بُزمهربان و شیخ طماع
رضا اسدی
•
شیخ احمد در طول روز در باغات و در سایه درختان به استراحت می پرداخت. شب هنگام، با شنیدن صدای شیپور، همراه با همراهانش به تکیه وارد میشد. دو ساعت در بالای منبر در مدح و ثنای امامان و بر علیه دشمنانشان حرف میزد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۱ فروردين ۱٣۹۱ -
۹ آوريل ۲۰۱۲
از معابر، هم همه و هل هله در گوشم می پیچید. از بستر بیرون پریدم. خودم را به بالای بام خانه رساندم. خانه ما در بالاترین نقطه روستا قرار داشت. در دامنه کوه بلند و دو شاخ. برف ها در حال ذوب شدن بودند و بوی گل های صحرایی همه جا را پوشانده بود.
سیزدهمین روز سال نو بود. روستاییان گروه گروه به طرف دشت و باغات در حرکت بودند. بعضی ها نیازهایشان را در توبره هایی به پشت داشتند و دیگران بر الاغانی در جلو. میرفتند تا جشن وشادی به پا کنند. آن را« سیزده بدر» نام گذاشته بودند. سنتی که از اجدادشان به ارث رسیده بود. میراثی که شادی آفرین بود. غم ها را در صحرا رها نموده و با قلوبی پاک به روستا باز میگشتند.
دستانم را به لبه بام محکم نمودم. بدنم را تا نیمه به طرف پایین خم کردم. فریاد زدم که ای مادر بیا و ببین چه خبر است!
مادر به روی بام آمد. با شگفتی پرنده ها را نشان داد و گفت:
میبینی! زمستان به پایان رسیده و آنها به روستای ما بازگشتند. چقدر زیبا هستند! چه صدای خوشی دارند.
به طرف دوستانم دویدم. با فریاد به مادرم خبر دادم که می روم تا با آنها بازی کنم.
جواب شنیدم که او هم با کلوچه های دست پخت خودش خواهد آمد.
دو سر طناب های بسیار بلندی به شاخه های درختان گردو گره خورده بودند. دختران روستایی در لباس های گلدار تاب میخوردند. دامن های چین دارشان با وزش نسیم بهاری در هوا موج می زد. طبیعت، زیبایی آنها را چند برابر نموده بود.
مردها«الک دو لک» بازی میکردند. طنین صدای «علی بابا زووو» در دشت و دَمَن می پیچید. بازنده باید برنده را کول میکرد. رقصان و شادی کنان تا مقصد می رساند.
زنان و دختران با خواندن اشعار محلی آرزویشان را به سبزه ها ی خوش رنگ بهاری گره میزدند. مادر من هم زیر لب چیز هایی میگفت. کلماتش نا مفهوم بودند. حدس میزدم که چه میخواهد. او بازگشت پدرم به روستا را آرزو میکرد. پدرم هرساله برای کسب روزی به پایتخت میرفت. در آنجا طاقت فرساترین کارها را انجام میداد. امکانات ما در روستا برای زندگی کافی نبود.
فریاد دخترکی، نوید ورود عمو ذبیح را داد. روستاییان به گرد هم جمع شدند. دست در دست یکدیگر یک دایره بزرگ تشکیل داده و می رقصیدند. عمو ذبیح در وسط دایره به داریه اش میکوبید. با خواندن اشعار محلی شور و نشاط را به اوج رسانده بود:
یه گل دو گل ستاره / یه گل دو گل بهاره / یه گل دو گل هزار گل / تو دشت سبزه زاره ...
موهای بلند عمو ذبیح از اطراف کلاه نمدینش بیرون زده وبه چهره بشاشش حالت داده بودند. او سمبل شادی و نشاط و عموی تمامی اهالی بود. بدون عمو ذبیح مراسم عروسی، جشن و سرور انجام نمی گرفت. صوت خوش عمو ذبیح، وقتی در مراسم عروسی طنین انداز میشد که او خانه کسی را آباد میخواند. آن خانه ای آباد بود که صاحبش به عروس و داماد کمک مالی میکرد. و بالا خانه کسی آباد میگردید که مبلغی بالاتر میداد. با دریافت هدیه ها فریاد هورا از میهمانان بلند میشد و کف میزدند. آن مراسم را «پاتختی» میگفتند.عروس و داماد بر روی تختی در میان حضار مینشستند.
من با دیگر بچه های هم سنم مشغول بازی« گرگم و گله میبرم» بودیم. رقابت ها به اوج رسیده بود. فریادمان از خوشحالی به فلک میرسید. دختر عمویم را دیدیم که شتابان به طرفم میدوید. فریاد میزد و میگفت:
« عجله کن و بیا که بزت زاییده است».
به طرف او دویدم. دلم میخواست که تمامی آن جماعت آنچه را که دختر عمویم گفت شنیده باشند.
تا سال قبل از آن من بُز نداشتم، اما دیگر بچه ها داشتند. زمانی پدرم او را برایم خریده بود که یک بزغاله بود. بزغاله ای مهربان. وقتی که بزرگتر شد هرروز صبح او را میبردم تا به چوپان تحویل بدهم. بُزهای تمامی روستاییان باید در جلو حرکت میکردند و صاحبانشان به دنبال. بز من به قدری با هوش بود که همه جا بدنبالم می آمد.
من یک مرغ هم داشتم. دوست داشتم که بز و مرغم شب ها با من در اطاقمان بخوابند. اما مادرم اجازه داده بود که فقط مرغ در اطاق بماند. بزمجبور بود تا در طویله باشد. او میدانست که من با اولین بع بع پیشش خواهم بود.
بزغاله شیر مادرش را میخورد. من هم اجازه داشتم باقی مانده اش را بنوشم.
فصل برداشت محصول فرارسید. پدرم از پایتخت به روستا بازگشت. کشاورزان به سختی کار میکردند. تلاش میکردند تا قبل از شروع برف و باران محصولاتشان را در انبارها ذخیره کنند. در آن روزها بسیاری در نیمروز از مزارع به روستا باز می گشتند. ماه محرم بود. روستاییان سرگرم برگزاری سالگرد کشته شدن رهبران مذهبی اشان بودند. بعد از ظهر ها در تکیه بزرگ شبیه سازی به نمایش میگذاشتند. شب ها شیخ احمد برایشان روضه میخواند و موعضه میکرد.
شیخ احمد عمامه بزرگ و سفیدی به سر داشت. چشمانش بی شباهت به ژاپنی ها نبودند. فقط در قسمت چانه اش ریش بلندی داشت. قبایی بلند و قهوه ای، و عبایی تیره به تن میکرد. شکم برجسته اش از درز عبا پیدا بود و به دکمه های قبایش فشار وارد مینمود. برخلاف روستاییان که دارای صورت های آفتاب سوخته و دستانی پینه بسته بودند، شیخ احمد از پوستی سفید، لپ های تپلی و دستانی نرم و گوشت آلو بر خوردار بود.
شیخ احمد در طول روز در باغات و در سایه درختان به استراحت می پرداخت. شب هنگام، با شنیدن صدای شیپور، همراه با همراهانش به تکیه وارد میشد. دو ساعت در بالای منبر در مدح و ثنای امامان و بر علیه دشمنانشان حرف میزد. تمامی هنر و تلاش شیخ احمد در گریاندن حضار خلاصه میگردید. بدین ترتیب بود که چهره خود شیخ احمد همیشه عبوس و غمگین مینمود.
شیخ احمد و همراهانش خودشان غذا تهیه نمی کردند. آنها در هر وعده، میهمان یکی از اهالی روستا میشدند. میهمان آنهایی که از توانایی مالی برخوردار بودند. بهترین خوراکی ها برایشان طبخ میشد.
کت و شلواری را که پدرم از پایتخت برایم آورده بود پوشیده بودم و با دوستانم بازی میکردم. هربار پاچه های بلند و گشاد شلوارم باعث میشد تا به زمین بیافتم. آنها را بزرگ خریده بود تا سال های آینده نیز استفاده کنم. میگفتیم و می خندیدیم که پدرم با عجله وارد خانه شد. به مادرم خبرداد که فردا شب شیخ احمد و یارانش برای صرف غدا میهمان ما هستند. مادرم با رنگی پریده و صدایی لرزان گفت: خودت میدانی که ما چنین امکانی نداریم.
پدر با عصبانیت جواب داد و گفت:
ما هم در این آبادی آبرو داریم. بز و مرغمان را میکشیم و با اضافه نمودن تخم مرغ هایی که جمع کرده ای میهمانی میدهیم.
گریه های من و التماس های مادرم بی اثر ماندند.
شب بعد، وقتی که شیخ احمد و همراهانش در حال بلعیدن بز و مرغم بودند، در بالکن خانه نشسته و زار میزدم. دایی ام دلداریم میداد. از او پرسیدم که چرا این شیخ احمد و اطرافیانش شکم پرست و طماع هستند؟ جواب داد و گفت:
اگر به شهر بروی و درس بخوانی بیشتر خواهی فهمید.
وقتی که شیخ احمد سعی میکرد تا به سختی جسم سنگینش را از پله های خانه ما به کوچه برساند، فریاد زدم و به او گفتم:
«وقتی بزرگ شوم هرگز آخوند نخواهم شد».
|