می کند. آنها که مانند اکبر گنجی از رژیم کنده می شوند، وقتی بعنوان روزنامه نگار و روشنفکر، وارد مبارزهً سیاسی می شوند، نخست لازم است تا توانمندی و قابلیت خود را، پیش از هرچیز، در کادر مبارزهً حزب، گروه، نهاد و جبههً دموکراتیکی بیازمایند. در سلسله مراتب تشکیلاتی حزبی و کار دسته جمعی است که عنصر سیاسی آب دیده شده، تجربهً دموکراتیک و شایستگی مدیریت اجتماعی کسب می کند. اگر قرار بود که رهبری را به یک قهرمان، به یک پهلوان، به یک فیلسوف، به یک انقلابی و یا فقیهی دیگر واگذار کنیم، که مجموعهً این خصائل در همان قانون اساسی رژیم، برای ولی فقیه جامع الشرایط مذهبی، در نظر گرفته شده است. آنچه در ولی فقیه غایب می باشد، صلاحیت و تجربهً کار دسته جمعی و حزبی، آنهم در مناسبات دموکراتیک می باشد. این همان ویژگی عمده ایست که فقدان آن در شاه و خمینی، از آنها، خواسته و یا ناخواسته، دیکتاتوری خونریز ساخت. ای کاش آقای اکبر گنجی قبل از هر چیز حزب و جمعیت و یا جبهه دموکراسی و حقوق بشر خاص خود را تشکیل دهد. آنگاه در پروسهً عمل و مبارزهً دموکراتیک، توانمندی عملی ایشان محک خورده، و جایگاه شایسته ایشان برای پیشبرد یک امر دموکراتیک در جامعه به منصه ظهور خواهد رسید.
نمی گویم اکبر گنجی به سازمانهای مبارزاتی انقلابی، که او در عکس العمل به تجربهً شکست خوردهً رهبری خمینی، با هرچه انقلاب است، مخالف شده، بپیوندد، ولی ای کاش اکبر گنجی، برای لحظه ای بتواند تصور پیوستن به یکی از سازمانها و احزاب اپوزیسیون را در ذهن خود مرور کند. اگر ایشان به یکی از نیروهای اپوزیسیون، مثلاً مجاهدین می پیوست، بی شک از دیدن جایگاه واقعی فکری و مبارزاتی خود، در انعکاسی که از مناسبات جمعی مبارزین می گرفت، درسها می آموخت: فرض کنیم که ایشان از پیش شرط ورود به این سازمان، یعنی انقلاب ایدئولوژیک و جدا شدن داوطلبانه از همسرشان تا تحقق سر نگونی، و علاوه بر آن پذیرش خانم معصومه شفیعی (همسرشان) بعنوان رهبرشان، معاف می شدند. بعد از آن، اولاً لازم بود تا تمام سابقهً همکاری خودش را با رژیم، از سیخ تا سوزن، از سر صدق و فدا بازگو کند و بپذیرد که اگر شاکی خصوصی داشته باشد، بعد از تغییر رژیم و تحقق دموکراسی، از نشستن بر صندلی عدالت استقبال خواهد کرد. بعلاوه، نه تنها گذشتهً فرد خودش را، بلکه باید تمام اطلاعاتی که از فعالیت دستگاههای سرکوب و شکنجهً رژیم دارد، بطور کامل، علنی و شفاف بیان می کرد. سوم، بعد از تخلیه اطلاعاتی، تازه موقع انتقاد از خود فرا می رسید، آنگاهست که ایشان باید از روحیهً غیر جمعی و تک روی های خود برای رسیدن به دموکراسی انتقاد می کرد، و خیال اینکه لابد بدلیل تک صدایی در درون نظام، حالا باید در میان اپوزیسیون نیز تک سوار شود، بدوری بیافکند. چرا که به چشم خود می دید، چه بسیار زنان و مردانی، که بسا پیش از او قدم در راه مبارزه با نظام ولایت فقیه (از همان روز نخست قانونی کردن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی کشور) نهاده اند و در راه مبارزه قربانی های بسا غیر قابل تصوری نثار کرده و بسیار بیش از او بها پرداخته اند. پس از آن، او بعد از مدتی هم نشینی با مبارزانی که از او آگاه تر، فداکار و شایسته ترند در میافت که علیرغم رسیدن به تجارب رهبران مقاومت مدنی قرن نوزده و بیستم، خیال شباهت به آنها را باید از سر بدر کرده و اکبر گنجی را آنطور که آرزو دارد خلق کند. نهایتاً، بعد از چند ماهی کنکاش درونی، تازه اگر قابل انطباق و قادر به تحمل مناسبات جمعی بود، متوجه می شد که باید از ته صف آغاز کند، و همه چیز را از نو بسازد. چرا که خود لازم می دید تا در پروسهً یک مبارزه دسته جمعی و آنهم در مناسبات دموکراتیک می تواند زودتر از خصائل خمینی گونه و افکار خمینی گرایی، مبرا گردد. بعد از گذراندن موفق این دورهً انسان سازی، آنهم بعد از اعتصاب غذای شکوهمندش، شایستهً اعتماد مبارزان و مجاهدان می شد.
اکبر گنجی باید این واقعیت را دریافته باشد که اگر مخاطبینش در داخل ایران از او توقع دارند که از دموکراسی و حقوق بشر دفاع کند. ولی در خارج کشور از او انتظار می رود که از او همان وظیفهً و شاهکار حرفه ایش، یعنی اشعه تاباندن بر تاریکخانه های اشباح حاکمیت ولایی، بیشتر بگوید. بی شک اطلاعات اکبر گنجی از درون رژیم بسا بیش از برداشت های او از مفاهیم مدرن، مانند دموکراسی و حقوق بشر، می توانست و می تواند در خدمت افشای رژیم، مورد توجه مطبوعات بین المللی، و استفادهً آزادیخواهان قرار گیرد. مگر نه اینکه او جوایز خود را بعنوان روزنامه نگاری رک گوی، بهمین دلیل اشعه تاباندن بر تاریک خانه اشباح درون حکومت دریافت داشته است؟
از نقطه ضعفهای خودی ها و اپوزیسیون خارج کشوری نیز نباید سرسری گذشت، اهمال کاری اپوزیسیون رژیم نیز ، طی سه دههً گذشته، در زمینهً کار فکری و کم توجهی به کار تحقیقی در این زمینه قابل توجیه نیست. امروزه اگر شما از یک جوان دانشجو و یا فعال سیاسی در داخل کشور بپرسید که چرا تئوریسین های ولایی، مانند محمد جواد لاریجانی و اردکانی و غیره به فلاسفهً ایده آلیستی از افلاطون گرفته تا ناقدین مدرنیته مانند هایدگر (و مبلغ خشونت مثل احمد فردید)، متوسل می شوند؟ یا اینکه چرا اصلاح طلبان حکومتی به فلاسفهً پراگماتیست و لیبرالی مانند ریچارد رورتی و کارل پوپر استناد می کنند؟ و یا یک قدم جلوتر چرا امثال اکبر گنجی از کانت و هابرماس و غیره استناد می آورند؟ حرفهای زیادی برای گفتن دارند. ولی اگر شما همین سئوالات را از بسیاری از روشنفکران و فعالان سیاسی، بویژه اعضا و هواداران نیروهای سیاسی مخالف رژیم بپرسید، عموماً نسبت بدان بی اعتنا و یا بی اطلاعند. بعنوان مثال در مورد مجاهدین، هنوز گفتارهای تبیین جهان و سخنرانیهای فاز سیاسی مسعود رجوی ، اصلی ترین منابع قابل استناد جوانهاست، حال آنکه آن داده های فکری نیز مشمول زمان شده و اعتبار آموزشی خود را از دست داده اند. برای یک دانشجو، روشنفکر و یا فعال سیاسی امروزی مراجعه به داده های تئوریک سی سال قبل، فقط بدرد مطالعهً تاریخ می خورد، مسئلهً امروز او اینست که چگونه راه خود را، در شرایط امروز، بسوی دموکراسی و دنیای مدرن بگشاید. بخش عمده ای از اپوزیسیون خارج از کشور، بدلیل اصرار بر همان مبانی تئوریک سی سال قبل، فاقد زبان مشترک و درک متقابلی از نسل جوان امروز می باشند. شاید گفته شود که رهبران و گروههای سیاسی اپوزیسیون، آنقدر به امر سرنگونی در سی سال گذشته مشغول بوده اند، که جایی برای پرداختن به دغدغه های فکری دو نسل بعد از خودشان را نیافته اند. اندوخته های گذشتهً رهبران این سازمانهای انقلابی ممکن است هنوز خودشان را متقاعد کند، ولی جوابگوی پرسشها و نیازهای دانشجو و جوان امروز ایران نیست. بنابراین، اگر آن رهبران با افکارشان به کهولت گراییده اند، بهتر است برای جبران مافات، راه را بر افراد و افکار تازه تر بگشایند. این مسئله بویژه در مورد مجاهدین که برای مدت طولانی در در یک قرارگاه ثابت مستقر بوده اند، و می توانستنتد داده های تحقیقی قابل استفاده ای داشته باشند، ولی بر عکس، کسی از آنها، برخلاف دوران فاز سیاسی، آموزش فکری و تئوریکی که بدرد فردای ایران بخورد، ندیده است. روشن است که سرمایه های تشکیلاتی آنها، بدون روز آمد شدن تئوریک، مشمول مرور زمان خواهد شد، آنچه ماندنی است، دستاورد فکری و نظری مسئله حل کنی است که قادر باشد از فرد، جمع و جامعهً امروز و فردا گرهی بگشاید. یکی از تفاوت های عمدهً تمدن های باستانی ایرانیان و یونانیان در این بوده است که یونانیان بر عکس ایرانیان، دستآوردهای فکری، تجربی، فلسفی و علمی خود را مکتوب می کردند، تا پس از آنها دنبال شده و کاملتر گردد. حال آنکه در مورد ایرانیان، صرف نظر از ویرانگریهای اسکندر، مغولان و اعراب و غیره، عموماً سنت نقل سینه به سینه مرسوم بوده که آنهم بعد از چند نسل به فراموشی سپرده می شده است. ایکاش تاریخ سی و یا چهل ساله هرکدام از سازمانهای سیاسی اپوزیسیون ایران، و ای بسا هرکدام از چهره های شاخص آن، برای درس آموزی از تجاربشان، در دسترس همگان بود. جادارد که این سازمان و رهبرانشان، مسئولیت بزرگ ثبت تحولات، تجارب و دستاوردهایشان را از امروز به فردا، از نسل امروز به نسل فردا و در شرایط حضور امروز به فردای غیاب امروزیان محول نکنند.
کلام آخر اینکه، در دنیای امروز تصمیم گیرندگان سیاسی نیز هر فرد و یا نیروی سیاسی را از روی گرایشات فکری و مواضع عملی اش، در چهارچوب مکتب فکری و یا دوری و نزدیکی اش با متفکرین و فلاسفهً سیاسی شناخته شده، ارزیابی می کنند. ممکن است که برخی از سازمانهای شناخته شدهً اپوزیسیون خود مدعی باشند و کسی جز خود را قبول نداشته باشند. این پدیده مبارک است بشرطی که آنها آلترناتیو خودشان را، که لابد بطور قابل فهم و قابل قبولی تئوریزه شده، به اطلاع افکار عمومی برسانند تا مورد نقد و داوری قراردگیرد. در غیر اینصورت دنیا از کجا بداند که افکار نامعلوم امروز آنان به چه رفتار و عملکردی در جامعهً فردا خواهد انجامید. در جبههً اپوزیسیون، آنچه در پروسهً گذار به دموکراسی بیش از هرچیز منجر به اختلاف می شود، موضعگیری ها، پیش فرضها، داوری ها، و راه حل های پیش نوشتهً ایدئولوژیک اپوزیسیون سنتی خواهد بود.
ادامه دارد...
آدرس وبلاگ: http://www.gozarbedemocracy.blogspot.com
پنجشنبه، ۲۰۰۶/۰۷/۲۰
(۱) Suha Taji Farouki, (۲۰۰۴), "Modern Muslim Intellectuals and the Qur'an", Oxford University Press, the Institute of Ismaili Studies, London, pp: ۲۹۷- ٣۲۰
|