اندیشیدن بنیادی
منوچهر جمالی
•
روزی ما به اندیشیدن آغازکرده ایم که احساس کنیم، هرچه میگوئیم، با آنکه از بُن ما میجوشد، غلط هم هست. ما باید نزد مولوی، دلیری غلط گفتن و اعتراف به غط گفتن را یاد بگیریم. «غلط گفتن مولوی»، بیان فرهنگ ایران، به عبارتی نوین بود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
٣۱ تير ۱٣٨۵ -
۲۲ ژوئيه ۲۰۰۶
« بینش ما، آنگاه نـو، میشود که ما به آنچه هزاره ها وسده ها طرد و تحقیرشده، نگاهی دیگر بیندازیم؟
اندیشیدن بنیادی ، مارا بدان میگمارد که به این « بی ارزش شده ها ، بی ارزش ساخته شده ها ، تحقیر شده ها ، منفورشده ها ، مطرود ساخته شده ها »، ازنـو ، نگاهی تازه بیندازیم ، و ببینیم که آیا این « بی ارزش شده ، ومنفورشده ها ، این خرافه شده ها ، این افسانه ساخته شده ها ، این جاهلیت ها ، این شرک وکفرها ، این اهریمن شده ها....» ، چرا چنین سرنوشتی ، پیدا کرده اند .
« نوشدن» ، همیشه « نگاه انداختن دوباره و دیگر ، به همان خرافه ساخته شده ها ، نجس ساخته شده ها ، کفرساخته شده ها ، باطلها ودروغ ساخته شده هاو مجازی ساخته شده هاست » .
انسان ، هنگامی « هـسـت »
کـه ازخـودش ،
هم روشـن میشـود وهم روشن میکند
انسان ، اصل زاینده وزایاننده روشنی ازتاریکی
درفرهنگ ایران ، انسان ، هنگامی « هست » ، که « ازخودش ، روشن میشود ، و همه چیزها را روشن میکند » . نام انسان ، مردم ( مر+ تخم ) است ، و بنا بر فرهنگ ایران ، هر تخمی ، اصل روشنی است، چون ازخودش ، میشکوفد و پدیدارمیشود . مفهوم ِ« هستی » ، جدا ناپذیر از « روشن شدن ازخود » است .
با آمدن میترائیسم و ادیان نوری ( زردتشتی ، یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ) ، انسان ، همه چیزها را فقط با نوری که ازخارج، به آنها می تابد ، میشناسد ومی بیند ، وخودش ، ازسرچشمه روشنی بودن ، میافتد . انسان ، ارنور عاریه ای و وامی ، « هست » . انسان ، ازاین پس ، « تخمی که ازخود میشکوفد » نیست . انسان ، با نوراهورامزدا و یهوه و پدرآسمانی و الله » ، همه چیزهارا می بیند . در فرهنگ ایران ، خرد انسان ، اینهمانی با ماهی داشت که خورشید را میزائید . به عبارت دیگر، خرد انسان ، اصل روشنائی درتاریکی شب و در روز بود . از بینش درتاریکی ، بینش در روشنائی، پیدایش می یافت . هزاره ها ، انسان را به دیدن با نورِ وامی و عاریه ای ، خو داده اند ، و به دشواری میتواند دریابد که او، تخمیست که میتواند ، ازخود، روشن شود و ازخود، پدیده هارا روشن کند . سیمرغ ، برای آن سایه میگسترد ، تا هرانسانی ، خودش ، ماه و آفتاب بشود ، خودش ، تخم بشود .
چرا بینش ما
بینش ِ سایه ایست که ما ،
بر پدیده ها ورویدادها ، مـیـانـدازیـم
وقتی ما با سرچشمه نورازخارج ( با یک آموزه، یا شریعت، یا فلسفه ای که از دیگری گرفته ایم ویا بدان خو کرده ایم ) ، جهان را می بینیم ، سرچشمه نور را مستقیما نمی بینیم . نماد این اندیشه ، همان محال بودن « نگریستن با چشم مستقیم در آفتابست » . ازاین رو، ما پشت به آفتاب می کنیم تا با نورش ببینیم . آنگاه ، سایه ای را که آفتاب ازما ، برپرده یا دیوار و زمینه پدیده ها وچیزها می اندازد، می بینیم . بینش ما ازاین پس ، سایه ای ازماست که آفتاب خارجی ، برچیزها انداخته است . همه جهان ، سایه ما میشود . از روزیکه انسان با نور عاریه ای می بیند ، درجهان سایه ها زندگی میکند . به سخن مولوی ، که جهان را ، جوی روان آب می بیند ، بینش ما ، بینش سایه های ماست که بر جوی روان پدیده ها و چیزها و رویدادها درجهان افکنده میشود . با دیدن جهان با « نورعاریه ای ووامی » ، جهان ما ، جهان سایه ها میگردد . ولی ما درست این سایه های خود را درپدیده ها و رویدادها ، « واقعیات » میگیریم . گوهر بینش ما ، بینش سایه ایست . ما با نورعاریه ای ، هرچیزی را می بینیم . چشمی ، که برای دیدن ، نور، وام میگیرد ، با چشم دیگری می بیند که نور را به آن چیز از پشت او (= بطور بدیهی ) تابانیده است. ما ، خود، با جهان خود نمی آمیزیم وجفت جهان خود نمیشویم. ما ، سایه خود را ، درهرچیزی می بینیم . این سایه ما ست که درجهان، زندگی میکند . نورخارجی ، همه چیزها را درجهان ، از ما بریده است. نور، پیش ازهرچیزی ، ویژگی « بریدن » دارد . ما هرچیزی را که می بینیم ، با آن دید ، آن چیز را نخست ازخود وسپس از دیگران ، می برّیم . جهان ما ، جهان مجازی و غیرحقیقی ، و« وسـیـلـه ما » ، و بیگانه ازما ( غیر ازما ) شده است، و بینش ما ، نه حق و نه توان آنرا دارد که مارا با جهان بیامیزد . ما درهرانسانی ازاین پس ، فقط ، « وسیله وابزار خود » را می یابیم . ولی ما درست آنچه مجازی و بی حقیقت است ، حقیقت و واقعیت می نامیم . بی حقیقت ، نیاز به « اعتقاد به حقیقت بودن » دارد . مسئله ما ، چنانچه پنداشته میشود ، برگزیدن میان حقیقت و باطل نیست . مسئله ما ، نجات دادن حقیقت ، از روشنائیهای عاریه ایست، که با آن می بینیم . مسئله ما ، یافتن شیوه روشن شدن ازخود است .
روزی کـه «عـقـل »
جانـشـین ِ« خــرد » شـد
چیزهائی روشن هستند که ازهم بریده اند . عقل ، روشن میکند، چون پدیده هارا ازهم می برّد، و آنهارا« شمردنی» و « مقایسه پذیر » میسازد . « زروان» ، خدای زمان در زمان ساسانیان ، خدائی بود که همه چیزها را « میشمرد» و « اهل کتاب وحساب» بود . ولی همین خدا ، خدائی بود که درهیچ کارش ، خرد را بکار نمی انداخت. هرکسی را که میخواست ، بدون درنظرگرفتن پیآیندهای عمل وفکرش ، به قدرت میرسانید وسعادتمند میساخت ، و هرکسی را میخواست، بدون سنجیدن پیآیند های عمل و فکرش، ذلیل و شوم بخت میساخت . به عبارتی دیگر، عقل ، که اصل روشن سازنده ، و اصل شمردنی سازنده و سنجش بود ، دراجتماع ، کارسازنبود وبدرد نمیخورد . خرد انسان ، با موفقیت و سعادت و خوشی در اجتماع ، درتضاد بود. خرد را درالهیات زرتشتی و برسر زبانها ، همه میستودند وارجمند میشمردند ، ولی هیچکس ، خردش را برای رسیدن به سعادت و موفقیتت وقدرت ، بکار نمی بُرد . علت آن بود که « خرد » به مفهوم اصیل فرهنگ ایران ، بی ارزش شده بود ، که « فرّ هرکسی » ، را، پیآیند مستقیم عمل وفکرش در اجتماع میدانست ، و « عقل » جانشینش شده بود که « بُـردن بـه هـرقـیـمـت » ، معیارش بود که برضد گوهرخرد بود ، ولی هنوز خودرا خرد میخواند . عقل ، روشن میکرد و میشمرد و مقایسه میکرد ، ولی آنرا به کردار « وسیله » برای رسیدن به قدرت ، یا خوشی، بکار میبرد ، چون انسان با عقل ، ازهمه چیزها و انسانها ، دراثرکاربرد همان عقل ، بریده شده بود .
دانـسـتن ِ بی انـدیـشـیدن
ما انبار « دانشهای ِنا اندیشیده » هستیم
خدایان نوری ، چون « همه آگاه و روشنی بیکرانه و علم فراگیر و مطلقند » ، هیچ « نمی اندیشند » . کسیکه همه چیز میداند ، نیاز به اندیشیدن وجستجوکردن و آزمودن ندارد . حافظه ما نیز، انبار« دانسته ها و دانائیهائیست که هیچکدام درما اندیشیده وبازاندیشیده نشده اند » . اندیشیدن ، چیزی جز نشخوارکردن ِ تجربه ها و افکاری نیست که روزگاری بلعیده و ناجویده ، قورت داده ایم وبه حافظه سپرده ایم . خدای ما را ، از درون نیایشگاه ِ وجود ما ، تبعید کرده اند، چون خدای ایران ، « بُن اندیشیدن » درما بود ، نه « همه دان ، ونه پیشدان » . سیمرغ خوشه ایست که دانه های وجود خود را درهرانسانی ، میافشاند، تا هرانسانی ، خودش، بیندیشد و بجوید و بیازماید .
« غـلـط گـفـتـم »
مولوی ، اندیشنده ای که جرئت غلط گفتن دارد
هرسخن درستی که او میگوید، غلط هم هست
روزی ما به اندیشیدن آغازکرده ایم که احساس کنیم، هرچه میگوئیم، با آنکه از بُن ما میجوشد، غلط هم هست . ما باید نزد مولوی، دلیری غلط گفتن واعتراف به غط گفتن را یاد بگیریم. « غلط گفتن مولوی » ، بیان فرهنگ ایران، به عبارتی نوین بود. بهمن ، خرد بنیادی کل هستی ، در هرصورت و عبارتی که به خود میگرفت ، نا دیدنی وناگرفتنی ، میماند . درهیچ صورتی، نمیگنجید . هر واژه ای و عبارتی و اندیشه ای و آموزه ای برایش ، تنگ بود ، برایش تنگ میشد ، برایش غلط میشد .
بی نظیر بودن شخصیت مولوی ، یکی نیز آنست که جرئت « غلط گفتن دراندیشیدن » ، و اعتراف به غلط گفتن دراندیشدن خود را دارد . در همان زمانی که درعبارات ودر نقوش میاندیشد ، و آن را به عبارت میآورد ، تنگی و کوتاهی و یکسویگی آنها را ، درهمان زمان نیز ، می بیند وحس میکند ، و در کمال گستاخی ، بلافاصله، اعتراف به « غلط گفتن » میکند ، و محتوای گفته غلط را نیز، برغم تنگی و یکسویگیش ، ارج می نهد . برای توضیح این چرخش درغلط گوئیهای خود ، ازشیوه های اسلامی ( بـداء در مورد تغییر جهت قبله ، یا اینکه شیطان هم به محمد آیه ای وحی میکند ! ازکجا باید دانست که مبادا سراسر قرآن ، وحی شیطان باشد !) بهره نمیگیرد ، بلکه مستقیما این تغییر تفکر را، پیآیند ، ناگنجیدنی بودن بُن وضمیرغنی ی انسان ، درهرصورتی و عبارتی میداند .
مولوی ، برای بیان یک تجربه ، هرصورتی که میآورد ، هرچند درآن صورت، بخشی از تجربه خود را بیان میکند ، ولی ناگهان ، محدوده تنگـش را درمی یابد ، ودراینجاست که میگوید : « غلط گفتم » ، و برای رسیدن به ژرفای آن تجربه ، به صورت دیگر، روی میکند، و آن صورت را بکار میگیرد، و این « جهیدن ازیک صورت به صورت دیگر» را ، برای رسیدن به تجربه بینش از حقیقت ، ضروری میداند . بینش حقیقت نزد او ، در هیچ صورتی نمیگنجد. حتا « مفاهیم فلسفی » نیز نزداو، همین نقش را بازی میکنند . حقیقت ، درهیچکدام از مفاهیم تعریف شده ( مرزبندی شده ) نمگنجد . حقیقت ، کریستال یا بلوری ، پر تراش و پر رویه است.
|