یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

به سهراب


پرویز زاهدی


• لانه‏ی نگرانی است این حنجره‏ی روشن
وقتی که یکی دو سه پله را بالا می‏آید
همان نواحی متروک که پرندگان پر ریخته‏اند
سکوت را پرزهای به رنگ خاکستر زمزمه می‏کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲٨ فروردين ۱٣۹۱ -  ۱۶ آوريل ۲۰۱۲


 
 لانه‏ی نگرانی است این حنجره‏ی روشن
وقتی که یکی دو سه پله را بالا می‏آید
همان نواحی متروک که پرندگان پر ریخته‏اند
سکوت را پرزهای به رنگ خاکستر زمزمه می‏کند
--نمی‏آیی پائین!
--صبحانه حاضر است.
یک دم به آینه می‏تابد
کج ایستاده است و شانه به دیوار داده است
چشم از آینه می‏گیرم
--امان بده مادر؟
زنی که تو باشی در آینه حیران است
نام کدام یک از ما به او می‏آید
این نوع نگاه ’ چشم’ دو ابرو
پیشانی گشوده ’دست نبشته’ آینه دیگر
بی تاب لرزه‏های خفیف افسونگر
--چه می‏کنی؟
--سلام
ورق باز می‏کند پرده‏ی بلور و غشاء شکوفه‏ی نارنج
--مرور می‏کنم
شاید که دیده‏ای جوانی آن زن را تا به نام تو
صبح برمی‏خاست
به آب وآینه می پیوست
مداد بر می دارم
خط می کشم
قاب دوره ی سیاه زندگی خردسند
ملیح
مخمور
به قهقه برق می زند
کمانه وغمزه
غنج ودلال
گوی بازیگر
گزارش آتی
همین خطوط و همین رنگها وهمین التهاب قرص نورانی است
بی اینکه بدانم در آینه باقی گذاشتم انعکاس چهره ی خود را
یکی در آینه به امانت
یکی به نام و کنیه همان که ثبت شده است
چهره’ چهره ’چهره های گوناگون
یکی که مرا بودو به همراه
همان که حکم ضزیح مادر بود
خلاصه می شد و تن می فشرد و عطر می پراکند
به بوسه هااش دفیله مرا راه می نمود
به صف در
می گنجاند
تپش قلب بود و لرزه ی حس و ترانه ی خاموش
نگاه می کنم
به پیش می آیند
از آینه؟
نه!
دندان اژدها است
از کشت گاه مغاک می آید
گوشت و استخوان زره پوش
قداره بند’جراره ’ تیغ زن.
هوهای گنگ هزاران هزار جانور
حریص
آتش خوار
مایع سیاه و غلیط حکومت
شکلی گرفته اند
به هئیت افعی
درتفته ی گذار خیابان
میدان
به خواب دیده بودم یک وقت
تب و هذیان شبی که چنگ می زدم به در و دیوار
ظهور قامت کابوس
قیامت کبرا
کلاله به آتش سپرده بودم و رعشه تا به ناخن شست
تمام پهنه به این دوایر آئینه سان بر می گشت
چه می دیدم؟
هم چند پتک’ اسبی را که سر برآستانه ی نمازگاه دانشگاه
به سندان می کوفت
گیسوی بافته’جفت دست بلند شده بود و
سینه آماج کرده بود
جنگ ظهر را می خواند
به خود آمدم که ببینم به واقع درست می ببنم
یک دهان که بیش نبودم وقتی که مادر را وداع می گفتم
اکنون نه یک’ نه دو’ نه صد’ هزار شماران بی شمار دهان بودم
به هوش!
که زاد و رود زندگی این زمین نابخرد
حدیث و حادثه ی حال ایرانی است
به پیش می باید
سم ضربه های هماهنگ
یکی که می انگیخت
یکی طنین همان که زیر گنبد باژگونه می پیچید
همان و دیگر
فضای سینه می آکند
وطن از این قرار به وجد می آمد
که دیر و دور نمی پائید
به ناگهان
دور به سیطره ی گردباد افتاد
از پره های بیابان
لوک
به آوردگاه قیر در آمد
مست همچنان
شنیع
شرزه
سبع
باز بگویم؟
گفتم:
مادر شنید یا نه؟
در آینه امروز صبح نگاه می کردم
همان نشانی گور گاه دخترت باشد.




                                                                         پرویز زاهدی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست