تعزیه ی فرنگی یا کارناوالِ ایرانی
•
خِرد و احساساتِ مردمانی که بر روح و جانشان زخم های عمیق و کاریِ جنایت های بی شمارِ رژیمِ سلطنت و جبّاریّتِ اسلامیِ حاکم نقش بسته؛ آگاهی و شعوری است که حق طبیعی، توان، فضیلت و اخلاقِ خود را بمثابه ی یک پیکره ی واحد و مثبت هویّت یابی می کند. برگذار کننده گان و شرکت کننده گان در این نشست های مخفی، بر روی این زخم های عمیق و کاری دوباره تیغ کشیده اند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
٨ فروردين ۱٣۹۱ -
۲۷ مارس ۲۰۱۲
نمایش های سیاسی و تلاش و تَلواسه برای برون رفت از بحران و بُن بستِ "اُپوزیسیونِ" ایران، عُنصری از تعزیه را با خود حمل می کند که به گونه ای تضادمند و ناسازگار؛ بازیگرانش ناچار از گزافه ای به گزافه ای دیگر، از افراط به تفریط و از خنده ای بی دلیل به گریه ای بی دلیل تر در نوسان و اُفت و خیزاند.
تعزیه بمثابه گونه ای نمایش در فضای عمومی؛ با قهرمانان و ضد قهرمانان اش، با نماینده گانِ خیر و نماینده گانِ شرّ در ستیزی رمزآئین و نمادین، با مشاجره و جدلِ آهنگین و موزونِ بازیگران، با زبانی شعرگونه و بالاَخره با آشوب و پرخاش و کشمکش به اوج می رسد تا حادثه ای تاریخی ـــــ مذهبی را نشان دهد. طبیعی است که گُفت و گُو در تعزیه نقشی مهم بازی می کند امّا هر گُفت و گُوئی، دیالوگ نیست و درست همین چه گونه گیِ کار و مأموریت، پیشکاری و گُماشته گیِ نمایش های سیاسی در تلاش و تَلواسه برای برون رفت از بحران، فضای مشترک تعزیه و نوسان و اُفت و خیزهای "اُپوزیسیون" را رقم می زند. این تجانُس و هم گونی نه شگفت انگیز است و نه غافلگیر.
امّا در این گیرودار همزمان چندین لغزش، خطا و اشتباه عمدی و غیر عمدی اتفاق می افتد که هم بازیگرانِ صحنه و هم تماشاگرانِ خارج از صحنه را فریب می دهد. تعزیه و نمایش های دراماتیک و کُمیک، هنری است که آشوبِ موّاجِ آن را نمی توان با کمکِ معادله ی ساده ی علت و معلولی درک و تبیین کرد.
این دُرست است که در تعزیه، گفت و گو نقشی مهم بازی می کند؛ امّا مُرشدِ تعزیه گردان یا همان شبیه خوان، نقشی مهم تر بعهده دارد. مهم تر از بازیگرانی که نقش های محول شده را خوب یا بد، کمی بهتر یا کمی بدتر اجراء می کنند.
این نشست های پنهانیِ "اُپوزیسیون" نیز مُرشدِ تعزیه گردان و شبیه خوانِ خود را دارند و بازیگرانی که نقش های محول شده را خوب یا بد، کمی بهتر یا کمی بدتر اجراء می کنند.
این یک وجه از آن فضای مشترکِ تعزیه و این نوع نشست ها و نمایش هاست. وجه دیگر آن یک گامِ دیگر ما را به پرتگاه نزدیک تر می کند: در زمان اجرای تعزیه، به دلیل و بهانه ی قُدوسییتِ بازآفرینی شده ی روایتِ مذهبی، بسیاری از ممنوعییت ها و مُحَرَّمات ازمیان برداشته می شوند. در بسترِ فرهنگِ ممنوعییت های اسلامی، مُرده ریگِ تجمع و شعَف و سُرورِ آمیزشِ های جوامعِ بَدٌوی، در این گونه آئین ها به ورطه ی نسیان و زوال هُبوط کرده است. تعزیه گوهرِ پنهانیِ یک عُقده، گیر و ممنوعییت را تصعید می دهَد. گوهرِ پنهانیِ تعزیه، فغان و گریه و صدمه زدن به خویشتن را جای گُزین می کند. تعزیه شورِ زنده گانی را فَسخ و سازوکارِ مرگ و خونریزی را جای گُزین می کند. امّا رهائی از چنبره ی این آسیب، کارِ ساده ای نیست. ناچار؛ "مکانیسمِ" درونیِ آشوب، نیازِ به تعادل را در میل و گرایشی ویژه قالب ریزی کرده تا واقعییت را بطورِ "نمادین" نظاره کند. و این خود نشان ونشانه ای است از قانع شدن به حداقلی ناهنجار و تحمیلی در تلاش و تلواسه برای برون رفت از بُن بست و بحران.
در این نوع نشست ها و نمایش ها نیز "مکانیسمِ" قُدوسییتی مُدرن با موقعییتی هژمونیک، فریضه ی مُرشدهای تعزیه گردان و شبیه خوانان را بعُهده دارد: شیوه پردازی ها، مُغازله و مُلاعبه های "سیاسی" پشتِ درهای بسته و زیرِ سقفِ سالن های گرم و نرم، مجال و جولانگاهی می یابد و این مجالست ها تبدیل به صحنه ی هم آغوشی های دشمنانِ دیروز می شود بی آن که اندک بُرهانی انگیزه و سببِ دشمنی های دیروز و دوستی ها و دلبری های امروز را سرنمون باشد. این مرحله از فراموشی، بی خویشتنی و زوالِ ادراک؛ هنگامه و هنگام ی است که نوسان، تشنج و تَنِشِ چوبدستِ درازِ مُرشدهای تعزیه گردان و شبیه خوانانِ مُدرن و هژمونیک؛ بازی گرانِ نمایش را خاطرجمع کرده است که نقش های واگذار شده بعُهده شان، زیبنده و برازنده ی قد و قامت شان است و افزون بر این باور دارند که این مُرشدهای مُدرن و هژمونیک با آن مُرشدهای عَلَفیِ خودمان فرق دارند و از تبار و قوم و قبیله ای ظهور کرده اند که درسِ دیالوگ و دموکراسی را از ما بهتر می دانند و اصلاً مادرزاد خود مخترعِ دیالوگ و دموکراسی اند و زمانی بس دراز آن را اجراء کرده اند و به اقصی نقاطِ سیّاره صادر نموده و از همه مهم تر این که " بُرهانی قاطع" نیز در دست دارند.
تعزیه و جُفت و عدیلِ مدرن اش؛ سمت و سوهای مشترکِ پنهان و نیمه پنهانِ دیگری را دارا می باشند که توّجه به آن، طبیعت و سرشتِ یکدست شان را برملا می کند: خود را پیام دهنده گانی یکتا می پندارند که پیام گیرنده گان شان مردمانی اند فاقدِ اندیشه و اراده ی خود فرمان. فرمانبُرداری از مُرشدِ هژمونیک دُگمی است که هیچ گونه شکّ، سوال و انتقاد را برنمی تابَد. مجموعه ای از سُلوک و رفتار و نقطه نظرات و برداشت هائی است که سروکار با زنده گانیِ مردم ندارد. یادمانی کهنه و دیرپا از شُوکِ روانی، فلجِ حافظه، آسیب، خِسران و زیانی است که موقعییت، وضعییت و شرایطِ خود را تشخیص نمی دَهَد. عکس برگردانی خط خطی و آسیب دیده از یاداندوهِ تجمع و شعَف و سُرورِ آمیزشِ های گُمشده ی جوامعِ بَدٌوی است. خیابانِ یکطرفه ای است که جهت و سمت و سوی اش را جبّاریّتِ مُرشدِ اعظم تعیین می کند. چندآوائی را برنمی تابَد. هاله پوشیِ زبان، نرم افزار و بُرهانِ قاطعِ مُرشدِ اعظم با هواپیماهای شکاری و ناوگان اتمی، سخت افزارش است. رویای مُشترکِ دستیابی به آینده ای بهتر را در سر ندارند. پاسداران و نگهبانانِ کابوس های شومِ جنگ اند.
این ویژه گی های مشترک را هم در تعزیه، هم در حُکم رانیِ جبّاریّتِ اسلامیِ حاکم بر ایران و هم در نمایش های سیاسی و نشست های مخفی و زیرجُلَکی می بینیم که در گوشه و کنارِ جهانِ غرب برای و بنامِ "اُپوزیسیونِ" ایران برگذار می شود. و این "پراکسیسِ" آخری ـــــ سُخره را بین ــــــ در جای جای سیّاره سَهل و آسان در این روز و روزگار رویت شده است.
از میان برداشتن ممنوعییت ها و مُحَرَّمات یکی از زوایای ضروری و لازمه ی امرِ مشترکِ عمومیِ هر جامعه ای است که رویای آزادی و برابری در سر دارد. امّا آنچه که در این نمایش ها اتفاق می اُفتد، از جنس و جَنَمِ دیگری است وماهییت و عُنصری دیگرگونه دارد.
در ادامه ی این تشریح، تلاش و اهتمامِ این جُستار بر کالبُدشکافیِ جنس و جَنَمِ نمایش های سیاسی است در بسترِ فرهنگِ دینی ـــ مذهبی و تعزیه بمثابه نزدیک ترین گونه و نمودِ اجتماعی به موضوعِ موردِ تشریح و همچنین "جذّابییت" و "گیرائیِ" ظهور و حضورِ ناگهانی و رایگانِ سوسیال ـــ دموکرات های تعزیه گردان و شیبه خوانِ مُدرن و هژمونیک در این فضا و جولانگاه. سپس تر، کارناوال؛ چونان برابر نهادی ناهم نوا و نامتجانس با شبیه سازی و نمایش بررسی می شود.
در یکی از این تعزیه های ایرانی که بنام تعزیه ی شاه فرنگ معروف است عده ای ایرانیِ شیعه مذهب در فرنگ برای امام حسین عزاداری می کنند و شاهِ فرنگ از سروصدا و آشوبی که در نظم فرنگستان بپا کرده اند خشمگین می شود و دستور می دهد آشوب گران را دستگیر و زندانی کنند تا روز بعد محاکمه و مجازات شوند. شب به بستر می رود و در خواب رویائی می بیند. در این رویا، عیسی مسیح، شاه را سرزنش می کند که چرا با عاشقانِ حسین بدرفتاری کرده است. عیسی مسیح، شفیع و فریادرسِ عاشقانِ سینه سوخته ی حسین می شود!
روزِ بعد شاهِ فرنگ از کرده ی خود پشیمان می شود و زندانیان را آزاد می کند و خودش هم مسلمان می شود؛ البته مسلمانِ شیعه و وارد جَرگه ی تعزیه خوانان و شبیه سازانِ فرنگ رفته می شود و در اجرای تعزیه، نقشِ امام حسین را هم بازی می کند! بدین ترتیب آشوب را خودمانی می کند. یعنی در حقیقت آشوب را خودشانی می کند.
گوئی نویسنده و یا نویسنده گانِ این تعزیه پیشاپیش مُرشدهای تعزیه گردان و شبیه خوانانِ مُدرن و هژمونیک را می شناخته اند و به چَم و خَمِ نهادشان آشنائی داشته اند و برخلاف نظرِ عنایت آمیزِ بازی گرانِ ما؛ به غریزه می دانسته اند که این مُرشدهای هژمونیک با " بُرهانِ قاطع"، "جذّابییت" و "گیرائیِ" شان؛ توفیر و تمایزِ چندانی با همان مُرشدهای علفیِ خودمان ندارند. الهامِ غیرمنطقیِ نویسنده و یا نویسنده گان ِاین تعزیه، مُتجلی در آشوبِ رویای شاهِ فرنگ، تصوری از واقعییت است که هرگز خودِ واقعییت نیست. وقتی که عیسی مسیح، شفیع و فریادرسِ عاشقانِ سینه سوخته ی حسین می شود؛ تنها به این دلیل نیست که هر دو فراکسیون ـــ هم عیسی مسیح و هم عاشقانِ سینه سوخته ی حسین ـــ بطرزی ساده لوحانه خود را مظلوم و ستمدیده هویّت یابی می کنند. این الهام و رویای آشفته، مرزها و موانعِ زمانی و مکانی را کنار می زَنَد و استحاله ای ناقص را به نمایش می گذارد. در این فضا همه چیز مُباح می شود: از مصالحه و سازگاری تا جنگ های آخرالزمانی.
امّا برای درکِ بهترِ"جذّابییت" و "گیرائیِ" این مَرشد های رنگارنگ بهتر است تشبیه و قیاسِ دیگری را از دلِ تاریکی های تاریخِ بشری بیرون بکشیم:
مراسم و آئین های سِحر و جادوی شکارچیانِ بَدٌوی در شبیه سازی، بمنظور موفقییت در شکار؛ امروزه نه در غارهای عصرِ دیرینه سنگی بلکه زیرِ سقف سالن های گرم و نرم و مُجهز، تحتِ محافظت و نگهبانیِ گُماشته گان و پاسدارانِ فَربه و آموزش دیده ی سوئدی اجراء می شود و مُرشد و کاهنِ مراسم هم سوسیال ـــ دموکرات هائی اند غریقِ افلاس و عُسرت. جذّابییت و گیرائیِ این گونه مِرشدها و کاهن ها برای شرکت کننده گان در این نشست های سِرّی از آنجاست که با شیفته گی و شگفتیِ کودکانه ای می بینند که این کاهِن ها و مُرشدهای مُدرن و هِژمونیک و رنگارنگ، علیرغم این که کُت و شلوار به تن دارند امّا مراسم را با همان پنهان کاری و دور نگهداشتنِ اسرار از چشم و گوش عامه، با هیبت و وسواس و چابُک دستیِ کاهنانِ پاپَتی و لُخت و عورِ غارهای عصرِ دیرینه سنگی رهبری می کنند و به یاد مُرشدهای علفیِ خودمان می اُفتند و در نظراتِ خود تجدید و تجدیدِ نظر می شوند! البته بعد از این که در کلاس های آموزشِ دموکراسیِ سوسیال ـــ دموکرات های عُسرت زده و مُفلس شرکت کردند نمره قبولی را با استفاده از ۲۵% ممیزیِ حقِ ورقه امتحانی که توشیح فرموده اند، دریافت می کنند.
در این تَوالی و تَناوبِ واژگونه، این نشست ها و نمایش ها؛ سطحِ مُهمَلِ ژاژخائی هائی را عُریان می کند که چیزی جُز مَضحکه نیست و در حقیقتِ امر به دلیلِ نبودِ واقعییتِ مربوطه اش و ضعف و زبونیِ برگزار کننده گان، تلاش و تَلواسه ای است بمنظورِ دست و پا کردنِ اعتبار و پُشتوانه از امپراطوری.
بارِ دیگر شایسته و بایسته است که بازی گرانِ درمانده ی این نشست ها و نمایش های مُهمَل بدانند که این بازیگوشی ها با این روال و روشِ هرز و هرزه شان، با گذشتِ زمان فراموش نمی شوند. خشمِ بَصیرت مندانه ی مردمانِ رنجدیده در ایران، این هرزه گی ها و بازیگوشی ها را گوشمالی می دهد.
خِرد و احساساتِ مردمانی که بر روح و جانشان زخم های عمیق و کاریِ جنایت های بی شمارِ رژیمِ سلطنت و جبّاریّتِ اسلامیِ حاکم نقش بسته؛ آگاهی و شعوری است که حق طبیعی، توان، فضیلت و اخلاقِ خود را بمثابه ی یک پیکره ی واحد و مثبت هویّت یابی می کند. برگذار کننده گان و شرکت کننده گان در این نشست های مخفی، بر روی این زخم های عمیق و کاری دوباره تیغ کشیده اند. واکُنش و پبآمدِ این زشتکاری و فَضیحت، کنکاشِ فرهمند و بکار گرفتنِ احساسات و خِردِ روح و جان های زخم خورده است بمنظورِ برون رفت از نِکبت و فلاکتی که با خشونتِ همه جانبه ی جبّاریّتِ اسلامی، دامنگیرِ ایران و ایرانی شده و گوئی همه ی چشم اندازها نیز تیره و تار است.
پیکره ای که جای جای زخم های جسمانی و روحی، آن را نشانه گذاری کرده؛ توانِ پایداری، انرژی و اراده ی معطوف به زنده گانی را صیقل می دهَد. پرداخت، جلا و درخششِ روشنگریِ اراده ی معطوف به زنده گانی، این زنده مانیِ صدمه دیده را بازسازی می کند. در برابر و درست در جهتِ مخالفِ مکانیسمِ منفیِ ضعف و زبونیِ اَبلهانه، ایستادگی می کند؛ حساسیّت اش چند برابر می شود و اخلاق، فضیلت و خلاقییت اش؛ احساسِ عجز و ناتوانی را از میدان و عرصه ی مبارزه بیرون می رانَد. دگرسانی، تحول و تطورِ احساسِ عجز و ناتوانی به توان و قُدرتِ زنده گانی؛ بازتاب یافته در همه نوع آفرینش و خلاقییتِ ابتکاری، جوهرِ تضادمندی با بِلاهت و واقعییتِ منفی و ویرانگر با خود حمل می کند. این دگرسانی، شفّافییتِ اندیشه و کردار را گسترش می دهد. آگاهی و شعورِ سرشار از اُمیدِ مردمِ ایران در همین امر نُهفته است. نِدا در دِه سرزمینِ شوربخت! بِهِل تا شنوایان بشنوند و بینایان ببینند.
خشونتِ نهادینه شده توسطِ جبّاریّتِ اسلامیِ حاکم بر ایران؛ غایت و هدفی جُز مُستأصل کردنِ و گسترشِ احساس عجز و ناتوانی در همه ی لایه های جامعه و زوایای فرهنگ، ندارد.
انباشتِ هنگفتِ زخم های جسمانی و روحی بر این پیکره، تاب و توانِ شِگفت انگیزِ زخم پذیری اش، با تاریخ و فرهنگِ نَژَند و اندوهناک اش؛ بیان و اعترافی نَغز و ناب به گوهرِ این حقیقیتِ کم یاب است که توانائی آن را دارد تا واقعییتِ منفی، ویرانگر و مُخرب را به واقعییتی مثبت و سازنده دگرسان کند و مَجال و جولانگاهی برای مُشتی فرصت طلب بجای نگذارَد تا احساسِ عجز و ناتوانی را ـــ افزون بر زخم های کُهنه و تازه ی سلطنت و جبّاریّتِ اسلامی ـــ تحمیل کنند.
میراثِ شومِ سلطنت، در نهادینه شدنِ خشونت و هراسِ سیاسی، جسمانی، اخلاقی و اقتصادیِ جبّاریّتِ اسلامیِ حاکم؛ امروزه روز خود را در همه گونه کُنش و سُلوکِ فردی و جمعی نمایش می دهَد. این نکبت و فلاکتی است که خود را فراتر از پیکرهای فردیّت یافته گسترش داده است. خواست و اراده ی زنده گانی ـــ با وجودِ همهِ تلاش های قهرمانانه ی فردی ـــ به سگ دو زدن های شبانه روزی دگرسان شده است. در این آشوبِ خشونت و هراس، تاب و توانِ فرد به ناتوانی و نا اُمیدی دگرسان می شود و بهانه و دستکی در دستِ کاهنان و تعزیه گردانان و مِرشدهای علفیِ این نمایش ها و نشست ها تا " مُداخله ی بشر دوستانه " را با بمباران از زمین و هوا و دریا عملی سازند.
شرکت کننده گان، کاهنان، تعزیه گردانان و مُرشدهای علفیِ این نمایش ها و نشست ها؛ خِرد و احساسات، توان و فضیلت، آگاهی و شعورِ مثبتِ جامعه ی جوانِ ایران را، تَن و لاشه ای اَبتر و ناقص اندام درنظر گرفته اند و خطای اَبلهانه و نابخشودنیِ شان نیز در همین برآوردِ خَبط و خطاست. اَبلهان، دیگران را نیز چون خود اَبله می پندارند.
توانائی، انرژی و کارآمدِ این پیکره ی واحد؛ در میان دود و دَم و سِنج و دُهلِ مراسمِ کاهنان و مِرشدهای علفیِ این نمایش ها و نشست ها، از چشمِ نزدیک بین شان بدور مانده است. شاخک های حلزون در اولین برخورد با مانع به درون خزیده اند.
داستان ها و تمثیل های کلیله و دمنه از زبانِ جانوران و پرنده گان در حقیقت انعکاس و بازتابی از رفتار و سُلوکِ آدمیان است. بازگو کردنِ یکی دیگر از روایت های تمثیلی و نمادینِ این کتابِ ارزشمند در اینجا، نابجا نیست: در شبی زمستانی و طوفانی، کار بر طایفه ای سخت می اُفتد. کِرمی شبتاب یافتند و گُمان بُردند که اخگری است. بر کِرم خاشاک و هِیمه نهادند و می دَمیدند به قصدِ گیراندنِ آتشی و خلاصی ازشرِّ سرما. مُرغکی بر شاخه ی درختی در آن نزدیکی نشسته بود. این حال بدید و آواز داد که این کِرمَکِ شبتاب است نه اخگر، به شب کورسو می زَنَد و بیش از این خاصییت و فایدتی ندارد. جماعت ، سر از مُرغک بِکندند تا شاهد و نظاره گری راستگوی بر فعل و کِردارِ هَرز و بی هودهی شان بجای بِنَمانَد.
طنزِ تاریخ ـــ یا شاید هم جغرافیا ـــ در این است که در این نشست های مخفی، کس نمی داند آیا آقایانِ مُرشدها و تعزیه گردانانِ مُدرن و هِژمونیک بر سلطنت طلبانِ ایرانی دَمیده اند یا برعکس سلطنت طلبان بر آن ها دَمیده اند. طبیعی است که در این معمّای چند مجهوله بنیان گذارانِ سپاه پاسداران و رهبرانِ ورشکسته و فرصت طلب ها، چندان هم مجهول و مجهوله نبوده اند.
راویانِ اخبار روایت کرده اند که اینان هَمهَ با هَم بر یکدگر می دمیدند و هَمهَ با هَم ادعای عَلَم داری داشتند. بعضی از ناظرانِ زیرَکِ امور در یِنگه دنیا معتقدند که پنتاگون و وزارتِ امور خارجه امریکا بر همه ی شرکت کننده گان در این "کنفرانس" ها از راه دور بسیار بسیار دَمیده اند. امّا بعضی دیگر از ناظرانِ زیرَک تر و نزدیک ترِ امور از بلادِ وایکینگ معتقدند که آزمندی و حرص و وَلَعِ سیری ناپذیرِ صاحبانِ سرمایه و صنایعِ سوئد، در گسترشِ داد و ستد با ایران، در این دَمیدن ها نیز دَم و اَبزاری داشته اند. صاحبانِ صنایع سوئد در جنگ جهانیِ دوم به آلمانِ هیتلری سنگ آهن می فروختند و این روزها نیز افتضاحِ فروش اسلحه به عربستان سعودی برملا شده است. گرگ ها در شرایطِ بحرانی، گَله عوض می کنند.
دموکراسیِ لیبرال حد و حصری برای آزادی و برابری قائل است ودر شرایط امروزِ جهان دُچار بحران است و موقعییتی شناور دارد.
نمایشِ پارلمانی؛ دموکراسیِ مستقیم و فضیلتِ همه گان را بمثابه ریشه و شالوده ی آزادی و برابری برنمی تابد.
واقع بین باید بود. هیچ کدام شان حتا به اندازه ی یک کِرمِ شبتاب پرتوی ندارند.
این سه برنهاده ی اخیر پیرامونِ حد و حصرِ دموکراسیِ لیبرال، نمایش های پارلمانی و ضرورتِ واقع بین بودن، دیگر جزء نقطه نظراتِ ناظرانِ زیرَک و زیرَک ترِ دور و نزدیکِ امور نیستند. این ها را هر نوآموزِ سیاست و امورِ اجتماع می دانَد.
کارناوال، نوعی دیدار و مشارکت در امری همه گانی است در فضای عمومی. زبانِ ویژه ی خود را فراهم می آوَرَد و زبانِ ایده ئولوژیک مسلط و مَرجَع را کنار می زنَد. خنده و تَسخَر زدن، ساز و کارِ کارناوال است. ممنوعییت ها و مُحَرَّمات را از میان برمی دارد بدونِ این که مَرجَعی جدید جای گُزین کند. بسیاری از جشن ها و مراسمِ آئینیِ ایرانی عنصری از کاناوال را با خود حمل می کنند. خیزش و شورشِ عمومی، زیباترین و شکوهمندترین تجلّیِ کارناوال است.
گوهر و سرشتِ آئین ها و مراسمِ مُبتنی بر خنده، بازی و جِلوه ی عمومی، هر چند که در تبارشناسی شان با مناسکِ دینی چون تعزیه نزدیکی دارند، امّا با آن یکی نیست. تبارِ پیشا سُقراطیِ کارناوال چند آوائی است حال آن که نمایش ها، شبیه سازی ها و مرثیه خوانی های مناسِکِ دینی ـــ مذهبی میراث دار و میراث خوارِ "دیالوگ" های افلاطونی اند که به گوهر سراسر مونولوگ و تک گوئی اند. اصلِ شادی و آرزومندیِ دیگر بوده گی که گوهر آئین های کارناوالی است، آن را از هرگونه کیش باوریِ دینی ـــ مذهبی جدا می کند، چرا که فضای زنده گانی را با تمامِ گوناگونی هایش به جلوه درمی آوَرَد. مَنِشِ زمینی، ملموس و مرتبط و پیوسته با بَدَن در کارناوال، مُهرِ بازی و نمایش را نیز بر خود دارد؛ هرچند که سرشتِ اصلیِ آن را نمی توان به هیچ وجه به نمایش کاهِش داد. کارناوال بمثابه هم کُنشیِ عمومی در مرزِ میانیِ زنده گانی و آفرینش قرار دارد. در ماهییت اش خودِ زنده گانی را ارائه می دهد؛ زنده گانی ای که بر اساسِ اصلِ تَمَرُد و شورش سامان می یابَد. کُنشی است که خود را در تقابل با نظمِ هیرارشیکِ روزمره و روزمره گی قرار می دهد. با نازُک اندیشی، واقعییتِ موجود را به دام می اندازَد و طُرفه این است که دیالوگ یعنی به دام انداختنِ واقعییتِ موجود. در این جا ـــ در کارناوال ـــ برخلاف نمایش؛ تمایزی مابینِ تماشاگر و بازی گر نیست. آن را نمی توان به نمایش گذاشت و یا تماشا کرد. می باید در آن شرکت نمود و به زنده گی اش درآوَرد. بیهوده نیست که رسم و روالِ کارناوال را همه گان، آزاد و آزادانه تجربه می کنند؛ آزادی ای که مرز و محدودیّت را برنمی تابد و اُلگوهای رسمی را به سُخره می گیرد. در این تجلّی و جلوه ی عمومی؛ صحنه، پُشتِ صحنه، کارگردان، تَمهید و توطئه، پیشدَرآمَد، پَسدَرآمَد، بازی گر، تماشاگر، ناظر و ناظمی وجود ندارد. این هم کُنشیِ عمومی، نوعی نوزایشِ زنده گانی است. زنده گانی ای که در زِهدانِ خود جشن و سُرور را حمل می کند و در این شورِ زنده گانی هر نظم و روایتِ رسمی، اعتبار و مشروعییتِ خود را از دست می دَهَد.
میدانِ شهر و افقِ بازِ آن؛ با کوچه و خیابان هایش در تقابل با فضای بسته ی کاخ، حوزه و سالن های دربسته، هیچ گونه هیرارشی را برنمی تابَد و درسرشتِ خود زمینه های ساخت و پاخت و تَمهید و توطئه را فسخ کرده و در ابعادِ عظیمی هم کُنشیِ خودمانی و غیر رسمی را به اُلگوی اصلیِ رفتار و گفتار تبدیل می کند. باشد که خیزش و شورشِ پیکره ی واحدِ مردمان در ایران، این اُلگوی هم کُنشیِ باز را پیشه سازَد و تلاش و تَلواسه های تعزیه گردانان را نقش بر آب سازَد.
سوگواری پایان نیافته است. آن زمان که اینان هَمهَ با هَم از پنجره به بیرون پرتاب شوند؛ آغازِ پایانِ فصل و موسمی است که قرن ها گُستاخ و مُستبد، خود را تحمیل کرده است.
عبدالعلی رحیم خانی ( گلی ) ـــــــ شاعر
hamonraha@gmail.com
استکهلم ـــ ۲۹ اسفند ۱٣۹۰ ــــ ۱۹ فوریه ۲۰۱۲
|