سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نامه ی سر گشاده به دکتر صدر الدین الهی


اسماعیل خویی


• شعر همانا گره خوردگی ی عاطفی ی اندیشه و خیال است در زبانی فشرده و آهنگین.
رضا جانِ شفیعی ی کدکنی، با کنارگذاشتنِ ویژگی ی "فشردگی" ، زبانِ "شعر " را از زبانِ"نظم" بازنشناختنی می کند؛ و، بسی مهم تر از این، با بخشیدن ِ جای" اندیشه" به "عاطفه" در "تعریفِ" خود، خواسته یا ناخواسته ، آگاهانه یا نا آگاهانه ،"شعر " را به سوی" بی معنایی"- "معنا زدایی"؟!- می راند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۹ ارديبهشت ۱٣۹۱ -  ۲٨ آوريل ۲۰۱۲


 
 

استادِ ارجمند ، دکتر صدر الدین جانِ الهی:
درود برشما.
پیش وبیش از هر چیز، شاد باش می گویم به شما نوروزِ خجسته را؛وامیدوارم امسال همانا سالِ بازگشتنِ ما بیدرکجاییان باشد به سرزمینِ مادری، که تنها با بر افتادنِ فرمانفرمایی آخوندی ست که شدنی خواهد شد.
دوستی به گریه خند می گفت:-"تو سال هاست که همین را می گویی و..."
نگذاشتم دنباله ی آشکارِ سخن اش را بگوید. گفتم:
-" آری!و امسال نیز همین را می گویم. و خسته نخواهم شد از گفتنِ این سخن. زیرا این از آن سخن هاست که سرانجام درست از کار در می آیند : یعنی که، همان، دیر وزود دارند، اما سوخت وسوز ندارند. به بیان دیگر،
ره در نَفَسِ نسیم ، چون بو، ببریم.
با باد، پیامِ خود به هر سو ببریم.
چندان، چو شکوفه ها ، در افتیم به خاک،
تا حضرتِ مرگ را هم از رو ببریم."
باری.
در "یادداشت های بی تاریخِ" خویش ،در کیهان لندن ، شماره ۱٣۹۶، به مهربانی یادی کرده بودید از من، که، البته، سرشارم کرد از شادی، سر افرازی و سپاس.
پنهان نباید بدارم از شما، اما، که این سه گانه را بی درنگ هاله هایی دوگانه از اندوه و دریغ نیز در بر گرفتند:
نخست،
در پیوند با پاره شعری که از من وپاسخی بر آن که از دوستِ جاودانیادم نادر جانِ نادر پور آورده بودید:
در واپسین دیداری که ،در آپارتمانِ کوچکِ خودش در " شهرِ فرشتگان(؟!)،با هم داشتیم_ تنها دوماهی پیش از درگذشتِ به راستی نابهنگام اش_ دانستم که او نیز، همچون شما ، آن پاره شعر را شعری کامل گرفته بوده است؛ و، یعنی که، شعرِ بلندی به نام " کار آورانِ مهر"را که من، چند سالی پیش از آن دیدار، در ستایشِ او سروده بودم و آن پاره شعر چیزی بیش از پایانه ی آن نمی بود، پیش از آن دیدار، هرگز ندیده بوده است!
و شگفتا که من نیز سروده ی او در پاسخِ خودم را دیر زمانی پس از چاپ شدن اش دیده بودم! هر دوانِ ما، به دریغ ودرد، نفرین کردیم این بیدرکجای پهناور و بی در وپیکر را که - انگار به همدستی با فرمانفرمایی ی آخوندی- ما را دور و بی بهره می دارد، نه تنها از دیدارِ همدیگر ، که از خواندنِ نوشته ها وسروده هامان نیز!
به همراهِ این نامه، آن شعرِ بلند را نیز برای تان می فرستم ، تا، هرگاه به هنگام و به جا دیدید، آن را در " یادداشت های بی تاریخِ" خود بیاورید و ماندگارش کنید ، در کنارِ شعرِ بلندی که خودتان به یاد و در ستایشِ نادر جان سروده اید.
دوم،
و در پیوند با" تعریفی " که ، به گفتآورد از برادرِ نامدارم، پژوهشگر و شاعرِبرجسته ی ما، دکتر محمدرضا جانِ شفیعی کدکنی ، از مفهومِ "شعر" به دست داده اید:
"شعر گره خوردگی ی عاطفه وخیال است که در زبانی آهنگین شکل گرفته باشد".
این " تعریف" هیچ نیست مگر شکلِ آسیب دیده ای از تعریفی که من، بیش از چهار دهه پیش از این، از مفهومِ"شعر" فراهم آورده ام.
می گویم:" فراهم" آورده ام :چرا که با خواندنِ بسیاری از آنچه هایی که از افلاطون و ارسطو تا کانت تا هایدگر و سارتر و تی. اس. الیوت، از یک سو، و از حنظله ی باد غیسی تا شمس قیس تا دکتر خانلری ودکتر هومن و اخوان جان ، از سوی دیگر، در این باره نوشته اند بوده است که به عناصرِ سازنده ی ذات یا گوهره ی"شعر" دست یافته ام؛ وبه تعریفی رسیده ام که هنوز هم آن را همچنان جامع، مانع وتحلیل گر یا شناساننده ی این "مفهوم" می دانم.
اینک آن تعریف:
شعر همانا گره خوردگی ی عاطفی ی اندیشه و خیال است در زبانی فشرده و آهنگین.
رضا جانِ شفیعی ی کدکنی ،با کنارگذاشتنِ ویژگی ی "فشردگی" ، زبانِ "شعر " را از زبانِ"نظم" بازنشناختنی می کند؛ و، بسی مهم تر از این، با بخشیدن ِ جای" اندیشه" به "عاطفه" در "تعریفِ" خود، خواسته یا ناخواسته ، آگاهانه یا نا آگاهانه ،"شعر " را به سوی" بی معنایی"- "معنا زدایی"؟!- می راند.
زبانِ شعر" فشرده" است، دُرُست در همان معنا که حافظ می گوید:
"بیا و حالِ اهلِ درد بشنو،
به لفظِ اندک ومعنای بسیار".
و" اندیشه" از عناصرِ سازنده ی گوهره ی "شعر" است: چرا که شعر نیز، هر چه وهرگونه که باشد، از جنسِ" سخن"- یعنی کاربردِ با معنا وپیام دارِ زبان - است؛ و هیچ سخنی نیست - بدینسان - که گزارنده ی " اندیشه" ای نباشد.
" عاطفه "، اما ، از دیدگاهِ دانش شناسی، هاله ای ست خوشایند یا نا خوشایند که " ادراک" های مارا، همین که از سطحِ " احساس" فرا می گذرند، در بر می گیرد و تک تکِ آنها راشیرین یا تلخ ، گوارا یا ناگوار، وخوش یا ناخوش می کند.
این " هاله" ، در گوهره ی " شعر"، به گردِ" گره خوردگی " ای از " اندیشه- خیال " است که شکل می بندد ؛ واز این " گره خوردگی" جدایی پذیر نیست:یعنی چگونگی ی این "گره خوردگی"ست، نه عنصری از عناصرِبه هم گره خورده در آن.
نیاوردنِ عنصرِ" اندیشه" در تعریفِ مفهومِ شعرمارا بی درنگ با پرسش هایی از این گونه رویارو می کند، برای نمونه، که:
آیا بافتارهای بی معنا یا نامفهومی که دیوانه ای در اوجِ خشم یا کودکی تازه زبان باز کرده از (روی) گرسنگی یا تنها ماندگی بر "زبان" می آورد تنها ویژگی ی زبانی ی " آهنگین" بودن راست و بس که از "شعر" کم دارند؟
نه، نع! " اندیشه"از گوهره ی شعر جدایی ناپذیر است.
البته، اندیشه داریم تا اندیشه.
و، به طور کلی ، می توان گفت:
" دانش پژه"(یا عالم یعنی جوینده ی علم) بر بنیادِ آزمون و آزمایش می اندیشد.
فیلسوف با" مفهوم " ها می اندیشد؛
و شاعر با" تصویر" ها ، که آفریده های" خیال " اند.
اما شاعر نیز می اندیشد.
باری.
و "تعریف" کردنِ " مفهومِ" شعر ، همچنان که " تعریف" کردنِ هر مفهومِ دیگری،کاری ست فلسفی ، نه شاعرانه.و، در پرداختن به آن، یگانه انگیزه باید حقیقت جویی باشد، و نه " نوآوری ". و واپسین سخن نیز، در این زمینه ، لزوما درست ترین سخن نیست.
و من نمی دانم چرا هر شاعری باید تعریفِ ویژه ی خود را از شعر داشته باشد.
خواهرم سیمین خانمِ بهبهانی ، دهه ها پیش از این، تعریفِ مرا از" مفهومِ" شعر پذیرفت؛و از پایگاه و جایگاهِ والای او، چون غزل بانوی شعرِ امروزینِ ما، خردلی نیز کاسته نشد.
من نمی دانم برادرم رضا جانِ شفیعی ی کدکنی ، که قصیده ای نیز در ستایش اش سروده ام ، چرا این ستم را برمن ، یعنی بر خود، روا داشته است.*
شاید از دیدگاهِ پیشینِ خویش، که نزدیک بود به دیدگاهِ شاعرانی که شعر را"تعریف ناپذیر "می دانند، فراگذشته یا باز آمده است.
شاید دریافته وپذیرفته است که، با" تعریف ناپذیر" دانستنِ مفهومِ"شعر"، ما بی بهره می مانیم از سنجه ای منطقی برای باز شناختنِ آنچه " شعر " است از آنچه"شعر" نیست.وکارِ این بازشناسی به ناگزیرخواهد کشید به واکنش و کششِ دمدمی یا دَمَدمیانه ی عاطفی- اندیشگی ی این کس وآن کس؛ و گونه ای خواهد بود از "هر کی هرکی بودن". و این یعنی ناشدنی بودنِ ِ سنجش و داوری ی منطقی و سخن شناسانه ی درکارِ شعر.و ناروا - وزورگویی - خواهد بود شعر نشناس و بی ذوق یا کج ذوق دانستنِ کسی که ، برای نمونه،
" داشت عباسقلی خان پسری،
   پسرِ بی ادبِ بی هنری"
را از
"خورشیدِ می ز مشرقِ ساغر طلوع کرد،
گر برگِ عیش می طلبی، ترکِ خواب کن".
"شعر تر " می یابد وخوش تر می دارد.
باری.
می دانم ، اما، که رضا جانِ شفیعی ی کدکنی ، یکی از همین روزها یا ماه ها یا سال ها، قلم بر خواهد گرفت و، با پذیرفتنِ حقیقت، نشان خواهد داد که همچنان هنوز نیز همان برادرِ بزرگواری ست که من از جوانی ی خویش به داشتن اش شاد وسرافراز بوده ام.
رضا جان و من هردو دیگر پیر شده ایم؛ و هیچ یک گمان نمی کنم باور نداشته باشیم که ، در پیوند با حقیقت، هر حقیقتی، باید ، تا دست مان می رسد، کاری کنیم، پیش از آن کز مانیاید هیچ کار!

به پیوستِ همین نامه ، پاره ای از گفت وگویی را که در سال ۱٣۴۷ با تنی از دانشجویان ِ خود در باره ی مفهومِ"شعر" داشتم ،همراه با گفت وگوی ام با یک "گزارشگر"، را برای شما می فرستم. هیچ یک از این دو نخستین متنی نیست که تعریفِ من از "شعر" در آن می آید. در لندن، اما، تنها کتابِ"از شعر گفتنِ" خود را در دسترس می دارم(چاپ ِ نخست،۱٣۵۲، تهران)، که این گفت وگوها را در آن آورده ام : و کوتاه ترین متن هایی اند ، در این کتاب، که تعریف من از این مفهوم در آن ها آمده است .
شاد وتندرست باشید، همچنان با جانی جوان و خامه ای روان.


با مهر وسپاس
اسماعیل خویی
نوروز ۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن


پس نویس
* اگر کسِ دیگری با من چنین کرده بود، یا اگر رضا جانِ شفیعی ی کدکنی را به نیکی وپاکدلی نمی شناختم، با او به دُرُشتی و- شاملو جان یاد باد!-به درستی از "پخته خواری" سخن می گفتم و حتا از" عرضِ خود بردن و زحمتِ ما داشتن" . وپنهان نمی کنم که، چون واکنشی به کارِ رنجش آورِ برادرِشاعر وپژوهشگرم ، این رباعی نیز بر جان و برزبان ام گذشته است:
این خنجر وتیرم، به دل وسینه، از اوست؛
وزاو، که به خون ام جگر ودیده فروست.
ژاژ است ودروغ این که زبانزده شده است:
کز دوست هر آنچه می رسد بر تو نکوست.
از یادم می رود این رنجش، اما، چون به یاد می آورم رباعی ها ی برادرانه ای را که ما دو برای یکدیگر سروده ایم.
رضا جان گفته است که:

برای اسماعیل خویی
م.سرشک
هرچند زروزگار در رنج و غم ایم،
وز دوری ی یک دگر هماره دژم ایم،
صد شکر که، در قلمروِ عالمِ روح،
همسایه ی دیوار به دیوارِ هم ایم.

فروردین ۱٣٨۹


و، من به همدلی و شادی، پذیرفته ام که :
در پاسخِ م.سرشک
یک
دیری ست اگر چه چون وجود و عدم ایم:
بی بهره ز یکدگر چوشادی و غم ایم،
نیک است که،در جهان ِ پاکیزه ی جان،
"همسایه ی دیوار به دیوارِ هم ایم."

دو

یاری که زمانه اش ربوده ست از من،
و ایّام به دوری اش فزوده ست از من،
شادا که،در این عمرِ سراسر هجران،
یک لحظه به جان جدا نبوده ست ازمن!
دهم آوریل۲۰۱۰،
بیدر کجای لندن



درپاسخ داریوش نوروزی
برای نشریه دانشجویان دانشسرای عالی، سپاه دانش
نوروزی: آقای دکتر، شما شاعر چه کسی را می دانید؟
خویی: از کرامات شیخ شما این است که در پاسخ این پرسش، به ناگزیر، باید بفرماید: شاعر کسی ست که شعر می گوید. این پاسخ، اما، باید روشن شود؛ و، در روشنگری ی آن، می باید از خود بپرسیم:شعر چیست؟ من به این پرسش ، در مقاله ای که در کتاب شعر وموقعیت* خواهد آمد، به تفصیل پاسخ گفته ام. در اینجا ، اجازه بدهید از مقدمات بگذرم وتنها نتیجه ی بررسی های خودرا بازگو کنم. می دانید که "تعریف" یک مفهوم، از نظر منطقی،تنها در صورتی پذیرفتنی خواهد بود که:
۱- جامع باشد، یعنی همه افراد آن مفهوم را در بر گیرد؛
۲- مانع باشد ، یعنی افراد هیچ مفهوم دیگری را در برنگیرد؛و
٣- تحلیل گر باشد، یعنی ذات آن مفهوم را به ما بشناساند.
تعریف جامع، مانع وتحلیل گری که می توان از مفهوم شعر به دست داد، من می گویم، این است:
شعر همانا گره خوردگی ی عاطفی ی اندیشه وخیال است در زبانی فشرده وآهنگین.
سال۱٣۴۷،
تهران

یادآوری
*من از سال ۱٣۵۲ تا ۱٣۵۶ " ممنوع القلم" و " ممنوع التدریس" بودم. پس از آن نیز، کارم با- ودر- کانونِ نویسندگان وگرفتاری ها ودرگیری های دیگرم در فضای پرشور وشرِ انقلاب، بیش از بس بود تا مرا از به چاپ سپردنِ این کتاب و کتابِ دیگری به نام ِ" انقلاب در فلسفه" بازدارد. و بود وبود تا دانشگاه ها را بستند ومن بی کار ودر به در وداغدارِ برادرم سعید جانِ سلطان پور ،هم از روزی که اعدام اش کردند، به زندگانی ی پنهان روی آوردم و... پاسداران انقلاب به خانه ام یورش بردند ودست نویس این کتاب ها را- دردا ودریغا! – نابود کردند، نمی دانم، یا به یغما بردند، همراه بابرخی نوشته های دیگرم وتابلوهایی از اردشیر جانِ محصص ، رضا جانِ مافی وجعفر جانِ روحبخش ، ونیزبا چیزهای دیگری که اینجا واکنون جای وهنگام یاد آوری شان نیست.

نوروز۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن


در پاسخ یک گزارشگر
برای روزنامه اطلاعات ، شماره ۱٣۹۷۵
س- نظر شما در باره ی ارتباط شعر با فلسفه چیست؟
خویی- بگذارید نخست بگویم شعر به نظر من چیست. شعر، در نظر من، گره خوردگی ی عاطفی ی اندیشه وخیال است در زبانی فشرده و آهنگین. در ذات شعر، دست کم ،سه عنصر از یکدیگر بازشناخته می شوند: اندیشه، خیال وزبان.
این هر سه عنصر، درذات شعر، اهمیتی یکسان دارند. از همین رو، دست کم سه گونه شعر را، که هریک در شعر معاصر ایران نمایندگانی نیز دارد، نمی توان "شعر کامل" شمرد:
۱-شعری که در آن تنها عنصر اندیشه ممتاز باشد، یعنی شعر " محتوا گرا".
۲- شعری که تنها خیال انگیز باشد، یعنی شعر " خیال گرا" یا " ایماژیستی".
٣- شعری که تنها از دیدگاه زبان و" شکل بیان" ارزشمند باشد، یعنی شعر" شکل گرا" یا "فرمالیستی".
می بینید که من، در شعر، نه " محتواگرایی" را به تنهایی می توانم بپذیرم ، نه ایماژیسم را ونه فرمالیسم را.
اما، عنصر " اندیشه"، چون نیک بنگریم،شعر را به "فلسفه" می پیوندد. فلسفه، در ذات خود، همانا تبلوری از اندیشه است. " اندیشه" همیشه نظمی منطقی دارد. اما " خیال" ، در جهش های پرواز مانند خود، از هرگونه نظم منطقی فراتر می رود. میان " اندیشه" و " خیال" ، بدینسان ، گویی ، تضادی در کاراست. اما، در ذات شعر، این تضاد به خرسنده کننده ترین صورت ،از میان بر می خیزد.
س- آیا در شعر کلاسیک هم قایل به منشاء فلسفی هستید؟
خویی- بزرگترین شاعران ما، در طول تاریخ، همه از بزرگترین اندیشمندان روزگار خویش نیز بوده اند. شعر بزرگانی چون فردوسی ، مولوی ، خیام وحافظ ، بی گفت وگو، سرشار است از ژرف ترین اندیشه های انسانی. منتها ، تفاوت بسیاری در کار است میان مثلا" گلشن راز" شبستری و مثلا" رباعیات" خیام. گلشن راز تنها "فلسفه" است، گیرم وزن وقافیه نیز داشته باشد. اما رباعیات خیام "شعر" است، گیرم " فلسفه" ی خیام نیز در هریک از آنها بازتابی داشته باشد. در "گلشن راز"، فلسفه شکلی" منظوم" یافته است؛ اما در رباعیات خیام، اندیشه، در زبانی فشرده، با خیال گره خورده، یعنی شعر شده است.
س- در باره ی شعر متعهد چه می گویی؟
خویی- در کار بودن عنصر" اندیشه" ، به خودی ی خود، شعر را از درون متعهد می کند. هر شعر، به هر حال، گزارشگر اندیشه ای ست و، در نتیجه ،در خدمت آن اندیشه است. در این معنا ، هیچ شعری نداریم که "متعهد" نباشد. اما می دانید که " اندیشه"، همچنان که هر چیز دیگری که از ذات انسان تاریخی بر می خیزد، نمودی طبقاتی است. از این رو، هر شاعری، در شعر خویش، در حقیقت، از جهان نگری ی ویژه ی طبقه ای دفاع می کند که عملا بدان وابسته است- ویا می خواهد بدان وابسته باشد. از این دیدگاه، شاید بهتر باشدکه، به جای سخن گفتن از شعر متعهد در برابر شعر " نامتعهد " ، بکوشیم تا"شعر پیشرو" را از" شعر مرتجع" باز شناسیم.
س- می دانید که سارتر بر آن است که شعر نمی تواند" متعهد " باشد. آیا این عقیده را می پذیرید؟
خویی- گمان می کنم پاسخ این پرسش شما در آنچه پیش از این گفتم نهفته باشد. سارتر می گوید که هر " واژه" برای شاعر یک "شئیء" است؛ حال آن که نویسنده هر " واژه " را "پوسته " ای می یابد که " مفهومی " را در خود دارد. به بیان دیگر، به نظر سارتر، برای شاعر چیزی فراتر از "زبان" در کار نیست؛ حال آن که ،برای نویسنده، زبان همانا افزاری ست برای سخن گفتن از چیزهایی فراتر از زبان. من بر آنم که سارتر در این زمینه سخت در اشتباه است. اما نشان دادن نادرستی ی نظر سارتر مستلزم سنجش ها و روشنگری های "فنی" و دشواری است که مرا ناگزیر می کنند، اینجا واکنون ، از این کار درگذرم.
س- گفته اید که " نیما" شاعر شاعران است. چرا؟ و آیا، خارج از مساله راهگشا بودن نیما، ارزش کلی ی شعر او نیز در اوج است؟ (البته در اصالت کار نیما هیچگونه تردیدی نیست.)
خویی-"هایدگر" می گوید":هلدرلین شاعر شاعران است". به نظر من، این سخن هایدگر دست کم درباره ی دو تن از شاعران ایران نیز حقیقت دارد: مولوی و نیما یوشیج. در شعر کهن فارسی ، مولوی راو، در شعر امروز ما، نیما را می توان وباید"شاعر شاعران" دانست. چرا که اینان، در شکوهمند ترین شعرهای خود، به جایی رسیده اند که اندیشه ی خوانندگان عادی وفهم همگان را بدان دسترسی نیست. باید شاعر باشی تا شعر اینان را بخوانی، دریابی و از آن درس بگیری. اینان آموزگاران شعرند...



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست