یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

چراغهای زیر درخت


طاهره بارئی


• از امشب
از پایه ی کوتاه کُنده ها
که انگشت به دهان در انتظار بهار
مغموم نشسته اند
ساقه ی ترُد آدمهائی نو قد میکشند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ ارديبهشت ۱٣۹۱ -  ۲۰ آوريل ۲۰۱۲


 شنیدم که شهرداری
پایِ درختهایِ باغچه ی نبش
چراغ نصب کرده
وازاین پس، شبها
هر گیاه تندیسی ست
که تاریخ تولدش را
روی پایه ی مرمر
به نور نوشته اند

از امشب
در باغچه ی نبش
جائی که بچه ها موقع بازی
قوطی بیسکوئیت، ماست میوه و آب پرتقال می ریزند
و صدای عصای سالمندان زیر پوست آن
قلبی را
هر از چند گاه روشن و خاموش میکند
موجودات تازه ای پا می گذارند
مو جودات تازه ای
که باغچه را
فتح می کنند
واز پشتِ میله ها
شبکه ی منوّر خطوطشان
مجسمه ی بالدار میدان باستیل است
که آزادی را به ارمغان می آورد


از امشب
از پایه ی کوتاه کُنده ها
که انگشت به دهان در انتظار بهار
مغموم نشسته اند
ساقه ی ترُد آدمهائی نو قد میکشند
آدمهائی چنان شفاف
که شهرداری میتواند ازاین پس
چراغهای دو سوی خیابان را خاموش
وبه این شبکه ی منور اکتفا کند

راهیان کوچه ها
که بن بست ها را گشوده
خانه ها را اندازه گرفته
و سهم روشنائی هر کس را
با اولین پستچی صبح خواهند فرستاد

مدتها بود
کارگران را می دیدیم
بیل ها، کلنگ ها
همه جا را صا ف کرده بودند
فکر کردیم گورستانی می سازند
بعد آن حوضچه ی سنگی را آوردند
با لبه یِ برگشته ی دالبردار
و دخترکِ سنگی را
بر اوجِ محور وسط آن نصب کردند

همه گفتند
کاش سفید بود مجسمه
اینهمه لک نداشت
ترک نخورده بود
اینرا از کدام عتیقه فروش پیدا کرده اند
بعد سرو کله ی گیاهان پیدا شد
با ساقه هائی که در سرمای ِزمستان
به سرخی میزدند
فکر کردیم تاتر است
صحنه ای برای قصه ی کودکان به پا میکنند
کسی در داستان گمشده
روز نمایش پیدایش میکنند
تا آنکه باغچه
مثلِ یک خانه
به میله های محافظ
و جاکلیدی و قفل مجهز شد
اسم پیدا کرد
در دفترچه ی شهرداری ثبت شد
امّا وقتی خبرِ چراغها رسید
چیزی
مثل شهری که تانکها به دروازه ی آن رسیده اند
ترکید
همسایه هایِ نبش
چراغهایشان را خاموش کرده بودند
همه ترجیح میدادند بگویند"نیستند"
بعکس ، آنجا
در پاره مکانی که گوئی از سیاره ای دیگر پیاده میشد
حرکتها همه دورِ"هستن" می گشت
و آدمهایِ نوری
ساختمان ها را زیر نظر گرفته بودند

کارگر ها
پایشان را زیادی به زمین کوبیده اند
اتفاقی افتاده
این خاکه ی طلائی طبیعی نیست
حوضچه را کی پُر میکنند
فواره کی باز میشود؟
آیا سرمان را بگذاریم بخوابیم؟
فکر میکنید اینها
این موجوداتِ طلائی
چاهِ اشباحِ ما را هم آب خواهند داد؟
فکر میکنید
زیر بازویِ سالمندان را هم می گیرند
و صدایِ تُک تُک عصا ها
با جیک جیک گنجشکان به رقابت بر خواهند خواست؟
فکر میکنید آنها
رغبتی به آب پرتقالِ محصول کارخانه هایِ ما
داشته باشند؟

اصلاً فکر نمی کنید این چراغها را
پای رویا های ما روشن کرده اند
و ما را از درونِ خود
خواب هایِ سنگینمان
با ضرب و شتم به بیرون رانده باشند؟

به هر حال باید آماده بود
ما پنجره ها را باز میگذاریم
و حوله ها و ظرف خشک کن ها را شسته ایم
اگر قرار شد جای ما را
آنها در این خانه ها بگیرند
اگر قرار شد ما به باغچه منتقل شویم....
اصلاً چه شد که شهرداری
چراغهائی به بزرگی سنگ در باغچه نصب کرد
و مجسمه هایِ بالدارِ آزادی را
با چند تکه چوب
و چند درختِ بی رنگ و بو
به اینجا کشاند و پر و بال داد؟

ما به اعترافات شهردار گوش نکرده ایم
ما رمز و راز رابطه ها را نمیدانیم
هر چند فکر میکنیم آتش
دستاورد پدرانِ پیشدادیما ن
و کیو مرث بود
در معرفت ترکه ها و چوب هایِ خشک وامانده ایم
برایِ همین وقتی شهرداری
درختانی به نازکیِ مرز نقاشی سیاه قلم آورد نشاند
هیچکس فکر نکرد ممکن است امروز
به کُنده ی چراغهای پای درخت واصل شویم
هیچکس نگاه نکرد طبلی که میکوبیم
پیتِ حلبی پنیر است
و دندانهای مصنو عی همسایه
به هنگامِ ابراز انزجار
از پنجره بیرون افتاد

در این محله قبل از اینکه شما ها بیائید
روز ها
جنون آزاد بود
شلنگ تخته اندازی
و هر حرکتی از این دست
تشویق میشد
حشره بالدار همانقدر حق اوج گیری میان گرد و خاک داشت
که آدمی
از امروز دیگر ممکن نیست
متوجه نیستید؟ اتفاقی افتاده
چراغهائی
قدّ بزرگترین پیت پنیری که ممکن است دیده باشید
پای درختهای نازک باغچه ی نبش
شبها روشن است
و همین ترکه ها که می بینید
این ساقه هایِ سرخِ لخت
که به شّلاق شباهت دارند
پیکره ای می سازند
مشحون از نور
که به سوی خوابِ تک تک ساکنان محل پیشروی خواهد کرد
همه درازکِش، وقوع حادثه را انتظار میکشند
امّا اگر نوشت
اگر به نور درنوشت
از عسلِ رویا دیگر چشم نخواهند گشود
و سایه‍ی تند یس های باغچه ی نبش
تا ابد بالایِ سرشان
خواهند وزید

زنی با عجله رفت رویِ با لکن
رخت ها را جمع کرد
بچه ها را برد به آشپزخانه
گفت: باغچه را نگاه نکنید
آفتاب را روبیده اند
قدری گرد و غبار ریخته، همین!
و در برابر چشمان حیران بچه ها
خانه های محل یک به یک طلائی میشدند.


                                                                                                                        

۲۰۰۷       فوریه
بازنویسی ۲۰۰۱۲


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست